هر گاه كه از دست ستم روزگار به تنگ آمدي، به طبيعت پناه ببر.
آمدهام تا زيباييها را با شما قسمت كنم.
پنجشنبه، 2 خرداد 1392
ساعت نزديك غروب
ارتفاعات مسير بين روستاي آببر به قلعهرودخان
در بين كانديداهاي رياستجمهوري 92 يك نفر ذيشعور ديدم و مابقي بيشعور.
امسال راي دادن را حرام ميدانم.
قاليباف را شايسته ميدانم براي اين پست.
با توجه كارنامهاي كه از او سراغ دارم
هرچند قديمي باشد و كهنه و يا كمياب و ناخوانا ولي ميارزد به خواندن
نطقها و مكتوبات دكتر مصدق
در دورههاي پنجم و ششم مجلس شوراي ملي
نشر قيام
اسفند 1349
چهارده سالي ميشد كه نديده بودمش. معلم بازنشستهي دورهي دبيرستانام را ميگويم. بگذار جمعشان كنم. دو تا بودند انهايي كه بعد از چهاردهسال، دوباره ديدارشان عيدي امسالام بود. تلفن زدم به چندتا از بچهها و از هركدامشان خواستم نقش رسانه را ايفا كنند تا به يك تعداد حداكثري برسيم. هشتنفر، مجموع همهي كساني بود كه صبح روز هفتم فروردين هزار و سيصد و نود و دو ميهمان خانهي آقاي مروتدار شدند. از اين جمع، دو نفر آخوند شده بودند كه يكيشان درسهاي خارج را داشت زير نظر اقاي شبيري زنجاني به پايان ميرساند. دو نفر ديگر مهندس عمران بودند. دونفر مهندس مكانيك، دو نفر مهندس برق كه يكيشان آژانس تاكسيهاي شهري راه انداخته بود. ميگفت از وقتي كارهاي پيمانكاري به گل نشسته، به اين شغل روي آورده. هفتنفر متاهل، شش نفر پدر و يك نفر به شدت چاق شده بودند. پدرها همه، دختر داشتند. هفت نفر از يك كلاس و يك نفر از ان كلاس ديگر و هيچ كس از ان ديگر كلاس بودند. معلم رياضي سالهاي دبيرستانمان شاد و بازنشسته شده بود. حتي چشمهايش هم ميخنديد.
عيد شما هم مبارك
بعد از ظهر، آقاي صبري در را بر رويمان گشود. آخوندها نتوانستند بيايند و بهجايشان چهارنفر ديگر به جمع ما پيوستند كه يكنفرشان معلم شده بود و دوتاشان مهندس كامپيوتر و يكي ديگرحسابدار بود و مديرعامل شركتي كه نمايندهي شركتي معروف در شرق. معلم فيزيكمان مثل قبل بود. چهرهاش كمترين تغييري نكرده بود. او هم ذوق در چشمهايش نمايان بود. تا به حال، به اين شدت، غافلگير نشده بود انگار. عكسهايي كه مهدي از ان سالها اورده بود، خاطرات را براي همه زنده كرد.
دو روز قبلترش، بعد از بيست سال، به خانهي همسايهي قديممان رفتيم كه با پسرهايش همكلاس و همبازي بوديم. مهاجر بودند و سي و چهار سال ميشد در ايران ساكن بودند. خانوادهاي گرم و صميمي و پرتلاش.
اما فرصت دست نداد تا اين خجستگي تكميل شود و بعد از هيجده سال، معلم ديگرم را ببينم. چند كلامي صحبت، از پشت خطوط پيام، تنها ارتباطي بود كه برقرار شد. دستهايش آقاي قدرتنما، معلم رياضي دورهي راهنماييام بوسيدنيست.
حالم خوب شد، حالا ميتوانم جشن بگيرم و عيد را بخندم. عيدي بدون عيدانه، مانند هندوانهاي بدون مزه است. دكتر ميرزاوزيري چند خطي تن سفيد كاغذ را سياه كرده است.
“امروز، که از هر در و دیوار / رسیده خبر یار / هوای خوش گلزار / فرحبخش نمودهست همه برزن و بازار / نشانست در این سال ز یک مار / دگربار / که بر باغ زده چنبره انگار / ز شادی همه جا پر شده ناچار / که خوشحال نمودهست همه مردم و دلهاست که بُرده
اگر چند دگر نیست ز نان هیچ نشانی / همه موش شده از غم این غول گرانی / نماندهست در این سفره دگر لقمهٔ نانی / و احوال غمین گشته بدان شکل که دانی / مرا نیست بیانی / تو را نیست لسانی و زبانی / رفیقانِ قدیمی شده چون دشمن جانی / همه ناله و نفرینِ نهانی / ز چرخ و فلک و هر که سبب گشته و بانی / همه گشته روانی / دعا رفته به بالا که شود قبر فلانی / پر از نور به آنی / ولی باز همه شاد که احساس نمرده
در این حال / دگرگون شده احوال / کمین گشته چو اموال / سبکبال / به سر رفته کلاهی و کمر بسته یکی شال / پر از قیل پر از قال / ولیکن همه در کار گرانی شدهایم لال / که امروز شده باز چو یک وال / که را هست امید فرجی باز از این سال؟ / به هر حال / ولی باز بزن بشکن و این بار، مگیر از سخنم باز تو خرده
دگر قافیهها تنگ شده رفته ز سر دود / مرا نیست دگر سود / تو را رفته ز کف جود / در این آب گلآلود / یکی ماهی خود صید کند زود / کلاه من و تو باز پس معرکهها بود / دگر هیچ نماندهست مرا تار و نه یک پود / خدا باز دعای من و تو میشنود زود / مرا پول دهد باز و تو را دولت محمود / که بر غصه بخندیم و نگردیم فسرده”
مجيد در اين چند كلمه، تمام آرزوهاي خوب را كرده و چيزي براي من باقي نگذاشته.
عيد را خوش بگذران. شادي كن. براي شاد بودن دنبال دليل نباش.
بهار از كجا شروع ميشود. كجاي اين كرهي خاكي، اولين لحظه را بهار ميكند؟ هر كجا كه هست، حس ميكنم با من فاصله دارد. فروغ كه بخندد، فاصلهي من با بهار كم ميشود. مريم كه بخندد، فاصلهي من با بهار كم ميشود. بهار از من، از جايي كه من هستم شروع نميشود. با من فاصله دارد. تا چند روز ديگر، سال، كهنه ميشود و روز، نو. دوباره روز از تو و روزي از تو. روزهاي نو و روزيهاي نو. اخر سالي، اصلا حس و حال خوبي ندارم. حتي حس و حال خوشحال نشان دادن چهرهام را هم ندارم. كاري كه به ضرورت، گاهي اوقات انجام ميدادم تا فاتحهي نباشد باشد بر اطرافيانام. بقيهاي كه نزديك من هستند و اولين تاثير را از حال و روزم ميپذيرند. رخوتي كه به جانم افتاده را نميخواهم. دلم هواي تازه ميخواهد و رفتارهاي تازه. بي ملاحظه و بي قيد. بدون ديدن هيچ كسي در هيچكجاي آن. رفتاري غريزي و خودخواهانه. چيزهايي كه لبخند را به لبان فروغ و مريم بياورد. يعني اين اعتدال بهاري، كمكي به بهبود حالم خواهد كرد؟
نيامدهام در اين آخر سالي، بعد از اين همه ننوشتن، نق نق كنم. بهار هم از هركجا كه ميخواهد شروع شود، بگذار شروع بشود. سهم من از اين بهار، شنيدن صداي گنجشكها و بو كردن غنچهي گل رز باشد، كافي است. غنچهاي كه آرزو دارم از ته دل، روي لبهاي فروغ، با صداي بلند، بتركد. از اين متن، بوي بهار بلند نميشود چرا؟ چرا هر چه مينويسم، بهار، باز اينجا سبز نميشود؟ چه مرگم شده كه حتي وقتي تصميم به نوشتن چند كلمه و روياندن يك پسته خنده روي لبش دارم، باز هم تمام پستهها، دربستهاند؟ مگر اين لعنتي كيلويي چند است كه يكدانهي خندانش، هم اين اندازه ناياب است؟ مگر با همين سبز شدنها، بهار نميشود؟
معمولا وقتي اينطوري ميشوم، ميروم سراغ نامههاي قديمي.
“ديشب با هم صحبت كرديم و الان احساس خوبي دارم. احساس خيلي خوبي دارم. دوست ندارم اين حس را با كسي شريك شوم. حتي با تو. اين حس مال خودم است. حس نزديك شدن پس از دوري. آغوش پس از جدايي. دوباره زايش.
ميخواهم كمي از احساسم بگويم. احساسي كه بايد -الان كه نطفهي آن كاشته شده است، به خوبي پرورش پيدا كند. رشد كند تا ريشههايش پيوند جداييناپذير قلبمان شود. ببينم، آيا تو حاضري در تمام لحظههاي عمر، پشتيبان من باشي؟ ميخواهم زندگي و احساسم به جايي برسد كه “بيهمگان به سر شود” اما بيتو نه. راستش را بخواهي، از برخورد تو با سختيها و مشكلاتي كه پيش ميآيد، راضي نيستم. دوست دارم به جاي واكنش دادن، به جاي برآشفتن، به جاي جبهه گرفتن، به جاي پشت كردن به من، به جاي خالي كردن پشت من، خيلي دوستانه، حتي دوستانه تر از قبل، به من نزديك و نزديكتر شوي. در صحبتهاي شبانه، در پچپچههاي هنگام خواب، خيسي لبهايت را بيخ گوشم بياوري و خيلي آهسته بگويي فلاني اين حرف را گفته و اين كار را فلانيتر كرده و از هيچكدامشان انتظار نداشتم. يا بگويي از آن كارَت خوشم نيامد يا اين رفتارت ميازاردم. بي شك، چند ماه يا چند سال بعد، به اين رفتارهاي واكنشيات ميخندي كه چرا تا اين حد خودت را در مقابل حرف يا رفتار ديگران، اندوهگين كردهاي. چرا كه هيچ رفتاري، هيچ چيزي در دنيا، ارزش آن را ندارد كه خودت را به خاطر آن از درون و بيرون، غمين كني.
حالا بگو عزيز من، آيا حاضري در تمام لحظههاي عمر، پشتيبان من باشي؟ تو كه با من باشي، تو كه در كنار من باشي، لحظههاي من رنگ ميگيرد. تو را كه پشتيبان خودم ببينم جوان ميشوم. زندگيام بركت ميگيرد و به بركت حضور حضرت تو، غم از دلم رخت ميبندد. دلهامان خانهي شادي ميشود و به كام هم، شكر ميريزيم.
ارغوان شاخهي همخون جدا ماندهي من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابيست هوا
يا گرفتهست هنوز
ديشب من توانستم بعد از جدال سختي كه با ناخواستنيهاي به ظاهر غالب داشتم، با تو همسنگر شوم. من و تو يكي شديم و پرچمهاي سبز و سفيد يكديگر را برافراشتيم تا باورمان شود براي شادزيستن در كنار هم، براي ساختن زندگي و براي طرحريزي آيندهمان، با هم شريك، همدم و همسر شدهايم. وقتي بپذيريم هر مسالهي پيش آمده، هر مشكل و هر ناخواستهاي كه رخ ميدهد، راه حلي سادهتر از انديشهي ما دارد، درست مثل وقتي معما حل ميشود و به سادگي راه حل آن ميخنديم، روش برخورد ما با آن مساله، ساختاريافتهتر و آسيبپذيري ما از آن مساله، كمتر خواهد بود.
همدم و همسر مهربانم، آيا حاضري در تمام مراحل زندگي، در كنار من، دوست من، پشتيبان من، امين من، اميد من، يار من، غمخوار من، دوست من، دوست من، دوست من، دوست من باشي؟
دل من خانهي امن توست. بيحجاب وارد شو و در آن چراغ روشن كن. اميد باش.
اميدت”
من را خواهي بخشيد كه نامهاي كه مال تو بود را اينجا گذاشتم. بهار كه لبخندي به لبم ننشاند، اما آخراي زمستان، سالروزمان، شوق خريدن يك هديه براي تو، فروغ امروزم شدهاست.
گفتم مرور خاطرات، زندهام ميكند. زندانيام ميكند. سال من از اينجا شروع ميشود.
آيا روزهاي شما هم به سرعت، خوش ميگذرند؟
به سعيد گفتم “فلسفه قبل از فسلفه شدن، در داستان نمود پيدا ميكند”. نميدانم از كجا همچو چيزي در ذهنم مانده بود. شايد ارسطويي در كلاسهايش گفته است تا نويسندگان را بزرگتر جلوه دهد و يا شايد زاييدهي ذهن خودم باشد. گفت نه. به تهوع سارتر اشاره كرد. روي حرف خودش اصرار داشت و مرتب سعي ميكرد مثال بياورد. پرسيدم زندگي جلوتر است يا فلسفه؟ گفت زندگي. گفتم داستان، تجربهي زندگي است.
تهوع رو هنوز نخواندهام. ولي او نتوانست از نظر خودش دفاع كند.
معمولا از پس نمايان شدن يك سوتي روي ميدهد. چشمانش ريز ميشوند و صداي قهقهاش بلند. كودك ميشود و خندهاش با صداي بلند، ميتركد. آن موقع، ميتوانم صفاي وجودش را ببينم. كودكي كه درونش لانه دارد، آب زلالي ميشود در خيسي چشمانش.
همان لحظه، با اينكه در كنارم است، دلم برايش مچاله ميشود.
ديشب داشتم قدم ميزدم توي پيادهرو. ترافيك وحشتناكي هم بود. يك 206ي با خانومش تو ماشين بود. ديدم صداي افتادن يك تكه پاكت روي زمين امد. نگاه كردم ديدم 206ي پرتش كرده رو زمين. نگاهي به پاكت اشغال افتاده بر روي زمين كردم و نگاهي به رانندهي 206. دو سه بار زاويه نگاهم از اشغال به سمت راننده رفت و سر تكون دادم و رفتم. بيچاره نميدوني چقدر پيش خانومش ضايع شد.
چند روز قبل، خيلي روز، ميخواستم سوار ماشين بشوم. دو نفر عقب خودرو نشسته بودند و من نفر سومي بودم كه بايد عقب مينشستم. قبل از باز كردن در ماشين، ديدم از گوشهي پنجره، يك تكه كاغذ تا شدهي كوچيك بيرون انداخته شد. در را باز كردم و نشستم. بعد به اقاي كت و شلواري كه وسط نشسته بود رو كردم و گفتم به گمونم كاغذتون افتاد بيرون. سرخ و سفيد شد و شروع كرد به توضيح دادن كه آره آدرس فلانجا بود كه هفته گذشته اونجا بودم و الان دست كردم تو جيبم كه پول در بيارم، ديدمش و متاسفانه بيرون انداختمش. بعد از كلي عذرخواهي، كمكم رنگش به حالت عادي برگشت.
خلاصه از اين داستانها زياد بلدم، مراقب باشيد جلوي چشماي من، از تو جيبتون يا ماشينتون ناخودآگاه آشغال تو خيابون پرتاب نشه. اول دور و برتون رو نگاه كنيد بعد آشغال رو بندازيد تو خيابون.
بعد از اين همه كار كردن، نه ماشين خريدهام و نه خانه. در حيف و ميل كردن پول تبهر دارم. اين را از بابت تفاخر و يا تجاهل نميگويم. سعي كردهام از لحظاتي كه در آن به سر ميبرم، بهره ببرم. البته هنوز هم بابت اين نوع زندگيكردن، شك دارم. شايد اتفاقي بيفتد و در آينده، از اين طرز تفكر، پشيمان شوم. شايد با بازتر شدن افق فكرم، دريابم كه آيندهنگري در جامعهاي كه رشد اقتصادياش نزديك صفر و تورم بيش از پنجاه درصد است، از ملزومات يك زندگي عقلاني است. بديهي است همين كه اينها را مينويسم، يعني اين طرز تفكر را ميشناسم و حتي به آن تا حدودي اشراف دارم.
موضوعي كه پيش آمده، خيلي ساده است. يك وام هفت ميليوني دارم كه ميتوانم با آن يكي از دو كار زير را انجام بدهم.
1. يك ماشين مثل سمند يا پژو 405 مدل 87 يا هوندا آكورد مدل 2000 و يا مزدا 323 مدل 1379 (اتاق قديمي) به قيمت حدود ده ميليون بخرم و به بخش راحتطلب ذهنم، پاسخ مناسب بدهم. (ماهي دويست هزار تومان قسط وام هفت ميليوني)
2. اين پول را به همراه سه ميليون ديگر كه دارم، بگذارم در يك موسسه قرضالحسنه و بعد از ده ماه، حدود بيست ميليون وام بگيرم و با سي ميليوني كه به دست ميآورم و بيست ميليون ديگري كه با تكاندن خودم، ميريزد بعلاوهي هيجده ميليون وام مسكن يك خانهي هشتاد ميليوني در گوشهاي از شهر كرج بخرم و به بخش آيندهنگر و عقلاني ذهنم پاسخ مناسب بدهم. (ماهي دويست هزار تومان قسط وام هفت ميليوني بعلاوه ماهي 250 هزار تومان قسط وام مسكن بعلاوه ماهي حدود ششصد هزار تومان قسط وام بيست ميليوني بعلاوه 10 ميليوني كه آنرا به رهن دادهام تا مابقي هشتاد تومان را جور كنم)
در حالت اول بعد از يك سال، يك خودروي فرسوده دارم كه ممكن است هشت ميليون تومان ارزش داشته باشد بعلاوهي ماهي دويست تومان قسط. در حالت دوم، يك خانهي هشتاد ميليوني بعلاوهي ده ميليون قرض رهن آن بعلاوهي ماهي يك ميليون تومان قسط دارم.
در حالت اول، يك سال از خودرو، سواري گرفتهام و سفرهاي زيادي رفتهام و آسايش فكري بيشتري در لحظه دارم. در حالت دوم، هنوز ماشين ندارم و هرماه نگران عقب افتادن اقساط هستم و تفريح كمتري كردهام.
در حالت اول، بعد از دو سال، من هنوز همان ماشين را دارم كه قيمت آن افت شديدي كرده است بابت فرسودهتر شدن. در حالت دوم، ارزش ملك هشتادميليوني به اندازهي تورم جامعه زياد شده است. يعني اگر سالي 20 درصد تورم داشته باشيم، ارزش ملك بعد از يك سال كه از خريد آن ميگذرد، به اندازهي شانزده ميليون تومان زياد شده است و اين، حداقل افزايش قيمت آن است.
در حالت اول، همواره بخش عقلاني و دورانديش ذهنم به من تلنگر ميزند كه تا كي ميخواهي ماهي دست روي دست بگذاري و هر سال اثاث خانهات روي دوشات باشد. در حالت دوم، فكر آسايش لحظهاي و سفرهاي خيالي راحتم نميگذارد.
در حالت اول، ميتوانم سال بعد براي خريد خانه اقدام كنم ولي بايد حداقل به اندازهي تورم جامعه، پول بيشتري بپردازم. در حالت دوم، ميتوانم براي خريد ماشين اقدام كنم و پول خيلي بيشتري نبايد بپردازم.
بايد دقت داشته باشم كه جامعه ثبات اقتصادي ندارد.
انتخاب ديگري هم هست؟
نو بودن هميشه هم خوب نيست. مخصوصا وقتي پاي رفاقت در ميان باشد.
تصميمات آقاي مدير كل، شتابزده بود و غالبا دليلي برايشان به ذهنم خطور نميكرد. دلايلي كه خودش مياورد نيز از نظر من قابل قبول نبود. گرچه شركت، به من توجه داشت و من هم نيروي قابلي براي شركت بودم، ولي ترجيح دادم ريسك تحت تصميمات شتابزدهي آقاي مدير را نپذيرم و در مقابل، ريسك ديگري را در مجموعهي جديد، بپذيرم. اين بود كه تصميم گرفتم بروم.
بچهها خيلي از رفتن من خوشحال نيستند. و البته همزمان، از رفتن من خوشحالند. چون ميدانند شرايط بهتري پيش رويم است. چيزي كه اين وسط، هيچگاه گم نميشود، ارتباطي است كه ميماند. اين وسط، مهراب، رئيس فعلي، بيشترين ضرر را كرده است. يعني خودش اينطور ميگويد. ميگويد يكي از بازوهايش را از دست ميدهد. ولي شما جدي نگيريد. مقدار زيادي خالي بسته است.
امروز آخرين روزي است كه در اين شركت كار ميكنم. كمتر از سه سال از سالهاي شيرين عمرم را در اين شركت گذراندم. از روزهاي خوبي كه با حسين (رئيس سايق) شروع كردم گرفته تا روزهاي به يادماندني در كرمان و رفسنجان و سرچشمه با محمد و مملي و خاليبند و غفغف و بقيهي بروبچ.
حالا براي روز خدافظي، ميخواهم جشن كوچكي بگيرم و چند دقيقهاي با بچهها، اخرين ساعات را خوشتر باشيم.
اين ماهمان، آبكي بود. مينويسم تا در خاطرم بماند.
خدافظ شركت كهنه.
سلام شركت نو.
بارها گفت محمد كه علي جان من است
هم به جان علي و نام محمد، صلوات
بارها اين عبارت را شنيدهام. در كودكي و نوجواني و اوايل جواني. نشنيدنش در اين همه سال كه مرا به پيري رسانده است، شوق هزارباره شنيدنش را بيشتر كرده است. وقتي كه اتوبوس كه به سمت بارگاه آقا ميچرخيد، يا از خياباني منتهي به آن حريم، رد ميشد، يك نفر – كه غالبا پير و فرتوت بود، با صداي خشدار و بلند، همه را دعوت به تسليم ميكرد. حالا من همان پيرمردي هستم كه شما را با صداي بلند، به اين فروتني، دعوت ميكند.
ماه، چیزی بیشتر از انگشت تو برای دیدن دارد؟
آبشار، چیزی بیشتر از صدای تو برای شنیدن دارد؟
کوه، چیزی بیشتر از سینه ی تو، سنگ برای صبوری دارد؟
دریا، چیزی بیشتر از چشم تو برای غرق شدن دارد؟
به ياد تمام روزهاي رفتهي ياد
گاهي بهش فكر ميكردم. محاسباتي ميكردم و بعد از كلنجار رفتن و بالا و پايين كردن جوانب كار، به چيزهايي ميرسيدم كه در يك اقتصاد پويا و قابل پيشبيني، به خوبي جوابگو بود. ولي جامعهاي كه هر و بر اقتصادياش مضحكهي خاص و عام شده، چندان چنگي به آهنگ من نميزد. به هر حال، حس كردم شايد اين محاسبات، گوشه كنار ذهن شما را هم اشغال كند. اين بود كه مطلبي اندك، در حوالي اين مساله، نوشتم.
هرچند كه تقريبا تا فيها خالدون اين مساله را حل كرده بودم -و البته با كمي جستجو، تمامي اين فرمولها قابل دستيابي بود، اما مطالب اين سايت نيز در نگارش اين مطلب، به من كمك كرد. فكر كردم اگر بخواهم فرمولهاي شسته نشدهاي را دوباره بنويسم، كار عبثي كردهام. به دنبال راهي بودم تا يك واسط ساده متني تهيه كنم تا اگر كسي خواست محاسباتي انجام دهد، همينجا، بتواند بدون اينكه كمترين فكري در اينباره بكند، به مقصودش برسد. پس از اندكي جستجو، به ابزاري دست پيدا كردم كه بر روي excel سوار ميشد و ان را تبديل به جاوا ميكرد. خب، حالا همه چيز آماده است. براي سهولت، پنج بخش پركاربرد، را آماده كردهام. بدون مقدمه، ميروم سر اصل مطلب.
فرض كنيد طبق براوردتان، ميتوانيد تا مبلغ مشخصي در ماه، پسانداز داشته باشيد. خب با توجه بيماري مهلكي كه از ندانمكاريهاي مسئولان و بيتوجهيهاي ما، به جان اقتصاد اين كشور افتاده است، ارزش پول، روز به روز، كمتر ميشود. يعني ترجيحا بهتر است به جاي پسانداز پول و استفادههاي بعدي از آن، وام بگيريد و با مبلغي كه ميتوانيد پسانداز كنيد، قسط آنرا بپردازيد. با استفاده از جدول زير، ميتوانيد شرايط مورد نياز خود را وارد كنيد و ببينيد حداكثر تا چه مبلغ وام ميتوانيد بگيريد. در اين ميان، لازم است از ميزان بهرهي وامهاي مختلفي كه توسط موسسات و يا بانكها ارائه ميگردد، باخبر باشيد.
بيشتر اوقات، وامها مشخص ميباشند و ميخواهيم براي برنامهريزي خودمان، بدانيم ماهانه چه مقدار قسط بپردازيم و يا سود پرداخت شده بابت وامي با مشخصات ارائه شده چقدر است. در اين موارد، جدول زير مقدار قسط ماهانه، به همراه سود پرداخت شده را محاسبه ميكند. همين الان، اعداد خود را وارد كنيد و براي آيندهي نزديك خود، برنامه ريزي كنيد.
فرض كنيد وامي را گرفتهايد و چند ماه، قسط آنرا پرداخت كردهايد. حال ميخواهيد به يكباره، وام را تسويه كنيد تا ديگر بدهي به بانك نداشته باشيد. اين شرايط معمولا براي وام مسكن، پيش ميايد. مثلا هفت سال، وام را پرداخت كردهايد و ميخواهيد بدانيد براي سه سال باقيمانده، چقدر بايد به بانك بپردازيد تا سند ملك از رهن بانك آزاد گردد.
در اين جدول، N را برابر تعداد اقساط پرداختشده قرار دهيد.
فرض كنيد فرصتي پيش آمده است تا يك آشيانهي كوچك براي خود مهيا كنيد. با توجه به موجودي پولتان، مجبوريد روي وام مسكن نيز حساب باز كنيد. پس از مراجعه به بانك ميبينيد براي دريافت وام، بايد مبلغي سپرده نزد بانك بگذاريد و بدتر انكه، حداقل شش ماه بعد، وامتان آمادهي دريافت ميشود. اگر بدانيد اوراق مشارك و يا يك همچين چيزي در بانك مسكن به فروش ميرسد، به صلاح خواهيد ديد بهقدر وامي كه نياز داريد، به جاي سپرده، امتياز اين وام را از طريق خريد اين اوراق، بخريد. ميخواهيد بدانيد با خريد اين اوراق و مبلغ وامي كه با بهرهي مشخص و براي زمان مشخص، ميگيريد، بهرهي معادل، چقدر ميشود و آيا خريد اين وام، به صرفه است و يا خير. در اين شرايط، پيشنهاد ميكنم از جدول زير استفاده كنيد.
با توجه به اينكه حل معادلهي مربوطه، بايد به روش عددي انجام شود، و امكان حل دقيق براي آن نبود، لذا به صورت تقريبي، حل شده است. در اينجا دو تا تخمين براي خريد ارائه شده است. تخمين اول، در شرايطي كه وام با بهرهي كم را بخواهيد با مبلغ بالا بخريد، دقت بهتري دارد و تخمين دوم، در شرايطي است كه مبلغ خريد وام نسبت به مبلغ وام، خيلي زياد نباشد.
برخي موسسات مالي، براي تغيير شرايط بازپرداخت وام، قابليت انعطاف بيشتري دارند و پيشنهادهاي شما را ميپذيرند. اگر ميخواهيد وامي را با مقدار اقساطي متناسب با شرايط ماليتان تقسيط كنيد، بايد از اين جدول، استفاده كنيد.
بحثهاي مربوط به سرمايهگذاري و سود سپرده پيچيدگيهاي وام را ندارند و با روشي مشابه،اما آسانتر انجام ميشوند.
در اين باره، يك مبحث ناتمام اصلي وجود دارد و آن، وارد كردن نرخ تورم جامعه در محاسبات سود واقعي وام و يا سود سپرده ميباشد. اگر در اينباره به اطلاعات بيشتري نياز داريد، ميتوانيد از طريق همين پست، تماس بگيريد.
* در جداول بالا، مقدار واحد، برابر واحد پولي است. ميتوانيد آنرا به صورت ريال، دلار و يا تومان درنظر بگيريد.
يك بار من از موسيوند، ابتداي قيطريه، رد شدم و ديدم يك چالهي نافرم كف خيابان پهن شده و دهن ماشينها را اسفالت ميكند. مردم منطقه هم كه انگار عادت كردهاند به سازش، به چاله كه ميرسند و حجم زياد آب جمع شده در ان را ميبينند، سرعت كم ميكنند تا كف ماشينشان با برجستگيي برخورد نكند. و مانند هميشه، به ذهنشان خطور نميكند كه به دنبال چارهاي بروند يا حداكثر بروند شهردار منطقه را كچل كنند تا بالاخره بيايد و چاله را پر كند. خونسرد، زير لب غرو لند ميكنند و ميگذرند. يك بار كه من از شريعتي، ميرفتم به سمت پارك قيطره، همين كه به ابتداي موسيوند رسيدم و چاله را رد كردم، زنگ زدم 137. پنج روز بعد،از چاله خبري نبود.
تهرانيها بدانيد در تهران يك قاليباف داريم كه كارش قاليبافي نيست. كارش درست است.
خنديدن بهتر است يا بوگاتي ويرون سوار شدن؟
دکتر اکبر جباری، پژوهشگر فلسفه و عرفان نظری و دانشآموخته دانشگاه میسور هند، در صفحه اخر روزنامه ایران امروز مورخ 23 اردیبهشت 91 به واژه discourse و ترجمه ی گفتمان برای آن که توسط داریوش آشوری وارد زبان فارسی شده است پراخته. به صحت و سقم مطالب اقای دکتر کاری ندارم. اماآقای دکتر یک اشتباه کودکانه در این نقد تند و تیز و تاخت و تازی که به جناب آقای داریوش آشوری کرده بود، داشت. وی با ادله ی مناسب خودش عنوان داشته که عبارت سخن و یا گفتار، ترجمه های بهتری برای این واژه است. در انتها یک شعر فارسی اورده که داخلش کلمه سخن هست و دور سخن را چند لایه گیومه و مشخصه، گذاشته بدین صورت:
از صدای “سخن” عشق ندیدم خوشتر
و گفته به راستی صدای سخن عشق را اگر بخواهیم صدای گفتمان عشق ترجمه کنیم چقدر مضحک خواهد بود.
بدیهی است اقای آشوری، كلمه ی گفتمان را بجای سخن استفاده نکرده است، نمی کند و نخواهد کرد. انگار اصل شعر “از صدای دیسکورس عشق ندیدم خوشتر” بوده که برگردان آن به “از صدای گفتمان عشق ندیدم خوشتر” نا متقارن به نظر برسد.
در ثانی، در همین مثال آقای دکتر، اگر معادل دیگر ایشان را بکار ببریم “از صدای گفتار عشق ندیدم خوشتر” نیز، به ذعم خودشان، عبارت مضحک دیگری خواهیم داشت.
نميدانم چرا دلهاي آدمها كه به هم نزديك ميشود دوست دارند صداي هم را بشنوند. نزديكتركه ميشود ميخواهند روي هم را ببينند. نزديكتر كه ميشود، ميخواهند دست هم را بگيرند و با هم زير باران قدم بزنند. نزديكتر كه ميشود، از چسبناكي و تنگي، خيس ميشود. و باز نزديكتر كه ميشود به يكباره انقدر نزديك ميشود كه ميتوانند از هم دور شوند. ديگر صدا و صورت و دست و قدم زدن با يكديگر، اينقدر شفاف و زيبا ديده نميشود. نميدانم. شايد دليلش ايناست كه تبديل به عادت ميشود. لعنت به عادت. لعنت به هر چه عادته. لعنت به عادت. عادت. بشمار. چه ماهانهش و چه سالانهش. لعنت به تمام عاداتي كه باعث ميشوند زيباييها پنهان شوند. لعنت به تمام عاداتي كه باعث ميشوند معجزهها ديده نشوند. لعنت به تمام عاداتي كه زيبايي يك لبخند را در پس چهرهي محبوب، محو ميكنند.
در مورد من و تو مساله اينطور نيست. قبل از آنكه دلهاي ما به هم نزديك شود، قبل از اينكه دلي بدهم و دلي بگيرم، نور، اولين تصوير از صورتت را با سرعت 299702547 متر بر ثانيه در پردهي شبكيهام انداخت. چشم من آن تصوير را براي مدت چهار صدم ثانيه روي پرده نگاه داشت. هرچه تلاش كردم اولين فوتونهاي انعكاس نور تو را در چشمم براي هميشه تثبيت كنم نشد. بيش از آن، در توانش نبود. حرارتي كه نور به سلولهاي مخروطي منتقل كرد، توان آنها را ربود. تلاش من براي حفظ اولين نقش از چهرهات بينتيجه ماند. بعد از آن، با سرعت تقريبي يك ماخ، صدايت پردهي گوشم را به آرامي مرتعش كرد. اين اتفاقات به قدري سريع بود كه واكنشهاي دروني من را تحت تاثير قرار داد. چيزي در دلم لرزيد. با خودم گفتم “به خودت مسلط باش مرد”. كسي از درون من داشت از من ميگريخت و به تو پناه مياورد. دستپاچه شده بودم. صدايم مرتعش شده بود. چشمهايم دوسو ميديد. به زحمت، “خود”ي را كه داشت ميرفت كه از دست برود، جمع و جور كردم. چشمهايم را بستم. پرتوهاي نور بينتيجه به پشت پلكهايم ميكوبيدند. گوش ديگرم را دروازه كردم تا ماندگاري صوتيام به حداقل برسد. سينه را صاف كردم و صدا را در گلو پيچاندم: “تصميم به ازدواج داري؟” عجب سوال احمقانهاي. هول نشو اميد. ديوانه! اگر تصميم به ازدواج نداشت كه الان تو اينجا نبودي. با همان صدا، اما رساتر، ادامه دادم “ميخواهي همينطوري سكوت كني؟” براي دومين بار، لبهايت را تكان دادي “من بايد شروع كنم؟” دوباره دلم ريخت. چشمهايم اينسو و آنسو دويد. كسي از درون من گريخت. آن موقع بود كه فهميدم “خود”ي باقي نمانده.
ساعتي گذشت. واكنشهاي شيميايي درونم را فرو نشاندم. ولي چيزي در من تغيير كرده بود. فوتونهاي نور متصاعد شده از تو مدام به چشمهايم نوك ميزدند و من به ضرباهنگ آنها و لبهايت عادت كرده بودم. اعتياد بود؟ اعتياد نبود. قافيه را باخته بودم؟ اين اولين بار نبود كه به خواستگاري كسي ميرفتم. چنين حسي را تا كنون تجربه نكرده بودم. قافيه را نباخته بودم. سعي كردم چيزي بروز ندهم. ولي تو خود ميدانستي با من چه كردهاي. قافيهام را ربوده بودي و همزمان كه به چرخش نود درجهاي پاچهي شلوارم در دلت ميخنديدي، جسد نيمهجان و زخمي من را به سمت دو خط موازي دلچسب روانه كردي.