ازهمان اول كه ايميلت را پيدا كرد ميدانست اسمت سودابهست. يعني حدس ميزد كه سودابه باشد. و همان حدس را پذيرفته بود. فرشته ايميل زده بود كه بچه بيايند و اختلافات را از طريق ايميل حل كنند. ايميل همه مشخص بود به جز دو نفر كه نميشد تشخيص داد كدام ايميل مربوط به كدام است. با مقداري جستجو فهميد ايميل تو همان است كه حدس زده بود. آخر يك بار كه در جايي مطلبي نوشته بودي، ايميلت را هم نوشته بودي. نميدانم چرا ولي حدس زدم اسمت بايد سودابه باشد.
همهاش از يك احساس شروع شد. احساسي كه از يادداشتهاي تو به من دست ميداد و هر روز نسبت به تو احساس خاصي پيدا ميكردم. تو شدي پرندهي زرد كوچك من. چقدر بال و پر زدي تا تابستان بچهها دور هم جمع بشوند. ولي نشدند. يك بار در يادداشتي نوشتي “شفق جان، ايميلت را چك كن”. اين جمله آنموقع خيلي زير زبانم مزه كرد. ايميل مربوط به بحث جنجالي فرشته بود. جملههاي چسبناكت زياد شده بود و تو بيخبر از رابطهاي كه بهوجود آمده بود.
ماه به سال و سال به سالها رسيد. خيلي چيزها عوض شده است. سودابه جان، ديشب جايت خالي بود. رفته بودم پيش پيام. براي شام مرغ سرخ كردم. آن لحظه فكر كردم كه چقدر دوستت دارم. پيام كه صدايم زد، فكر تو از سرم بيرون پريد. صبح، به رسم تو، قبل از طلوع خورشيد بيدار شدم. يك مرتبه نبودي و دلم برايت تنگ شد. يك تكه كاغذ برداشتم و نوشتم “سلام سودابه”. و همينطور روي اسمت دست كشيدم و دستم را بو كردم. چند بار اين كار تكرار شد. بعد مثل كسي كه بخواهد چيزي را از كسي مخفي كند، به سرعت كاغذ را مچاله كردم. يك لحظه احساس كردم تو آمدي. ولي نيامده بودي و من به سلامي مچاله شده در دستم نگاه ميكردم.
قرار نيست همهي نامهها به ادرس تو ارسال شوند.
زير كون آدم بايد سفت باشد. از مبلهاي نرم و راحتي كه با نشستن رويشان شكل كمر و كپل آدم را ميگيرند خوشم نميآيد. درد كمر به كنار. مثل بچهاي ميشوي كه در آغوش مبل فرو رفتهاي. حس ميكني در چنين شرايطي بايد حس تنها بودن داشته باشي و يا غمي چيزي تو را مچاله كرده باشد. احساس دلتنگي ميكني. ولي هر چه به خودت فشار ميآوري كه غمگين بشوي، نميشود. فقط مقداري سنگين و بيحال ميشوي. در همين لحظه مادر از آشپزخانه ميآيد و تو را ميبيند كه كمي ابروهايت در هم رفته، نگاهت را به نقطهي نامعلومي كه نه نزديك است و نه دور، دوختهاي، عضلههايت را شل كردهاي، دستهايت را بين زانوهايت گرفتهاي و زانوهايت را توي شكمت جمع كردهاي. چشمهايش ريز ميشوند. گوشهي لبهايش پايين ميآيند و با نگاه به چهرهاش ميفهمي كه از اين حالت تو ناراحت شده است. قبل از اينكه هول برش دارد و مجبور بشود خودش را جمع و جور كند و بيايد كنارت، روي دستهي مبل بنشيند، آرنجت را بگيرد و بكشدت طرف خودش، پيشانيات را ببوسد و بپرسد چي شده كه زانوي غم بغل كردهاي، پيشدستي ميكني و تن سنگينت را كه در نرمهي مبل سنگينتر شدهاست، بالا ميآوري. ميگويي اين هواي خوب يك پيادهروي را ميطلبد. هيچ نميداني وضع هوا چطور است. سه ساعت است كه به همين منوال روي مبل نشستهاي. ذهنت از همه چيز پر و خالي شده و تنها گاهي چشمهايت يا لبهايت تغيير حالت دادهاند و حس درونت ناخواسته به صورتت شكل داده و يا بدون آنكه خودت متوجه بشوي، روي مبل جابهجا شدهاي. پرده كشيده شده و به درستي نميداني چه ساعتي از روز است. به هر حال هوا چه آفتابي باشد چه باراني، ميتواند هواي خوب به حساب بيايد. به صورتش نگاه ميكني و منتظري ببيني چه پاسخي ميدهد. نميخواهي چيزي بروز بدهي. چون در واقع چيزي نشده است. يعني چيزي كه قابلِ عرض باشد نيست. ميگويد «هوا صافتر از روزهاي قبل است. ولي با اين باد، شايد شب باران ببارد».
گفتم دوست دارم جاي سفتي بنشينم. به متكا يا ديوار سفتي تكيه بدهم و يا هيچ چيزي پشت سرم نباشد. اگر چند ساعت به همين منوال نشستم، هيچ حسي به جز فكر كردن به سراغم نيايد. دودوتا چارتا كنم و با قلمي كه توي دستم است، روي كاغذ چند تا عدد بنويسم و يا چند كلمه و شكلهاي ديگر بكشم. كسي چيزي ازشان نفهمد. بروم به ميان كتابهاي رياضي و بپرم به زمان آينده و بنشينم كنار تو كه كلمهي اول در خط دومي. طرح بكشم و در خط سوم بنويسم: تو كه صدا شدي در گلويم بگو در گذشتهي «امروز»، آن زمان كه كلمهام بودي، بوي كدام خاك، خيستر از آواز من بود كه دور شدي از من يا منتظر آواز نبودي؟ دوباره طرح و شكل و عدد و خط. كمرم روي كاغذ خم شده باشد و هنوز نشسته باشم روي قالي زرشكي و تكيه بر هيچكجا داده باشم. مادر براي چاي صدايم بزند و از اين حالت من غصهاش نگيرد. چاي بله نه تعداد چندجملهايهاي با ضرايب صحيح نامنفي چاي مدتي بايد بهش بگويم يا قبول ميكند اگر قبول نكرد همين رشته بله امروز نبايد ابراز ميكردم بله تعداد چندجملهايهاي بله همه چيز خوب به نظر ميرسد نبايد دستدست كنم بله نه ولي اگر حيف كاش ميشد راحتتر از اينها ولي اگر تمايلي داشت كه آنهمه نه دلش نميخواهد در برنامههايش نيست بله چاي او هم مسائل خاص خودش را بله اگر آن حرف را نميزد يك چيزي بله نه نميتواند يا نميخواهد يا نه نه ميخواهد ولي شايد او هم كه جواب نداد او هم كه زده تو خط اعتصاب نازش بله زياده چرا چاي نبايد چيزي مينوشتم فردا دوباره تكرار شايد نه چندجملهايهايي كه در شرط شرط نه بدون شرط بايد بهش بگويم بله نه بايد در كار نيست اگر ميخواست حتما ميگفت بله از اين طرف هم هيچ اقدامي شايد اشتباه از من بود بله فردا نه بله
چاي سرد شده است. تكيهام را از ديوار ميگيرم. بلند ميشوم پنجره را ميبندم. هوا دم دارد. توي شكم مبل لم ميدهم. چيز قابل عرضي نيست.
حيف نيست در اين باران چتر دستم بگيرم؟ يا در پناه ديوار راه بروم كه خيس به شركت نرسم؟ گيرم كه خيس به شركت برسم. مگر چند بار در سال بهار است و صبح باران ميآيد؟ و هوا اينقدر جان ميدهد براي عميق نفس كشيدن. آنچنان عميق كه تا چند روز نياز به نفس كشيدن نداشته باشي. و من آرزو كنم كاش پا به پاي من قدم ميزدي و خيس ميشدي و چتربهدستها به خيس شدنمان حسود ميشدند. و باران چتر موهايت را ميريخت روي پيشانيت خيس.
اصلا مگر چند بار در سال دوست، سال نو را به من تبريك ميگويد و چند بار بهانه براي پيغام دوست مهيا ميشود و من كه ماهها بود گمش كرده بودم، از شادي پيغامش برگي بارانخورده شوم سبز. بدانم نگاهم ميكند. برنگردم به سمتش تا نيمرخش را پشت درخت پنهان نكند. دوست داشته باشم ازنگاه دزدكياش كم نشود. او با روش خودش از جايي امن نگاهم كند و من با روش خودم، وقتي كه رفت، عطر حضورش را بو بكشم. نداند چه راه درازي ميروم تا برايش آرزوهاي خوب بكنم. مگر چند بار ميشود كه اين هوا باراني ببارد كه موش آبكشيدهام نكند و يا بيشتر از كثيف كردن شيشهها ببارد؟ و آسمان آن بيشهي كبودي شود كه به جنگل و دريايي كه بينشان هستي، حسود نشوم. و آرزو كنم و دلم بخواهد كنارم، جايي براي قدم هاي تو باز بگذارم و همپاي تو قدم بزنم. من كه ميگويم احتمالش خيلي كم است. يك چيزي نزديك صفر.
حالا كه دوست داشتن، تولد است و تنهايي، مرگ؛ در صفحهي اول تقويم امسال بنويس: تنهايي، تنها نتيجهي دوستداشتن است
.
دستت را به من بده. قدم به قدم، نفس به نفس با هم ميرويم. دستت را ميكشم. يك قدم جلو ميآيي. يك قدم جلو ميروم، دستت را ميكشم. ميرويم تا صفحات كتاب. اين كتاب را با هم مينويسيم.”كلمه” دارد و “تركيب تازه”. “بياموزيم” دارد. “جاي خالي” دارد. “پرسش” دارد. چند كلمه من مينويسم. چند خط محبوب و چند صفحه هم تو بنويس. اين كتاب تو است. نميخواهي خودكارت را بياوري؟ با خودكار بنويس. اگر چيزي به اشتباه نوشتي، روي آن يك خط بكش. گاهي اوقات لازم است روي كل يك جمله يا يك پاراگراف خط بكشي. اشتباهت را پاك نكن. عبارت اشتباه بايد هميشه جلوي چشمت باشد تا تكرار نشود. خوب نيست مدام در زندگي اشتباه كني. اشتباه بيشتر از يكبار يعني حماقت. من دوست ندارم احمق جلوه كنم. بي شك تو هم همينطور هستي. اينطور نيست؟
گاهي وقتا لازمه شكسته بنويسي. فك نميكني شكسته نويسي بيشتر به دل ميشينه؟ آخه حرف مستقيم دله كه مستقيم مياد و روي كاغذ ميشينه. سعي كن شكسته ننويسي. اگر چه شكسته نويسي نزديكتر به گويش است. ولي گفتن جايگاهي دارد و نوشتن جايگاهي. گوينده در گفتن از ابزارهايي استفاده ميكند كه در اختيار قلم نيست. شنونده با خواننده تفاوت دارد. ديدهاي وقتي كه توي دفتر خاطرات كسي يواشكي سرك ميكشي، رغبتي براي بار دوم خواندن نداري؟ چون مستقيم و با زبان دل در حال صحبت ميشود. بيا بالاتر. از اين بالا متن طور ديگري ديده ميشود. تو كه نمي خواهي متن يكبار مصرف بشود؟ خودكارت را بردار و اولين جمله را بنويس. حالا كه ميخواهي در نوشتن كتاب خودت نقش داشته باشي، سعي كن موثرترين نقش را داشته باشي. تا حالا چند كتاب خواندهاي؟ فكر نميكردم نوشتن به قدر خواندن در من تاثير بگذارد. نوشتني كه در دفتر خاطرات باقي نماند و آزادانه در معرض خوانش ديگران بگذارمش.
گاهي دوست دارم داستان بنويسم. داستان كوتاهي كه در مترو اتفاق افتاد. گاهي كه براي محبوب مينويسم، نغمه ميشود و ياد و نامه. گاهي دست محبوب را ميگيرم. با خود ميبرمش توي داستان. آنجا هر بلايي كه بخواهم سرش در ميآورم. آنجا ساكت و بيپناه است. گاهي هم طغيان ميكند. شورش ميكند. جار و جنجال ميكند. ولي همه را در درونش خفه مي كند. داستان است ديگر. شايد مقداري از آشوبش لكه خوني روي كتاب بيندازد. تو هم در نوشتن خودت را به دست ذهنت بسپار.
بيا تو را با محبوب آشنا كنم. محبوب در يك لحظه، در ميان كلمههاي من متولد شد. مثل لبخندي كه روي لب ماه، هلال نازكي ميشود. به همين سادگي. ولي آن لحظه ماهها طول كشيد. محبوب حاصل لحظههاي من و نغمههاي من است. همآغوشي لحظهها و نغمهها و همخوابگيشان توهم نيست. محبوب كلمهها را بو كشيد و من تخم تركيبهاي تازه را در او كاشتم. بيا به يمن قدمهاي محبوب جشن كوچكي بگيرم … .
صبح كه بيدار شدم، داشت باران ميآمد. اين نان در تنورم بود. هنوز تازهست.
بيشترين اشتياق را دارم براي تبريك گفتن به تو. عيدت مبارك. صداي تو سبز است و نگاهت سبز و لبهات خيس و دستهات آبي. ببرم تا زير چتر لبهات. بالا ببرم تا نگاهت. بگذار هر چه دوست دارم برايت آرزو كنم. آرزوهاي خوب.
و تو من را يك پسته خنده مهمان كن. از ته دل و با صداي بلند.
يك شب اين شعر* را براي پري مهربان دريايي خواندم. از آنجهت نبود كه ناخواسته به او آسيب زده بودم. نه در آن لحظهي خاص، نه ميخواستم از او به خاطر مهربانياش تشكر بكنم و نه به خاطر آسيبش عذرخواي. فقط ميخواستم احساس درونم را بيان كنم و جالب اين بود كه نميدانستم حرف دلم چي است. و وقتي آن را در زبان شكسپير ديدم، فهميدم.
و حالا به دليل اندوه محبوب، ميخواهم شما را با زيبايي نشئه كنندهي اين شعر، مست كنم و تقديمش كنم به او.
When in disgrace with Fortune and men’s eyes,
I all alone beweep my outcast state,
And trouble deaf heaven with my bootless cries,
And look upon myself and curse my fate,
Wishing me like to one more rich in hope,
Featured like him, like him with friends possess’d,
Desiring this man’s art, and that man’s scope,
With what I most enjoy contented least.
Yet in these thoughts myself almost despising,
Haply I think on thee, and then my state,
Like to the lark at break of day arising
From sullen earth, sings hymns at heaven’s gate;
For thy sweet love remembered such wealth brings
That then I scorn to change my state with kings.
هر زمان كه از جور روزگار
و رسوايي ميان مردمان
در گوشهي تنهايي، بر بينواييِ خود اشك ميريزم
و گوش ناشنواي آسمان را با فريادهاي بيحاصل خويش ميآزارم
و بر خود مينگرم و بر بخت بد خويش نفرين ميفرستم
و آرزو ميكنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم
كه دلش از من اميدوارتر،
و قامتش موزونتر
و دوستانش بيشتر است،
و اي كاش هنر اين يك
و شكوه و شوكت آن ديگري از آنِ من بود؛
در اين اوصاف چنان خود را محروم ميبينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را بردهام
كمترين خرسندي احساس نميكنم.
اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير ميبينم
از بخت نيك، حالي به ياد تو ميافتم؛
آنگاه روح من، همچون چكاوك سحرخيز
از خاك تيره اوج گرفته،
بر دروازهي بهشت سرود ميخواند
و با ياد عشق تو چنان دولتي به من دست ميدهد
كه شأن سلطاني به چشمم خوار ميآيد
و از سوداي مقام خود با پادشاهان عار دارم
*شكسپير، سونات 29 ترجمه حسين الهي قمشهاي
اسكارلت در “بر باد رفته” به زندگي چند نفر گند زد.
اسكارلت زيبا بود. ولي ملاني از او زيباتر بود بعلاوه اينكه مهربان، تودار و صبور بود. اسكارلت ميخواست به زور به خودش و به همه بقبولاند كه عاشق است. خيليها در داستان مردند. ولي اسكارلت در داستان نمرد.
اسكارلت هنوز زنده است.
بيا همديگر را صدا كنيم. بلند و با نام كوچك. در جواب تو، آهسته بگويم جانم. كلمههايت را بنويس. سريع و محكم. به قدرِ ضربه زدن روي كيبورد. در جواب تو به سرعت بنويسم “بي انصافي است”. سينهات از خواندن كلمههاي من نبض پيدا كند. آنگاه، بلندتر نفس بكش. من گوش به سمت سينهات بخوابانم.
بيا گوش به سمت هم تيز كنيم. بخوانيم براي هم. گوش پر كنيم از صداهايي كه دوست داريم. تو، روي كيبورد بكوب. من، صداي نفس كشيدنت را بشنوم. تو از اسارت بگو و من جنگ را بزرگترين سلاح زندگيام بنامم. من چشم ببندم. شش دانگ حواسم را روي گوشهايم بگذارم و گوشهايم را بچرخانم به سمت صداي تو. صدا از بطن سينهات بيرون بيايد. پرههاي دماغت را گشاد و تنگ كند و خارج شود. منتظر شوم چيزي بگويي. چيزي با خودت زمزمه كني يا بلند با خودت صحبت كني. نه! نه! نه! حرامم كن. شنيدن صدايت را حرامم كن. شنيدن نفسهايت را هم. بگذار گوشهايم برگردند به سمت تاريك دهليز جمجمهام. الان، ميخواهم فقط موهايت را شانه كنم.
شب سرد است
شمع ميلرزد
آهوي تو روي ديوار ميدود
طفل مردمكم
به خوردن يك جرعه از سينهي آهويت دهان باز ميكند
سفيدِ خوشبوي سينه ميبيند
روي ديوار ميچرد
پوزه بر دستانم ميمالد آهوي تو
تب دستهايم برف تناش آب نميكند
كلمه
در پستان آهويت آغوز ميشود در رحمام نطفه
طفل مردمكم
پوزه بر برف ميمالد و روي ديوار ميدود
آنقدر نق زد و غُر زد و قارقار كرد كه سرطان زبان گرفت. پزشك معالجش زبانش را از بيخ بريد. ولي او باز هم ولكن حرفزدن و حرافي نبود. با همان زبان كوچكش غذا ميخورد و شيريني را مزهمزه ميكرد و حرف ميزد تا اينكه مرد. به محض اينكه يك سوال ازش ميكردي شروع ميكرد به حرف زدن. دهانش مثل منقار كلاغ، باز و بسته ميشد. صدايش ريز و جرس بود و از راهروي گوشت نفوذ ميكرد به خانهي مفزت. حرفهايش را از سوال تو شروع ميكرد و ميرسيد به خر دجال و بز اخفش و افزايش بيدليل كرايههاي تاكسي سال بعد و سياست و اوباما و بستههاي انرژيهاي و ثابت پلانك و سهام عدالت و صف شير و نان سنگك دانهاي هفتصد تومان و فوايد شير پر چرب گوسفندي و كوهنوردي و طرحهاي بكري كه در ذهن دارد و كسي به آنها اهميتي نميدهد:
– مهنِس شما خودت قيضاوت كون. وختي كه حداكثر سرعت مجاز صد و بيس كيلومتره، چرا ايرانخودرو و سايپا ماشينايي نميسازن كه با حدكثر سرعت صد و بيست تا و يا حالا براي بهينه بودن راندمان ماشين، صد و سي تا بره؟ اينا يك چيزيشون ميشه. ميخوان سفر خارج برن و دك و پوز داشته باشن براي خودشون. وختي كه مردم قانونو رعايت نميكنن، بايد سياست محدوديت كارايي و قابليت رو پيش بگيرن. وختي چراغ قرمز رو هميجوري رد ميكنن، بايد به محض ايكه چراغ قرمز شد، چار تا ميله از پشت خط عابر بياد بيرون كه ماشينا نتونن رو خط عابر وايستن و يا چراغ قرمزَرو گازشو بگيرن برن. اينجوري كه بِشِد، ديگه نيازي به پليس هم نيس سر چارراه.
= ولي مهندس اونوقت …
– نه مهنِس بِزا حرفم تموم بِشِد. ببين، شما خودتم رعايت حق تقدم رو نميكني. الان كه من دارم با شما حرف ميزنم، بايد گوش كني و توي حرف من ندويي. من ميدونم شما چي ميخواي بگي. شما دقت كردي هر وخت مياي پيشم، من به احترامت پا ميشم. شما هم به من بايد متقابلا احترام بذاري. اگه به هم احترام نذاريم، سنگ رو سنگ بند نميشِد.
تند تند حرف ميزد. بعد از شش ماه كار كردن با اين آدم نفهميدم ميفهمد كه موقع حرف زدن صورت و لباس مخاطبش را پر تف ميكند يا نميفهمد.
– اگِر به عنوان مثال جناب گاليله رو حرفش واي نميستاد، يا يك نفر ميپريد تو حرفش و نميذاشت كه جناب گاليله حرفش رو بزنه، ممكن بود تا الان هنوز كه هنوزه نفهميده باشيم زمين گرده و شايد مثل عصر جاهليت فكر ميكرديم كه خورشيد داره گرد زمين ميچرخه. ولي جناب گاليله رو حرفش وايستاد و فقط در مقابل خواهش و تمناي كليسا بود كه گفت زمين گرد نيست و موقتا از حرفش دست كشيد.
سمت راست صورتم كه تقريبا خيس شده بود را دست كشيدم و با غيظ به چشمهاش چشم دوختم. يك قطرهي درشت تف از دهانش پرتاب شد توي چشمم.
يك سال جان داد تا بميرد. وقتي مرد، مردهاش هم داشت يك بند حرف ميزد و تف ميكرد. از وقتي زبانش را عمل كرده بود مجبور بود با ني غذاهاي آبكي بخورد. به جاي صحبت كردن، مِن مِن ميكرد و مثل بچهها صدا در ميآورد. چون كسي ادا درآوردنهايش را نميفهميد، با خودش صحبت ميكرد. بيشتر اوقات اينطور بود كه انگار دارد آدامس ميجود. يعني اينطوري لبهايش كش ميآمد و باز و بسته ميشد. به نظرم داشت در تمام اين يك سال جان ميداد و براي عزرائيل توضيح ميداد كه طرحهاي خوبي دارد كه هيچكس به آنها اهميتي نميدهد. البته براي ما يك سال طول كشيد و براي خدا بيشك كمتر از يك صدم ثانيه زمان برده است. داشت براي عزرائيل توضيح ميداد كه چه خوب كه به ديدن او آمده است و در همان چشم به همزدني كه خدا به عزرائيل وقت داده تا جان مهندس را بگيرد، دو ماه و بلكه بيشتر، شايد حدود يك سال، همينطور يكريز مشغول حرف زدن و غُر زدن و قارقار كردن بود. همينطور دهانش ميجنبيد و با خودش حرف ميزد. چند روز ديگر چهلمش است. به گمانم الان دارد توضيحات سوال اول شب اول قبرش را ميدهد و فرشتهي دوم با هزار جفت انگشت سبابه و شصت يادداشت ميكند. فرشتهي اول اينپا و آنپا ميكند تا حرف مهندس تمام شود و قبل از پرسيدن سوال دوم، برود دستشويي و برگردد. صورت و پرها و كاغذ يادداشت فرشتهي دوم از تفِ توضيحات مهندس خيس شده و فرشتهي دوم چهرهي عبوس و غمگيني به خود گرفته است.
ميدانيد الان دلم براي كدامتان بيشتر از همه تنگ است؟ هيچ ميدانيد جاي يكي از شما اينجا ماههاست كه خالي است؟ ميدانيد كه او دستهاي مهربان و دل نرمي داشت؟ كلمه ميآورد و مينوشت اينجا. بعد از مدتي خواستم كسي كلمههايش را نبيند. البته مجبور بودم آنطوري بخواهم. روزها به دنبالش در ميان كلمهها و ساعتها ميگردم و شبها آنطرفتر از نور مهتاب، در سايهي يك درخت و يا يك جاي تاريك ديگر. من مشغول بازي بودم كه افتاد و سرش شكست. من ديدم كه هلش دادند. ولي حرفم را باور نكردند. گفتند تو با دوچرخه به او زدي. او خودش ميدانست من فقط مشغول بازي بودم و هيچ عمدي در كار نبود. از كجا بايد ميدانستم الان است او را هل بدهند سمت دوچرخهي من. بعد از آن ديگر دوچرخه سواري نكردم. و او كه مهربان بود، گاهي برايم كتاب ميخواند و كلمه مينوشت. من نميديدمش. فقط صدايش را ميشنيدم و كلمههايش را ميخواندم. نميدانم چي شد كه يك مرتبه ديگر ساكت شد. اگر سابق بر اين، ميآمد و چند خطي ميخواند يا مينوشت، حالا فقط ساكت بود. چند هفته بعد، ديگر حتي نيامد. و حالا مدتهاست جايش خالي است. فكر ميكنم همان تصادف با دوچرخه و آسيبديدن سرش، كار دستش داده است. يك چيز دگر هم هست. او خانگي نبود. اگرچه خيلي رام بود. ولي هيچ دستي نتوانسته بود او را اهلي خودش كند. شايد به جاي ديگري رفته است. مطمئنم همينطور است. اينها را گفتم كه از او به خاطر تصادف آنروز دوچرخهام با او عذرخواهي كنم.
ولي همهي اينها گذشته. او ديگر نميآيد. اين روزها خيلي فرق كرده است. اين روزها همه چيز برعكس شده. من هم عوض شدهام. بيشتر چيزها با زشتي پر شده. هر روزمان با دروغ و نيش زدن و انگولك كردن اين و آن و يا حق و ناحق كردن پر شده است. بايد حتما يك سيخي آزاري چيزي به يك نفر برسانيم. انگار تا هر روز يك كار زشت نكنيم، آن روزمان شب نميشود. كار زشت نكردن سخت شده است. ديشب به يك نفر توهين كردم. ماه قبل روي اعصاب يك نفر راه رفتم. يك سال بود است كه دروغي را با خودم حمل مي كنم. ولي باور كنيد آن تصادف دوچرخه دست خودم نبود. من فقط داشتم بازي ميكردم.
سرش تكان ميخورد. به چپ و راست. منظم و با آهنگي كه با سرعت حركت دستها تغيير ميكرد. دست، با سرعت به سمت راست ميرفت و سر به سمت چپ. هر دو با هم به نقطهي برگشت ميرسيدند. يك دست چرتكهي واكس را گرفته بود و دست ديگر توي كفش رفته بود. دستِ توي كفش، به راست ميرفت و چرتكهي توي دست ديگر با حركت به چپ، روي كفش را تميز ميكرد و همزمان با آن، سر به سمت مخالف حركت ميكرد و كفش برق بيشتري ميافتاد. نگاهي به دور و بر تعميرگاه كفش انداختم. تعداد زيادي كفش روي هم كپه شده بود كه به نظر ميرسيد كفشهاي تعمير شده، باشند. كفش من را از بين همانها پيدا كرد. سه هفته پيش آورده بودم براي تعمير. پيرمرد گفته بود كه چرا كفش به اين خوبي را گذاشتهام اينقدرخراب بشود. اين را براي اين نگفته بود كه زود به زود كفشهايم را براي تعمير ببرم پيشش. دلش براي كفشهايم سوخته بود كه در تختِ چرميِ لنگِ راست، سوراخي به اندازهي يك انگشت ايجاد شده بود. درست زير سينهي پا. و تختِ لنگهي چپ از وسط شكسته بود. گفتم يك سال و نيم است ميپوشمشان. و پرسيدم كي بيام بگيرمشان؟ پنج روز با انگشتش شمرد و گفت دوشنبه. سه هفته گذشته بود و من منتظر اول ماه بودم كه بروم كفشها را بگيرم. چند لايه كفش را كنار زد تا توانستم كفشم را در بين كفشهاي تعمير شده پيدا كنم. واكس قهوهاي را برداشت. فرچهي نرم مويي را زد توي واكس. دستش را كرد توي كفش و شروع كرد به تكان دادن سريع دست. دست چپ توي كفش رفته بود و دست راست به سرعت فرچه را روي كفش جابهجا ميكرد. با هر حركت، قهوهاي كفش يكدستتر ميشد. فرچه را كنار گذاشت. دستمالي به دستش بست و آنرا واكسي كرد. طوري كه بخواهد به دستش كرم بمالد، و يا پايش را كه درد ميكند، با ويكسي، روغني چيزي چرب كند تا گرم بگيرد، واكس را ماليد به كفش. تمام كفش را پر كرد با واكس روي دستمال و فرچهي زبر را برداشت. فرچه كه عوض شد، دست چپ هم شروع به حركت كرد. دست راست فرچه را روي كفش ميكشيد، دست چپ كفش را از زير فرچه بيرون ميكشيد. دست راست فرچه را روي كفش بر ميگرداند. دست چپ دوباره كفش را ميبرد زير فرچه و چشمها با حركت سر، حركت كفش را دنبال ميكردند. اين حركتها به سر و بدن مرد، رقص منظمي داده بود. مرد ايستاده واكس ميزد. ولي براي نگاه كردن به صورتم وقتي كه گفت “واكسي كه ميزنم تا دو هفته براي كفشات كافيه. فقط با يك دستمال تميزشان كن” مجبور شد سرش را به سمت بالا بچرخاند. با چرخش سر به بالا، دستهايش متوقف شدند. و وقتي دوباره به كار افتادند كه سر برگشت تا رهبري اركستر واكس زني را ادامه دهد. هر رفت و برگشت دستها كفش را بيشتر برق ميانداخت. طوري واكس ميزد كه انگار آخرين بار است كفشي را واكس ميزند و ميخواهد بهترين برق را روي كفش بياندازد. شايد گمان ميكرد اگر سر و بدنش كمي ناموزون حركت كنند، در حق كفشها كوتاهي كرده است.
پيرزني كه روي يك صندلي نشسته بود، در تمام مدت ساكت بود. چشم دوخته بود به دستهاي مرد. كار مرد كه تمام شد، كفشها را داخل يك كيسهي پلاستيكي گذاشت. خم شدم پول را دادم و كفشها را گرفتم. از در دكانش بيرون نيامده بودم كه گفت: گفته بودم هفت تومان ميشود. دو تومان زياد دادي. گفتم قابلي نداره بابا. و به سرعت خارج شدم. در راه، چند باري به كفشهاي توي دستم نگاه انداختم و كيف كردم. حس كردم بيشتر از وقتي كه خريده بودمشان، دوستشان دارم. بعد از دو باري كه توي باران غافلگير شده بودم و با جورابهاي خيس به خانه برگشته بودم و زمين و زمان را فحش داده بودم، حالا ميتوانستم چكمهها را كنار بگذارم و دوباره كفشهاي قهوهايام را بپوشم، بروم در باران قدم بزنم، دستهايم توي جيب باشد، سرم پايين افتاده، حركت كفشها را نگاه كند و هيچ قطرهي آبي نتواند از سوراخي به اندازهي انگشت زير سينهي پاي راست و شكاف كف لنگهي ديگر وارد شود. مجبور نباشم در آفتاب هم از ترس باران احتمالي بعدازظهر چكمه بپوشم. راه بروم و هر جا آبي جمع شده است، پايم را از عمد بگذارم آنجا ببينم روزني چيزي هست كه آب بتواند از آن نفوذ كند يا نه. آنقدر به اين كار ادامه دهم كه پيرمرد لذت ببرد از كفشي كه تعمير كرده است و برقي كه به آن انداخته است و سمفوني سر و دستي كه اجرا كرده است.
از موتور پیاده شد. یک قاب فلزی از ترک موتورش برداشت و انداخت توی جوی آب. ده متر آن طرفتر، شاید هم کمتر از ده متر، سطل زبالهی بزرگی بود. گفتم “یک سطل آشغال چند متری تو هست. چرا انداختیاش توی آب؟” توی چشمام نگاه کرد. گفت “مگر تو مامور شهرداری هستی”. “مامور شهرداری نیستم. ولی چشم مراقب تو هستم”. “پس فضولي نكن و چیزی نگو”.
توی شرکت، بین جمع سه نفر از همکاران این موضوع را گفتم. اصغر گفت: “ولش کن بابا. حوصله داری؟ ممکنه بگو مگو بینتان بالا بگیرد بزندت کار دستت بدهد. ممکن است یکی از لاتهای شهر باشد و با یک چاقو دخلت را بیاورد. مگر تا حالا از این اتفاقها نیافتاده است؟” قاسم گفت: ” پدر مملکت ما را همین »ولش کن بابا«ها در آورده است. یک نفر ته سیگار می اندازد توی خیابان، هیچ کس چیزی به او نمیگوید. کسی حتی نگاه تحقیرآمیز هم به او نمیکند. آن یکی از توی ماشین پاکت خالی سیگارش را بیرون میاندازد. آن بیشعور دیگر توی خیابان تف میاندازد. خشک میشود و ذرهی معلقی میشود در هوا و به ریهی من و تو و دیگران میرود. حتی آب دماغشان را هم توی خیابان میاندازند.” تا لبهایم را باز کردم گفت ” میدانم چی میخواهی بگویی امید. من خودم هم یکی از همین بیشعورها هستم.” ادامه داد: ” ملت ما هیچ موقع به غیرت نمیآیند. هزار هم اگر بزنی توی سرشان، سرشان را بلند نمیکنند. یک بار توی ایستگاه مترو – که خیلی شلوغ بود- سیگار روشن کردم ببینم یک مرد، یک باغیرت پیدا میشود بگوید »سیگارت را خاموش کن«. اگر کسی پیدا میشد دستش را میبوسیدم. ولی دریغ از یک ذره غیرت. همه میگویند » ولش کن بابا. آدم بی فرهنگ و نفهمی است« این را یا با خودشان زمزمه میکنند و یا به کنار دستیشان میگویند. یک نفر پیدا نمیشود این را به خود آدم بگوید.
حمید مثل همیشه ساکت بود و فقط گوش میکرد. قاسم ادامه داد: ” وقتی ما خودمان از حق خودمان دفاع نمیکنیم، از دیگران چه انتظاری میتوانیم داشته باشیم در رعایت حقوقمان. قانون با هشدار من و تو به یکدیگر ضمانت اجرایی پیدا میکند و تا ضمانت اجرایی نداشته باشد، به صورت فرهنگ در نمیآید. باید به دیگری هشدار بدهیم. درست هنگامی که خطایی مرتکب میشود. خوب گفتی امید. باید چشم مراقب یکدیگر باشیم. ما چشم مراقب هم نیستیم. میبینیم آشغال میریزد، این اشغال مسیر آب را بند میآرود و با اندک بارانی، آب از مسیر گرفتهی جو، بالا میزند و میآید به کف خیابان، و از بی غیرتی، هیچی به او نمیگوییم. حتی دریغ از یک نگاه تحقیرآمیز. سوار تاکسی هستیم و میبینیم راننده تاکسی بدون راهنما زدن میپیچد، خطوط ممتد را رد میکند، آن رانندهی روبه رویی فحشش میدهد، ولی ما که توی تاکسی هستیم، صمم بکم، به او تذکر نمیدهیم. امید، بیشتر وقتهایی که به رانندهها تذکر دادهام، پذیرفتهاند و حتی عذر خواهی کردهاند. اگر دو نفر بهش بگویند پاکت سیگارش را بیرون نیاندازد، بار سوم که بخواهد این کار را انجام بدهد، کمی فکر میکند، میترسد این کار را بکند که یک نفر دیگر هم به او گوشزد کند. سعی میکند کمتر این غلط را بکند”. اصغر گفت: ” چند ماه پیش رفته بودم اسکاتلند، مست بودم و با سرعت زیاد رانندگی میکردم. بیشتر از حد مجاز. پلیس من را متوقف کرد و گفت : « فکر میکنم سرعتسنج ماشینت خراب است». آن جا فرض بر این است که مردم خطایی نمی کنند و اگر خطایی رخ بدهد، سهوی است نه عمدی. یاد آن داستان افتادم که در کتابهای دینی بود و حسن و حسین میخواستند وضو گرفتن اشتباه مردی را به او گویند و از او خواستند بین وضویشان قضاوت کند. آن قدر از این تذکر پلیس حال کردم که میخواستم ببوسمش. عذرخواهی کردم و گفتم سرعت سنج درست است و من با سرعت غیر مجاز میراندم.” قاسم گفت: ” نحوهی تذکردادن هم مهم است. ولی در هر صورت باید تذکر داده شود. چه مستقیم و چه غیرمستقیم. هرچند همه میدانیم غالبا تذکردادن غیر مستقیم کاراتر است. ما هنوز به مرحلهی تذکر دادن نرسیدهایم. ملتی عقب مانده و بی فرهنگ هستیم. هر کسی که در خیابان آشغال بریزد، از چراغ قرمز رد بشود، خلاف قانون رفتار کند، عقب مانده و بیشعور است و هر کس ببیند و ساکت بماند، عقب مانده و بیشعور و بیغیرت است. همه میگویند » ولش کن«. پدر مملکت ما را همین »ولش کن« در آورده است. يك حكايت برات تعريف كنم و پر چانگيام را تمام. پادشاه ظالمی بود که هرچه به ملت ظلم می کرد، کسی اعتراضی نداشت. با خودش گفت بگذار ببینم مردم کی خونشان به جوش میآید. مردم را جمع کرد و پرسید کسی از حکومت نارضايتي ندارد؟ و کسی حرفی نزد. همه حتی گفتند که راضی هم هستند. گفت از فردا هر کس بخواهد از دروازه ی در خارج و یا به شهر وارد شود، باید یک بار نگهبان ترتیبش را بدهد. یک سالی به این منوال گذشت. هیچ کس معترض نشد. دوباره مردم را جمع کرد و پرسید کسی از حکومت نارضايتي ندارد؟ یک نفر دستش را بلند کرد. پادشاه خوشحال شد که بالاخره یک آدم با جرات پیدا شده است که شاکی باشد. پرسید خب بگو ببینم چه اعتراضی داری؟ گفت اگر میشود تعداد نگهبانان را زیاد کنید تا توی صف منتظر نشویم.”
ساکت بودم. به خودم فکر میکردم که آن همه توی خیابان تف انداخته بودم و آقای نقیبی، مدیر دبستان آزادی، پنج سال از ما خواهش میکرد همیشه دستمالی همراهمان باشد که آب دهانمان را توی آن بیاندازیم و هر موقع سطل آشغال دیدیم، دستمال را بیاندازیم توی سطل آشغال. پانزده سال پیش او به ما فرهنگ میآموخت و ما نمیفهمیدیم.
بي انصاف. تو من را نديدي. دوست ندارم گلايه كنم. همانطور كه تا كنون از چيزي نناليدم. در عوض، هميشه سعي كردم دليل گلايه را مرتفع كنم. پس همين الان آن دو جملهي اول را پس ميگيرم و براي اطلاع تو ميگويم فردا براي من روز روشني است. حتي اگر دور از تو بمانم – همانطور كه خيلي وقت است آنقدر به تو نزديك شدهام كه ديگر نميبينيام- باز هم فردا روز روشني خواهد بود. من به ياد روزهاي قشنگي كه براي من ساختي و تا كنون به قدري از آن گذشته است كه به يك خاطرهي شيرين تبديل شده است، چراغ روزها را روشن ميكنم. گاهي كه دلت هوس ميكند يا شايد لحظهاي كه متوجه شدي بايد بيشتر به من توجه كني، موبايل را برداري و پيغامي بفرستي كه كاش الان ميتوانستيم با هم صحبت كنيم، شك كنم آيا واقعا تو، خود تو هستي كه من را ديدهاي يا از خودم بپرسم چه اتفاقي باعث شده است من به چشم بيايم؟ براي اطمينان، جوابي بدهم كه سرد شوي. و تو آنقدر مشتاق نباشي كه بخواهي ادامه بدهي تا به هدف و خواست آن لحظهات برسي. من اما آرزو كنم كاش اين ميل در تو سرد نشود. آرزويي كه بيش از چند ثانيه دوام نميآورد. گرماي ميل تو به سرعت در هوا محو ميشود و من جواب خودم را با پاسخي كه از جانب تو نميرسد، ميگيرم. تو فراموش ميكني و دوباره من به تو نزديك ميشوم. آنقدر نزديك كه من را نبيني. بدانم نياز تو، نيازت به كلمه، خارج از توانم است. يعني شك كنم به تواناييام، به كلمههايم. تلاش كنم فيلم ارتباطمان را برگردانم به عقب. به روزهاي ارتباط صميمي. به كنش و عكسالعملي خارج از دنياي روزمره. بر خلاف من، تو بخواهي در روزها غرق شويم. آخر آنقدر به هم نزديك شدهايم، آنقدر به تو نزديك شدهام كه لحظههايمان با هم گره خورده است. از كساني بگويي كه دوستشان داري. و گاهي، از كساني بگويي كه جور ديگر دوستت دارند و جور ديگر كلمه ميريزند به سر و پايت. بگويي يك نفرشان آنقدر دوستت دارد كه ميخواهد در آغوشت بگيرد، يك نفرشان برايت چيزهايي الكترونيكي! ميفرستد كه تكرار شدنشان را دوست نداري و با يك نفر ديگر آن ديگري شدنت را تجربه كني. كسي به تو نگفته كه مرد غيرت دارد؟ هر مردي. و مردي كه دوستت دارد نسبت به تو غيورتر است. بيمار قطع نخاعي شوم كه قادر به انجام كاري نيست. ناتوانيام از فاصلهي كمي باشد كه با تو دارم. يعني اينطور حس كنم. دل خوش كنم كه دوستم داري و دوستت دارم. دل خوش كنم كه ميهمان نهارهايت هستم. دلخوش باشم به اينكه تنها كسيام كه به تو نزديك است و بعد كه بادكنك اين دلخوشكنكها در هوا تركيد، بخواهم در تنهايي خودم سه ساعت سكوت كنم. و بعدتر تصميم بگيرم بروم يك جايي. يك جاي خلوت. يك خلوتِ آرام. يك آرامش تسكيندهنده. يك تسكين لحظهاي حتي. يك لحظهي ساكت. ساكت مثل كوه. تصميم بگيرم بروم خودِ كوه. به سيروس بگويم پسفردا شب بيايد پيش من تا صبح زود برويم كوه. ميخواهي حرف بزنم؟ ايميلهاي بيپاسخم را ببين. تلاشهاي نافرجامم را ميگويم براي برگرداندن يك روز از گذشته. همه بيپاسخ. به من حق بده كه اين يكي را ديگر براي تو نفرستم. بنويسم توي دفترچه يادداشتم و دست به دست بشود براي خواندن كه ديگران بخوانند و چون عادت دارند با شنيدن حرفهاي مدعي قضاوت كنند، سر تكان بدهند و تو را نديده متهم كنند و حرفهايت را نشنيده از گوش ديگرشان بيرون كنند. دنبال راهي بگردم كه خودم را و اين واقعيت گزنده را توجيه كنم. بروم عقب. به زماني كه از من متنفر شدي. عادلانه، همهي حق را دو دستي به تو تقديم كنم. ندانم تا كي ميخواهي نبينيام. نديدن، يك عمل كاملا آگاهانه است. يك چيز سهوي نيست. بشوم دوستت. دوستت داشته باشم. وعدهي نهارت سر شوقم آورد. به تو نزديك شوم و از واقعيتهاي پيش نيامده بترسم. نخواهم مال من باشي. قصهي تو را بلد باشم. عليرغم آنكه همهي كلمهها را از تو دريغ ميكنم، باز به تو نزديك شوم. آنقدر نزديك كه نخواهي ببينيام. و نخواهي يك بستهي موسيقي كه به تو دادم را براي حتي يك بار گوش كني. دوست نداشته باشم مقايسه شوم، من با يك نفر ديگر، CD من با CD يك نفر ديگر، احساس من با احساس يك نفر ديگر، كلمههاي من با كلمههاي يك نفرهاي ديگر حتي. حالا تو بگو اين نمك نشناس، از تخم و تَرَكهي كدام نسناس است كه چشمهايش را بسته است و يكه و تنها به خدمت قاضي رفته است. من ميگويم اعتنا، آن چيزي كه از قلب تو بيرون ميآيد و سرريز ميشود به بيرون، و ذرهاي از آن بوي خوشي ميشود در دماغم، حسودم ميكند براي تكرار قصهات. مهربان كه شدي، كه هستي، كه خواهي بود، با من از روزهايت بگويي و دردي كه دستت را ميفشارد. وعدهي نهار بدهي به من. بشوم كسي كه ادعا كردي حق دارد ببوسدت. ميدانم منظورت گذاشتن لبهاي من روي لپت نيست. در زماني كه بوسيدنت را طلب ميكردم، تو در جستجوي چي بودي؟ هيچچي؟ به واقع هيچچي؟ يا آرزو ميكردي كسي باشد كه عاشقت شود و بينهايت دوستت داشته باشد و بكارت لبهايت در يك مراسم صميمي و گرم تقديمش شود، كه اين حق تو است. يك حق دو دستي تقديم شده. تو كه ميداني بوسيدن زمان دارد و اگر از زمانش بگذرد، سرد ميشود و بي مزه، چرا ادعا كردي من ميتوانم ببوسمت؟
عزيزم، ناراحت نشو از اينكه حرفهايي كه قرار نبود گفته بشود و خوانده بشود، گفتم و خواندي. قصدم ناراحت كردن تو نبود. اين چند خط، قصهي سكوتي بود كه با سنگ حرفهاي تو شكست. يك سكوت خنثي به قول تو كه بيصدايياش آزارت ميدهد. معتقدم چيزي نبايد به زبان گفته شود و چيزي نبايد خوانده شود. به خصوص چيزهايي كه تاريخ مصرفشان گذشته است.
نميدانست كه من از جنس محلهي خودشان بودم. چند خيابان پايينتر و چند شهر آنطرفتر مينشستيم. يك بار كه تلفن ميزدم، خط روي خط افتاده بود و اين شروع رابطهي دوستي بود. ارتباط تلفني با ارسال نامه و هديههايي مثل كتاب و كارتپستال ادامه يافت و به ديدار ختم شد. معمولا همه چيز بعد از ديدار شروع ميشود. تصور و خيال كه تا قبل از ديدار، شكل و هيبتي به صدا و كلمه ميداد، با ديدار، رنگ واقعيت ميگيرد و تازه آنجاست كه ميفهميم دنياي خيال چه ميوهي سبزي است و ديدار چه نمك تلخي روي اين خيار ميپاشد. دیدار خود واقعی چیزی است که در عکس و نوشته و هدیه پیدا نمیشود. عكس، كه ثبت يك لحظهي صامت و ثابت از چهره است، بدليل آنكه حركتي از خود ندارد نميتواند از چهره و تصويري كه دربر دارد، عكسالعمل و حركتي نشان بدهد. لبخند نقش بسته بر روي لب ممكن است از گفتن كلمهي سيب و يا به زور باز كردن لبها ايجاد شده باشد. ممكن است لحظهاي قبل، چهره در حال گريستن باشد و حالا در مقابل دوربين، براي ثبت فقط يك لحظه، فيگور خنده گرفته باشد. ولي ديدن رو در رو، و در كنار آن، ملاحظه و مشاهدهي رفتار و كنش و واكنش شخص در مقابل گفتهها و رفتارها، رنگ غليظتري از واقعيت نشان ميدهد. چشم و گوش و بيني، در كنار ادراك، به كمك ما ميآيند تا به نويسندهي آن متنها و نامهها و فرستندهي نامهها و هديهها رنگ و حجم بدهند. وقتي ديدماش، از من خواست به آدرس نامهها نروم. شايد نميخواست با واقعيت محل زندگياش رو به رو شوم.
بياهميت به حرف او، تصميم گرفتم به محل آدرس پستي بروم. نامه، اينبار خود من بودم. در خيابانهايي قدم ميزدم كه سابق بر اين يك پستچي را با موتور سيكلتش روانه كرده بودم. قدم زدم و پرسيدم تا ببينم هر شاعر همنام چند خيابان است و هر خيابان چند شاعر و نويسنده در خود دارد. خيابانها همان خيابانهاي محلهي خودمان بود. مقداري عريضتر شده بود، كف آن آسفالت شده بود و ديگر از آن درياچهي جاويد قبل از چهارراه خبري نبود. درياچهاي كه زير نور شديد تابستان هم خشك نميشد و پر بود از گنداب خانههاي اطراف. از آن درياچه خبري نبود و خانهها گاز كشي شده بود. قبل از كشيده شدن خطوط گاز و جاري شدن گاز شهري متان در لولهها، اتاق در زمستانهاي سرد و پر برف با نفت گرم ميشد. گرفتن نفت براي خودش مراسم ويژهاي داشت. بوق ماشين ممد نفتي كه بلند ميشد، مردم به سرعت ميريختند بيرون و صف ميكشيدند. نگران بودند از يك تانكر 14000 ليتري چيزي گيرشان نيايد. به سرعت از خانه بيرون ميآمدند. انگار پشت در حياطشان، روي برف و پوشيده در لباسهاي گرم و سرد، منتظر شنيدن بوي نفت بودند. در آن سرما كه هواي دهان به محض بيرون آمدن يخ ميزد، بوي نفت همراه با بوق ماشين ممد نفتي شنيده ميشد. نفت در صبحهاي زمستان، همان ساعتهايي كه برف با گلولههاي درشت رو به اتمام است، مردم را بيدار ميكرد، لباس به تنشان ميكرد تا بشكههاي خالي نفت را بردارند و هجوم بياورند براي بردن هرچه بيشتر قطرههاي روشن و بنفش سوخت. گالنها روي زمين قل ميخوردند تا به نفتكش برسند. ممد نفتي داد ميزد كه همه بروند توي صف. گالنهاي شصت ليتري كه پر ميشد، روي زمين قل ميخوردند تا جلوي در حياط. بيست ليتريها را دوتا دوتا از زمين بلند ميكردند و سكندري خوران، با گامهاي كوتاه و سريع، تا جلوي در حياط حمل ميشدند. بشكههاي 200 ليتري ديرتر سرعت ميگرفتند و سختتر متوقف ميشدند. به آرامي قِلشان ميدادند تا كنترلشان راحتتر باشد. بشكهها در برف راحتتر قل ميخوردند. باران كه ميآمد، قلدادن بشكهها كثيفترين كار بود. راست كردن بشكهها در گوشهي حياط دستهاي بيدستكش را قرمز ميكرد. از يك انتها روي زمين لولا ميشد و با چند تكان سر بشكه از زمين بلتد ميشد. بقيهاش راحت بود. گوشهي حياط ميماند تا رويش برف بنشيند. با يك تلمبه، نفت كشيده ميشد و ميريخت توي چليك تا بخاري و آبگرمكن را پر كند از نفت. گاز كه آمد، ديگر از ممد نفتي خبري نشد. نفتكشش را فروخت و يك اغذيه فروشي باز كرد. تا چند سال بعد، با آمدن باران، گِل و شلِ كف خيابان، از دست و پا بالا ميرفت. حالا همه آسفالت شده بود و گاز جاری بود و او داشت در اتاق خود دنبال آخرین هدیهای میگشت که گرفته بود.
ميترسيد اينگونه واقعيتها، چيزهاي نا آشنايي باشد. انسان در مقابل ديگري، چهره و ظاهري از خود نشان ميدهد و گاهي مجبور است صورت خود را با سيلي سرخ نگه دارد. دوست ندارد غرور و عزت نفسش بشكند. نميدانستم براي خودش چه چهرهاي از من ساخته است. تا به صورت دو چشم مخفي در زندگي كسي سرك نكشيم، نميفهميم صورت او با سيلي سرخ شده است يا سرخاب. ميخنديم و بولوف ميزنيم و بزرگنمايي ميكنيم تا بزرگتر، فربهتر و پولدارتر از آن چيزي كه هستيم، جلوه كنيم. انگار نماياندن خود واقعيمان كسر شأن است. از من خواست به آدرس خانهشان نروم. شاید نميخواست كوچههاي شلوغ و سنتي آن سمت شهر را ببينم. خانههاي قديمي و خانهي قديميسازشان با دري كوچك به سمت يك دالان و حياط، آن واقعيتي بود كه نميخواست ببينم. حس كردم ته دلش از رفتن من به آنجا بدش نميآيد. احساس صميميت بيشتري ميكرد و میدانستم به همان ميزان، جدا شدن و دلكندن سختتر میشود. “انسانها یا میمیرند یا میروند”. این جمله را یک دوست خیلی خوب یادآوری کرد. دل بستن و دل کندن واقعیت ناچار زندگی است. با دانستن این واقعیت، بهتر میتوانم از آن چیزهایی که میروند و یا از دست میدهم، دل بکنم. مثل یک رمان زیبایی که میخوانیم و همراه با قهرمان داستان، میمیریم. تاثیر و یاد رمان، همواره با ما خواهد بود. تمام شدن رمان یا تمام شدن یک ارتباط به معنای تمام شدن فصلی از زندگی نیست. تاثیری که نگرش و جهانبینی ما از رمان گرفته و تجربیاتی که همراه با قهرمان آن اندوخته، همواره با ما خواهد بود. هر بار که یاد رمان زنده شود، با لبخندی تمام ماجراها از جلوی چشممان رد میشوند. واقعیت دیدار، بر خلاف خواستهی هر دو طرف، اینبار پایان دادن به یک رابطه بود – ثبت کردن تمام واقعیت در صندوقچهی فربه ذهن. در یک مراسم ساده، خود تنهایم، در فقدان آن گلدان زیبا، آن فصل سرد، آن انار، آن قدم زدن، آن دالان انگور، آن نگاه گرم، آن عدسی سوخته، آن روزهای سفر، آن کتاب داستان، آن ستاره انگشتان، آن سبزهی خوش صدا و همهی ثانیههای خاطره، بی هیچ لباس سیاهی در سکوت مطلق به نرمی میخندد و کودک خاطرهاش را بزرگ میکند و واقعیت را دفن. واقعیتی که میخواست و نمیخواست با آن مواجه شوم.
روابط بين انسانها مثل روابط بين اجزاي يك اتم است. يك نفر شمع هسته است و ديگري پروانهي الكترون. دور هسته ميگردد و عدهي ديگري هم هستند كه دور همان هسته ميگردند. ميچرخي و ميچرخند. در مدار بيروني هسته ميچرخي و سعي ميكني فاصلهات را كم كني. اين چرخيدنها آنقدر هست كه برسي به نزديكترين لايه به هسته. انرژي زيادي تو را در آن مدار نگه مي دارد. اين انرژي از پيوند قطبهاي ناهمنام تو و هسته به وجود ميآيد. اكنون در لايهي s در تراز الكتروني. اين تراز، دو الكترون دارد. يعني تو تنها نيستي. رغيبي هست كه تا كج بچرخي، جاي تو را ميگيرد. انگار به بازييي دعوت شدهاي كه در آن بايد مدام بچرخي. بچرخي و خستگي نفسات را نگيرد. نبايد كم بياوري. مرحلهي مستي است و منگي. تو اكنون در دام هسته گرفتار شدهاي. مثل كفتري كه مسخ شده است و روي پشت بام، مدام ميچرخد. بايد بچرخي و اين چرخش مدام تو را به هسته نزديكتر نميكند. مثل اسب عصاري دور يك جسم سنگين ميچرخي. گله و شكايت معنايي ندارد. اين مدار، مدار سرگيجه است و تو بايد هميشه سرت چرخ بخورد. كافياست يك بار پروانهوار دورش نچرخي. حتي براي خاليكردن مثانهات هم وقت نداري. به محض اينكه نباشي، به محض ايستادن، به سرعت جذب هسته ميشوي و به شتاب بيشتري دفع ميشوي. بهتر است خودت با دست خودت گورت را گم كني.
خدا نكند ريحانه كمترين احساس خطري بكند و يا احتمال وقوع خطري را حس كند. قبل از وقوع در صدد انتقام بر ميآيد. كمترين واكنش، تهديد به طرد و حذف دوستي است. من به او حق ميدهم. او آسيبپذير است و بايد مراقب خودش باشد. همه آسيبپذيرند و كمترين حق مراقبت، اين است كه خود را بيشتر از ديگران دوست داشته باشند. دوست شدن با ريحانه كار آساني نبود. ولي شكستن اين پيوند خيلي راحت انجام ميشود. شيمي ميگويد اگر ايجاد يك پيوند با گرفتن انرژي همراه باشد، شكستن پيوند با آزاد كردن انرژي صورت ميپذيرد. ايجاد پيوند با ريحانه انرژي زيادي گرفت. حفظ كردن پيوند نيز با مصرف كردن انرژي همراه بود. شكستن پيوند، نيز بر خلاف شيمي، باز هم فرايندي انرژيگير است. در يك فرايندِ از هر جهت انرژيگير، بهتر است از ابتدا، انرژي اوليه مصرف نشود. ولي سوال اين است كه اين پيوند و يا يك پيوند به طور كلي، يك ارتباط، يك همچو چيزي، چه چيزي قرار است براي من داشته باشد؟ وقتي به آن نياز دارم، ازش خبري نيست. وقتي كه دلم برايش تنگ ميشود، با ديگران ميپرد. وقتي دنبال دستهاي نوازشگرش هستم، آنها را دور ميبينم. وقتي به نگاه مسكناش نياز دارم، ميبينم كه روي رقص نامنظم لبهاي مخاطب زوم كردهاند و من، مخاطب نيستم. به يكباره ميبيني كه داري از خودت و همهي خاطرات دور ميشوي. اگر روزي با تو حرفي زده ميشد، اگر روزي نگاهي به سكوت تو دوخته ميشد، اگر روزي پاهايت همآهنگ با پاهاي او ميرقصيد، اگر روزي گوشهايت به آهنگي گوش ميداد كه گوشهاي او در نوازش آن موسيقي تمام پردههاي روحش را به لرزه در ميآورد و از خلال آن ميشنيدي كه چقدر دوستت دارد، اگر شب آخرين صدايي كه ميشنيدي، صداي او بود و صبح اولين چهرهاي كه ميديدي، لبهاي او بود كه مثل كش قيطاني كشيده شده بود، آهسته آهسته بايد بفهمي كه شيمي در روابط انساني نقشي ندارد. قوانين شيمي در روابط بين اتمها كاربرد دارند و هيچ قانوني در روابط بين انسانها حاكم نيست. حالا تو هي سعي كن او را به شنيدن بهترين موسيقيهايي كه شيندهاي دعوت كني. قرار نيست آن موسيقي براي حتي يك بار فضا را پر كند و پردهي گوش را پاره كند و از دريچهي تنگ و تاريك آن، رنگ و روي ذهن او را عوض كند و لحظهاي او را ببرد تا فضاهايي كه تو موقع شنيدن آن موسيقي در آن عوالم سير ميكردي. اين رابطه سست شده است. ولي از كي گسلي در اين پيوند به وجود آمد؟ سست شدن پيوند را حس كرده بودم. براي همين دو سر پيوند را هرچه بيشتر با دستهايم نگهداشته بودم و ميكشيدم تا به هم برسانم و اين طناب پوسيده را گره بزنم. به هم نميرسيد و دستهاي من كشيده شده بود. مثل مصلوبي فقط زور ميزدم و واقعيت را انكار ميكردم. كسي كه ميديد، گمان ميكرد دارم از وسط دو شقه ميشوم. تندتر ميدويدم. ولي انگار هيچ تاثيري نداشت. پلكهايم سنگين شده بود. حس كردم به خواب عميقي نياز دارم. عميق به گودي شب. چند ساعتي بايد از ريحانه دور باشم. ميدانم به محض اينكه خوابم ببرد، شانههاي او از زير سرم كنار ميرود. نبايد اينجا خوابم ببرد. بايد تندتر بدوم. تندتر ميدوم. دور تنهي سبز او. دور سنگ سنگين آسيا. خسته شدم از اين همه دويدن. چشمهايم سياه و تيره ميبيند. پلكهايم سنگين شده است. قدمهايم سنگين شدهاست. سرعتم كم ميشود. خوابم ميبرد.
اندكي بمان. همانجا كه ايستادهاي. به سكوت سرشاخههاي لخت درختان نگاه كن. بيصداتر از حركت آهستهي باد، به دانههاي سرد و سفيد نگاه كن. از آسمان تا روي زمين، تا روي بدنت پايين ميآيند. بچرخ زمين. با سرعت روز، روي سردي زمستان. روي نور روز و سفيد برف و سياه كلاغ و تاريك شب.
– اندكي بخواب. با چشمان باز. همانجا كه دراز كشيدهاي. رويات را خواهم پوشاند. با پارچهي سفيد زمستان.
– بالاي سرم بيدار خواهي ماند و تا صبح، آواز را با صداي قرآن سر ميدهي. السابقون السابقون، اولئك المقربون.
بپوشانم برف. با كفن سردت، گرم. بريز آسمان. دانهدانهي سفيد نرم. تو كه آواز شدهاي در نوك كلاغهاي سياه، قارقار شدهاي در گوش من سرد. بپوشانم برف. بپوشانم برف.
آخر حياط دو اتاق و يك آشپزخانه بينشان بود. هر اتاق يك پنجرهي قدي سهلت داشت. از چوب سپيدار. افتاب صبح و بعد از ظهر از پنجره به داخل ميآمد. دو لامپ صد وات شبها چراغ خانه ميشدند. دور هم مينشستيم و نانهايي را كه ديروز پخته بودي، توي آبگوشت تليت ميكرديم. چرا از مرزههايت به مريم ندادي تا دستپخت تو را تكرار كند؟ عصرها نان قاق و ماست ميهمان شكمهايمان ميشد. اتاق غربي، نشيمن بود و شرقي، پذيرايي. آخر اتاق، سمت راست مينشستي. همان جايي كه يك رف بود و كتابخانه را توي آن جا داده بودي. حالا ديگر نيستي تا اگر از در بزرگ حياط وارد شدم، از اخر اتاق ببينيام و توي دلت غنج برود كه نوهات آمد. سالهاست نيستي زهره خانم. نيستي تا از در غالبا باز خانهات داد بزنم « بيبي، من آمدم» و بپرم توي بغلت. نيستي تا بنشانيام روي پايت و از انگورهاي خانهات كه چند ساعت پيش چيده بودي و توي يخچال خنك شده بود، بگذاري توي دهانم. انگورهاي كشيدهي بيدانه. شصت روز بيشتر نتوانستي دوري شوهرت را تحمل كني. در چهرهات كه نگاه ميكردم، دلِ تنگت را ميديدم. روز شصتم رفتي.
آفتابگردانهاي كنار گلهاي محمدي، ماهها دستنخورده باقي ماندهاند. كسي به وضع كالههاي گوجه و سبزي نرسيد. ميهمان خانهي بچههايت شده بودي. آنها كه نميدانستند دل تنگ خانهات هستي و شوهرت و صداي من كه با پا بكوبم به دربزرگ حياط و در جواب تو كه با تهماندهي صدايت ميگفتي «كيه» بگويم « باز كن بيبي». دستهايت را روي گوشهايم بگيري و ببوسيام. راست و چپ گونههايم هوس لبهاي تو را كردهاند. خيلي وقت است نديدهامات. به اندازهي همهي اين خيليها دلم برايت تنگ است. فقط يك بار ديگر بنشانم روي پايت. سرم را بچسبان به سينهات سفيدت تا سوزش نيش زنبور را فراموش كنم. از روي لباس هم سفيدي سينهات را ميديدم. گرماي سينهات هيچگاه نتوانست سفيد برف آن را ذوب كند.
امشب دوباره به خانهات برو. فردا ميآييم خانهات. سيبهاي افتاده پاي درخت، زير برف و خاك و خورشيد، نوزده سال است منتظرند برشان داري. انگورهاي آن دالان آويزان ماندهاند تا نه هر دستي كه دست تو بچيندشان. خشِ جارويي بكش و نخالهها را با خاك انداز جمع كن. سبزيها را آب بده. نوزده سال است نچيديشان. منتظرند بيبي. اگر خشك شدهاند، آبشان بده. بهها را برايم مربا كن. به حاج بابا بگو گوشت بخرد. آبگوشت درست كن. با مرزه. مينشينيم زير نور همان دو لامپ زرد. ميداني بيبي، دفتر ديكتهام پر شده است از بيستهايي كه براي هر كدامشان يك بوس و يك بيستتوماني آبي از تو طلب دارم. ميخواهم بيايم طلبم را بگيرم. بلند شو. آمدهام در خانهات. يك ساعت است با لگد ميكوبم به اين در قرمز بزرگ. منتظرم صدايت از زير دالان انگور، مهربان و ملايم به گوشم برسد. منتظرم بگويي « كيه». « باز كن بيبي».
آخرين باري كه نوشتي، و بعد از آن ديگر ننوشتي، ناخودآگاه لباس تو را پوشيدم و “تو” شدم. شايد براي همين بود كه به يكباره، يك سال بعد تصميم گرفتي فقط يك نظارهگر باشي. از دور نگاهم كني. كنش و واكنش من را نسبت به دنيايم ببيني و سكوت كني. من در خلال اين روزها بزرگ شدم و بيتفاوت نسبت به بودن و نبودني كه اكنون به آن عادت كرده بودم.
تو كه بعد از مدتها دوباره آمدي، سلام. گشتم تا ببينم آخرين باري كه آمدي كي بود. برميگردد به خيلي دورها را. همان قبلترها كه مينوشتي. براي من. گشتم تا رسيدم به 11 شهريور كه نوشتي و 2 مهر كه نوشتي و بعد، 7 مهر. سال 86 بود. به يكباره من رفتم و تو رفتي. دو ماه و نيم بعد من آمدم و تو نيامدي تا ديماه امسال كه دوباره آمدي و براي من چند كلمهاي نوشتي. مثل خورشيد تابيدي. يك سال و سه ماه چشم كشيده بودم كه بيايي. خبر از همه بود و از تو نه. انگار در لحظه متولد شدهاي. براي لحظهاي تابيدن. براي جان دميدن در كالبد من. براي تثبيت آنچه در زمان محو شده است. شايد اين تكرار، كه مثل تجربهي متولد شدن بود براي من، آخرين تير تركش رهاييام از امروز و پيوستن به ديروز باشد. به چشمهايت نگاه كنم و شعر بگويم تا غروب بشود. غروب، همان يادآور طلايي ابرها و طلوع ماه و شب و ستاره.