آرمان را از سال های دانشگاه می شناسم. وقتی که هست، از صحبت کردن با او لذت می بری.
چندماهی است که یک اپلیکشین نوشته است که با آن، پروازهای چارتری را می توانی ببینی و به سایت پرواز انتخاب شده، هدایت شوی. می گوید فعلا خرج زندگی اش از فروش این نرم افزار کاربردی می گذرد. آرمان، فکرهای بزرگ تری در سر دارد و قصد دارد به سرزمین موبایل دنیا سفر کند.
اگرچه آرمان خیلی در دسترس نیست، ولی کسی است که باعث افتخار است.
گهگاه، به تناسب جايي كه بودم و در موقعيتي كه قرار داشتم، پيش آمده بود كه بخواهم شانسام را امتحان كنم. از ثبت نام لاتاري گرفته تا برخي از قرعهكشيهاي مربوط به جاهاي ديگر. معتقدم خيلي آدم خوش شانسي نيستم و اصولا، شركت كردن و ثبتنام كردن در قرعهكشي، چندان مورد پسندم نيست.
بيشتر از يك سال ميگذشت از زماني كه هانيه، گوشي موبايلاش را گم كرده بود. در اين مدت، با معموليترين و ارزانترين گوشي بازار سپري كرد و چند ماهي ميشد كه به فكر خريد يك گوشي مناسب برايش بودم.
خودتان بقيهاش را حدس بزنيد.
امروز در يك قرعهكشي در هشتمين نمايشگاه بورس شركت كردم و يك گوشي Galaxy S5از طرف مجموعه كارگزاري مفيد برنده شدم.
از همان سالهايي كه براي ادامه تحصيل به تهران آمدم، صدايش را ميهمان گوشهايم كردم. ابتدا واكمن پاناسونيك بود و نوار كاست و بعدها گوشي موبايل و دستها آزاد و رها و يله (هندزفري). اثر جديدش را هنوز نخريدهام. ولي سيدياش را براي يك روز از همكارم به امانت گرفتم و آوايش را دوباره ميهمان گوشهايم كردم.
شل حجاب تعريف حسن از حجاب كلي دختران تهراني است. معمولا قضاوت نميكند. مثل همين عبارت شل حجاب. نميگويد بد حجاب يا هر چيز ديگر. فقط و فقط شل حجاب. يعني عاشق اين مرد هستم. دوستي كه در يازده سال گذشته نه ديدهاماش و نه صدايش را شنيدهام و در پانزده سال گذشته فقط يكبار ديدمش. از همان سالها، او براي من سمبل صداقت بود.
امروز قرار است بروم ديدناش. رفيق زنگهاي تفريحام بود. ياد ايام شباب افتادم. ميبيني چقدر زود جامههاي زندگي را دريدم تا به پيري رسيدم؟
او باغباني ميخواند. بعد از تحصيل، به كار عطر روي آورد و الان حدود پنجاه نفر كارمند دارد.
ميگن براي اينكه پيامك تبليغاتي برات نياد بايد يك پيامك حاوي عدد 1 به شمارهي 8999 بفرستي. اي تو گور اين همراه اول و مسئولي كه گزينهي حذف پيامكهاي تبليغاتي همراه اول رو فعال نميكنه. همهي پيامكهاي تبليغاتي حذف شد بهجز پيامكهاي تبليغاتي همراه اول.
نفهيدم با كدام لبخند شادي و با كدام غمناك
ولي فهميدم بايد با چيزي وداع كنم
شايد با يك ستارهي پنجپر و ساعد سيمين ساقش
صدايش كه از پشت خطوط سيم پيام شنيده شد، فهميدم عاشقي بوده است كه بعد از سالهاي دور، به وصال رسيده است. سالها بود كه با پاي دل به طوافاش ميرفت. بالاخره فرصتي دست داد تا صورتش را هم مشرف كند. محرم شد. گشت و پاهاي دردمنداش را به زور همراه خودش كشاند. اشك ريخت. روي ماه معشوقاش را بوسيد. گفت ان شاء معشوق، روزي شما. دلم خواست. هوس كردم. مشتاق شدم. چند بار خودم را آنجا ديدم. حس كردم كه من را در اغوش دارد و ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد. با خودم گفتم ای دل آخر جان خود ایثار کن/ یک دمی آهنگ کوی یار کن. فكر كردم ولي نتوانستم خودم را راضي كنم پولي را كه شكمي از مردمانم ميتواند سالي به سر كند، به دهان حريصي بريزم كه با آن، به ساعتي سير نشود. کعبهي جانها مکانی دیگرست/ این زمان آنجا زمانی دیگرست. من اينطور راضيترام.
امروز، باد بود و دود نبود.
باد، دودها را برد و فيروزهي آسمان، نمايان شد.
ولي افسوس كه گذراست امروز تهران 1392
جواب اين سوال را كسي ندانست. براي كسي هم مهم نبود. مهم اين بود كه يك بزرگتري توي فاميل نزديك اين سوال را براي من كه دانشآموز دبستان بودم، مطرح ميكرد و ذهنم را به در و ديوار ميكوباند تا در چند دقيقهاي من را در خماري پاسخي كه وجود منطقي نداشت، باقي بگذارد و خودش در درون خودش حال كند كه “خوب سركارش گذاشتم”. براي كسي هم مهم نبود و نيست كه اول مرغ بود و بعد تخم مرغ بوجود آمد و سپس مرغهاي بعدي با كمك خروس بيمحل سر از تخم بيرون آوردند يا اينكه اول، يك دو عدد تخم از لوبياي سحرآميز بيرون آمدند و يكيشان مرغ شد و ديگري خروس و از قضاي روزگار در جوار هم بودند و دلباختهي هم و در كار هم. كسي به اين سوال به طور اساسي فكر نكرد. همان اوايل، كه توسط فاميل دور با اين سوال بنيادي زندگيام مواجه شده بودم، و او ميخنديد و من به پاسخهاي ممكن اين سوال فكر ميكردم، نتيجهاي نگرفتم. اصرار از من براي دريافت پاسخ و انكار از فاميل دور و در نهايت بيخيال شدن از كشف پاسخ يك سوال مهم زندگي. نتيجهي واضح آن سوال اين بود كه من بزرگ شدم و بچههاي فاميل دور را با اين سوال اساسي زندگيشان روبهرو كردم.
تولدت باشد. با يك كافيشاپ هماهنگ كرده باشم. كيك و هديه از قبل در اختيارشان گذاشته باشم. شب قبلاش اعصابت را خورد كرده باشم. منتظر هيچ اتفاق خاصي از جانب من نباشي. زودتر از هميشه به خانه بيايم. بخواهم برويم بيرون قدم بزنيم و عكس بگيريم. چند خطي شعر در يك كافي شاپ بخوانيم و چند قطرهاي قهوهي سر بكشيم. سر صحبت در دست تو باشد. از دوستانت بگويي و كلاس امروزت. ته كلام در دست من باشد. با دو چشم مشتاق كه مشغول گوش سپردناند. و آن ميان، مردمك بيچارهي چشمي باشد كه گاهي تنگ ميشود از شدت دقت و گاهي گشاد از شدت هيجان. ساعت از هشت و نيم گذشته باشد. مكان ما، كافه الف. پايينتر از خيابان ميرداماد، يك گروه موسيقي مشغول به صدا درآوردن سازهايشان باشند. تو در ميان مردمي كه دل به آهنگ سپردهاند، جهانگيرخان الماسي را به من نشان دهي. چهرهاش آرام و نگاهش مهربان باشد. تو از سرما شكايت كني و من پيشنهاد رفتن به كافيشاپ را بدهم كه پايينتر از ميدان وليعصر است تا گرم شويم. در مسير، به مغازهها سر بزنيم و ويترينها را نگاه كنيم. من وقت را تنظيم كنم و تو گوشهي چشمي به خواستههاي دخترانهات بيندازي. سرما، سرما، سرما، اين موجود دوستداشتني. فاصلهها را كم ميكند و گره دستها را محكم. وليعصر، دمشق، مظفر، كافهالف. كافهدار هدايتمان كند به جايي كه از قبل هماهنگ شده است. از طبقهي بالا بوي سيگار به مشام برسد و روشنفكري و موسيقي دلنشيني كه راه درازي را از غرب وحشي! طي كرده است تا به شرق مهربان برسد. اولين بار كي روشنفكري را با سيگار الفت داد؟ نشان تجدد شدهاست اين سيگاري كه روي لب است و لبي كه روبهروي كتاب ميجنبد. بنشينيم. نگاههامان، رو به روي هم. گوشهامان به كلام يكديگر. تو بيشتر بگويي و من بيشتر بخوانم. چند خطي كه در لاي كتاب شعري پنهان شده است. از قبل، كتاب و صفحه و شعر را انتخاب نكرده باشم. به دنبال اقبال امشبم باشم. صداي موسيقي، به يكباره رنگ ببازد. آهنگ شش و هشتي تولد پخش شود. كافهدار كيك تولد و هديه را بياورد و تو مبهوت در ميان اتفاقي كه رخ دادهاست، لبخندت بين من و كيك و تشويق و صداي موسيقي در نوسان باشد.
خريد خانه و ماشين، ارتقاي ماشين، بيشتر كردن تعداد خانهها، بزرگتركردن آنها، سفرهاي گوناگون و شيك رفتن، خريد برند و مارك، تعويض مبلمان و خريد يخچال سايدبايسايد امريكايي، صرفا عريضتر كردن سطح يك نيازها از هرم نيازهاي مزلو است. عريضتر كردن اين طول را رها رها رها.
حس، در زندگي كنوني مرده است. همه چيز به سمت بهينه شدن پيش رفته است. ولي اين بهينگي، تنها در راستاي صرف وقت كمتر و كسب پول بيشتر، حركت داشته است. به جاي خانههاي گنبدي زيبا و حسي كه در سر سفره داشتيم، به جاي دويدنهاي توي حياط خانهي بيبي، آپارتمانهاي نقلي و بيدرختي نصيبمان شده است. طاقچهي عميق كمر ديوار، از دوري كتابخانهي كوچك خانهي بيبي رنج ميبرد و درختان سيب و دالان انگور، از حياط خانه رفتهاند. به كجا؟ معلوم نيست. كي؟ نميدانم. به جايش، دكور فيلان و آباژور بهمان، در خانه، رشد كردهاند. اسب و گوسفندها به آخرين چرايي كه رفتهاند، ديگر برنگشتند. بهجايشان، يك نرهالاغ آهنين در گوشهي پاركينگ و يا در محل درز پيادهرو و خيابان خوابيده است و هر از گاهي، با صداي نكرهاي بيدار ميشود و شيههوار و زوزه كشان، از تمام اسبها و گرگها پيشي ميگيرد. به ميز چوبي زير سماور خانهي بيبي كه نگاه ميكنم، خراطي نجار را ميبينم كه روي تك تك پايهها نقش انداخته است. قلمش را برداشته و حاشيهي ميز را با نگارههاي اسليمي، زيبا كرده است. اتصالات پايه به بدني، بدون هيچ ميخ و پيچي، در هم كلاف شدهاند و ميخشان، گرده چوبي مخروطي به صخامت يك انگشت است. حدس ميزنم حدود دو روز، زير دست نجار بوده است. با عشق و علاقه، از روي حوصله و دقت، رنده و اره و حس را در هم آميخته است. ميگذارمش كنار ميز نو و تازهاي از بهترين ورق ضخيم امدياف و يا اچدياف كه با چهار خط ارهي برقي و چهار پايهي ساده از جنس خودش و كمي چسب، در كمتر از بيست دقيقه ساخته شده است.
يك پسر بچهي دوازده ساله، آخرين مدل آيپد و يا تبلت را در اختيار دارد. سرش مدام توي آن جعبهي جادو ميچرخد و دنبال اپليكيشنهاي جديد است. رفتارهاي خلاقانه كمتر بروز ميكنند. انس با خودكار و كاغذ كم شده است. درسها به صورت لقمههاي هضمشده آمادهي بلعيدن شدهاند. همه چيز خلاصه شده است. همهچيز آماده و سريع شدهاست. حتي غذاها. از خوردن غذا لذت ميبريم. ولي غذا را با لذت نميخوريم. بي عميق شدن از كنار مزارع و مرغ و خروس ميگذريم تا سريعتر به شمال و ساحل و ويلا برسيم. ولي از هنگامهي غروب، چيدمان ابرها، شرشر باران، دنبال مرغها دويدن، بوسيدن دستهاي دردمند مريم، نوازش موهاي لخت محبوب، خوابيدن در پشت بامي كه ديگر نيست، بيتوجه ميگذريم.
خريد خانه و ماشين، ارتقاي ماشين، بيشتر كردن تعداد خانهها، بزرگتركردن آنها، سفرهاي گوناگون و شيك رفتن، خريد برند و مارك، تعويض مبلمان و خريد يخچال سايدبايسايد امريكايي، صرفا عريضتر كردن سطح يك نيازها از هرم نيازهاي مزلو است. ميدويم تا سطح يك نيازها را فربهتر كنيم.
ما داريم به كجا ميرويم؟ پس خودشكوفايي در كجاي زندگي بي حس امروزمان جاي دارد؟
ول كن بابا حال داري…
به اقايان مهدوي كني و مكارم شيرازي نامه نوشتي. نامهاي كه ردي از آن و از ديگر آنها، در وبسايت رسميات نگذاشتهاي ولي بيشتر خبرگزاريها ان و آنها را منتشر كردهاند. احتمالا در دلت زمزمه كردهاي كه “اي نامه كه ميروي به سويش، از جانب من ببوس رويش” و سپس نامه را به دست نامهرسان دادهاي. شروع نامهات بعد از نام خدا اين بود “حضرات آیات عظام مکارم شیرازی و مهدویکنی ادامالله ضلهما العالی علی رئوس المسلمین”. ميخواستم بگويم تو كسي نيستي كه دعا كني سايهي كسي روي سر ديگران و يا مسلمانان باشد يا نباشد. حداكثر ميتواني از خودت مايه بگذاري و دعا كني كه “ادامالله ضلهما العالی علی راسي”. اگر اينطور است كه هر كسي براي هر كس ديگري كه دلشخواست، هر دعايي كه دلش خواست، بكند، من هم دعا ميكنم “انشاالله تو و محمود ا.ن. در يك گور نهاده شويد و با هم محشور شويد هرچه سريعتر انشاءالله”.
ولي اين فقط يك جملهي محترمانه بابت شروع نامه بود. نامهاي كه هر خطاش مثل داغي كه به كپل اسب بيندازند، بر پيشاني آن آقايان، داغ مهر نماز شبهايشان را خطخطي كرد. داغشان كردي و سپاسگزار تو ام. خواستم بگويم هر احترامي خواستي بگذار، ولي از همگان مايه نگذار.
من مرد هستم و مرد، طالب زيبايي. ديدن و بيشتر از آن، به دست آوردن آن. همان ساق سيمين كه پنهان شده است زير پارچهي چسبندهي سياه. تخيلم را واميكاود و تصورم را با خود به برجستگيهاي زيرش ميبرد. به زير آن پارچهي چسبندهي سياه. نه با اين ديد كه او فاحشهاست. او زيباست و من مرد و مرد، طالب زيبايي. او مدام نياز به اثبات خويشتن دارد به عنوان يك زن و نياز به جلب توجه دارد به عنوان يك زن و من اگر چشم بدوزم به قصد لذت بردن از ديدن زيبايي، محكومام به هيز بودن و اگر چشم بدزدم از آن زيبايي، محكومام به امل بودن و شايد منتظر وعدهاي محكم در آن دنيا. تو خود بگو اي زن، ديده بدوزم يا بدزدم؟
خانم همكار، درحالي كه داشت با ذوق از مسافرت تازه برگشتهاش تعريف ميكرد به اينجا رسيد كه “در ضمن، با يك سگ هم دوست شدم”. گفتم: “اوني كه حاضر باشه با تو دوست بشه خره، سگ نيست”.
بالاخره خريدمش. بعد از حدود دو ماه جستجو كردن و چند ماه پسانداز و پيشانداز كردن، توانستم يك دوربين از ميان دهها دوربين انتخاب كنم و البته بخرمش. Nikon D5100 + 18-55 lens kit. اگرچه ارزانترين و معموليترين لنز موجود در بازار را توانستم برايش بخرم، اما باز هم از خريدم راضي هستم. يعني مجبورم كه راضي باشم. به هر حال، هر خريدي، در بودجهي صرف شده، معني پيدا ميكند. اكنون، بيشتر از يكماه از خريد اين دوربين ميگذرد و من آنقدر با اين دوربين عكس گرفتهام كه بگويم از كيفيت و امكاناتش راضي هستم.
اولش نميدانستم كه دوربين فشرده و دمدستي مانند Canon G1x كه ميتوان گفت بهترين دوربين فشردهي موجود در بازار است، نياز من را برطرف ميكند يا يك دوربين نيمهحرفهاي مانند Canon 600D يا Nikon D5100. كيفيت عكسهاي خروجي هرسه دوربين بسيار عالي است. محدودهي قيمتشان حداكثر ده درصد تفاوت دارد. دوربين فشردهي G1x حجم كمي اشغال ميكند و حمل و نقلش آسانتر است. بعلاوه اينكه عكاسي با آن براي نزديكانم كه شايد از گرفتن عكس، فقط به دنبال ثبت يك لحظه يا خاطره هستند، راحتتر و مطلوبتر است. با خريد دوربين نيمه حرفهاي 600D يا D5100، اين امكان وجود دارد كه با تعويض لنز، عكاسيام را ارتقا بخشم. ولي حمل و نقل تعدادي لنز، واقعا كار سختي است. همچنين، لنزها، معمولا بسيار گران هستند و ممكن است تا چند سال آينده، امكان خريد لنز جديد را نداشته باشم. علاوه بر اينها، اين دوربينها حجم بيشتري اشغال ميكنند.
اكنون، من، اولين دوربين متعلق به خودم را دارم. يك فيلتر پلاريزهي چند لايه و يك سه پايهي روميزي نياز دارم تا بتوانم عكسهاي بهتري به ثبت برسانم. بعد از آن، ميروم سراغ خريد يك لنز وايد البته طي يك برنامهي دو ساله و يك لنز پرايم با فاصلهي كانوني بين 80 تا 100 ميليمتر براي عكسهاي پرتره.
اطلاعات سايتهاي snapsort، dpreview و dxomark، به من در انتخاب دوربين، كمك كرد. علاوه بر اين، مشورت با اهل عكس هم، فضاي تصميمگيريام را در انتخاب دوربين، وسيعتر كرد.
شما ايرانیهايی که ميگوييد به داشتن آزادی ما [آمريكاييها] حسودیتان ميشود، ما هم به مهماننوازی و مهربانی و سخاوتمندی شما حسوديمان ميشود.
پنج شنبهي 5 سالگي ِ عصر داغ امروز مرداد
گم شده است
در ساعت پنج عصر
“دوستت دارم” شنيدن از زبان كاغد، گاهي شيرينتر ميشود از شنيدن آن با صداي خوش، آرام و درگوشي. فرصت ميكند باز هم بخواندش. مثل اين است كه دوباره با شهد بيشتري خوانده ميشود. دوباره نگاهش ميكند. حرف به حرف را مزه مزه ميكند. بعد از آخرين حرف گوشهي لبش كش ميايد و بعد، فرصت دارد چشمهايش را ببندد، خيالش را پرواز دهد، با چشم بسته، دوباره بخواندش. صداي من را روي متن بگذارد. دوباره حرف به حرف را بخواند تا كلمه، منعقد شود. عضلاتش را منقبض كند همانطور كه من اكنون كه اينها را مينويسم، همراه با تركيبي از احساس دلتنگي و دلخوشي ناشي از نوشتن آن جمله بر روي كاغذ، و گذاشتنش روي آينه دراور، تجربه كردم. در نبردي نابرابر با حرفي كه بين من و او فاصله انداخته است، تصميم گرفتم روي كاغذ، با صداي بلند بنويسم “دوستت دارم”. محكم در گوشهي چشم كاغذ نوشتم و نقطهاش را گذاشتم روي پيشانياش. فاصله، از آنطرف كاغذ، هزارتويي شد، بيانتها از من، تا او. نوشتن از من، نگاه كردن از گوشهي چشم و لبقندي شكفته بر روي لب، از تو تا آب شود اين فاصله در گرماي هيچ حرفي كه رد و بدل نميشود.
بعد از تمام نشدن اين روزها، با خستگي كه مثل موريانه به جان چوبيمان افتاده و آن را كرده پنير پر از حفرهي ليقوان، به هشت سالي فكر ميكنم از بهترين سالهاي عمرم كه به دستهاي توانمند يك نفر لجنمال شد. البته، حضورش اگرچه مايهي نكبت بود، ولي يك خوبي داشت. و آن اينكه، قداست يك بت را شكاند. به اين هم فكر ميكنم كه هرچقدر هم بدبخت شده باشم، باز هم محال است جلوي چهار نفر گريه كنم. مرد، مردي كه غرور نداشت و همزمان، بيشتر از يك نفر اشكش را ديدند، بهتر است بميرد. به اين فكر ميكنم كه مرد! اگر بهجاي گريه و توي دهن مردم زدن، از مردم هواداري ميكرد، چقدر ميتوانست در ذهن من بزرگ شود. و چقدر جامعه نشاط ميگرفت. خون ميدويد به اندام جامعه تا به سمت مهرباني و پيشرفت قد علم كند. و چقدر ميتوانست اين نيمهي دومِ هشت سال را بهشت كند. نكرد و نشد.
جامعه، بعد از 23 خرد!د 88، در روزهايي كه براي چهار سال ديگر پيشِرو داشت، قابل پيشبيني بود. مردم، با يكديگر خشن شدند. نااميد شدند. عجول شدند. به فرار كردن راغب شدند. بياعتماد شدند. افسردهتر شدند. بيانگيزه شدند. بزهكار شدند. جسد متحرك شدند. تورمي كه با نفت 140 دلاري روي 25 مانده بود، با نفت 90 دلاري به بالاي 50 رسيد. فشار به همهجاي مردم آمد و از چشمها بيرون زد. و پزشكان فكر ميكردند مرض قند اپيدمي شده است.
اين همان است كه از ماست. حالا كه بر ماست، حرجي نيست. بياييد مروري بكنيم اين نيم قرن گذشته چه اتفاقي افتاد. دست ميآويزم به آماري كه توسط همين دولت دروغ منتشر شده است. كه دروغش را ديديم. و دريغ از قوهاي كه قضا را ادا كند. ميتوانم بگويم حالمان وخيمتر از اين آمار است. همهي ما ميتوانيم اين را ببينيم و حس كنيم. ميبينيم و حس ميكنيم.
تولد
تعداد تولد در هر روز، مقتبس از ادارهي ثبت احوال كشور از سال 1338 تا 1391 جمعآوري شده است. اين آمار، تا ديماه 1391 موجود بوده است. براي درك و شهود بيشتر، اطلاعات اين آمار به صورت گراف، در شكل 1 ترسيم شده است.
شكل 1
شكل 2
شكل 3
شكل 4
جمعيت مجرد | جمعيت كل | بازهي سني |
---|---|---|
2561894 | 3259607 | 15-19 |
1986403 | 4212922 | 24-20 |
1132285 | 4318020 | 29-25 |
534357 | 3456096 | 34-30 |
248857 | 2720785 | 39-35 |
132125 | 2420370 | 44-40 |
68699 | 2003134 | 49-45 |
39210 | 1762295 | 54-50 |
6703830 | 24153238 | جمع |
عدم رسيدگي به نيازهاي سطح يك اين افراد، تبعاتي به دنبال خواهد داشت. افلا يعلمون؟ شما خودتان كارهايي را كه براي رسيدگي به اين جمعيت شده است ليست كنيد.
% درصد تجرد | جمعيت مجرد | جمعيت كل | بازهي سني |
---|---|---|---|
47 | 1986403 | 4212922 | 24-20 |
26 | 1132285 | 4318020 | 29-25 |
15 | 534357 | 3456096 | 34-30 |
30 | 6703830 | 24153238 | جمع |
ازدواج
در شكل 5، تعداد ازدواج در هر روز، براي سالهاي 1338 تا 1391 ترسيم شده است. جهش ناگهاني نرخ ازدواج در حدود سال 1358 نشانگر كاهش سن ازدواج در آن مقطع زماني ميباشد كه به افزايش نرخ توليدمثل كمك كرده است. در چهار سال اخير، نرخ رشد، عليرغم افزايش تعداد جوانان بازهي سني ازدواج، نسبتا ثابت مانده است. در اين آمار، در سال 1390، تعداد 2397 ازدواج و در سال 1380، تعداد 1759 ازدواج در هر روز به طور ميانگين به ثبت رسيده است. يعني تعداد ازدواجهاي صورت گرفته در سال 1390 نسبت به سال 1380، حدود 36% افزايش يافته است.
شكل 5
شكل 6
شكل 7
شكل 8
شكل 9
اگر سن زن را از سن همسرش كم كنيم، اختلاف سن آنها بدست ميآيد. بدست آمدن عدد منفي، به معناي بزرگتر بودن زن از شوهر است. فراواني تفاوت سني به هنگام طلاق در شكل 10 و به هنگام ازدواج در شكل 11 نشان داده شده است.
از اين دو شكل پيداست كه بيشتر زوجين، در هنگام ازدواج و يا طلاق، همسن هستند. ولي با اين دو شكل، نميتوان برداشت صحيحي اعلام نمود. براي داشتن قضاوت صحيح، بايد اطلاعات شكل 10 با استفاده از شكل 11 نرمال شود. يعني بايد فراواني تعداد طلاق نسبت به تعداد ازدواج صورت گرفته، براي هريك از شرايط سني، به طور مجزا درنظر گرفته شود. شكل 12 گوياي اين مطلب است. يعني در نقطهي اختلاف سن، تعداد طلاق به تعداد ازدواج صورت گرفته در آن سال تقسيم شده و به صورت درصد، بيان شده است.
همانطور كه ميبينيم، سرانهي طلاق براي زماني كه زن بزرگتر از مرد است، بيشتر از زماني است كه مرد بزرگتر از زن است (گرافهاي سالانه در سمت چپ نمودار، شيب بيشتري دارند). يعني هرچه زن به لحاظ سني از مرد، بزرگتر باشد، زندگي ناپايدارتر خواهد بود.
شكل 10
شكل 11
شكل 12
شكل 13
اختلاف نفرات در دو آمار سال 85 و 90 | جمعيت سال 85 | بازه سني در زمان آمارگيري سال 85 | جمعيت سال 90 | بازهي سني سال 90 |
---|---|---|---|---|
-193813 | 5463978 | 0-4 | 5657791 | 5-9 |
-162378 | 5509057 | 5-9 | 5671435 | 10-14 |
101551 | 6708594 | 10-14 | 6607043 | 15-19 |
312264 | 8726761 | 15-19 | 8414497 | 20-24 |
338768 | 9011422 | 20-24 | 8672654 | 25-29 |
253028 | 7224952 | 25-29 | 6971924 | 30-34 |
-17487 | 5553531 | 30-34 | 5571018 | 35-39 |
14375 | 4921124 | 35-39 | 4906749 | 40-44 |
58677 | 4089158 | 40-44 | 4030481 | 45-49 |
-4647 | 3522761 | 45-49 | 3527408 | 50-54 |
75301 | 2755420 | 50-54 | 2680119 | 55-59 |
25074 | 1887981 | 55-59 | 1862907 | 60-64 |
120721 | 1464452 | 60-64 | 1343731 | 65-69 |
77582 | 1197550 | 65-69 | 1119968 | 70-74 |
250787 | 1119318 | 70-74 | 561538 | 80-84 |
132584 | 694122 | 75-79 | 561538 | 80-84 |
آمار اين نيم قرن ارائه شد. قضاوت با شما. بياييد با هم برويم غذاي موريانهها را بدهيم تا چاقتر شوند.
مراجع عظمي
http://www.sabteahval.ir/Default.aspx?tabid=4762
http://www.sci.org.ir/SitePages/report_90/population_report.aspx
الان، همينطور بدون مقدمه، اين بيت شعر آمد توي ذهنم
صد ره آسانتر بود بر من كه در بزم لئام/ باده نوشم سرخ سرخ و جامه پوشم رنگ رنگ
خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دست / سنگ خاييدن به دندان کوه ببريدن به چنگ
لعب با دنبال عقرب بوسه بر دندان مار / پنجه با چنگال ثعبان غوص در کام نهنگ
از سر پستان شير شرزه دوشيدن حليب / وز بن دندان مار گرزه نوشيدن شرنگ
نره غولي روز بر گردن کشيدن خيرخير / پيرهزالي در بغل شب برگرفتن تنگتنگ
از شراب و بنگ روز جمعه در ماه صيام / شيخ را بالاي منبر ساختن مست و ملنگ
تشنه کام و پا برهنه در تموز و سنگلاخ / ره بريدن بيعصا فرسنگها با پاي لنگ
طعمه بگرفتن به خشم از کام شير گرسنه / صيد بگرفتن به قهر از پنجهٔ غضبان پلنگ
نقشها بستن شگرف از تار موبر آب تند / نقبها کردن پديد از خار تر در خاره سنگ
روزگار رفته را بر گردن افکندن کمند / عمر باقيمانده را بر پا نهادن پالهنگ
يار را ز افسون به کوي هاتف آوردن به صلح / غير را با يار از نيرنگ افکندن به جنگ
صد ره آسانتر بود بر من که در بزم لئام / باده نوشم سرخ سرخ و جامه پوشم رنگ رنگ
چرخ، گرد از هستي من گر برآرد گو برآر / دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ
هاتف اصفهاني