درسته اين يك سرگرميه كه ممكنه، فقط ممكنه ده دقيقه يا يك ربع حداكثرش مشغولتان كند. اما براي من هيچي اين يكي نميشود.
گلولههاي آبي را بايد سمت چپ ببريد و گلولههاي قرمز را سمت راست.
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
به دو صد بام بر آیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنب ها گشودم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
امروز بعد از هفت سال رفتم دانشگاه. دانشگاهي كه چهار سال توي آن درس خوانده بودم. دويده بودم. پلهها را بالا رفته بودم و به سرعت پايين آمده بودم. از درب اصلي كه وارد شده بودم فضا هنوز همان فضا بود. درب ورودي را عوض كرده بودند. شيك شده بود. گلهاي جلوي ساختمان مركزي هنوز مرتب بودند. چمنها تازه و ساختمان، مثل قبل. رفتنم به اتاق دكتر ميري بينتيجه بود. نبود. دو نفر ديگر به جاي او توي اتاق كارهاي مربوط به استعدادهاي درخشان را انجام ميدادند.” دكتر ميري ديگر سرپرست امور دانشجويان ممتاز نيستند؟” “چرا. جلسات را ميآيند. الان مدير گروه فيزيك هم هستند و غالبا دانشكده هستند”. “از اقاي جباري هم خبر داريد؟” ايشان مسئول طرحهاي پژوهشي هستند.” برميگردم. ساختمان مركزي تمام ميشود. چهار سال دويدن در اين ساختمان در دو دقيقه تمام ميشود. سلف ياس هنوز همان است. تربيتبدني و زمين چمن. بوي چمن تازه. چند نفر توي زمين نشستهاند و يك نفر با لباس ورزشي زرد رنگ برايشان صحبت ميكند. ساعت از هشت و نيم صبح گذشته است. دانشكدهي داروسازي و سهراهي رياضي و مهندسي را به سمت مهندسي پيش ميگيرم. سمت چپ درختهاي غالبا كاج و سمت راست چنار يكدست. بوي پاييز را توي ريههايم ميكشم.
به دانشكده ميرسم. ساختمان E شكل كه طرح آن بيشتر از چهل سال پيش اجرا شده است. همينطور خوابيده روي زمين. در هر شاخه، سه طبقه و زيرزمين. طبقه بالاي همكف در دندانهي شمالي، گروه مكانيك است. دكتر ب.م.ا چاقتر شده است. ولي هنوز همانطور باد توي كلهاش است. ادم زرنگي است. براي خودش يال و كوپالي در صنعت به هم زده است. دكتر فرشيديانفر فرصت مطالاتي است و هنوز نيامده است. اگرچه زياد حرف ميزند، ولي همزمان كه به منافع خودش ميانديشد، به فكر دانشجو هم هست. حداقل اينطور مينمايد. دكتر ابوالبشري را هم توي راهرو ديدم. بعد از هفت سال دوري و نديدن، بدون لحظهاي فكر كردن، اسم من را به زبان آورد. هرچه انتظار كشيدم، مهندس جاميالاحمدي نيامد اتاقش. سر كلاس بود. ديدمش. يك ساعت توي ساختمانهاي دانشكده، راهروهاي اساتيد، اتاق كامپيوتر، طبقه زيرزمين، ترياي ممد عبدي كه ديگر از عباس و ممد خبري نبود و ساختمانش هم عوض شده بود، شاخههاي E و طبقات هر شاخه چرخيدم. دوباره و سهباره كه رسيدم، مهندس جاميالاحمدي بود. استاد محبوبي بود. پسنديده را هم ديدم. قاضيخاني را هم. ولي نرفتم پيششان. دوست داشتم بروم پيش جامي. كمي چاقتر شده بود. گفت دكترايش را پنجشنبه دفاع كرده است. به خاطر اينكه اهل سنت بوده، نگذاشته بودند آن قديمها، از بورسيهي وزارت علوم استفاده كند. باسواد بود. بهدرسش مسلط بود. دانشكده پيشنهاد داده بود كه همانجا دكترا بخواند و او هم در اوليندوره، شروع كرده بود به خواندن. اولين دورهاي كه دانشكده توانسته بود دانشجوي دكترا بگيرد. بهش تبريك گفتم. شوكولات تعارفم كرد. مقداري لكنت زبان داشت. با او يك مقاله داده بودم. يكي هم با فرشيد يكي هم با ابول.
الان توي يك كافينت هستم. منتظرم هانيه كلاسش تمام شود و بيايد. فضاي امروز خوب بود. من را برد تا آن سالها. گفتم شما را هم در اين حس شريك كنم. احساس زيباي چهار سال از عمرم.
عيبي دارد مگر؟ بگذار همه بدانند. دوست داشتن كه جرم نيست. گناه نيست. عيانكردنش هم. بيان كردنش هم. گيرم كه باشد. دلم ميخواهد گناه بكنم. بگذار از ميان حروف، كلمه بسازم تا به كلمهي تو برسم. دو تا “ها” كه دم به دم هم ميدهند و خلقتي ميآفرينند. دو دست و دو پا و دو گوش و دو سينه و دو چشم. دو تا “ها”ي دو چشم بغلت كنند. مثل دو تا دست كه در هم قلاب شدهاند، احاطه كنندت. بخيسانندت. مثل لبهي پاكت نامه با نوك زبان. بغلتانندت. بدوانندت و بوي برف نشسته بر سينهي درختان پارك را به مشامم برسانند. عيبي دارد مگر؟ بگذار همه بدانند دو تا دست براي چه در هم قلاب ميشوند. بگذار در اين جمله، يك در ميان بودن انگشتان را حس كنند. و در جملهي بعدي بگويم برفي كه تو رويش دويده باشي، بو دارد. بوي تو كه از روي برف گذشته باشد، رنگ دارد. برف بو ميپراكند و بوي تو سفيد است. بگذار به همه بگويم من تو را بو كردهام. من يك انسان را بو كردهام. بويش در حياط كوچك سفيدِ پارك، رنگ داشت. رنگِ سفيد حياط آن روز پارك، بو داشت. سرما داشت. هاه. دو هاهِ گرما بخش كه در هم بدمند و دستها را گرم كنند. كه قلاب شوند. كه خلقتي از سر بگيرد . كه تخمي كاشته شود. و دو چشم سر تا پاي تو را در بر بگيرند با دو هاه كه از گلوي تنهاي تبكرده بيرون آمده. هه. به همين سادگي.
دوست دارم برقصم. طوري برقصم كه انگار هيچكس من را نميبيند. هرچند رقص بلد نيستم.
دیروز باتوم می زدند و گاز اشک آور. امروز شربت تعارف می کردند و شیرینی.
همان ها که چماق می خوردند شربت و شیرینی شان را هم می خوردند.
بگذار صدايت كنم هانيه. يا خلاصهات كنم در هاني. قدم بزن و قدم بزنم تا قدم زده باشيم در حياطي كه با برگ فرش شده و رنگهاي پاييز را در چشمهايت ميريزد. از فصلها پاييز را انتخاب كنم و از اسمها هاني. اين اسم را دوست داري؟ پس اينطور شروع ميكنم: سلام هاني. و اينطور معرفيات ميكنم به ديگران: هانيه دختر همسايهمان نيست. همخانهام هم نيست. درچشمهايش رنگ پاييز پاشيدهاند شايد چون از خلال آنهمه برگ درخت به چشمهايش نگاه كردم و شاهد نگاه من چند تا كلاغ بودند كه تنشان را به آب زده بودند و حمام ميكردند و آن طرفتر يك اردك سفيد گرسنه بود كه به هواي يك برگ كاهو آمد به سمت تو و چند اردك ديگر كه گاهي واك واك ميكردند. رنگ چشمها را داشتم ميگفتم و تو را معرفي ميكردم. قهوهي روشن، رنگ برگهاي كف حياط پارك كه ميرفتند تا دوباره جذب خاك شوند و دوبارهتر مثل خون به اندامهاي عريان درخت بجهند و برگ سبز شوند و اين فصل را به بهار برسانند. اين كه اينقدر دقيق ميخواهم آن صحنه را يادم بيايد و بنويسم به اين دليل است كه در يك لحظه كه نگاهم به تركيبي از نارنجي و قهوهاي روشن چشمها و عدسي تاريك ميانشان افتاد كه در نور قبل از ظهر تنگ شده بود حس كردم چشمها ميخواهند با من آشنا شوند. نه بوي غريبگي ميداد و نه آنقدر شناخته شده و آشنا بود. يك آشنايي كه معلوم نبود در چه زماني اتفاق افتاده و يك بيگانگي كه ميخواست دوباره به آشنايي برسد.
هاني، الان ساعت چهارده و چهل و چهار دقيقه است. برگ تقويم، اول آذر را نشان ميدهد و انتني كه از موبايل ميرود و ميآيد ميگويد بين دو شهر هستم و اختلاف ساعت بين الان و زمان حركت ميگويد جسمم حدود 700 كيلومتر از تو دور شده است و يادت كه در ذهنم است و قدمهايي را كه مرور ميكنم ميگويند روحمان ذرهاي فاصله نگرفته است. اگر نگاه آن چشمها را بخواهم تا الان دنبال كنم حتما به يك صفحهي كاغذ ميرسم كه تنش با خودكار زيبا شده است.
بگذار برگرديم به حياط پارك. آن موقع كه اصرار ميكردم بگذاري ازت عكس بگيرم. مقاومت كردنت و همزمان تمايلت، اين همزماني خواستن و نخواستن، حس زيبايي بود. يادم ميآيد قبل از اين حس بود كه كلاغها تن دادند به آب.
سلام هانيه. خودكارت كجاست و انگشتهايي كه بخواهند آنرا بگيرند و روي تن كاغذ برقصانند و بلغزانند تا در پاسخ سلام من رسم بشود سلام. الان سمنان را رد كرديم. منظورم از فعل جمع، من و ديگر مسافراني است كه در قطار نشستهاند. آنقدر از شهر فاصله گرفتيم كه بشود تمام آنرا دريك زاويه ديد. و خورشيد كه از آن طرف ابرهاي بارانزا ساختمانهاي بزرگ شهر را پر نور كرده است و مابقي در سايه روشن روز فرو رفتهاند. آن طرفتر ابرها تا پايين قله بالا رفتهاند و همين الان دوست دارم بدانم آن بالاي كوهها، كوههاي البرز چه خبر است. راستي اين كه مقداري دير جواب پيامهاي تو را ميدادم دليلش اين بود كه يكي از اين به اصطلاح “برادران” كنارم نشسته بود و با او صحبت ميكردم. فهميدم حسابي احمقند اينها. توي كلهشان را با كاغذ باطله پر كردهاند چون پِهِن لغت جالبي نيست كه بخواهم در متني كه براي تو مينويسم، هر چند انتصاب لغت به كسي باشد كه لايقش است، به كار ببرم.
راستي از اين اسم خوشت ميآيد؟
با همين اسم ميبرمت به ظهر تابستان. دستت را ميكشم و ميدوم تا بدويم به چند روز آينده. من از خلالشان دنبال رنگ قهوهاي روشن و چند كلاغ خيس ميگردم و تو به دنبال صداها، گاه گاه خودكار را از روي كاغذ به ميان لبهايت بياور و نگاهت را به روزِ اولِ آذرِ حياطِ خلوتِ پارك بدوز.
از کارزار سختی میآیم. هنوز رنگ خون روی خنجرم است و بخار آن میگوید گرمای بدنت به مرحلهی تب رسیده است. با خودم فکر میکنم آیا بهتر نبود زورآزماییمان را با مچ گرفتن میسنجیدیم یا اینکه روی تشک، حریف سمت چپ تصویر با دوبندهی آبی من میشدم و سمت راست تصویر تو را میدیدند که با انگشت شصت دوبندهی سبزت را تنظیم میکنی. تو آن طرفتر، خون من را روی تیغهی خنجرت بو میکنی. مچ که میگرفتیم، یا تو دست من را میخواباندی و برندهی کارزار ساده و بیخون و خنجر میشدی و یا زور بازوی من میچربید و سرم را به عنوان قویتر بالا میگرفتم. یا تو در خاک من روی تشک میافتادي و مثل مرغی رامِ دستهای من میشدي و یا من مغلوب بازوي تو ميشدم و شانههایم را زمین میزدي.
پیشتر هم میدانستم
چه قلب مهرباني دارد آنکه
دوست داشتن را در قفس سینهاش
پنهان میکند و به روی محبوب خنجر میکشد.
تو به عنوان برنده، دستت بالا میرفت و من به عنوان بازنده سرم پایین. الان ولی هریک پس از کارزاری بدون برنده، بدون بازنده، در گوشهای افتادهایم. میتوانم فاصلهی بینمان را با پانزده قدم پر کنم و کمتر از ده ثانیه به خنجر تو برسم. به جز صدای نفس و تپش قلبم که هردو سنگین میزنند، قار قار کلاغهایی که منتظر پایان کارزار و حریفی غلتیده در خون و غذایی برای چند وعدهاند، فضا را پر کرده است. نمیدانند صدای قلبم از خستگی کارزار چند ساعت پیش نیست که تاپ و توپ میتپد. من بخار خون را روی تیغهی خنجر نفس میکشم و زیر چشمی تو را میپایم. تو تکیه بر چنار، بوی آن را از پرههای دماغت بالا میدهی و تاریک شدن هوا را انتظار میکشی. قار قار کلاغها در گرگ و میش هوا اوج میگیرد و با تاریک شدن آن، تمام میشود. ولی صدای تپش قلبم را هنوز میشنوم. بلندتر از قبل. برق چشمهایت را دنبال میکنم و تا نیمهی فاصلهی بینمان سینه خیز میآیم. سرت را بین دو دست میگیرم و صدای قلبم تمام میشود.
امشب از اون شباي سگيه. ساعت 11 و 40 پرواز. اگر تاخير نداشته باشه، 12:50 فرود مياد. و بعدش دو ساعت نشستن توي يك ون مزخرف. يك روز شركت رو به خاطر اين ون آتيش ميزنم. شايد هم ون رو به خاطر اين شركت آتيش زدم. در ساعتي كه نه شب به حساب مياد و نه صبح ميرسيم مهمانسرا. كي بخوابيم؟ تا چشمهام گرم ميشه صبح ميشه و بايد بريم بازديد. آن هم اگر بدخوابي سراغم نياد و پلكهام به قدر كافي سنگين شده باشه كه بخوابم، مجبورم خودم را براي بازديد ساعت نه صبح آماده كنم. پس كي برم دوش بگيرم؟ هر روز بايد دوش بگيرم و اگر نگيرم، اين چربي لامصب شروع ميكنه به خوردن موهاي سرم. يك ربع دوش گرفتن، نيم ساعت صبحانه خوردن. يك ربع آماده شدن، نيم ساعت توي ماشين تا رسيدن ساعت 9 صبح به خاتون آباد، يعني بايد ساعت هفت و نيم بيدار بشم و بدون معطلي براي حمام و روشويي و باقي كارها، هر كار رو بعد از كار قبل انجام بدهم. اگر آن وسط بخواهم يك ربع هم براي نماز صبح بيدار بشوم، ديگر چيزي از زمان، براي خوابيدن باقي نميماند. امشب از ان شبهاي سگي است. يك ساعت تاخير دارد و يك شب سكي است امشب.
يك مطلب آمده بود. يك سوال. ميخواستم بنويسم. موضوع قابل تاملي بود. مثل يك قانون علمي كه كشف ميكني و ميخواهي براي همه بيان كني. دو دقيقه اين دست و آن دست كردم و دنبال يك فايل گشتم. بعد كه صفحه را باز كردم براي نوشتن، هيچ چيز يادم نيامد. همهي سوراخ سنبههاي ذهنم را گشتم. ولي دريغ از يك كلمه و يا يك حرف حتي. كسي ذهن گمشدهي من را نديده؟
اين خوشحالي بيشتر از چند دقيقهاي دوام نداشت. به سرعت لبهايم جمع شدند و احساس خطر كردم. حس كردم هيچ جايي براي پنهان شدن، براي خلوت كردن با خودم، براي آرامش داشتن و دور بودن از جمعيت ندارم. حس كردم ديگر نميتوانم گم شوم. گاهي اوقات دوست دارم بروم گم شوم. دوست دارم براي رسيدن به آرامش جايي باشم كه دست هيچ كس به من نرسد. جايي باشم كه هيچ كس نميداند كجاست و نميدانم كجا هستم. ولي با بودن موبايل، در هر كجايي هستم. در دسترسم. ميدانند كجا هستم و ميتوانند من را پيدا كنند. گيرم كه من هيچ اهميتي براي هيچ سرويس امنيتي و ضد امنيتي نداشته باشم. همين كه بدانم جايي براي پنهان شدن ندارم ناراحت هستم. بايد اين موبايل لعنتي را دور بندازم. بايد از دست اين تكنولوژي فرار كنم. دوست ندارم هيچ چيز و هيچ كسي خلوت من را از من بگيرد. دوست ندارم.
بالاخره گوشي پير و فرسودهم را گذاشتم كنار و يك گوشي نسبتا خوب با قابليتهاي فوقالعاده خوب خريدم. بيشتر قابليتهاي گوشي بر ميگردد به خدماتي كه Google روي اينترنت ارائه ميدهد. HTC مدل T3333 (touch 2) يك گوشي خوش دست، نسبتا سبك، با ظاهري زيبا، از دسته گوشيهاي Windows Mobile جاي گوشي نوكيا مدل 2600 كه از اول تا آخر نقش يك قوطي با قابليت ارسال صدا و متنهاي كوتاه بود را گرفت. يكي از قابليتهاي خوب كه تا كنون استفادههاي زيادي از آن كردهام، داشتن GPS براي موقعيتيابي است. هرچند كه نرمافزار آريو اقليم كه كار انطباق موقعيت با نقشه را انجام ميدهد، در محاسبهي سرعت، ايراد دارد، اما همان موقعيت هم كلي كارگشاست و براي مني كه تكنولوژي نديده و همچين بگي نگي اندكي نديد پديد هستم، اگر ابزار مفيدي نباشد، اما سرگرمي خوبي است.امروز با استفاده از اينترنت بيسيم اين موقعيتيابي را تكميل كردم. سايت Google Maps توانست موقعيت من را توي نقشه پيدا كند. تا قبل از اين، خيلي از گوشي احساس رضايت نميكردم و فكر ميكردم مقداري از پولم را ريختهام توي جوب. ولي امروز با وصل شدن به سيستم نقشهي گوگل و مقداري گشت و گذار توي آن از اينكه ويندوز موبايل خريدهام احساس رضايت كردم. سيستم مسيريابي آن فوقالعاده است. همينطور مكانيابي و يافتن مكانهاي نزديكِ موقعيت فعلي مانند پمپ بنزين.
يك روز از تعويض گوشي نكذشته بود حس دلتنگي از دوري گوشي قديمي كه نزديك پنج سال همدم من بود دارم. خاطرات آن گوشي بايگاني شد و روزهاي ديگري براي خاطرات آينده شروع شد.
فكر ميكني فردا چهشكلي است؟ من فكر ميكنم روزهاي زيادي را تكرار خواهيم كرد و اگر امروز، تكرار روزي در گذشته نباشد، اما اين ساعت تكرار ساعتي در گذشته است و در آينده هم تكرار خواهد. اين را يقين دارم. مثالش همين لحظهاي است كه مينويسم و هنوز يك ساعت نميگذرد كه از تو خدافظي كردهام. قطار به سمت تهران حركت كرد. اين هشتاد و پنجمين بار است كه قطاري از واگنها من را بين ديگر مسافران به تهران ميبرد و چند باري است كه آخرين تصوير شفاف مانده در پردهي چشمهايم، نگاه ملتمس و چشمهاي منتظر تو است. سومين بار است كه كتاب “كتابخانهي بابل” را با خودم ميآورم تا اوقات خالي فكرم با نقاشي تناش پر شود. هر بار تا صفحهي بيست و سه خواندم و كتاب را بستم. ” لذتي پيچيدهتر از تفكر وجود ندارد و براي همين است كه ما خود را وقف آن ميكنيم”. اين، جملهاي است كه با خواندنش در صفحهي بيست و سه كتاب، كتاب را بستم. اولين بار به اين دليل كه با حرف چرندي رو به رو شده بودم. چند هفتهي بعد از آن، در كنار كار شركت و تنبلي و گلگشت در اينترنت، سراغي از كتاب نگرفتم. بار دوم، كه از پيش تو دور ميشدم به سمت تهران، با دو نفر همكوپه شده بودم كه تا زماني كه پردهي چشمهايم كشيده نشد، يكسره حرف زدند. انگار مفتتر از گوشهاي من نديده بودند. كم مانده بود ازشان بخواهم خيلي مودبانه قارقارشان را تا رسيدن قطار به ايستگاه كنار بگذارند تا من فرصتي براي خودم داشته باشم يا حداقل بروم روي يك تخت بخوابم. دهانشان گرم بود. ولي آن موقع شديدا به سكوت احتياج داشتم. نه اينكه فكر كني آدم گوشهگيري هستم. نه. ولي نميدانم چه شده بود كه دلم مقداري سكوت ميخواست يك آسمان بالاي سرم. آخر شب اين فرصت پيش آمد. سكوتش را ميگويم. از آسمان خبري نبود. يكي از آن دو نفر رفت مستراح و دومي براي يك لحظه سرش را برگرداند سمت پنجره. نميدانم در آن تاريكي چه چيز ميخواست از شيشهي كوپه ببيند. ريش نامنظم و دماغ گوشتالودش زودتر از يقهي باز پيراهن سفيد راهراهش از توي شيشهي پنجره به چشم آمد. در همين فرصت كه داشت دقت ميكرد توي شيشه تا چيزي ببيند، و حرف ميزد، يك تخت از كنار كوپه خواباندم و پريدم روي آن. كتاب را برداشتم. حرفهايش را ميشنيدم. ولي برايم مهم نبود كه بخواهم به ذهن بسپارم و اين جا برايتان بگويم. فقط اين را بگويم كه يك مشت حرف مفت بود كه براي يك جفت گوش مفت زده ميشد. براي او هم مهم نبوده كه من ميشنوم و گوش نميكنم. كتاب را باز كردم. ولي آنقدر خسته بودم كه نخواهم به سياهي تن كتاب چشم بمالم. كتاب را بستم و خوابيدم. بار سوم، كه همين بار آخري بود از تو خدافظي كردم و برنگشتم تا نگاهت را پشت سرم بدرقه كني. تا صفحهي بيست و سه خواندم. ولي باز هم به آن جملهي لعنتي كه رسيدم كتاب را بستم. فكر ميكنم هر بار ديگر هم كه بخوانم، بيشتر از صفحهي بيستوسه و بيشتر از آن جمله، پيش نميروم.
مدتهاست روي يك جمله قفل كردهام. هنگ كردهام. خوابيدهام. بيدار شدهام. زندگي كردهام. زندگي شدهام. مدتهاست اسير روزهاي گذشته و فراري از فرداي نيامدهام. روي خاطراتم چمباتمه زدهام. مثل ماري روي گنج. فهميدهام مشكل من اين است كه روي يك فعل گير كردهام. چه فعلي است نميدانم. ولي ميدانم كه باز هم قفل خواهم كرد. مثل قبلترها كه رفته بودم توي لاكم. نياز دارم خودم را واكاوي كنم. مدتهاست درد، بزرگترين لذت زير زبانم است. از درد لذت ميبرم. اين را چند ماهي است كشف كردهام. و از پي اين كشف، پي بردهام تمايلات مازوخيستي در من رشد كردهاند. مثالش همين ساق پاي راستم است كه گاهي آنچنان درد ميگيرد كه غرق در لذت ميشوم. با پاي ديگرم به ساق پايم فشار ميآورم تا لذت به اوج برسد. ولي بايد اعتراف كنم كه هيچگاه از اين لذت و درد ارضا نشدم. هميشه ناكام ماندم و بعد از ناكامي، مغزم، همان جايي كه حس ميكنم روحم را و فكرم را و تمام درد و لذتم را كنترل ميكند، خوني ميشود. براي چند روز حس و رمق كار كردن را از دست ميدهم و در همان حال كه حالم از پريود شدن مغزيام به هم ميخورد، از اين كسالت و بي ميلي لذت ميبرم. شايد بگوييد كه پريود شدن كه لذت ندارد. آدم را سگ ميكند. دليلم بر وجود اين لذت اين است كه گاهي دلم ميخواهد پريود مغزي بشوم. يعني دلم براي اين حالتام تنگ ميشود. گاهي ميخواهم و ميطلبد كه پريود بشوم. ميخواهم بگويم اين يك توهم نيست. يك چيزي است كه دلتنگيام را به وجود ميآورد. براي همين است كه از آن جملهي كتاب خيلي خوشم نيامد و بهتر است بگويم حالم به هم خورد. آن جمله، از آن جملههاست كه من را پريود ميكند. يعني يك جملهي بي سر و ته كه معلوم نيست نويسنده از كجايش در آورده و در صفحهي بيست و سهي كتاب “كتابخانهي بابل” چپانده است. در انتخاب اين فعل خيلي دقت و احتياط كردم و ديدم همين چپاندن لايق آن جمله است. دليلي هم ندارد كه بخواهم الكي از كسي يا جملهاي يا نويسندهاي كه نه ديدهامش و نه آنقدرها ميشناسماش تعريف كنم و يا بد بگويم. درد اوج لذت است و اين يك بيان كلي و يا يك اصل نيست. اين چيزي است كه براي من به اثبات رسيده است و من هم مانند آن نويسنده، فقط نظرم را ميگويم. او هم نظرش را گفته است و كسي بيخ گلويش را نچسبيده است كه چرا همچين حرف مزخرفي زده است. ممكن است حرف من هم براي عدهاي مزخرف به شمار بيايد و البته من به آن عده هم مانند آن عدهاي كه طرفدار اين حرف هستند، احترام ميگذارم. بالاخره آزادند از هر چيزي خوششان بيايد و يا خوششان نيايد. نميدانم چه كسي از تفكر لذت ميبرد و بدتر از همه اينكه خودش را وقف اين كار ميكند. مثالش خود من. ببينم، تو از فكر كردن لذت ميبري؟ نه، خداييش از فكر كردن لذت ميبري؟
وقتي كه يك چيزي توي ذهنم گم ميشود، يا وقتي قسمتي از يك چيزي ناشناخته است، آن فقدان يا آن چيز گنگ و مبهم و ناشناخته، ميشود خداي ذهنم. پريودم ميكند، ساكتم ميكند، ميبردم توي خودم. گاهي اوقات كسل و بيرمق ميشوم. گاهي، برعكس، پر انرژي ميشوم و وراج. دوست دارم تا كشف معما، همانطور ساكت و فرورفته در لاك باقي بمانم. حواسم به كار نباشد و چند بار توبيخ بشوم. پس از چند هفته، كم كم لكههاي خون ديده شود و بفهمم چند وقتي است پريود شدهام و اين لخته، در مغز باقي مانده است. اينها نتيجهي همان تفكر عميقي است كه آن جناب نويسنده در موردش بيان فضل كرده است. يعني آنقدر فكر كن تا پريود شوي و خودت را وقف فكر كردن و پريود شدن بكن. كجاي اين لذت، پيچيده است؟ يك حرفي زده است و كتابي چاپ كرده است و چند منتقد هم آن را بهبه و چهچه كردهاند اين كه دليل نميشود حرفش يك حرف علمي و دقيق باشد كه بخواهم به آن فكر كنم و حالم از آن به هم بخورد. به نظر من منتقدها هم مثل خودش بودهاند. احتمالا فاميلي يا آشنايي چيزي بودهاند و يا به طوري با هم گاوبندي كردهاند كه از يك حرف مفت، تعريف و تمجيد كنند تا كتاب پرفروشي باشد. مثالش همين چيزهايي است كه دور و بر خودتان ميبينيد. الان بايد دنبال آن فعل گم شده بگردم. دنبال آن جمله. چند ساعتي است از تو خبري نيست. لكهي خون روي تصوير شفاف توي ذهنم ميبينم.
اينطور كه كنار من ميايستي، ناخودآگاه لبهايم را بر پيشانيات ميگذارم و بيهيچ تكاني، ميبوسمت. بگذار حالا كه خيال دست داده، دوري اين همه زمان را هيچ كنم متابوليسم تنت را تغيير دهم.
* عكاس اين عكس كي بوده؟
*منبع نامعلوم
داشتم موسيقي متن فيلم Blue را گوش مي كردم. تمام شده بود. دوباره پخشش كردم. همزمان نامهي تو را براي بار سيزدههم شروع كردم به خواندن و قبل از آن، شايد از نيم ساعت قبل قلم و كاغذي آورده بودم تا براي تو بنويسم.
خوبي سودابه؟
مه همه جا را گرفته. نميشود بيشتر از ده متر جلوتر را ديد. ميدان دربند را به ياد ميآوري؟ اگر باز هم از پنجره نگاه كني، در اين شبي كه زمين پر از برف شده است و هوا پر از مه، آن طرفتر از ميدان، فقط چند چراغ روشن خواهي ديد و نه چيز ديگر. حس ميكنم چيزي توي دلم آفريده شده است. چيزي كه از درون ميخورَدم. شور است به گمانم. چون يك بار كه قطره قطره از چشمهايم سرريز شد با زبان چشيدمش. شور بود. حس ميكنم -حس نميكنم- يقين دارم دلم برايت تنگ شده است. و آن چيز زيبا و دردآور دلتنگي است. عزيز من، ميخواهم بگويم كسي هست كه هيچ كس نيست و همه كس است. رفتهاي ديدنش. عاشقش هستي. آن كس، كسي را آفريده كه كسي نيست ولي دوستت دارد. دارم. من ماندهام تو! چرا تو با او معاشقه نميكني؟ سورهي نور را بخوان و آيهالكرسي را. مغرورتر از او، از معشوقي ديدهاي؟ الله لا اله الا هو الحي القيوم. معشوق بايد مغرور باشد. موافقي؟ ميداني كه من كمترين غروري در مقابل تو ندارم. معشوق بايد ناز كند. بايد دنبالش بروي. نروي بلكه بايد بدوي. يا معشوق شو و ناز كن يا عاشق شو و دنبال آن معشوق بينياز و پر ناز بدو. ضجه بزن از دوريش. حسود شو به عشقي كه دارد كه عشقش تويي. بمير در اشتياقش و نه از شوقش كه شوق با ديدار ميميرد و اشتياق با وصل، با ديدار، زيادتر ميشود. من، واقعا نميدانم چرا دارم اينها را براي تو ميگويم، ولي ميدانم كه اين بازي كثيفي كه تويش دست و پا ميزنيم، يك شوخي بيمزه به اسم زندگي است. براي همين است كه احساس ميكنم چقدر دور شدهام از او. سودابهام، دستهايت را بكش روي صورتم. بيا امشب با هم نماز بخوانيم. نماز عشق. هر دو بر سينهي محبوب سجده كنيم. دستهايت را بكش روي صورتم. خيسشان كن.
نميدانم چرا آنشب اينقدر تا بالاي شانههاي من پايين آمده بود خدا.
توي گوگلريدر (گودر) ميچرخم و خواندنيها و ديدنيهايي كه به اشتراك گذاشته شده است را در يك نگاه رد ميكنم. راست و دروغ كنار هم. پردهدري و رسوايي و روسياهي آشكار شده در كنار هم. تعداد زيادي از اشتراكيجات را نگاه ميكنم و يكي دوتاشان را كه بيشتر به مذاقم خوش آمدهاند را شـِـيْر ميكنم. كاش خدا-پدر-آمرزيدهاي يك واژهي مناسب براي share يا “به اشتراك گذاشتن” بيافريند. آدرس چند سايت را آنجا افزودهام كه يكيشان فقط عكس دارد. برف و غروب و شترسوار و گنجشك يا همان چغوك خودمان و لوكوموتيو و مرغ عشق و طبيعت جاندار و بيجان و رقص و مرغ ماهيخوار و عقاب و شهر و شكار و دوباره منظره و دوباره شهر و ساحل و آدم. كسي نيست كه صداقت را به تصوير بكشد؟ و از آنطرف دروغ را هم. با شما هستم عكاسباشيها، مثل همان عكسي كه يك حشره روي پرچم هاي گل براي خودش بساطي دست و پا كرده، عكسي از صداقت بيندازيد. با شما چرا نباشم دانشمندان. شما كه بهرهاي از علم داريد و خورهي ساختن و آفريدن هستيد، شما كه ميخواهيد لذت ساختن يك ماشين جديد را زير زبانتان تا سالها تجربه كنيد، ماشيني بسازيد، يك چيزي مثل يك قاب يا يك گوشي موبايل، كه وقتي به سمت كسي كه حرف ميزند ميگيريم، بگويد دروغ ميگويد يا راست. وجدان آنقدر بازدارنده نيست و آدمها آنقدر خودساخته نيستند كه به خودشان واگذاشته شوند. قانون هم كه قربانش بشوم در اين مملـكت مثل غيرت و صداقت، در خواب زمستاني خوشي فرو رفته است و نميخواهد به اين زودي از خواب خرگوشياش بيدار شود. زمستان هم كه نداريم دلمان به زمستان و برف خوش باشد كه گلوله پرتاب كنيم و چندتايي شاعر پيدا شوند كه نكبت و نخوت و دروغ و ظـلم را به سياهي شب و ظلمت زمستان تشبيه كنند. كسي نيست. خوابيدهاند. رفتهاند. ساكت شدهاند. كشــته شدهاند. خفه شدهاند و ما تنها شدهايم. ولي نميخواهيم در تنهايي بميريم. به جاي شانههاي محبوب، به گودر و خواندنيها و ديدنيها پناه ميبريم. ميخوانيم و كبكهايي ميبينيم كه سرشان را در برف نيامده، در خاك، فرو كردهاند. اگر همين چند عكس و چند دوست و چند خط خواندني نباشد، در هجوم حجم زيادي دروغ، كه هيچ واكسني براي آن نيست، تب ميكنيم.
حاضريد با هم از اينجا كوچ كنيم؟ برويم به جايي ديگر و مردمي ديگر بشويم. مردمي كه كتاب ميخوانيم و صداقت چشمهايمان را برق بيندازد و دلهامان كه از هم دور افتاد، براي هانيهمان تنگ بشود و محبت به جاي نفرت و خشم –كه چشمها را پر كرده است- دلها را پر كند. دروغ نگوييم و خيال اگر ميبافيم طوري نباشد كه خيال كنند ديوانهايم و جايي براي يك بيمار خوشخيال اگر ندارند، از شهر بيرونش كنند تا شايد خارج از ديوارهاي شهر، از تنهايي در بيايم.
اينها را گفتم كه بگويم از بازي روزگار لذت ميبرم. يك شطرنج بزرگ كه هيچ كس نميداند حركت بعدي حريفش چيست. فقط آنها كه سوادي و ادراكي و هوشي دارند، ميتوانند –و يا شايد بتوانند- حركتهاي ممكن بعد را پيشبيني كنند. و حريف زورگو و نادان، همان ديو بي شاخ و دم قصههايي كه بيبي برايم تعريف ميكرد و يك اسب پريزاد هم تويش بود، از سر ناچاري، نداند بايد چكار كند. از طرفي برنامهي تلـويزيوني راه مياندازد و عـلي مطـهري را ميآورد، از طرفي سعــيد مرتضـوي و حسيـن شريعتـمداري را لجنمال ميكند- كه حقشان است- از طرفي ترور ميكند، از طرفي نوك پيكان حرفهاي مطـهري را به سمت الف.نون ميگيرد، از طرفي حــكم اعــدام براي چهار نفر از دستگــيرشدگان روز عـاشـورا ميبندد كه هيچكدامشان را روز عـاشورا و در خيابان نگرفتهاند. نگاه كه ميكنم در جنـاح راسـت يك متفكر هم نيست (آخر اگر كسي متفكر باشد، كه به جناح راسـت نميپيوندد). و از اينطرف، ميرِ معترضـان چه خوب با بـيانيهاش كك به تنبان آنطرفيها انداخته است.
جناب ميـرحسـين! سكوتت را دوست دارم. حرفهايت را دوست دارم. به يك مرد محكم نياز داشتم كه تو را ديدم. من پشتت هستم. شايد از ترس. شايد از بي پناهي كه احساس گندي است، شايد براي اينكه تو را فدا كنم و قايم شود كودك ترسوي بازيگوشم پشت سر پدرش. و يا شايد به خاطر اينكه كمتر احساس تنهايي كني. روشنفكران هميشه تنهايند.
دارم بيست و سي نگاه ميكنم. ناخودآگاه چشمهايم خيس ميشوند. با خودم فكر ميكنم من كه روشنفكر نيستم. ولي روشنفكرهاي اول انقلاب از كجفهمي و نفهمي مردم چه ميكشيدند. روز عاشـورا خون ريختند و باژگونه جلوه دادند. و سر مردم را با كيهان و تلويزيون شيره ميمالند. همين شريعتـمداري كه با چمران دورهي چريكي را در لبنان ميگذراند و با مهندس شميسا هماتاق بوده است، خدا عالم است، مهندس شميسا ميگويد در خلال يك سال و نيم، يك بار هم نديدم كه نماز بخواند. حالا مثل مار غاشيه مردم را افسون ميكند و خون ميمكد. نماز خواندن يا نخواندن كسي به من ربطي ندارد. من از ريا بدم ميايد.
دوست ندارم اينجا از خشم و نفرت بنويسم. دوست دارم از محبت بنويسم و دوستي. نميدانم از دلم جدا شدهام يا نوشتن را فراموش كردهام. انگار ساق پاهايم را با تبر خرد كرده باشند و نتوانم راه بروم. كون خزوك شيرازيها هم چارهي درد نيست. انگار در يك محيط چگال مثل روغن مشغول راه رفتن باشي و بخواهي بدتر از همه، بدوي. و بعد ببيني كه چه سيل خروشاني جلوي حركت تو را ميگيرد. همين ميشود كه بيخيال بيست و سي ميشوم ميايم اين جا بنويسم كه امروزم به دور از هر گونه راهپيـمايي، زيبا شد. تو كه باشي، تنها نيستم.
آن دنيا را خيلي دوست دارم. چون هر كار كه بخواهي ميكني و مدام در گوشات نميگويند فلان كار را نكن وگرنه در آن دنيا چوب در فلانجايت* ميكنند.
* منظور آستين است