چيزي اين روزها توي سرم وول ميخورد. اولين بار است كه يك فكر را در اين فضا به اشتراك ميگذارم. اولين بار است كه تصميم گرفتم موضوع ذهنيام را با تو درميان بگذارم. راستش را بخواهي به نظرت احتياج دارم. در مقابل خواندن اين متن، اين حق براي من به وجود ميآيد كه از نظرت آگاه بشوم. پس تو هم نظرت را دريغ نكن. فقط يك چيزي. اگر دوست نداري ديگران از نظرت آگاه بشوند، در جايي از يادداشتت بنويس “خصوصي”.
دارم فكر ميكنم به اينكه چه كاري در دنيا كار سخت به حساب ميآيد. بگذار اول سخت بودن را تعريف كنم. كاري كه تعداد خيلي كمي از عهدهي انجام آن برآيند. كاري كه كار هركسي نباشد. كارهايي كه توسط گزينش و انتخاب ديگران انجام ميگيرند، منظورم نيست. مثلا رئيسجمهور آمريكا شدن در اين دسته نميگنجد. كارهايي مورد نظرم است كه به ارادهي فرد بستگي شديد دارد. با اين بيان، زايمان، اگرچه ميگويند درد زيادي دارد، اما كار سختي نيست. چون عدهي زيادي در دنيا از عهدهي انجام آن برميآيند. كمكم كن. ميخواهم بدانم چه كاري يا چه كارهايي از نظر تو كار سخت به حساب ميآيد. اگر اين بيان مختصر از مفهوم سختي –كه توي ذهن من است- را قبول نداري، مفهوم مورد قبول خودت را بگو و با آن مفهوم، كارهاي سخت را نام ببر.
دوستداشتن وقتي از حد بگذرد، به سكوت ميرسد و تمنا.
در كنار اينهمه آشوب و اضطراب، چقدر نگاهكردن به تو به من آرامش ميدهد.
آنقدر كه بخواهم پرترهات را با كيفيت، اينجا بگذارم و نگران نباشم كه ممكن است براي بعضيها صفحهام دير بالا بيايد.
قرار نيست هر چي كه به فكر آدم آمد و از دريچهي ذهنش به او لبخند زد و او در جواب لبخندش تف انداخت به تمام هيكلي كه اينروزها مقابلش قد كشيده است و چون گرگي رو به سمت ماه زوزه ميكشد و پوزه ميچرخاند و رجز ميخواند و حريف و نفسكش ميطلبد و دندان به گوشت نرم بره تيز ميكند، را اينجا بنويسد. ميتواند برود برگهاي تقويم امسال را ورق بزند تا برسد به بيست و سوم خرداد ماه و چيزهايي بنويسد تا دو صفحه تمام شود و بعد برود سراغ بيست و پنجم خرداد ماه و بنويسد امروز بيست و چهارم خرداد است و چند خطي بنويسد تا صفحه تمام شود و صفحهي بعد بنويسد امروز يك روز شلوغ بود و باشكوه. روزي كه مال بعضيها پاپيون شد زير گلويشان و يا شايد هم رفت كنار لوزههايشان. ادامه بدهد تا برسد به شنبهي سيام آنماه. ننويسد. بگويد امروز شهر من چه رنگين بود از بوي ضُخم قرمز رنگي كه آسفالت خيابان را نقاشي كرده است. و اشك بريزد و با بادي كه از غرورِ رفتنِ عزيزانش در دماغش ميافتد، سرش را بالاتر بگيرد و خطاب به امت گاهي در صحنه بگويد: آسوده! بخوابيد. شهر در امن و امان است.
اين روزها همهاش پروين از پنجرهي اين بيت به سمتم گل مياندازد
ما را به رخت و چوب شباني فريفتهاند
اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست
اگر بخواهم كتابي را از كتابخانهام بيرون بيندازم بيشك «كافه پيانو»ي فرهاد جعفري است. اگر اين كتاب را داشتم حتما تا الان ده بار اين كار را كرده بودم. و خدا ميداند چند نفر صفحههاي آن را همراه با سبزيهايشان ديده بودند و نيم نگاهي بهش نينداخته، دور انداختهاند. من عادت داشتم هر وقت مادر سبزي ميخريد، كاغذ دور سبزي را صاف ميكردم و نگاهي ميانداختم بهش. نميدانم چطور اين كتاب به چاپهاي هفدهم و بالاتر شايد رسيده است. البته اين سليقهي مردم من است و نميتوان به آن خرده گرفت. نوك پيكان اين نشانه اول از همه متوجهي خود من است كه در بالا بردن سطح سليقهي مردم كاري نكردهام. «من» ِ اينجا تو هم هستي. تويي كه اين چند خط را كه براي خواندن نمينويسم ميخواني و ميداني كه براي عمل كردن و فكر كردن و دنبال راه حل گشتن مينويسم.
اگر رنگ سبز اينجا را برميدارم به اين خاطر نيست كه معتقدم اصلاحات به سختي شكست خورد كه به خاطر موج سبز نيامده بود. معتقدم اصلاحات تغيير در سليقهي مردم است. تغيير در تفكر مردم. سبزي را نميشود به زورِ رنگ به فكر مردم كشيد. سبزي بايد برود در لاك سخت و كم نفوذ مردمي كه سرانهي مطالعهشان يك شانزدهم مردم امريكاست. هرچند كه با داشتن يك علم، يك لوگو، يك پرچم، يك رنگ سبز موافقم. گاهي كه ميروم كوه، كلكچال، دكتر رضايي را ميبينم. يك پزشكِ تقريبا هفتاد و شش ساله كه ميآيد و فرياد ميزند كه آي جوانها كتاب بخوانيد، كتاب بخوانيد. نميدانم اين دعوت همگانياش به كتاب چقدر در پوستهي سخت مردم فرو ميرود. ولي من هم مثل او اميدوارم حداقل يك نفر از لاك خودش بيرون بيايد و بخواهد سليقهاش را تغيير بدهد.
وبلاگ برميگردد به آرامش آبي دريايش. آن رنگ سبز هديهي چند روزي بود به دشت سبز دامن دوست. و حالا دست او را ميگيرم و ميبرمش تا عمق آب. تا آبي آسمان. تا سبزيِ درياها. او كه انديشهاش فكرِ من را سبز كرد و نگاهش صورتم را خيس.
دوست دارم روز زن را به كساني تبريك بگويم. رو در رو. نگاه كنم توي صورتشان. براي يك لحظه تلخيهاي امروز را فراموش كنم و از ته دل برايشان آرزوهاي خوب بكنم. با رنگي بين سبز و آبي.
بازيكن خوبي هستي. خوب بازي ميدهيام. افسارم را ميگيري، پاهايت را بر گردهام ميزني و ميتازانيام. همين كه خسته ميشوم، با دو تا قند، دهانم شيرين ميكني. ميگويي تقديري در حال انجام است. من هرچه بالا و پايين بروم، باز دستهاي تو است كه به چپ و راست ميگرداندم. هفدهم خرداد را به خاطر داري؟ شايد براي هيچكس هيچ روز خاصي نباشد. همانطور كه براي من نبود. ولي همين روز، همين امروز، كه بي هنگام صدايت كردم، گفتي «جانم». براي اولين بار. و من كه تا آن موقع به چشمهايت نگاه نكرده بودم، به دنبال صدا، سر بالا آوردم و زل زدم به تيلههايي كه شرجي بود. راستش را بخواهي خودم را توي تيلههاي نمدار چشمهايت ديدم و لرزيدم. دلم يك طوري شد. با صداي خنكي گفتي بيا جلو. جلوتر. نميدانم چرا فكر كردم صداي گرمت همزمان سرد هم است. عرق روي پيشانيام ميگفت تبخير آن در هوا، باعث شده احساس سرما كنم. ولي يادم ميايد خنكي صداي تو جور ديگري بود. مثل خنكي آبي بود كه در يك گرما نوش جان كني. بايد جاي من ميبودي و ميشنيدي و ته دلت از يك بار پايين و بالا آمدن مژههايت يك جوري ميشد تا منظورم را درك كني. چه تقديري بهتر از مزه كردن «جانم» با لبهاي تو.
گفتم بازيگر خوبي هستي. درستترش همان است كه اول گفتم: بازيكن خوبي هستي. جر نميزني. شطرنج نيست اما مهرههايت را خوب ميچيني. هفتسنگ هم كه باشد، بلدي در اولين حركت توپ را طوري بزني كه فقط سه سنگ روي زمين باقي بماند. حريف نردِ من هم كه باشي، به يكباره خودم را ماتِ حركت مژههايت ميبينم. تو كه زن نيستي و اي كاش مرد بودي و هماتاقي من. اصلا درونِ من بودي. انگار در تمام اين مدت كه تراوين بازي ميكردم، همزمان، آدمكِ بازيِ simsِ تو بودم. قرار نيست اين نوشته داستان بشود و يا خاطره و نه شعر و نه سياست. ميخواهم هيچكدام نباشد و فقط تو باشي كه صدايت بزنم و بگويي «بيا جلوتر» و من بشنوم «جانم» و ببينم لبهايت ساكت است و مژههايت حرف ميزنند.
خوب موقعي سراغم آمدي. ولي انصاف نيست وقتي خسته شدم، تازه به فكرم بيفتي و دهانم شيرين كني و چند نفس آب بدهي. از همان آب خنكي كه مثل صدايت است و بخواهي به تو نزديكتر شوم. نزديكتر. آنقدر نزديك كه نفست توي صورتم خالي شود و گرمم شود و همزمان احساس سرما كنم و «نميتوانم به مژههايت نگاه كنم و دست در كمرت حلقه» براي من زياد باشد. بگويي تقديري در حال انجام است و حس كنم تقديري در حال انجام است و ته دلم يك طوري بشود. طوري كه دلم بخواهد بيايم نزديكتر و نتوانم. موهايت را بو كنم و بپرسم «حالا بايد چكار كنم» و تو بگويي «بيا نزديكتر»
از توي آشپزخانه ميآيد توي هال. دستهايش را به هم ميمالد. انگار چيزي بين دستهايش است و آنرا فشار ميدهد. به اطرافش نگاه ميكند و برميگردد توي آشپزخانه. انگار نه انگار كه روبهرويش روي مبل نشستهام. صدايش از توي آشپزخانه ميآيد. مدام حرف ميزند. با اندام نحيفش هيچموقع انرژياش براي صحبت كم نميشود تا اينكه شب بشود و موتورش خاموش و چشمهايش بسته. وقتي آمد توي هال، خودكار را توي دستم قايم كردم. به محض ديدن خودكار هوس نوشتن ميكند و از من خودكار و كاغذ ميخواهد. ميخواستم افكارم را متمركز كنم و چند خطي بنويسم. كاغذها را گذاشتم روي عسلي و عسلي را كشيدم جلوي پايم و خم شدم روي كاغذ. ميخواستم بنويسم بعد از حرفهاي آنشب، انگار ترسيده باشد يا نگران، رفتارش با من عوض شده است. سعي ميكند كمتر تماس بگيرد و يا اساماس بزند. همهاش ميترسانم. كمكم ياد ميگيرم كه نه بايد حرفي زد و نه از چيزي شكايت كرد. منتظر تلفن هستم و همين كه چند جملهاي مينويسم سرم را بالا ميآورم و به ساعت كه بالا سر ورودي آشپزخانه نصب شده است نگاه ميكنم. ساعت از يازده گذشته است و تبريزي هنوز زنگ نزده. ديروز صبح قرار بود جلسه برگزار شود كه نشده بود و گفت ميخواهد مادر را ببرد فرودگاه. گفته بود امروز زنگ ميزند و ساعت جلسه را اعلام ميكند. فكرم ميرود سراغ ساجده. چيزهاي زيادي توي فكرم است كه نميگذارد در مورد تغيير رفتارش تمركز كنم ببينم درست نتيجهگيري كردهام يا نه. راضيه گفته بود ميرود به جلسهي نقد كتاب ساجده. دو هفته بعد خبر آورد كه ساجده مرده است. دلم گرفت. خيلي دلم گرفت. همان لحظه رفته بودم و براي مرگش ستارهها و ماه را نگاه كرده بودم. ميگويد «بيا ببين چه هلالي درست كردهام.» انگشتم را ميگيرد و ميكشد. خودكار را ميگذارم روي عسلي و دنبالش ميروم توي آشپزخانه. سه پياله را گوجهسبز كرده و هفت هشت پياله را پر آب. كنار هم به شكل منحني چيده است. گوجه سبزها كه كنار هم چيده شده بودند، به دم هلال نزديكتر بودند تا شكم آن. طوري نگاهم ميكند كه انگار منتظر است از گوجهسبزهايي كه به دست او مرتب چيده شده است، بخورم و بگويم با انگشتهاي كوچك و دستهاي هنرمند او چقدر خوشمزهتر شدهاند. ميخورم. گونهاش را ميبوسم.
يازده نفر بودند. به ميانههاي دماوند كه ميرسند كولاك ميشود. يك نفر از رفتن منصرف ميشود. پنج نفر ديگر هم در ارتفاع بالاتر از رفتن منصرف ميشوند. ساجده به همراه سرگروه و خواهر سرگروه و يك نفر ديگر ميروند بالا. زير پاي ساجده، شير پير، سرد و سفيد آرام خوابيده است. چهار نفري پايشان را به قله ميگذارند. فتح قله. زير پا گذاشتن يال سفيد اين شير خفته. بودن در ارتفاعي بالاتر از سر همهي ما. مهرناز پيالههايش را رها كرده است. وسط هال كنار محسن نشسته و دو طرف قوطي ربرا گرفته تا محسن آنرا باز كند. غذا با دستهاي او خوشمزهتر ميشود. زير كولاك و روي يال سفيد اين شير پير قدم ميزند. عينكش را يك لحظه برداشته و سفيدي برف و سرما چشمهايش را زده است. كولهاش را همان وسط، بالاي قله رها كرده و در آن برف و بوران، افتخار فتح قله وجودش را گرم كرده است. برف را زير پوتينهايش كوبيده. قدم زده. بالا و پايين پرده. سرش را تا لالهي گوش شير نزديك كرده و حرفهايش را زده است. شايد اين شير سنگي با يالهاي سرد و پيرش بيدار شود. تكاني به خودش بدهد. از حرفهاي ساجده و درد دلهايش دود از سرش بلند شود و بغرد. پيالهها را ميشمارد. نه-ده- يازده. شير از جايش بلند نميشود. انگار خودش را به خواب زده است. و نميخواهد حتي در شروع آخرين ماه بهار پلكش را باز كند. اگر بيدار باشد و قهر و خودش را به خواب زده باشد، بالا و پايين پريدنهاي ساجده و در لالهي گوشش فرياد زدن بيفايده است. ولي او به گفتنش، به شعر خواندنش، به تعريفكردن و درد دلهايش ادامه بدهد. با لهجهي يك دختر كوهنورد و تنها.
از شروع راه ميروم
«راه ميروم» را
راه ميروم*
گونههايش قرمز شده باشد. ساعت دوازده نشده است. هستهي سه تا گوجهسبز روي عسلياند. هنوز تلفن زنگ نزده است. فكر ميكنم اگر بعد از دوازده زنگ بزند دلم بخواهد امروز جلسه برگزار نشود. دلم بخواهد افكارم در مورد تغيير رفتارش اشتباه باشد. همان لحظه تصميم بگيرم ديگر چيزي ننويسم كه بترسد يا احساس نگرانياش او را ساكت و دور كند. سرما خزيده باشد زير پوستش. دلش بخواهد بخوابد. كولاك شديد شده باشد. سرگروه بزند توي گوشش تا بيدار نگهش دارد. يك لحظه چشمهايش را باز كند و ببندد. سرگروه برف را از روي صورت و عينك آفتابياش پاك كند. اشك به سينهي دختر نرسيده، يخ بزند. «بيدار شو ساجده.» مهرناز اسمم را صدا بزند تا چشمهايم را باز كنم. ملحفهي سفيد را ميكشم روي سرم. روي كمرم بالا و پايين ميپرد. دراز ميكشد. سرش را مياورد تا لالهي گوشم. مي گويد «بلند شو باهام بازي كن.» سردم است. ميخواهد از دستپخت خوشمزهاش بخورم. از قله بالاتر رفت. ديگر هيچ قلهاي به زير پايش نميرسد. شير پير همانطور آرام خودش را به خواب زده است.
حالا كه هندوانه فروش چار تا هندوانهي خراب و گنديده گذاشته است توي مغازهاش. نه هندوانههاي خوب را رو ميكند و نه ميوهي ديگري دارد و اگر ميوه نخرم، مادر بچهها من را به خانه راه نميدهد … بگو آمين.
مرجان: «سال 79 رفتم زيارت خانهي خدا. سه سالي از شروع رياست جمهوري آقاي خاتمي ميگذشت. غالب مردم انگشتان سبابهشان را به هم گره ميزدند تا بگويند با ايراني دوست هستند و دوستمان دارند. چند كلمهاي كه فارسي ياد گرفته بودند به كار ميگرفتند و ميگفتند ايراني، دوست. خدا قسمتتان بكند شما هم برويد زيارت. قسمت من اين بود كه يك بار ديگر هم مشرف شوم. اينبار سال هشتاد و پنج. يك سال بعد از به قدرت رسيدن رئيسجمهورِ وقت. بنگالي و فيليپيني و سعودي و لبناني و هر كجايي كه بودند تا ميفهميدند ايراني هستند، توهين ميكردند. به زبان انگليسي. به گمان اينكه انگليسي نميدانم. يعضيشان هم دستشان را تفنگ ميكردند به سمت من. ميگفتند تروريست.»
مهدي: «فرودگاه سوريه. منتظرم برگردم تهران. هنوز دو ساعت تا پرواز تهران مانده. ميروم يك قهوه بخورم. كافهدار كه يك عرب بلندقد و لاغر و سياه است، ميگويد اگر دلار داري يك دلار و اگر خميني داري، يك دوهزارتوماني. يك عرب سوسمارخور داشت به من فخر ميفروخت و ملت و مليت من را تحقير ميكرد. كاري نميتوانستم بكنم. تهماندهي غروري كه برايم باقي مانده بود را جمع كردم و از خير قهوه گذشتم. با خودم گفتم زودتر بروم بار و بنديلم را تحويل بدهم. سه نفر جلوي من ايراني بودند. جلوتر از آنها به ترتيب يك فرانسوي، كويتي، آلماني، ايراني و يك افغاني بود. از هويت بقيه چيزي نفهميدم. نوبت به دو زن ايراني جلوي من رسيده بود كه ديدم آن حمالي كه بار مسافران را تحويل ميگيرد ميگويد برويد كنار. به پشت سرم كه نگاه كردم ديدم يك عرب چاق و قدبلند با لباسي سفيد دارد نزديك ميشود. گوشهايم سرخ شده بود. رفتم و ساك زن را گذاشتم روي ميز و گفتم اول بايد كار اين زن انجام بشود. همين كه صدايم را بلند كردم پليس را صدا زد. پليس هم يك زبان نفهمي بود بدتر از آن. تا نوبت به من برسد، يك عرب ديگر هم كارش انجام شده بود. هيچگاه تا اين حد تحقير نشده بودم. ولي خوشحال بودم كه مصاحبهام با سفارت كانادا خوب بود و تا مدتي ديگر برگهي اقامت پنجسالهي موقتم ميآيد. برايشان مثل بلبل فرانسوي صحبت كرده بودم. هرچند كه داشتن يك پاسپورت كانادايي از شدت اين نگاههاي تحقير آميز كم نميكند. آنجا هم به من به عنوان يك خارجي، يك افغاني و بدتر از آن به عنوان يك ايراني به من نگاه ميكنند. يك تروريست. ولي يك نسل كه من باشم فدا ميشود و نسل بعد وضعيت خوبي خواهد داشت. ساكها را كه تحويل دادم رفتم روي يك صندلي نشستم. منتظر شدم تا پرواز تهران اعلام شود. بيست دقيقه به پرواز مانده بود و هنوز خبري از اعلام نبود. به اطلاعات رفتم. پرسيدم پرواز تهران با تاخير انجام ميشود يا نه؟ كه گفت درحال مسافرگيري است. چشم و ابروي قشنگي داشت. شبيه نانسي بود. گفتم كي اعلام كرديد. ابروي كمانياش را بالا انداخت و گفت اعلام نكرديم. گفت اگر دير بجنبي ممكن است پرواز را از دست بدهي. حقارت و توهين در حد تيم ملي. خون توي رگهايم به جوش آمده بود. ولي اگر شاهرگم را ميزدي خوني بيرون نميزد.»
اصغر: «سال 85 رئيسجمهورِ وقت آمد پليتكنيك. محل سخنرانياش سالن بسكتبال پشت سلفسرويس دانشگاه بود. سالن پر شده بود از بچههاي دانشگاه امام حسين و امام صادق كه با چند تا اتوبوس به آنجا آورده شده بودند و صفهاي جلو را اشغال كرده بودند. با اينهمه تعداد زيادي از بچههاي دانشگاه توانستند به داخل سالن راه پيدا كنند. وقتي بچهها در مقابل دروغهايش عكسش را به طور وارونه بالاي سرشان گرفتند و بعد از مدتي آتش زدند، گفت در اين راه رجاييها سوختند و من هم براي سوختن آمدهام. وقتي اين را گفت يك لنگه كفش به سمتش پرواز كرد. بين بچههاي موافق و مخالف درگيري شد. از همانجا بود كه به برخي دانشجويان فعال سياسي در دانشگاه ستاره دادند. دانشجويان ستارهدار براي چند ترم معلق ماندند و حق ورود به دانشگاه را نداشتند. مثل مهندس مشكيني كه در سال هشتاد و يك مسئول برگزاري مسابقات روباتهاي مينياب بود و حالا دانشجوي دكتراي برق بود و در انتخابات انجمنها رد صلاحيت شده بود. حتي آنها كه در كنكور كارشناسي ارشد رتبههاي خوبي آورده بودند، دانشگاه از پذيرفتنشان به عنوان دانشجوي كارشناسي ارشد امتناع كرد. تنها جايي بود كه ديدم در مقابل دروغ مشتهاي محكم و گرهكردهاي آماده دارد».
اعتماد ملي نوشته است ميانگين درآمد سالانهي نفتي در زمان خاتمي 22 ميليارد دلار بوده است كه اين رقم در زمان رئيس جمهور وقت به 66.5 ميليارد دلار در سال ميرسد. ديدم با نفت 20 دلاري صندوق ذخيرهي ارزي پر شد و با نقت 140 دلاري خالي شد. با نفت 20 دلاري ركود به حداقل رسيد و تورم كم شد و با نفت 140 دلاري ركود به بيشتر از زمان جنگ رسيد و تورم به بالاي برج ميلاد. اينجاي گلوي آدم عقده ميشود و به اين سادگيها خالي نميشود. از مهرداد بذرپاش بگير تا فك و فاميلي كه به يكباره شدند همه كارهي يك كشور. قحطالرجال است؟ يا رجال ما اجازهي ظاهر شدن ندارند؟
در آمريكا كانديداها چندين ماه به بيان برنامههاي خودشان ميپردازند. در مقابل خبرنگاران ظاهر ميشوند و از برنامههايشان حرف ميزنند. نميدانم بيست و چهار روز تبليغات چه صيغهاي است. چند نفر مي آيند، فضا را به هم ميزنند. عدهاي جوگير ميشوند و يكنفر ميآيد بالا. تصميم گرفته بودم هيچ چيزي ننويسم و هيچكاري نكنم. ولي صحبتهاي يك دوست من را از بيتفاوتي و خنثي بودن خارج كرد. سياست من در مقابل انتخابات اين دوره بالا نيامدن احمدينژاد است. اگرچه معتقدم او پيغمبر زمان است! ولي من جنبهي اين همه مهرورزي او را ندارم. رضايي هم عددي محسوب نميشود كه بخواهم در موردش دستهايم را روي كيبورد جابهجا كنم. ميماند كروبي و موسوي.
كروبي تيمي از در-خانه-نشستهها را كنار خودش جمع كرده است تا بتواند محبوبيت و مقبوليت مردم را به دست بياورد. هر كس كه از نظر حكومت طرد بشود، در مقابل چشم مردم بزرگ ميشود. درخانهنشستهها كه مثل غالب افراد تشنهي قدرت هستند، وعدههاي كروبي را ريسمان محكمي ديدند. كرباسچي، عبدي، نوري، اعلمي و نجفي چرا بايد استثنا باشند؟ ميخواهند به قدرت برسند و عقدههاي بركنار شدنشان را رفع كنند. در حقشان نسبت به كساني كه اكنون در راس حكومت هستند، ظلم شده است. كروبي وقتي كه بخواهد دهانش را باز كند، باز ميكند. همين ويژگياش باعث شد حكومت به او امتيازاتي مانند حق انتشار روزنامهي اعتماد ملي بدهد و كمتر كاري به نوشتههاي آن داشته باشد. با نشستن در كنار ساسي مانكن خواسته لباس جوان و روشنفكر به تن خودش بكند. با وعدهي 70000 توماني خواسته راي جمع كند. در حالي كه حزب اعتماد ملياش صدقهها و اعانههاي احمدينژاد را زير سوال برده است. جاي موسس انقلاب خالي كه با اقتدارش بيايد و به پشتوانهي ملت توي دهن دولت بزند كه اگر پول ريختن در جامعه خوب بود، او خودش اين را مي فهميد و انجام ميداد؛ چه اينكه وعدهاش را هم داده بود. كروبي ميخواهد پول بدهد و ماليات را زياد كند. ادعا ميكند كه براي تغيير آمده است. شعاري كه اوباما از آن استفاده كرد. ميگويد ميخواهد براي رفع تبعيض زنان كاري بكند. يك نفر از او بپرسد چه برنامهاي دارد براي اين شعار و براي هر شعاري كه ميدهد. يك نفر از او بپرسد چه طوري ميخواهد وجههي ايران را در بينالملل بهبود ببخشد. بپرسيد سياست مهار دوگانه چيست. بپرسيد چطور ميخواهد بازار كار را رونق ببخشد. بپرسيد نظرش در مورد تزريق پول به جامعه چيست. اينها را از نخبگان اقتصادياش هم بپرسيد. صدا و سيما به او بها ميدهد تا بتواند راي مير حسين را بشكند و احمدينژاد بيايد بالا. تعداد زيادي از جوانها شيفتهي او شدهاند. چون چند فرد شاخص را در كنار او ميبينند.
مير حسين هنوز تيمي معرفي نكرده است. به نظر ميرسد به خاطر يك اشتباه استعفا داده و بيست سال از صحنه دور بوده تا آن اشتباه فراموش شود. ولي گاهگداري زمزمههايي از آمدنش داده تا فراموش نشود تا اينكه ايندوره كانديدا شد. ابهام زيادي با خود به همراه دارد و مردم ميخواهند او را كشف كنند. نميدانم وقتي هنوز برنامهي مشخصي ندارد، هنوز آدمهايش را انتخاب نكرده است، خاتمي با چه تفكر و پشتوانهاي از او حمايت ميكند. چرا ميرحسين شفاف نيست؟ تنها چيزي كه هست اين است كه در حال حاضر بيشترين محبوبيت را دارد. و من براي دو دستهاي نشدن، به موسوي راي خواهم داد. يك حركت هجومي مثل زمان خاتمي احتمال دستكاري كردن آرا را كم ميكند. تا كنون هركدام از روساي جمهور، دو دوره كامل رئيسجمهور بودهاند. براي حكومت افت دارد كه احمدينژاد در دور دوم راي نياورد. چه اينكه تمامي بازرسيهاي كشوري در اختيار او هستند. و حمايت رهبري را داراست. باز هم به نظر من، همين ترس خاتمي و قاليباف را بر آن داشت كه اين دوره كانديدا نشوند. ميرحسين با كانديدا شدن، راي نياوردن را به جان خريد. اگرچه نمايندهي مناسبتري نسبت به معينِ دورِ قبل براي جناح چپ است. بيشتر، حالت تخريب ديگري و زير سوال بردن او را دارد تا ابراز ماهيتِ خودش. او قدرتي يا چيزي ندارد كه مصمم باشم براي راي دادن به او. ولي ديگران چيزهايي دارند كه مصمم ميشوم براي نيامدنشان به ميرحسين راي بدهم. دعا، بلا را تغيير ميدهد و همت مردم قضا را.
هندوانه فروش بعد از وزن كردن هندوانهي شايد وقتي رويم را به سمت ماشينم برميگردانم تا نگاهي بهش بيندازم، بخواهد آنرا با بدترين هندوانه عوض كند.
اين قالب سبز رنگ هيچ ارتباطي به ميرحسين موسوي ندارد. برگ سبزي است براي چند روز تقديم به گل روي دوست. همان دوستي كه دلش هميشه سبز است و عطر حضورش گلها را حسود ميكند.
بر بلندي تختهسنگي ايستادهام. مگسي در اطرافم وزوز ميكند. زير پايم درهاي است و آن دورتر، شهر در مقابل صورتم پهن شده است. به نسبت ديگر روزها تميزتر است. قسمتي از دل شهر پر درخت است. نميتوانم بفهمم آن قسمت كه درختهاي انبوه دارد كجاست. هركجا هست نه به خانهي من نزديك است نه به خانهي تو. نگاهم را از آن دور ميآورم به نزديكترين نقطهي شهر ميآورم نزديكتر، تا آدمهايي كه از مسير اصلي بالا ميروند. ميآورم تا درهي زير پايم و ادامه ميدهم تا تخته سنگي كه رويش ايستادهام. سرم گيج ميرود. پاي راستم را عقب ميبرم و خودم را عقب ميكشم. اما دوباره برميگردم جلو. دو قدم. لبهي تخت سنگ ميايستم. خالي زير پايم را نگاه ميكنم. با شيب زيادي به ته دره ميرسد. چهل دقيقه طول كشيد تا از شيب ملايم سينهي سمت راست به شانهي كوه رسيدم. احمد توي سايه نشسته است و مثل سگ لهله ميزند براي يك ليوان آب. پا به پاي من بالا آمد. تشنه كه ميشد با ساقهي ترش و آبدار ريواسها دهانش را خيس و خوشبو ميكرد. از ريواس كه خسته شد، ساكت شد و ديگر حرفي نزد. همينطور به درهي پايين پايم نگاه ميكنم. اگر يكباره سرم گيج برود يا پايم بلغزد، به ته دره نرسيده روح از بدنم جدا ميشود. سرم اصابت ميكند به تخته سنگي در ميانهي راه -كه يك درختچهي كوهي از كنارش در آمده است و من و احمد در سايهي آن نان بربري و پنير خورديم- و درجا تمام ميكنم. اگر هم مسير غلتش بدنم با چيزي عوض بشود، خارهاي درشت و تيزي كه در بين راه است، در چشمم ميروند و بعد از آن اگر هم به هزار جان كندن زنده بمانم، نميخواهم كه زنده باشم و كاسهي چشمم از تيلهي خوشرنگ قهوهاي و تمام تو –وقتي مقابلم مينشيني، خالي شود و مجبور بشوم با يك عينك سياه و عصاي سفيد و با احتياط كامل راه بروم.
آنهايي كه به يك باره تصميم ميگيرند خودشان را بيندازند پايين، در اين لحظه، در لحظهاي كه بر بالاي يك خاليِ پر وحشت ميايستند، جسد پايين افتادهي خود را از اين بالا، در زماني قبل از سقوط، يا شايد زماني قبل از صعود و پرواز، ميبينند، به چه چيزي فكر ميكنند؟ بدبختيهاي زندگي به كجايشان رسيده است؟ احمد ميگويد: «به اينجا». از اينكه فكرم را خوانده است دهانم باز ميماند. با اينكه فهميدم چي گفته است ميپرسم: «چي؟» و منتظرم سرش را بالا بياورد و با دستش به بالاي گلويش اشاره كند و بگويد به اينجا. ميگويد: «بيا اينجا. اون بالا چه گهي ميخوري؟ بيا لامصب الان ميافتيها». ميگويم: «يك لحظه خفهخون بگير و فقط گوش كن.» ميگويد: «اين مگسي كه وز وز ميكند من را ياد فيلم خوب، بد و زشت* مياندازد. انگار منتظرند تا در يك دوئل كشته بشوم و سرِ لاشهام ميهماني مفصلي بگيرند».
چشمها را ميبندم و گوش ميكنم. احمد هم ساكت شده است. صداي وزوز مگس است و هو هوي باد و چهچهِ پرندهاي كه شايد بلبل يا سهره يا هر پرندهي ديگر كه نميدانم چي است و فقط ميبينمش كه به اندازهي يك گنجشك است، باشد، و فرياد خفيف كلاغي در دورها. همهي اين صداها در سكوتي معلق است. به يكباره صدا قطع ميشود و بعد از مكثي كوتاه دوباره شروع ميشود: باد ميوَزد و مگس ميوِزد و همان پرنده شاخهي زير پايش را عوض ميكند و جنس ماده را صدا ميزند. همزمان با مگس و پرنده، كلاغي از دور قار قار ميكند. ته ماندهي خفيف صدايش ميرسد و من حس كردم چيزي ميگويد كه از فهميدن آن ناتوانم. دستهايم را از دو طرف باز ميكنم و حالت پرواز ميگيرم.
*The Good, the bad and the ugly, By: Sergio Leone
نه دوست دارم زبان بخوانم نه كتاب. نه حوصلهي فيلم هست نه دل و دماغ سريال. امشب ميخواهم گزارش بدهم. نميخواهم به رفتن فكر كنم. و يا به ماندن. به هيچ كشوري و هيچ دانشگاهي. گيرم رتبهي آن نوزده را بشمارد. حتي نميخواهم شامم يك ليوان شير باشد با پودر جوانهي گندم و يك شكم سير هندوانه و يك يا دو تا موز. حوصلهي اركستر سمفونيكي از منوچهر صهبايي را هم ندارم. همينطور ديدن انيميشن Oktapodi. چه برسد به شنيدن هزار بارهي گنبد ميناي شجريان. سر شب مطلبي از وبلاگي خواندم. خوشم امد. از همه چيزش. طرح زيبايي داشت. طراحش كمنظير است. رنگبندياش معركه است. مطلب هم دوست داشتني بود. اما نخواستم بيشتر از اين بخوانمش. امشب حتي نخواستم تراوين بازي كنم. امروز كه يك روز پرسود بود به شبي رسيده است كه دلم هيچچيز نميخواهد. نه “سرود سليمان” و نه “درد”.
امشب دلم طوري است كه خيلي چيزها نميخواهد. فقط يك چيز ميخواهد. امشب دلم يكچيز ميخواهد.
بعد از شش سال هنوز به يكنواختي زندگي عادت نكردهام. نه به حضيض ميرود و نه به اوج ميآيد. هميشه بر اين باور بودهام كه در اوج بودن، انسان را از يكسري لذتها دور ميكند و علاوه بر آن، تنهايي را به انسان تقديم ميكند.يادم ميآيد وقتي بچههاي مدرسه زنگ تفريح فوتبال بازي ميكردند، وقتي بچههاي محله هفتسنگ بازي ميكردند، وقتي خانواده و خانوادهها پاي تلويزيون مينشستند، من جاي ديگري بودم. فكرم جاي ديگري بود. وقتي بچههاي دانشكده دور هم توي تريا مينشستند و به ممد عبدي سفارش چاي يا بستني ميدادند، من جاي ديگري بودم. وقتي تابستان بود، آن سالي كه كنكور داده بودم، آن روزي كه قرار بود نتايج بيايد، همه رفتهبودند نتيجهها را ببينند و من جاي ديگري بودم.
روي روال منظم، آرام و كمارزش زندگي افتادهام. تف به اين زندگي. چرا الان شش سال است كه ديگر جاي ديگري نيستم؟
بايد فكري كرد براي فردا كه بيـ وقفه ميآيد و من كه بيـ حوصله به گز كردن روزها مشغولم.
من تنهاي تو ام و تو آهوي وحشي رميده از من
من به تعقيب تو دچارم و تو به دويدن
محبت را سرريز نكن. بگذار جرعه جرعه بنوشم. سير نشوم. پستان از دهانم بگير. رهايم كن. فرار كن. خوب كه دور شدي، بايست. نزديك شوم. نفسم به شماره بيفتد و تو باز فرار كن. دورتر كه شدي، برگرد. نگاهم كن. آهسته صورتت تَرَك بخورد و خنده از آن ميان خرما شود.
صورتت خرما كن. شيرين. چشمها ريز. پستان پر شير. بچسبانم به سينهات. در آغوشم بگير. محبت كن: بريز، در دهانم شير، در چشمهايم نگاه، بر سرم دست نوازش، در دستم انگشت، در گوشم آواز. در من حلول كن. بزم آرامشم كن. من تنهاي تو ام. چه تعارفت كنم وقتي نگاهت خرما ميشود توي چشمهايم و صدايت خرما ميشود توي گوشهايم و انگشتانت خرما ميشود بين انگشتانم. با من قدم بزن. آنقدر كه فراموش نكنم يك روز من از ظهر تو شروع شد تا لالايي شبم. ببرم از سبزِ دشتِ دامنت تا عصر جمعهي باران خورده.
يك سال
دو سال
سه سال
نه سال
بيست و چهار سال
چند سال بگذرد كه فعلهايم گذشته شوند و حالم خاطره و هيچ روزم ارديبهشت نشود؟ خرگوش بازيگوشي نشوم كه از لاكپشت آهستهي تو سريعتر نرود. كلاغ ميانسالي شوم كه راه رفتن كبك را ياد گرفته است.
اگر سالي بگذرد كه بعد از آن ديگر عيدي نيايد كه گاوي در آن بچرد و باراني كه بهاندازه بيايد، پنجرهي اتاقم مدام خيس خواهد شد از ابري كه نميبارد و تويي كه نميآيي.
اگر سالي بگذرد كه نباشي، نميخواهم، اين انگشتها را كه انگشتهاي تو در بينشان يك-در-ميان نيست. اين لبها را كه قند نشود در چاي تو و نباشي كه چايم شيرين كني. اين صورت را هم. عسلِ نگاهت كه روي آن نريزد، تلخ ميشود زير زبانم. همانطور كه زاييديام، بميرانم. فرو ببرم در زيرزمين تاريك خانهات.
كلپوره ميجوشانم. توي جوشاندهاش نبات مياندازم. ميگذارم سرد بشود. ميخورم. مثل زهر مار است لامصب. پشت بندش يك قاشق مربا ميخورم و نصف ليوان آب. به پشت دراز ميكشم. تيكتاك ساعت ميآيد. دستم را روي شكمم ميگذارم و با احساسي از درد و لذت از چشمهايم اشك ميآيد. منتظر ميمانم تا دلدرد كم بشود. نميشود. دمرو ميشوم. سرم را روي بازوي راست ميگذارم. تيكتاك ساعت بلندتر ميشود. عقربهها بين هفت و هشت جفت ميشوند. حركتشان را دنبال ميكنم. بيتوجه به نگاه من، سه دقيقه به همان حالت ميماند؛ به جز چند تكان كوچك كه خرگوش چالاك به خودش ميدهد تا لذت بيشتري نصيب لاكپشت آهستهي زيرش شود. تا بعد به كناري بخزد و شتاب بگيرد تا گرگ و ميشِ ساعت هشت را به موقع اعلام كند.
شاد باشم يا دلگير؟ كه تمام تو مال من نيست و تمام من مال تو.
عمو مجيد سلام
ميخواهم همين الان ببوسمت. هر جمعه من را مينشاني پاي تلويزيون تا بخندانيام و چيزهايي ياد بدهي. تلاش تو بوسيدنيست. تو كه قبل از تولد نميدانستي قرار است قند بگويي كه قناد شدي. من كه ميگويم هر چه هست توي اين اسم است. اسم شخصيت را تعيين ميكند. ولي كسي به حرفم اهميت نميدهد. براي همين اسم وبلاگم را چيزي گذاشتم كه ناخودآگاه من است. و اين اسم به نوشتههاي آن شخصيت و جهت ميدهد. گهگاهي هم كه چيزي خارج از اسم نوشته ميشود باز هم بي هيچ نيست. من به آنها ميگويم حاشيههاي لازم. يك وبلاگ ديگر داشتم كه در آن بي چاك و بست، به هر چيزي كه آزارم ميداد – بخصوص به سياست- بد وبيراه ميگفتم. فحشهاي نامربوط. البته تا پريروز فكر ميكردم هنوز هم اين وبلاگ را دارم. ولي وقتي بعد از چند ماه ميخواستم به آن وبلاگ سر بزنم ديدن خبري از آن نيست. پرشينبلاگ آن را بسته بود. كاش حداقل فيلتر شده بود. ولي انگار اين پرشينبلاگ هيچ مسئوليتي در مقابل حفظ اطلاعات نميپذيرد. بلاگفا هم همينطور است. يك سال پيش پيام نقدي در مورد بلاگفا و مديرش آقاي شيرازي نوشته بود. چند روز بعد همهي ديتابيسش پاك شد. امنيت اطلاعات صفره عمو مجيد. در آن وبلاگ با اسم ذهن عريان مينوشتم. براي همين همهي نوشتهها بيپرده بود. همانچيزي كه مي آمد توي فكرم مينوشتم. هرچند كه آن اواخر گاهي مطالب را كپي و پيست ميكردم. منظورم از اسم است. حالا كه اسم تو قناد است – دوباره ميپرسم- تو اين قدر محبوب شدهاي؟ شخصيتت با اسمت همسو شده است. چند نسل تو را ديدهاند؟ تا حالا چند كودك را ديدهاي و خندانهاي و قند در دهانش گذاشتهاي؟ از حالاي تو ميگويم. حالا كه پنجاه و پنج سالگيات را ميگذراني و خوي آبادانيات را گرمتر كردهاي و محبتت را در دلمان ريشهدار تر. از وقتي كه ديدهامت تا الان فرقي نكردهاي. هيچوقت پير نشو عمو قناد. هيچوقت.
ازهمان اول كه ايميلت را پيدا كرد ميدانست اسمت سودابهست. يعني حدس ميزد كه سودابه باشد. و همان حدس را پذيرفته بود. فرشته ايميل زده بود كه بچه بيايند و اختلافات را از طريق ايميل حل كنند. ايميل همه مشخص بود به جز دو نفر كه نميشد تشخيص داد كدام ايميل مربوط به كدام است. با مقداري جستجو فهميد ايميل تو همان است كه حدس زده بود. آخر يك بار كه در جايي مطلبي نوشته بودي، ايميلت را هم نوشته بودي. نميدانم چرا ولي حدس زدم اسمت بايد سودابه باشد.
همهاش از يك احساس شروع شد. احساسي كه از يادداشتهاي تو به من دست ميداد و هر روز نسبت به تو احساس خاصي پيدا ميكردم. تو شدي پرندهي زرد كوچك من. چقدر بال و پر زدي تا تابستان بچهها دور هم جمع بشوند. ولي نشدند. يك بار در يادداشتي نوشتي “شفق جان، ايميلت را چك كن”. اين جمله آنموقع خيلي زير زبانم مزه كرد. ايميل مربوط به بحث جنجالي فرشته بود. جملههاي چسبناكت زياد شده بود و تو بيخبر از رابطهاي كه بهوجود آمده بود.
ماه به سال و سال به سالها رسيد. خيلي چيزها عوض شده است. سودابه جان، ديشب جايت خالي بود. رفته بودم پيش پيام. براي شام مرغ سرخ كردم. آن لحظه فكر كردم كه چقدر دوستت دارم. پيام كه صدايم زد، فكر تو از سرم بيرون پريد. صبح، به رسم تو، قبل از طلوع خورشيد بيدار شدم. يك مرتبه نبودي و دلم برايت تنگ شد. يك تكه كاغذ برداشتم و نوشتم “سلام سودابه”. و همينطور روي اسمت دست كشيدم و دستم را بو كردم. چند بار اين كار تكرار شد. بعد مثل كسي كه بخواهد چيزي را از كسي مخفي كند، به سرعت كاغذ را مچاله كردم. يك لحظه احساس كردم تو آمدي. ولي نيامده بودي و من به سلامي مچاله شده در دستم نگاه ميكردم.
قرار نيست همهي نامهها به ادرس تو ارسال شوند.
زير كون آدم بايد سفت باشد. از مبلهاي نرم و راحتي كه با نشستن رويشان شكل كمر و كپل آدم را ميگيرند خوشم نميآيد. درد كمر به كنار. مثل بچهاي ميشوي كه در آغوش مبل فرو رفتهاي. حس ميكني در چنين شرايطي بايد حس تنها بودن داشته باشي و يا غمي چيزي تو را مچاله كرده باشد. احساس دلتنگي ميكني. ولي هر چه به خودت فشار ميآوري كه غمگين بشوي، نميشود. فقط مقداري سنگين و بيحال ميشوي. در همين لحظه مادر از آشپزخانه ميآيد و تو را ميبيند كه كمي ابروهايت در هم رفته، نگاهت را به نقطهي نامعلومي كه نه نزديك است و نه دور، دوختهاي، عضلههايت را شل كردهاي، دستهايت را بين زانوهايت گرفتهاي و زانوهايت را توي شكمت جمع كردهاي. چشمهايش ريز ميشوند. گوشهي لبهايش پايين ميآيند و با نگاه به چهرهاش ميفهمي كه از اين حالت تو ناراحت شده است. قبل از اينكه هول برش دارد و مجبور بشود خودش را جمع و جور كند و بيايد كنارت، روي دستهي مبل بنشيند، آرنجت را بگيرد و بكشدت طرف خودش، پيشانيات را ببوسد و بپرسد چي شده كه زانوي غم بغل كردهاي، پيشدستي ميكني و تن سنگينت را كه در نرمهي مبل سنگينتر شدهاست، بالا ميآوري. ميگويي اين هواي خوب يك پيادهروي را ميطلبد. هيچ نميداني وضع هوا چطور است. سه ساعت است كه به همين منوال روي مبل نشستهاي. ذهنت از همه چيز پر و خالي شده و تنها گاهي چشمهايت يا لبهايت تغيير حالت دادهاند و حس درونت ناخواسته به صورتت شكل داده و يا بدون آنكه خودت متوجه بشوي، روي مبل جابهجا شدهاي. پرده كشيده شده و به درستي نميداني چه ساعتي از روز است. به هر حال هوا چه آفتابي باشد چه باراني، ميتواند هواي خوب به حساب بيايد. به صورتش نگاه ميكني و منتظري ببيني چه پاسخي ميدهد. نميخواهي چيزي بروز بدهي. چون در واقع چيزي نشده است. يعني چيزي كه قابلِ عرض باشد نيست. ميگويد «هوا صافتر از روزهاي قبل است. ولي با اين باد، شايد شب باران ببارد».
گفتم دوست دارم جاي سفتي بنشينم. به متكا يا ديوار سفتي تكيه بدهم و يا هيچ چيزي پشت سرم نباشد. اگر چند ساعت به همين منوال نشستم، هيچ حسي به جز فكر كردن به سراغم نيايد. دودوتا چارتا كنم و با قلمي كه توي دستم است، روي كاغذ چند تا عدد بنويسم و يا چند كلمه و شكلهاي ديگر بكشم. كسي چيزي ازشان نفهمد. بروم به ميان كتابهاي رياضي و بپرم به زمان آينده و بنشينم كنار تو كه كلمهي اول در خط دومي. طرح بكشم و در خط سوم بنويسم: تو كه صدا شدي در گلويم بگو در گذشتهي «امروز»، آن زمان كه كلمهام بودي، بوي كدام خاك، خيستر از آواز من بود كه دور شدي از من يا منتظر آواز نبودي؟ دوباره طرح و شكل و عدد و خط. كمرم روي كاغذ خم شده باشد و هنوز نشسته باشم روي قالي زرشكي و تكيه بر هيچكجا داده باشم. مادر براي چاي صدايم بزند و از اين حالت من غصهاش نگيرد. چاي بله نه تعداد چندجملهايهاي با ضرايب صحيح نامنفي چاي مدتي بايد بهش بگويم يا قبول ميكند اگر قبول نكرد همين رشته بله امروز نبايد ابراز ميكردم بله تعداد چندجملهايهاي بله همه چيز خوب به نظر ميرسد نبايد دستدست كنم بله نه ولي اگر حيف كاش ميشد راحتتر از اينها ولي اگر تمايلي داشت كه آنهمه نه دلش نميخواهد در برنامههايش نيست بله چاي او هم مسائل خاص خودش را بله اگر آن حرف را نميزد يك چيزي بله نه نميتواند يا نميخواهد يا نه نه ميخواهد ولي شايد او هم كه جواب نداد او هم كه زده تو خط اعتصاب نازش بله زياده چرا چاي نبايد چيزي مينوشتم فردا دوباره تكرار شايد نه چندجملهايهايي كه در شرط شرط نه بدون شرط بايد بهش بگويم بله نه بايد در كار نيست اگر ميخواست حتما ميگفت بله از اين طرف هم هيچ اقدامي شايد اشتباه از من بود بله فردا نه بله
چاي سرد شده است. تكيهام را از ديوار ميگيرم. بلند ميشوم پنجره را ميبندم. هوا دم دارد. توي شكم مبل لم ميدهم. چيز قابل عرضي نيست.
حيف نيست در اين باران چتر دستم بگيرم؟ يا در پناه ديوار راه بروم كه خيس به شركت نرسم؟ گيرم كه خيس به شركت برسم. مگر چند بار در سال بهار است و صبح باران ميآيد؟ و هوا اينقدر جان ميدهد براي عميق نفس كشيدن. آنچنان عميق كه تا چند روز نياز به نفس كشيدن نداشته باشي. و من آرزو كنم كاش پا به پاي من قدم ميزدي و خيس ميشدي و چتربهدستها به خيس شدنمان حسود ميشدند. و باران چتر موهايت را ميريخت روي پيشانيت خيس.
اصلا مگر چند بار در سال دوست، سال نو را به من تبريك ميگويد و چند بار بهانه براي پيغام دوست مهيا ميشود و من كه ماهها بود گمش كرده بودم، از شادي پيغامش برگي بارانخورده شوم سبز. بدانم نگاهم ميكند. برنگردم به سمتش تا نيمرخش را پشت درخت پنهان نكند. دوست داشته باشم ازنگاه دزدكياش كم نشود. او با روش خودش از جايي امن نگاهم كند و من با روش خودم، وقتي كه رفت، عطر حضورش را بو بكشم. نداند چه راه درازي ميروم تا برايش آرزوهاي خوب بكنم. مگر چند بار ميشود كه اين هوا باراني ببارد كه موش آبكشيدهام نكند و يا بيشتر از كثيف كردن شيشهها ببارد؟ و آسمان آن بيشهي كبودي شود كه به جنگل و دريايي كه بينشان هستي، حسود نشوم. و آرزو كنم و دلم بخواهد كنارم، جايي براي قدم هاي تو باز بگذارم و همپاي تو قدم بزنم. من كه ميگويم احتمالش خيلي كم است. يك چيزي نزديك صفر.