خنديدن بهتر است يا بوگاتي ويرون سوار شدن؟
دکتر اکبر جباری، پژوهشگر فلسفه و عرفان نظری و دانشآموخته دانشگاه میسور هند، در صفحه اخر روزنامه ایران امروز مورخ 23 اردیبهشت 91 به واژه discourse و ترجمه ی گفتمان برای آن که توسط داریوش آشوری وارد زبان فارسی شده است پراخته. به صحت و سقم مطالب اقای دکتر کاری ندارم. اماآقای دکتر یک اشتباه کودکانه در این نقد تند و تیز و تاخت و تازی که به جناب آقای داریوش آشوری کرده بود، داشت. وی با ادله ی مناسب خودش عنوان داشته که عبارت سخن و یا گفتار، ترجمه های بهتری برای این واژه است. در انتها یک شعر فارسی اورده که داخلش کلمه سخن هست و دور سخن را چند لایه گیومه و مشخصه، گذاشته بدین صورت:
از صدای “سخن” عشق ندیدم خوشتر
و گفته به راستی صدای سخن عشق را اگر بخواهیم صدای گفتمان عشق ترجمه کنیم چقدر مضحک خواهد بود.
بدیهی است اقای آشوری، كلمه ی گفتمان را بجای سخن استفاده نکرده است، نمی کند و نخواهد کرد. انگار اصل شعر “از صدای دیسکورس عشق ندیدم خوشتر” بوده که برگردان آن به “از صدای گفتمان عشق ندیدم خوشتر” نا متقارن به نظر برسد.
در ثانی، در همین مثال آقای دکتر، اگر معادل دیگر ایشان را بکار ببریم “از صدای گفتار عشق ندیدم خوشتر” نیز، به ذعم خودشان، عبارت مضحک دیگری خواهیم داشت.
نميدانم چرا دلهاي آدمها كه به هم نزديك ميشود دوست دارند صداي هم را بشنوند. نزديكتركه ميشود ميخواهند روي هم را ببينند. نزديكتر كه ميشود، ميخواهند دست هم را بگيرند و با هم زير باران قدم بزنند. نزديكتر كه ميشود، از چسبناكي و تنگي، خيس ميشود. و باز نزديكتر كه ميشود به يكباره انقدر نزديك ميشود كه ميتوانند از هم دور شوند. ديگر صدا و صورت و دست و قدم زدن با يكديگر، اينقدر شفاف و زيبا ديده نميشود. نميدانم. شايد دليلش ايناست كه تبديل به عادت ميشود. لعنت به عادت. لعنت به هر چه عادته. لعنت به عادت. عادت. بشمار. چه ماهانهش و چه سالانهش. لعنت به تمام عاداتي كه باعث ميشوند زيباييها پنهان شوند. لعنت به تمام عاداتي كه باعث ميشوند معجزهها ديده نشوند. لعنت به تمام عاداتي كه زيبايي يك لبخند را در پس چهرهي محبوب، محو ميكنند.
در مورد من و تو مساله اينطور نيست. قبل از آنكه دلهاي ما به هم نزديك شود، قبل از اينكه دلي بدهم و دلي بگيرم، نور، اولين تصوير از صورتت را با سرعت 299702547 متر بر ثانيه در پردهي شبكيهام انداخت. چشم من آن تصوير را براي مدت چهار صدم ثانيه روي پرده نگاه داشت. هرچه تلاش كردم اولين فوتونهاي انعكاس نور تو را در چشمم براي هميشه تثبيت كنم نشد. بيش از آن، در توانش نبود. حرارتي كه نور به سلولهاي مخروطي منتقل كرد، توان آنها را ربود. تلاش من براي حفظ اولين نقش از چهرهات بينتيجه ماند. بعد از آن، با سرعت تقريبي يك ماخ، صدايت پردهي گوشم را به آرامي مرتعش كرد. اين اتفاقات به قدري سريع بود كه واكنشهاي دروني من را تحت تاثير قرار داد. چيزي در دلم لرزيد. با خودم گفتم “به خودت مسلط باش مرد”. كسي از درون من داشت از من ميگريخت و به تو پناه مياورد. دستپاچه شده بودم. صدايم مرتعش شده بود. چشمهايم دوسو ميديد. به زحمت، “خود”ي را كه داشت ميرفت كه از دست برود، جمع و جور كردم. چشمهايم را بستم. پرتوهاي نور بينتيجه به پشت پلكهايم ميكوبيدند. گوش ديگرم را دروازه كردم تا ماندگاري صوتيام به حداقل برسد. سينه را صاف كردم و صدا را در گلو پيچاندم: “تصميم به ازدواج داري؟” عجب سوال احمقانهاي. هول نشو اميد. ديوانه! اگر تصميم به ازدواج نداشت كه الان تو اينجا نبودي. با همان صدا، اما رساتر، ادامه دادم “ميخواهي همينطوري سكوت كني؟” براي دومين بار، لبهايت را تكان دادي “من بايد شروع كنم؟” دوباره دلم ريخت. چشمهايم اينسو و آنسو دويد. كسي از درون من گريخت. آن موقع بود كه فهميدم “خود”ي باقي نمانده.
ساعتي گذشت. واكنشهاي شيميايي درونم را فرو نشاندم. ولي چيزي در من تغيير كرده بود. فوتونهاي نور متصاعد شده از تو مدام به چشمهايم نوك ميزدند و من به ضرباهنگ آنها و لبهايت عادت كرده بودم. اعتياد بود؟ اعتياد نبود. قافيه را باخته بودم؟ اين اولين بار نبود كه به خواستگاري كسي ميرفتم. چنين حسي را تا كنون تجربه نكرده بودم. قافيه را نباخته بودم. سعي كردم چيزي بروز ندهم. ولي تو خود ميدانستي با من چه كردهاي. قافيهام را ربوده بودي و همزمان كه به چرخش نود درجهاي پاچهي شلوارم در دلت ميخنديدي، جسد نيمهجان و زخمي من را به سمت دو خط موازي دلچسب روانه كردي.
به رسم دوستي، بهدور از هر گونه پيشداوري و فارق از نظرات ديگران
به پاس همقدمشدن، همكلامي و لمس دستهاي مهربان
به ياد تمامي موزاييكها و آسفالتهاي راه،
ما در مقابل دوست و همراهمان، وظيفههايي داريم و اين وظايف، به هيچ عنوان كم و يا محو نميشوند.
من خدا هستم. گاهي از اعمال انسانها، دلم ميگيرد گاهي سرم، گاهي ميخندم گاهي ميريزم درون خودم. ولي همواره اميدوارم به فرداي آنها. روزي كه دير نيست، آقتاب از پس ابرها طلوع خواهد كرد.
آنان كه كاسهاي هستند كه بي هيچ آشي احساس داغي ميكنند، محكومند به حبس ابد.
كسي كه نزد خودش ادعايي از هوش و ذكاوت رياضي دارد، نميتواند دل به يك زندگي كارمندي با حقوقي هرچند بهتر از همردههايش ببندد و دمي در اقتصاد پر ريسك نجنباند. قدرت حسابگرياش به قدري است كه ريسك را تا حد زيادي دقيق پيشبيني ميكند و سود و زيان احتمالي را ميبيند. به دوستانش مشاوره محاسباتي ميدهد و وقوع تصوراتي از آينده را روي قلم و كاغذ ارزيابي ميكند. اگرچه اندك تجربهي ريز و درشتي كه در خلال اين سالها سايه بر تصميمگيريهايش انداخته، خردههوشي به هيجانش افزوده است ولي به قدر كفايت نيست و شديدا به استفاده از تجربهي كسي كه هوش هيجاني بالايي به اثبات رسانده است، احساس نياز ميكند.
حسابگريهاي اين فرد، از حل معادلات اخذ تسهيلات شروع شد. ابتدا بايد ميدانست فرايند سود بانكي به چه صورتي است. سپردهها و تسهيلات بانكي بر اساس چه فرمولي محاسبه ميشوند و رويكرد بازار در اين زمينه حول و هوش چه معادلاتي ميچرخد.
وي فرض كرد مبلغ A ريال (180 ميليون ريال) وام با بهرهي سالانهي بانكي X درصد باشد (بهعنوان مثال X=12 براي بهرهي 12 درصد در سال) كه قرار است در مدت n ماه (120 ماه) بازگردانده شود. مبلغ قسط هر ماه P ريال است. معادلات به سادگي حل شدند. در اين معادله x=X/1200 است. لذا P=Ax(1+x)^n/((1+x)^n-1) مساوي 2582477 ريال است. سود كل پرداخت شده عبارت است از Q=Pn-A ( در اين مثال 129897248 ريال).
آلترناتيوهاي مختلف اين معادله نيز حل شدند. مثلا اگر بخواهد بداند با ماهي P ريال قسط، وام A ريالي با بهرهي سالانهي X چند ماه بايد قسط پرداخت كند، اكنون ميداند.
n=ln(P/(P-Ax))/ln(1+x)
و يا اگر بخواهد وامي بخرد، و فروشنده بابت واگذاري وام مبلغ B ريال از وام را به عنوان حق واگذاري وام براي خود بردارد ميداند درصد واقعي بهرهي وام، سالانه چند درصد ميشود. مفروضات مساله به شرح زير است: مبلغ وام A، بهرهي سالانه اصل وام X، زمان بازپرداخت n ماه، مبلغ قسط ماهانه از رابطهي فوق مساوي P و سود كل پرداخت شده مساوي Q خواهد شد. از اين مبلغ، فروشندهي وام، مبلغ B ريال به عنوان حق واگذاري بر ميدارد. بهرهي معادل سالانه (Y) از حل معادلهي زير بدست ميآيد كه بايد با سعي و خطا انجام شود.
P(1+y)^n-P=(A-B)y(1+y)^n
از حل اين معادله مقدار y بدست ميآيد و بهرهي معادل سالانه مساوي Y=1200y ميشود.
وي مثالي ميزند تا موضوع را بهتر درك كند. اگر بخواهد يك وام 18 ميليون توماني مسكن را با بهرهي سالانه 12 درصد و بازپرداخت ده ساله (مبلغ قسط هر ماه 258248 تومان) به قيمت سه و نيم ميليون تومان بخرد، بهرهي معادل با توجه به رابطهي فوق مساوي 17.6756 درصد سالانه ميشود.
در موسسات مالي و اعتباري روشهاي گوناگوني براي تسهيلات ارائه ميگردد. يكي پر ضررترينشان شرايطي است كه 5 ميليون تومان پول به مدت يكماه در موسسه پس انداز شود. پس از اين مدت، مبلغ 15 ميليون تومان وام با زمان بازپرداخت 36 ماهه با بهرهي 12 درصد به متقاضي تعلق ميگيرد و 5 ميليون تومان به عنوان سپرده نزد موسسه تا پايان پرداخت اقساط باقي ميماند و سود 2 درصد سالانه به آن تعلق ميگيرد. اين شرايط، از دريافت وام ده ميليون تومان (تفاضل 15 ميليون تومان وام اخذ شده و 5 ميليون تومان پول سپرده) با بهرهي 28 درصد سالانه نامناسبتر است. وي گول اينموسسه را نخورد و عطايش را به لقايش بخشيد.
نكتهي پايان بحث معادلات وام اين است كه هر وام با بهرهي كمتر از تورم واقعي جامعه، به سود وامگيرنده است.
وي، در پردهي دوم، معاملات جاري بازار را ارزيابي كرد. از جوگير شدنهاي همگاني به سمت سكه و دلار گرفته تا بازار مسكن و خريد و فروش كالا و سفته بازي (بورسبازي) و غيره. او پارامترهاي زيادي را براي تصميمگيري در خصوص معاملات اقتصادي بايد در نظر بگيرد. تصميمگيريهاي دولت و معادلات جهاني در اين خصوص بيشترين تاثير را دارد. اگر شرايط جامعه به نحوي بود كه ثبات اقتصادي نسبي حاكم بود، ميشد در اين خصوص تصميمات دقيقتري گرفت. ولي از آنجايي كه آب گلآلود هم ماهيهاي خوبي به تور مياندازد، بايد بتواند در اين شرايط، بهترين تصميم را شناسايي كرد. وي از سفتهبازي (خريد و فروش دلار) و سكهبازي خوشش نميايد. گرچه پسانداز سرمايه به صورت طلا، يكي از كمريسكترين موارد سرمايهگذاري است ولي در تلاطم ناشي از اين حركتها، وي كمتر سرمايهگذاري ميكند. البته بررسي نمودار قيمت طلا در طي ده سالهي اخير، نشان ميدهد پوش اين نمودار همواره صعودي است. يعني سپردهي طلا (به شرط محافظت كامل در مقابل ربوده شدن و يا مفقود شدن) سپردهي مطمئني است و ارزش پسانداز كردن پول را دارد. همگان و البته او، به خوبي واقفاند كه ارزش پول در جامعه، در حال افت و بدون هيچ خيزي است. دولت براي كسري بودجهي خود پول چاپ ميكند ولي ازآنجايي كه بدون پشتوانه چاپ شده است، چاپ آن باعث كاهش قدرت خريد پول ميشود. يعني ارزش پول در جامعه كم ميشود. حال اگر اين پول را تبديل به كالا كند، از انجايي كه ارزش كالا طبق مبادلهي كالا با كالا –همان چيزي كه در امور بينالمللي در حال انجام است مانند نفت در مقابل كالاهاي مزخرف چيني- نوسان كمتري دارد، سرمايهي خود را بهتر حفظ ميكند.
از خلال اين بديهيات، وي به اين نتيجه رسيد كه سرمايهگذاري ميانمدت بر روي مسكن و زمين، كمترين ريسك و بيشترين سود را دارد. البته وقوع جنگ تحديد بزرگي در اين زمينه محسوب ميشود. به موقع جنگ، بازار مسكن مشتري ندارد و سرمايهي بلوكهشدهاي در دامن وي قرار ميگيرد. دلايلي كه وي را مجاب به حركت و بررسي دقيق معادلات مسكن كرده است، به اين شرح است:
مسكن ميتواند مولد پول باشد. از اجارهبهاي آن ميتوان استفاده نمود و يا اينكه ميتوان در آن سكني گزيد و ماهانه چند صد هزار تومان اجاره بها پرداخت نكرد.
ميتوان با استفاده از سند آن وام گرفت. و با استفاده از وام آن، سرمايهگذاري جديدي را آغاز كرد.
در صورت افزايش حاملهاي انرژي كه فاز دوم آن به زودي اجرا ميشود، هر كالايي كه به آن وابسته است مانند سيمان، آجر، حمل و نقل، كاشي و … نيز گران ميشود و ازدياد اين پارامترها، ازدياد قيمت مسكن را به همراه خواهد داشت.
استفاده از اين محاسبات، وقتي كه شمههايي از هوش هيجاني و شم اقتصادي در آن نباشد، به هيچ دردي نميخورد. او سالهاست به اين نتيجه رسيده است كه مشاوره با افراد موفق در اين زمينه نياز دارد.
صداي خندهات كه پيچيد توي گوشم، سرم را بالا آوردم. به دنبال صدا، چشم دواندم توي اتاق. صدا قطع شد. جلوي آينه خبري از تو نبود. بچه شده بودي و هواي قايمباشكبازي به سرت زده بود. صدايت زدم. هرچه گوش كشيدم، صدايي نيامد. دوباره سرم را انداختم روي كتاب. چند لحظه كه روي كلمهها چشم دواندم، دوباره صدايت را شنيدم. صدا در مركز جمجمهام، جايي بيبعد، شنيده ميشد. مركز نشر صدا قابل تشخيص نبود. دوباره، و به ناچار، به سمت اتاق نگاه كردم. “با مني فروغ؟” جوابي نيامد.
مقداري قارچ خُرد ميكنم. ميريزم توي تابه. تابه روي اجاق گاز. چرخاندن شير گاز تا نيمه، جرقه ميزند و گُر ميگيرد. روي مبل نشستهاي و نگاهت به اشپزخانه است. منتظر آماده شدن غذاي حاضري هستي. با گوشهي چشم زير نظر دارمت. سر نميچرخانم تا تو همانطور بيمهابا، با چشماني كنجكاو، حركات من را زير نظر بگيري. ساعت به ده نرسيده است. شبكه پيام، صداي مجيد اخشابي را از بلندگوهاي تلويزيون پخش ميكند. برنامههاي شبانهي راديو سالهاست مشتري قديمياش را از دست داده است و امشب، با حضور تو، دوباره من را مهمان كرده است. غذا كه آماده ميشود، تو نيستي.
صداي تلويزيون را زياد ميكنم. صداي تو رفته است. عليرغم اصرار سميه، حاضر نشدم امروز را مهمان او بشوم. ترجيح دادم مرغ كرچ نشسته بر روي كتابهايم شوم. در خانهاي كه نميگذارد حواسم متوجهي جوجههاي ده روزهام بشود، بو و صدا و احساس حضورت را همراه با كلمههاي كتاب به چشمهايم ميكشم.
اينبار كه ببينمت، ستارهها را تا چشمهايت پايين ميآورم. يقهي كتم را تا زير لالهي گوش بالا ميآورم. همينطور كه دستانم توي جيب كت، سردشان است، چانهام را بالا ميآورم و تو، پيشانيات را تا مقابل لبهام كه غنچه شدهاند، پايين ميآوري. غنچه، روي پيشانيات ميتركد و صدايي ايجاد ميشود. دست راستم را به سمت درخت كاجي كه دورتر و بزرگتر است، نشانه ميروم و به يكباره، شروع ميكنيم به دويدن. به درخت كه ميرسيم، بخار گرمي از لبهاي نيمهبازت خارج ميش. لبهايت را ميبينم كه بريده بريده باز و بسته ميشود. لبخند انتهايش، به لبقند بدل ميشود و دستانم دور بازوانت حلقه. حجم گرمي ميان دستانم را پر ميكند و بخار نفسهايت، لالهي گوشم را گرم.
شبها سر بر بالش ميگذاشتم و نگاهم روي سقفِ ساكتتر از مرده خشك ميشد. خنثي و بيرنگ. با سايههايي كه ميامدند و هيچگاه نميآمدند. روي سقف، دراز ميشدند و قبل از آنكه روي جسم من بيفتند، به ناگاه، نيست ميشدند…
… و من غواصي شدم در ميان كلمهها. آن موقع هنوز لب نگشوده بودم و فقط انگشتهام بود كه ضرب ميگرفت و چشمهام كه دودو ميزد روي سياهههاي متنها تا راهي باشد براي غوطهور شدن در آن دريا. دلت گرم بود و نرم. از نگاهت وارد شدم و رسيدم به سويدا. همان جعبهي سياه. خواستم كشفش كنم. كلمه ريختي روي صورتم و توي دستم. نگاه كردم و خواندم و خواندم و چشمهايم با دلت آشنا شد. كشف رمز آن جعبه يك كار شبانه روزي بود. نميتوانستم از راهي كه آمدهام برگردم. و من به دنبال بازگشتن نبودم. ناگهان موجي آمد و من را كوباند به سنگ و ديوار. خواستم فرار كنم. دور و برم ميلههاي قفس ديدم.
بيست روز گذشت.
اين پا و آن پا كردن فايده ندارد. تو كه ماهي نيستي كه به دنبال چالهي آب باشي براي شنا كردن. من ماهي شدم در چالهي دستت و وقتي شك برت داشت كه “اين زنداني تمايل به رهايي ندارد؟” مرغي شدم ساكت، نشسته بر تخمهاي بيست و پنج روزهاش. و باز كلمه ريختي و مهربان شدي و من از دلتنگي درآمدم. دفترم را باز كردم و برايت نوشتم دوستت دارم. پرسيدي چه قدر. گفتم آنقدر كه …
… و من رقاصي شدم در بركهي خشك كه باد از هر طرفش ميآمد و موهايم را ميبرد. شب شد و ديوانگي بر من چيره شد. تو كه ماهي نيستي كه با وسوسهي باران، سر از خاك بركه بيرون آورده باشي؟ و من قطره آبي شدم در دهان تشنه ماهيايي كه خطوط مشبك بركه را قدم ميزد و به آسمان نگاه ميكرد. مگر اين رود، در اين روز، از چشمهي بالا دست سيراب نميشد؟ – نه نميشد. الان كه روز نيست. اين سكوت، از سردي شب است و اين باد، زايندهي ابرهاي بيبار و اين رود؟ گفتي رود، اين رود زايندهروديست كه حالا بهجاي آب، خشكي ميزايد. ولي ماهي بيچاره!… من اين شب را نميخواهم. من روز ميخواهم. من از بد شگوني شب بيزارم. بيزارم. يك نفر نورافكن را …
… و تو از من خواستي غصه نخورم. پنج شب گذشت. و من دلم را يلدايي كردم براي ادامهي شبگوييهاي قصهگوي پاييز. آنگاه كه صحنه عوض شد و من، آدم ديگري شدم و تو!
قصهگو، عصايش را در هوا چرخاند. چرخي زد و ايستاد. قدمي برداشت و سكوت قهوهخانه را گرم كرد: بيا در رنگارنگ پاييز، خشخش برگها را بپا كنيم. بيا در كلبهي كوچكمان، مرغ ساكتِ هم را زير بال و پر بگيريم. شبها بميريم و صبح، زاييدهي هم شويم. بيا پاييز را بهار كنيم كه بهار، بيتو پاييز است. بيا در خشخش برگها، جغرافياي فصلها را عوض كنيم. زمستان در گرمي آغوشت، چلهي گرم تابستانم شود با ميوههاي رسيده. آب خنك چشمهي بالادست، سيرابم كند. تابستان در سفيد سينهات، زمستان شود و باد، رقصنده با وزش موهايت. بوز. باد شو. متحرك. با هيجان. بهارم را رنگارنگ پاييز كن. زمستانم را تابستان، پاييزم را بهار. بريز. آب در كاسهي دستانت، ماهيام كن ميان دستانت. ميخواهم شيار ناموزن دستهايت را قدم بزنم. ماهيام باش، لغزنده در دستانم. و من غواصي شدم در آب چشمانت. صياد مرواريد. لغزنده، رقصنده با وزش موهايت. شكارم كن. صيدي كه قرارش، چشمهاي توست و فرارش از چشمهاي تو. مگر جز اين روزهاي شيرين، شبهاي …
چشمهايم را ميبندم تا بهتر يادم بيايد. يك روز پاييز بود كه بهار شد. يك روز بهاري در بيست و پنجم پاييز.
ما زنده ايم
زيرا مي ميريم
وقتي كه شركت در گير و دار انتقال به كرمان بود، با چند نفر از دوستانم در خصوص جستجوي فرصت شغلي ديگر صحبت كردم. يكي از دوستانم كه در يك شركت معتبر و بزرگ كار ميكند از من خواست رزومهي كاريام را برايش بفرستم و براي آن شركت، درخواست كار بدهم. ميگفت اخيرا پنج نفر از نيروهاي بخش مكانيك استعفا دادهاند و شركت شديدا نياز به نيرو دارد.
چندي پيش براي مصاحبه شغلي به آن شركت فراخوانده شدم. طبق برنامه و پنج دقيقه قبل از شروع مصاحبه به آنجا رسيدم. به محض رسيدن، از دوست قديميام خواستم بيايد لابي ساختمان و با هم گپي بزنيم تا جلسه شروع شود. با دوازده دقيقه تاخير من را به داخل اتاق دعوت كردند. چهار نفر از بزرگان شركت در كميتهي جذب جمع شده بودند. يكي از آنها كه تهريش داشت و تپلتر از بقيه بود، پرسيد ” تاخير ما باعث رنجش شما نشد؟” با خونسردي و سادگي تمام گفتم ” يكي از دوستانم در اين شركت كار ميكند و در اين مدت، مشغول صحبت با ايشان بودم.” بعد از جلسه به اين اشتباه استراتژيك خودم پي بردم. در جلسات مصاحبه و يا هر جلسهي ديگري، بايد كاري كرد كه بدون آنكه آنطرف ميز، رنجيده شود، به اين باور برسد كه با شخص قَدَري رو به رو است و خودش نكات ضعفي دارد. البته تكرار ميكنم در اثر اين قدرتنمايي، آنطرف ميز به هيچ عنوان نبايد مورد رنجش يا توهين قرار گيرند.
مديريت يك جلسه مصاحبه كار آساني نيست. بايد به ريز و درشت كار آشنا بود. حفظ خونسردي مهم است. اضطراب يك ضعف است. اگر از خود اطمينان داريم بايد نگراني را كنار بگذاريم و بدانيم آنطرفيها توقع صداقت دارند. آنطرف ميز، پس از بررسي رزومهي كاري، از شخص دعوت به مصاحبه كردهاند. يعني كليات نوشته شده در رزومه، مورد پسند آنهاست و ميخواهند با مصاحبه، در اين خصوص، تصميم درستي بگيرند. پس نگراني جايگاهي ندارد. براي تاثيرگذاشتن به مصاحبه كنندگان، بايد هر طور هست قدرت خود را به نمايش بگذاريم. ولي قبل از ان و يا در خلال آن، بايد اندكي صميمي شد. در جلسهي مصاحبهاي كه داشتم، خاطرم نيست دقيقا چه جملهاي در پاسخ به يكي از مصاحبه كنندگان گفتم كه همه خنديدند و به اصطلاح يخمان باز شد. خودماني شدن در جلسه، باعث ميشود سنگيني جلسه شكسته و در يك محيط دوستانه، گفتگوها ادامه پيدا كند. ولي آنچه باعث شد اين چند خط را بنگارم، اشتباهي بود كه من در مصاحبهام داشتم. هرچند مصاحبه به خوبي پيش رفت، ولي من ميتوانستم مقام مصاحبه كنندگان را اندكي پايين بياورم و از اين طريق، يك امتياز بگيرم. پرسيدند تاخير ما باعث رنجش شما نشد؟ و من از سپري كردن زمان با يكي از دوستانم صحبت به ميان آوردم. مناسبتر بود روي تاخيرشان مانور ميدادم تا بدانند در اين زمينه، لنگ ميزنند. مثلا ميتوانستم اين جمله را بگويم: “تنظيم دقيق وقت جلسه، نيازمند مديريت دقيقتري بود. هرچند كه ما در ايران به انواع تاخيرها عادت كردهايم و امري غير طبيعي قلمداد نميشود.” در اين صورت، با جملهي اول، عدم توانايي آنها را در تنظيم دقيق زمان، به رخشان كشيدهام و به آنها نشان دادهام كه اين نكته (توانايي اندك آنها) از ديد من پنهان نمانده است. از طرفي، با جملهي بعدي، مسالهي عدم مديريت مناسب زمان را در كشور، امري طبيعي نشان دادهام تا در انجام اين گناه، چندان احساس تنهايي نكنند و مطمئن باشند ميتوانند اين گناه بزرگ توسط افراد زيادي انجام ميشود و با اينكار، مقداري از گزندگي جملهي اول، ميكاستم.
اگر به خودتان اطمينان داريد، با خونسردي و اعتماد به نفس، در مورد حقوق مورد درخواستتان صحبت كنيد. در فرم درخواست، مبلغ مورد نظر را ننوشته بودم. همان آقاي تپل كه شروعكنندهي مصاحبه بود، پرسيد حقوق مورد درخواستت چقدر است. من اندكي رودرواسي كردم و يك رقم نسبتا بالا را براي كار در ساعات اداري، بيان كردم. انها هم يكديگر را نگاه كردند و جلسه تمام شد. در مورد حقوق، انهم در اين شرايط اجتماعي كه از ابتداي سال تا كنون دو بار كرايه تاكسيها –كه نشاني از تورم موجود در جامعه است- حدود 35% افزايش يافته، خيلي وقتها رودرواسي داريم كه خواستهي خود را بيان كنيم. ولي آنچه مسلم است، حقوق مورد درخواست من، بايد اجاره خانه در منطقهي متوسط شهر مثل يوسفآباد، هزينههاي رفت و برگشت به شركت، هزينههاي انرژي و مخابرات، هزينههاي خورد و خوراك و ميهماني، خريد لباس سالانهي من و همسرم، هزينهي رفت و آمد همسرم براي خريد روزانه، ذخيرهي پول براي افزايش اجارهبهاي سالانه و يا رهن منزل، سفر، دانشگاه همسر و اندكي ذخيره براي ارتقاي زندگي مانند خريد ماشين و يا هزينههاي درمان و هديهي تولد همسر و خانوادهي درجه يك و روز زن و مادر و پدر و عيدي دادن به برادر زاده و خواهرزاده و همسر و خواهر و موارد پيشبيني نشده را پوشش بدهد. فكر ميكنم بهتر بود همهي اينها را بيان ميكردم و از آنطرف ميزيها ميخواستم خودشان جمع بندي كنند و مبلغ مورد نياز را ثبت كنند.
اينها را گفتم كه بگويم حال اينروزهاي من چندان بد نيست. با كمي رودرواسي، خوبم.
اگر گذرتان به جلفا افتاد، حتما سراغ آسيابخرابه را بگيريد و از كليساي سنت استپانوس فراموش نكنيد.
دوست دارم به يك لحظه، در كسري از ثانيه و براي تمام لحظهها و ساعتها، دلم خالي شود از تمام گرفتگيها و كدورتها. نميخواهم هيچ ابري، دلم را لك كند. ميخواهم صاف شود. و ستارههايش ديده شود. ستارهاي بچينم پنج پر انگشت. رويش بنويسم “به تو كه گرمتر خواهي شد، با مهر” تقديمش كنم به خندهي چشمهايت. به مناسبت روزي از برگ تقويم 90.
آيا اينقدر كم ظرفيت شده ام كه به خاطر لحظهاي ازرده خاطر شدن، تمام خوبيهاي گذشته را از ياد بروم؟ نه! نه. قابل قبول نيست. من هنوز همان اميد ام. هرچند اينروزها لجبازتر و تندخوتر شده باشد.
سازمان كوك نيست. كوكِ هم نيست سازهايمان. اركسترمان رهبر ندارد. نوت نداريم و بدتر آنكه صداي ساز يكديگر را نميشنويم تا با هم، فيالبداهه، هماهنگ شويم. حتي ريتم هم ندارد صداي سازمان. با اينهمه، من دلم تنگ شده است.
سيِ دوي نود- شانزدهم سعادتآباد. در اتاق آشفتهي جمعه
حرفهاي جديدي زده ميشود و شنيده ميشود. از دوركاري كه براي اولين بار ميشنيدم گرفته تا انتقال به كرمان. ظاهرا حكم حكومتي است و لازمالاجرا. ميگويند عدهاي ميتوانند كامپيوتر را ببرند خانهشان و از آنجا دوركاري كنند، يعني از راه دور، كارهاي شركت را انجام بدهند. فكرش را بكنيد توي خانه نشستهايد و ماهي هشتصد هزار تومان بهتان ميدهند كه هر از چند گاهي نيم نگاهي به اتوماسيون اداريتان بندازيد و “تاييداست”ي بزنيد پاي نامه. خوب است ديگر، خانوم همسر برايتان چاي ميآورد و ميتوانيد از ميهمانانتان هم پذيرايي كنيد. حداقلش اين است كه ديگر مجبور نيستيد قبل از بيدار شدن خروسها از خانه بزنيد بيرون. همانطور با لباس خواب كامپيوتر را روشن ميكنيد و درحالي كه هنوز مسواك نزدهايد نامهي مشاور را ميخوانيد.
آنطرفتر، مهدي روزنامه همشهري خريده است و چند صفحهي اندكي كه در نيازمنديهاي امروز چاپ شده است را با نااميدي نگاه ميكند. ميگويد “بچهها اينجا كارمند ماهر ميخواهد”. همه ميزنند زير خنده. امين ميگويد “يك راستهدوزي هم براي من پيدا كن”. محمد ميگويد” اميد تو چكار ميكني؟” من چكار ميكنم؟ معلوم است. نه معلوم نيست. نميدانم. جابجا شدن سخت است. ولي الان هيچ شركتي نيرو نميخواهد. من ميروم. الان كه بايد تا دو ماه ديگر كلي… . نه نميروم. نميشود رفت. پس كارهاي ديگر را چكار كنم؟ تمركز زدايي هست كه هست. من همچنان متمركز ميمانم. حاليشان نشده بود و هوارتا امكانات دادهاند به تهران. جمعيت متمركز شده است. حالا پراكنده كردن اين جمعيت سخت است و شركتهاي كوچك و وابسته را مجبور كردهاند بند و بساطشان را منتقل كنند به محل پروژه. البته منطقيتر اين است شركتي كه 130 ميليارد تومان پروژه در اطراف كرمان دارد، يك تيم مهندسي در كرمان داشته باشد. بعلاوه اينكه يك پروژهي 400 ميلياردي ديگر هم در همان منطقه در حال امدن است. شركت بايد منتقل شود. ولي من! من هم بايد بروم. چرا بايد؛ نبايد رفت. الان كه بيشتر از 90% پروژههاي موجود پيشرفت داشته و نيازي به تيم مهندسي ندارند، اگر كسي نرود، ككشان هم نميگزد. ككشان براي كه بگزد؟ جلالي قولهايي ميداد، ولي نميشود روي حرفش حساب كرد. پنجشنبه قرار است با مديرعامل جلسه داشته باشيم. اگر بعد از پايان يافتن پروژه، گفتند ديگر به تيم مهندسي نياز نداريم، بايد هن و هن و هن كنيم و برگرديم تهران. از كجا معلوم پروژهي بعدي سهم شركت ما باشد. تا الان هزار بار گفتند ميشود و نميشود. هنوز كه نشده. نه، من نميروم. پس وامي كه جلالي قولش را داده بود چه ميشود؟ تسويه حساب ميكنيم و تمام. اصلا به محمد چه كه من چكار ميكنم. منتظر مانده ببيند من چكار ميكنم او هم همان كار را بكند. من كرمان نميروم. من كرمان نميروم. برنامههايم را كمي عقب مياندازم. ولي كرمان نميروم. “من كرمان نميروم. ولي بايد ببينم از جلسه با مديرعامل چه چيزي دستگيرمان ميشود”
با موسيقي آدم ديگري ميشوم. بهخصوص وقتي آن، تنها صدايي باشد كه گوشم را پر كرده است. نميدانم اين ضربانهاي ريتميك و بهقاعده، انگشت روي كجاي من، چه نقطهاي از روح يا جسمم ميگذارند كه اينگونه مست، تحت تاثير قرار ميگيرم. صداي اكنون، صداي ويولن است به سمت دروازهي ماه. گاهي دم نرم و نازكي ميشود زير سر و گاهي نسيم خنكي وزيده بر روي عريان تن و گاهي صداي آبي ميشود چكنده، هر قطره از پس قطرهاي ديگر. از آب شدن لحظه به لحظهي قنديلي كه از ناودان پشتبام آويزان است. گام به گام ميبردم تا مرمر تني كه روي نسترنها خوابيده است. نگاهش ميكنم با چشماني چسبناك. دوست ندارم تكاني بخورم. آرامش اين آب، آرام غنودگي اين سنگ سفيد، چشمهاي من و بوي گلهاي نسترن، چهار گوشهي لذت را در من گسترانيدهاند. آيا اين، از اعجاز موسيقيايي اين هنرمند است كه من را تا اينحد، به خوشبختي رسانيده است؟ اين صداها كه از ارتعا چند رشته سيم به وجود آمدهاند، تا اين حد شفابخش شدهاند؟ مسكن شدهاند؟ تصويرساز شدهاند؟ لرزاننده و آرامشبخش شدهاند؟
من در وراي اينهمه زيبايي، آگاهانه، به چكيدن ميافتم. قطره قطره در خودم ميچكم. روشن ميشوم. روشن ميكنم. سايه ميسازم از قنديلي كه قطره قطره آب ميشود و سايه را حركت ميدهم با نسيمي كه از شعلهام، خرگوش زيركي ساخته است. آيا چيزي در من برانگيخته شده است كه اينگونه احساسات نوستالژيك من را به جيكجيك واداشته است؟
آهاي
محبوب
صداي تو چه آشنا
ميان كوچه باغها
طنين راه ميشود
ميان كوچهباغها
چه بيصدا
نگاه تو
چراغ راه ميشود
قبلا، هرگاه دلم تنگ ميشد، مينوشتم
حالا، هر وقت كه مينويسم دلم تنگ ميشود
فردا …
ساعت شش و پنج دقيقهي صبح ميدان دربند بودم. يك بسته خرما به قيمت 2500 تومان به محتويات كولهپشتيام اضافه كردم و راه افتادم. گارمين را راه انداختم. 1770 متر بلندي آن نقطه نسبت به ارتفاع درياهاي آزاد بود. ساعت نه و پانزده دقيقه در ايستگاه پنجم توچال توقف كردم. ارتفاع آن نقطه از سطح دريا 2965 متر بود. يعني 1195 متر در مدت سه ساعت و ده دقيقه پيموده بودم. تن 71 كيلوييام با كولهي 15 كيلويي را بالا ميكشاندم. فيزيك ميگويد بالا بردن اين مقدار جرم به حداقل 1008000 ژول انرژي نياز دارد. اين انرژي توسط ماهيچههاي پا و سوخت و ساز بدن در مدت سه ساعت و ده دقيقه تامين شده است. يعني توان متوسط مصرفي من 88 وات بوده است. به عبارت ديگر در هر ثانيه، 88 ژول انرژي در اين مسير مصرف كردهام.
پس از بيشتر از يك ساعت استراحت، حركت من از ايستگاه پنج به ايستگاه هفت، ساعت ده و نيم شروع شد. تابلويي كه ابتداي اين مسير نصب شده بود طول مسير را 6200 متر تخمين زده بود. با يك ربع توقف بين مسير، در ساعت دوازده و نيم به ايستگاه هفت رسيدم. ارتفاع اين نقطه، 3695 متر روي صفحهي GPS گارمين نمايش داده شد. 601 كيلوژول انرژي مصرفي و 83 وات، توان متوسطي بود كه توسط بدن من تامين شد. شيب متوسط مسير ايستگاه پنج به هفت، °7/6 درجه است. در صورتي كه همين شيب را به طور متوسط براي كل مسير در نظر بگيرم، طول كل مسير پيموده شده، 16 كيلومتر ميشود. يعني طول مسير اول به تقريب مساوي ده كيلومتر است. ميانگين سرعت من در مسير اول 15/3 كيلومتر بر ساعت يا هشتاد و هفت سانتيمتر بر ثانيه و در مسير دوم، 1/3 كيلومتر بر ساعت يا هشتاد و شش سانتيمتر بر ثانيه در مسير دوم است.
حداقل انرژي مصرفي من در كل مسير، هزار و ششصد و نه كيلوژول يا سيصد و هشتاد و سه كيلوكالري است. هر دانه خرما 20 كالري انرژي دارد. بيست عدد خرما در طول مسير خوردم معادل 400 كالري و صد گرم كشمشي كه خوردم 290 كالري انرژي تامين كرد. مقداري شير و نان و پنير و گوجه و خيار و پرتقال و نارنگي خوردم كه رويهم رفته حدود پانصد كالري انرژي تامين كردند. مقداري هم عدسي، چاي نبات، عدس پلو كه در وعدههاي صبح و ظهر خوردم تقريبا 1100 كالري به من دادند در مجموع 2300 كالري. ساير انرژي مورد نياز، يعني سيصد و هشتاد هزار كالري از سوخت و ساز بدن تامين شده است. اگر سوخت و ساز هر گرم چربي 9 كالري تامين كند و قرار بود تمام اين انرژي از چربي تامين شود، به 42 كيلوگرم چربي براي سوختن نياز بود. بايد خودم را قبل از صعود و بعد از فرود وزن ميكردم تا ببينم چقدر چربي سوزانده شده است و چه مقدار از انرژي، توسط كار ماهيچهاي تامين شده است.
الان احساس خوبي دارم. ريههايم حسابي در هواي آلودهي ديروز دم و بازدم انجام دادند. ولي جاي تو خالي بود. تمرين كن تا بار ديگر، با هم اين مسير را متر كنيم.
براي افزايش سطح درك و شعورم، قرار است چه كنم؟
اه اين هم كه همهش بگير نگير دارد گاهي وصل ميشود گاهي نه اگر پاچهاي چيزي داشت حاضر بودم اينبار را بمالم تا براي من –اكنون كه بيجايم- بگيردش فعال بشود اما فكر كه ميكنم ميبينم گيرم كه بگيرد، چه گلي به سرم خواهد زد؟ فقط كمي از گرفتنش ذوق ميكنم و تمام ميفهمم الان اين قطار كجاي دو خط موازي اين مسير است و تمام ميبينم روي نقشه، جايي نزديك امتداد جاده، يك پيكان كه مثلا من باشم، سوار بر قطار، درحال حركت است و تمام سرعتش اكنون 70 است و تمام جهتش مغرب است و تمام شاهرود است و تمام به ساعت كه نگاه كنم ميفهمم شش ساعت است كه تلق تتق حركت شروع شده است و تمام ارتفاع از سطح دريا 840 متر است و تمام ساعت نزديك 9 شب است و تمام حركت بدموقع قطار من را در بهترين ساعت خواب، بدخواب ميكند و تمام