ستاره در دستانم بود. پنج پر. پنج پر ستاره در دستهام بود كه فهميدم دستانم برگشتهاند. وقتي به آسمان نگاه ميكردم به من چشمك زد. چشمهاي مهرباني داشت. در آغوش كه گرفتم، مهربانتر شد. به سينهام فشردمش. در دست گرفتمش و نگاهش كردم. دستانم برگشتهاند. شايد دو روز قبل برگشته بودند. وقتي كه ناهار ميخوردم. بدون دست كه نميشود ناهار خورد. دو روز است كه از آن ناهار گذشته است. امروز هم ناهار خوردم. با همان دستها. قبل از اينكه حركت كنم. خواستم بگويم من امروز مسافرم. تمام بعد از ظهر را در راه خواهم بود.
ستاره در دستانم بود. گاهي حرف ميزد و گاهي سكوت. عاشق كه ميشد سكوت ميكرد. سكوت كه ميكرد عاشقش ميشدم. عاشقش كه ميشدم نگاهم ميكرد. نگاهم كه ميكرد لبخند ميزدم. لبخند كه ميزدم، مهربان ميشد. مهربان كه ميشد، ميخواستم برايم حرف بزند. خواست بگويد دوستم دارد كه سكوت كرد و من دست و پايم را گم كردم. نميدانستم وقتي كسي دوستم دارد بايد چه كنم. زبانم بند آمد. سكوت كردم. باقي راه را ترجيح دادم سكوت كنم و فقط به ستاره نگاه كنم كه در دستم بود و ماه كه در آسمان.
ستاره در دستانم بود. بازوهايش را باز كرد. يكي از آنها را گرفتم. لمس كردم. كوچكترين و لاغرترين پر ستاره را. چشمهايم را بستم. فقط لمسش كردم. وسط راه بود. بازوي دوم ستاره يك انگشتر داشت. با يك نگين به رنگ چشمهايش. با همين بازو صورتم را لمس كرد. خسته كه شد، سومين بازو به كمكش آمد. اين يكي براي دزديدن مهرباني، نردبان كوچكترين پر بود كه هميشه پيشنهاد دزدي ميداد « بيا بريم دزدي». دومي كه ميگفت نردبان كجاست، بازوي سوم ميگفت من نردبانم. چهارمي عاقل بود و هميشه راه را نشان ميداد. يك بار كه ستاره در آسمان بود، اين بازو به من اشاره كرد و ستاره به من چشمك زد. بازوي پنجم را بوييدم. بوي ياس داد. تمام اين راه را تا نزديك كتف پياده آمدم.
شب سردي بود. مثل آنشبهاي سالهايي كه آسمان بالاي سرم سورمهاي با هزار ستاره بود. در آن سرما خوابم برد. در خواب ديدم يك ستارهي ديگر، جفت آن ستارهاي كه توي دست چپم بود، در دست ديگرم است. چشمانم را كه باز كردم ديدم صورت ماه مقابل صورتم است. دستهايم را باز كردم. 180 درجه. خواستم ببوسمش. سرم را بهش نزديك كردم. خنديد. بوييدمش. نفسم بند آمد. خواستم بغلش كنم. خنديد. كنارم ايستاد. اين همه راه را به صفاي صورتش آمده بودم. ولي او دستهاش توي دستهام بود و مهرباني تعارف ميكرد و از صورتم محبت ميچيد. گفت « من ماهم. يك مشتري ميخواهم تا دورش بگردم.» به سرعتِ زمين چرخيدم. دور خودم. دور ماه. نگاهش كردم. مشتريِ نگاهم شد. دستم را گرفت. بهار بود. چسباند به سينهاش. سينهاش آن سنگ سخت كعبهاي نبود كه گمان ميكردم بايد نرمش كنم. نرم بود و بوي مهرباني ميداد. لطافت باران داشت كه طوافش كردم و عطر نارنج. تب كرد. دورش چرخيدم. به سرعتِ زمين. طوافش كردم. از گرماي تنش، تابستان شد. بيدار كه شدم فهميدم تمام عمرم را خواب بودهام و در اين آخرين خواب، بيدار.
ستاره در دستم بود كه خواست به آسمان برگردد. صدايم زد. به اسم كوچكم. با يك حرف اضافه و حرف ديگري كه من را مال خودش ميكرد. خواست خدافظي كند. دست و پايم را گم كردم. سكوت كردم. در جوابم كه گفتم من اهليترين موجود زمينم، گفت بهتر است يك رابطهي دوستي در يك نقطهي خوب تمام شود. سكوت كردم. گفت كي از هم خدافظي كنيم؟ چيزي نگفتم. پرهايش را باز كرد. پنج پر زيباي دستانش را. رفت توي آسمان. گفتم فقط قول بده هر وقت دلم برايت تنگ شد و به آسمان نگاه كردم، با يك چشمك خودت را به من نشان دهي. حس كردم اين راه چقدر بيپايان است. به مقصد نرسيده، برگشتم. از گردن پايين آمدم. تا روي شانه. راهم را به طرف دست راست، كج كردم. به مچ نرسيده، به سجدهي انگشتهايش از پا افتادم.
چند روز گذشته است. در كلاس درس، پاي تخته سياه يك ستارهي پنج پر نامنظم ميكشم. از بچهها ميخواهم ثابت كنند مجموع زاويههاي پرهاي هر ستارهي پنج پر 180 درجه است.
اين پست حذف شد. مثل جنيني كه ناخواسته شكل ميگيرد و مادرش او را شش هفته پس از شكلگيري سقط ميكند.
اين پست حذف شد. درست شش ساعت پس از شكلگيرياش. حذف شد. نه به ضرورت شعري. و نه از روي تنگ آمدن قافيه و كلمه.
اين پست حذف نشد. فقط به زندان ابد منتقل شد. ممنوع از ملاقات. شايد در زندان، انجا كه از پشت ميلهها نگاهتان ميكند، نفرتش از او تمام شد. بايد بماند تا تمام شود. دورهي اسارتش نه. نفرتش.
دو ساعت از گم كردن دستهايم ميگذرد. درست به خاطر ندارم آنها را كجا گم كردم. شايد كسي از من دزديده باشدشان. تو آنها را نديدهاي؟
انگشتهايم كشيده بودند و خطهاي زياد در كف داشتم. رودخانهاي خشك از پايين انگشت اشارهام كمآب جريان گرفته بود و خط عميقي شده بود پايين انگشت كوچكم گم. خطوط ديگري هم كف دستم بود. آن يكي كه راهش كج شده بود تا زير سينهي شصتم، پر رنگ بود و آبراههاي كه رهش در بالا به كنار شصت و آن رود ديگر رسيده بود. ديگر خطوط، كم رنگ و كوچك بودند و هنوز جان نگرفته، محو شده بودند. گاهي كه رويشان را لاك ميزدم، زيباتر ميشدند. مينشاندمشان جلوي خودم و نگاهشان ميكردم. كار زياد كرده بودند. ناز نديده بودند و البته بينياز هم نبودند. بين انگشتها وقتي كه دستم را باز ميكردم، به اندازهي يكي از جنس خودشان فاصله بود تا همچون عزيزي در آغوش بگيردندش. دست چپم را بيشتر دوست داشتم. حافظ را با آن ميگرفتم و چشم راست رويش زوم ميكردم. ولي هميشه قاشق را با دست راستم ميگرفتم. خودكار را هم با دست راست ميگيرم و مينويسم.
به من ياد بدهيد بدون دست چگونه زنده بمانم امروز كه مدام ورد زبانم شده است اين بيت:
رفتي و نميشوي فراموش
ميآيي و ميروم من از هوش
از اولش مال من نبودند. ولي براي به دست آوردنشان تلاش كردم. خواستم و بابانوئل يك شب آنها را به من داد. آن شب عيد شد. اين اواخر خيلي نوازششان نميكردم. داشتنشان باعث شده بود زياد متوجه حضورشان و اهميتشان نباشم. شايد بهشان بيتوجه شده بودم. شايد از من خسته شدند و با هم تصميم گرفتند بروند. ولي بيسرپناه كجا ميخواستند بروند. نه. خودشان نرفتند. البته آنقدر مطمئن نيستم كه بخواهم حكم قطعي صادر كنم. ولي فكر ميكنم آنها را به زور از من جدا كردند. آنها را از من گرفتند وقتي كه خواب بودم. الان كه نميدانم در دستان چه كسي هستند، دلم برايشان تنگ شده است. سيدو ميگويد دلتنگي درد بيدرمان است. چارهاي ندارد. فكر ميكنم اگر روزي به من برشان گردانند، اگر روزي برگردند پيش من، آنها را محكم در دستانم بگيرم و حتي لحظهاي از خودم جدا نكنم. ميبوسمشان. نوك تكتك انگشتها را. يكيشان را در دست چپم ميگيرم. بين انگشتهايم. با دست ديگر نوازشش ميكنم و بعد نوبت آن ديگري ميرسد كه نوازشش كنم و ببوسمش و در دستانم گرمش كنم.
شاشم گرفت. رفتم دستبهآب. همين كه خواستم خودم را بشورم، آب قطع شد. كمي روي پاهام جابهجا شدم. لاي در را باز كردم و سر گوش آب دادم ببينم كسي توي حياط هست يا نه. حياط بزرگي بود. از در كه وارد ميشدي، تا پنج متر زمين خالي بود. بعد يك شيب يك متري. سمت چپ راه يك درخت به بود. چهار متر آنطرفتر از درخت، مستراح بود. سمت راست، يك درخت توت و شير آب. توتهاي بزرگي داشت. با پرزهاي زمخت. فقط وقتي قابل خوردن بودند كه به اندازهي كافي ميرسيدند. چهار قدم پايينتر از درخت توت، يك درخت به ديگر بود. موقع مرگ حاجيبابا، حاج ناصر اين درخت را بريد تا از كندههاي درخت، ديگهاي آبگوشت را بار بگذارند. خدا خدا ميكردم درخت سپيدار را نبُرند. كنار ديوارِ خانهي كلفاطمه قد كشيده بود راست رفته بود بالا. هيچ موقع نميتوانستم ازش بالا بروم. ولي موقعش كه ميشد، همهاش بالاي درخت توت بودم. وسط حياط طاقنماي تاك بود. تاكهاي عسكري دور تا دور مسير را چتر زده بودند. در ارديبهشت آنقدر برگهاي تاك انبوه ميشد كه كالههاي گوجهفرنگي و فلفل قرمز سمت چپ و سبزي خوردنهاي سمت راست پشت آنها ديده نميشد. سقف دالان انگور خيلي بالا نبود. حاجيبابا كه از آن رد ميشد، گاهي سرش به برگهاي مو يا انگورهاي رسيده كه از سقف آويزان ميشدند، ميخورد. انگورهاي بدون هسته، كشيده و باريك. غورهشان ترش و دوست داشتني بود. مهدي كه ميآمد خانهي بيبي، با هم اداي گوسفندها را در ميآورديم. من بعبع ميكردم و مهدي برگهاي تازهي تاك را يكي يكي ميكَند، توي دهانم ميگذاشت و آهسته به جلو ميرفت. از ابتداي دالان حركت ميكرديم. نزديك جايي كه هر طرف آن بوتهي گل محمدي بود به سمت سربالايي يكمتري. چند قدم كه ميرفتيم من ميايستادم و سرجايم بعبع ميكردم. مهدي برميگشت. با دست نوازشم ميكرد. يك برگ مو ميگذاشت تو دهانم و دوباره پشت سرش حركت ميكردم.
تابستان، به جاي برگهاي تاك، من با سيبهاي ترش گوسفند ميشدم. دو درخت سيب با فاصلهي يك متري سمت چپ ورودي دالان تاك رشد كرده بودند. يكيشان كه نازكتر از ديگري بود را ميشد تكان دهم. آن يكي ديگر را مهدي هم نميتوانست بتكاند تا سيبهايش بيفتد. سه تا سيب از پاي درخت برداشت. با آنها دنبالش راه افتادم. به وسط دالان انگور كه رسيديم، ايستادم. مهدي سه قدم جلوتر از من بود. برگشت پشت سرش را نگاه كرد. همين كه خواست به سمت من بيايد، از كنارش رد شدم و دويدم به طرف دستبهآّب. از اول بازي شاشم گرفته بود و ديگر نميتوانستم تحمل كنم. داد زدم «شاش دارم. تو سيب را بخور تا من بيايم». كنار در مستراح تاك جواني، سبز روييده بود و كنارش زنبورها لانه داشتند. هفتهي پيش من و مهدي لانهي زنبورها را با گل بستيم. آنها هم با نيشهاي سوزني بيرون آمده از ما پذيرايي كردند. دور سر هركداممان حدود بيستتا زنبور كوچك كارگر، از آن زنبورهاي زرد و لاغر، ميچرخيد. شانس آورديم زنبورهاي قرمز ردمان را گم كردند. مهدي دستهايش را دور سرش به سرعت تكان ميداد و ميدويد تا شكار زنبورها نشود. سه بار نيش خورد. اين را وقتي پشت گردنش را نگاه كردم و دست كشيدم فهميدم. خودش ميگفت ده تا نيش خورده. من فقط پشت گردنم، كنار گوش چپم زده شد. شلوارم را پايين كشيدم. سنگ مستراحشان گود بود و ذوزنقه. از آن سنگهاي قديمي. خواستم خودم را بشورم. شير را باز كردم. آب از داخل شلنگ قرمز يك متري با صداي قلقل حبابهاي هوا توي شلنگ، آهسته بيرون آمد و قطع شد. صدا هنوز ادامه داشت. مثل خرناسه كشيدن گوسفندي كه ذبح ميكنند. گلويش را ميبرند و خون فواره ميزند بيرون. خون در گلويش قلقل صداي مرگ ميدهد. آب قطع شد. روي پاهايم، همانطور كه نشسته بودم، پاورچين كردم. در را كمي باز كردم. دستم را دراز كردم. تكه سنگي برداشتم. خودم را تميز كردم. سايهي مهدي در انتهاي دالان تاك ديده ميشد. بلند شدم. شلوارم را كه بالا كشيدم، سوزش شديدي روي رانم دويد. با مشت كوبيدم روي محل سوزش. جسد زنبور، نيمه جان، از پاچهي شلوارم افتاد. دندانهايم را به هم فشار دادم. لهش كردم و دويدم. خيلي ميسوخت. مادر توي خانهي نشيمن با بيبي و كلفاطمه قليان ميكشيدند. كلفاطمه دختر داييِ مادر بود. چند سال پيش با دايي حاج موسي رفته بودند كربلا. آن موقع مادر هنوز كلاس چهار را تمام نكرده بود. دويدم به سمت بيبي و داد زدم زنبور اينجايم را زد و انگشت اشارهام را روي قسمت گَزيده شده گذاشتم. بيبي گوشهي شلوارم را با دست چپ پايين زد. با دست راست، پوست رانم را فشار داد. انگشت اشارهاش را تفي كرد و محل نيشخوردگي را مالاند و گفت « الهي بگردم. الان خوب ميشه». خيلي سعي كردم جلوي مهدي اشكم در نيايد. دم در ايستاده بود و توي خانه را نگاه ميكرد. سوزش نيش زنبور، آب را توي چشمهايم جمع كرد. يك قطره كه خيلي بيصدا روي دست بيبي چكيد، گفت «الهي كور بشن زنبورا كه اشك بچهمو در نيارن». من را بغل كرد و بوسيد. بوسه و نوازشهاي بيبي را هميشه دوست داشتم. بغلش نشستم. يك تكه نبات، همراه چاي گذاشت تو دهانم. من هم خرت خرت شروع كردم به جويدن. اينبار ديگر مادر چشمغره نرفت كه نبات نجوم. بيبي، من را بوسيد. حالا ديگر فقط نبات ميجويدم. درد را فراموش كردم. اصلا نفهميدم كي و چطوري درد پر كشيد و رفت. آرزو كردم كاش سردردهاي بيبي هم زود پر بكشند. ولي او عادت كرده بود. نميدانم چطور ميشود به درد عادت كرد. لابد ميشود. مادر هم ميگويد بنيآدم بين عادته. و بعدش ميگويد: «هميشه بابا اين را ميگفت». ولي او يك عمر با سردرد كنار آمده بود. درد قسمتي از آزارهاي زندگيش بود. آدم وقتي درد بيدرمان داشته باشد، مجبور است با درد همزيستي كند. به خصوص اگر درد در سرت خانه كرده باشد و سينهات و استخوانت و كمرت و معدهات. تنها جاي سالم بيبي قلب مهربانش بود كه سرسختانه در مقابل درد ايستاده بود. آن هم حتما به يك جايي بند بود كه توانسته بود مقاومت كند. هيچ موقع احساسش را نسبت به حاجي بابا نفهميدم. نميدانستم حاجبابا را دوست دارد يا نه و يا اصلا چقدر دوست دارد. توي خانه كه مينشستند، هر دوشان رو به قبله تكيه ميدادند به ديوار. هر كدام يك طرف اتاق. نگاهشان از پنجرهي چوبي ميافتاد به گل محمدي و كالههاي سبزي. بيبي ميتوانست درِ حياط را ببيند. از جايي كه بيبي مينشست، ميتوانست تا درخت به آن طرفي را هم ببيند. هميشه چادرش سرش بود. يك چادر پارچهاي سياه با خالهاي سفيد كه به شكل يك گل ريز پنجپر بود. بالاي چادر را برميگرداند روي سرش. يك چارقد سفيد ميبست. آن وقت بود كه گردي صورتش بوسيدني ميشد. حاجيبابا درخت توت و شير آب را نميديد. وقتي كه خواب نبود، بيشتر، نگاهش روي درخت سپيدار بالا و پايين ميرفت. عاشقانهترين جملهاي كه از بيبي شنيدم اين بود: «امشب گوشت نخر. گوشت چرخ كرده داريم و ميخواهم گوشت قِلقِلي درست كنم». ميدانست خيلي دوست دارم به جاي گوشت لخم در قرمه سبزي، گوشت چرخكرده گرد كند و بياندازد. درست شصت روز بعد از مرگ حاجبابا، او هم رفت.
يك روز مانده بود به قرص پاييز كه رفت. بيست دقيقه بعد از اذان ظهر. صبح به مهدي گفت برو حاج موسي و حاج رحمتاله را خبر كن. مهدي، جلدي رفت و دو ساعت بعد با شش نفر برگشت. حاجبابا رو به قبله دراز كشيد. چشمهايش گود افتاده بود. كلمهاش را گفت. خانهي دايي حسين شلوغ شده بود. از يك ساعت قبل، حاج ناصر، داييِ مهدي هم آمده بود. سرِ سفرهي دايي حسين بزرگ شده بود و حالا اگر پول و پلهاي به هم زده بود، همه را مديون دايي حسين بود. سرش را نزديك گوش حاجبابا برد و گفت: « عمو، منو ميشناسي؟» چشمهاي حاجبابا گرد و بيحركت در كاسه مانده بود. لبهايش در سكوت تكان خورد و صدايي شنيده نشد. حاج ناصر رفت كنار حاج رحمتاله نشست. ترس در چهرهي حاجبابا نشسته بود. كاسهي سرش از وقتي كه حاج موسي زير سرش را بالاتر آورده بود، بي حركت مانده بود. ريش سفيد و كوتاهش باعث نشده بود گودي گونههايش پنهان بماند. ساعتش تا روي بازويش بالا رفته بود. هميشه دوست داشتم شالمهي سفيدش را از روي سرش بردارد و من ساعتها بنشينم و چهرهاش را ببينم. از خانه كه ميرفت بيرون، شالمه ميبست. ظهر و مغرب براي وضو گرفتن، آن را باز ميكرد و دوباره ميبست تا موقع خواب. از وقتي يادم ميآيد، سرش طاس بود. حالا بدون شالمه، دراز به دراز، وسط پذيرايي در خانهي پسر بزرگش منتظر بود. چشمهايش در گودي كاسخانهي چشمش خيره و بيحركت مانده بود. سرش طاس و ريشش سفيد و گونههايش گود. اذان تمام شده بود كه عرق روي پيشانياش نشست.
مادر كنار حاجبابا نشسته بود. دستهاي حاجبابا را توي دست گرفت. به حاج موسي گفت: «دايي دستهاي بابا سرده. ولي صورتش عرق كرده». حاج موسي كه در گوشهايش اذان گفت، او رفته بود.
دو تا گوسفند آوردند. بستند به درخت بهي كه توي حياط سر راه بود. غلامرضا قصاب را آوردند. گوسفند سياهه را آب داد و خواباند رو به قبله. چشمهاي گوسفند، سياه و درشت بود. ترس توي آنها ديده نميشد. چاقو كشيد. خرخرهي گوسفند بريد. چاقو را گرفت تا خون فواره نزند. خون در گلويش قلقل صداي مرگ داد. برگهاي مو نارنجي شده بودند. زردي و سياهي روي سيبهاي بالاي درخت نشسته بود. رد نوك گنجشكها روي بيشتر سيبها بود. سيب نوكزدهاي را از پاي درخت برداشتم. زير شير آب شستمش. نگاهش كردم. گاز زدم. هنوز ترش بود. كالههاي تره و شاهي زرد شده بود و پيچك دور موها بالا رفته بود. زنبورهاي زرد، آن كارگرهاي بينوا كه از دست من و مهدي در امان نبودند زياد شده بودند. انگار داشتند ميرفتند تا براي خواب زمستان آماده شوند. حاج غلامحسين آشپز را آوردند تا بساط آبگوشت فردا را بچيند. ميخواستند اجاق گاز بياورند كه حاج ناصر گفت يك درخت مياندازيم. خدا خدا كردم درخت سپيدار را نياندازد. در قرمز حياط چارتاق باز بود. حياط بيبي هيچ موقع اينقدر شلوغ نميشد. توي خانه نشسته بود. همان جاي هميشگي. دور و برش شلوغ بود. كسي از زنهاي توي اتاق نبود كه صداي گريهاش نيايد. غم توي چهرهاش نشسته بود. ميدانستم قلبش هم درد گرفته است. گريه نميكرد. اگر ميتوانستم، انگشتم را تفي ميكردم تا بمالم روي قلبش. ساكت بود و نگاهش افتاده بود روي درخت به. حاج ناصر براي زير ديگها درخت به را انداخت. اشك بيبي در آمد. دستش را گذاشت روي قلبش. صورتش را زير چادر پنهان كرد.
در كنار خطوط ” سیم پیام ”
خارج از ده، دو كاج، روئیدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانهی باد
یكی از كاجهای به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل كن
ریشههایم ز خاك بیرون است
چند روزی مرا تحمل كن
كاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو، دست از سرم بردار
من كجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تكانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیمها پاره گشت و كاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مركز ارتباط، دید آن روز
انتقا ل پیام، ممكن نیست
گشت عازم ، گروه پیجویی
تا ببیند كه عیب كار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تكرار بر خطر بستند
یعنی آن كاج سنگدل را نیز
با تبر، تكه تكه، بشكستند
يادت ميآيد باز باران توي جنگلهاي گيلان. تو ده ساله بودي و من زير باران خيس ميشدم تا بيايي و دستم را بگيري. بكشيام تا زير يك سقف چوبي و من بگويم «اين قطرهها از آسمان به پاي من افتادهاند. از آن همه غرور آمدند تا سجدهام كنند. حيف نيست شانههايم و موهايم بالش نرمي برايشان نباشد». و تو دستم را بگيري و با خودت ببري زير باران با ترانه با گهرهاي فراوان.
يادت ميآيد دو كاج را كه از محمد جواد محبت بود. در كنار خطوط سيم پيام. خارج از ده دو كاج روييدند.
سودابه جان. جاي تو خالي است و دلم برايت تنگ است. انگار خاليام از هر چيز و پُرام از تو. فيروزهي آسمان پشت كبود ابرهاست و گنجشكها لاي شاخ و برگ اين سروستان ميخوانند. انگار ميخواهد باران ببارد.
سمت راست اين راه صداي آب است و هيچ صدايي سمت چپ آن. دو طرف آب پر شده است از درختان با شكوفههاي ريز كه هر چند تاي آن از نقطهاي روي شاخه روييده است. قرار است اين گلهاي سفيد بشوند آلبالو و گيلاس. عطر باران نخوردهي اين درختان و خشخش برگهاي كنار آب، هوش از سرم ميبرد. كوهها دو طرف اين راه و آب و درخت و برگ باعث ميشوند احساس كوچكي كنم و همزمان در اين راه پر پيچ، مثل كرمي ميخزم و به جلو ميروم.
از مسيري كه نيامدهاي ميروم. هنوز به كمر راه نرسيدهام. هيجان اين آب نميگذارد صداي تو را بشنوم. گاهي دوست دارم آب هم مثل كوه سكوت كند و تو تنها صدايي باشي كه گوشم را نوازش ميدهد.
چند دقيقهاي كه از كوه بالا ميروم، به سكوت ميرسم و صداي حركت ماشيني كه از پايين پاي من مانند كرمي، اين جادهي باريك را بالا ميرود. بالاتر كه ميروم، جاده كرمي ميشود كه روي برگ سبز بزرگي پيچ و تاب ميخورد و به هر طرف كه نگاه ميكنم، در حصار اين جنگل گم ميشود و پيدا ميشود و ميخزد. بالاتر كه ميروم سكوت است و صداي باد.
شكوفههاي هلو، قرمزند و درشت. مثل گونههاي زهرا، وقتي خجالت ميكشد. زهرا كنار رود نشسته است. ليوانش را از آب پر و خالي ميكند و همينطور نگاهم ميكند. لبخند روي صورتش، برجستگي گونههايش را نمايانتر ميكند. صبح، با همين لبخند به من خوشامد گفت. به طرفش رفتم. دستش را گرفتم. دو شكوفهي هلو روي گونههايش روييد. سرش را پايين انداخت و لبخند زد.
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
كسي نپرسيد زير درختان شكوفهي گيلاس چكار ميكنم.
تمام راه ها را براي تو جارو ميكنم. در و ديوار ميشويُم. بهار كه بيايد تو ميايي. در تابستان مست ميشوي و ميوهي پاييز به من تعارف ميكني. مويت شانه ميكنم. موهايت كه كوتاهشان كردهاي. رنگ چشمهاي من.
اين زير پلهي مختصر، روح من را احضار ميكند. حجاب را پس ميزند و سرم را تا زير ابر ها بالا ميبرد. بالا تا آنجا كه اشكهاي خدا بر سينهي سنگم ميريزند. دل سنگت را به اميد بذل نگاهي از گوشهي چشمت طواف ميكنم. تا انتهاي پلهها كه ميروم، روزها تمام ميشوند. تمام روزها را ذكات يك نگاهت ميكنم. اين جا كسي ياريام ميكند؟ آي، همان كه گفتهاي امن يجيب، من تو را ميخوانم. رگم را ميزنم از بد مستي شبانه كه من دير زماني است به سرخي لعلت تشنهام. قرمز. قرمز خون. سرخي خون مستم ميكند. تو را از اين تن آزاد ميكنم. تو تا رگ گردن به من نزديكي. ميكُشم كسي كه تو را در اين تن مستور كردهاست.
عادت كردهام به سلام كردن. كمترين هديهاي كه ميتوانم به همهتان تقديم كنم.
سلام.
حال من خوب است. سال من خوب شروع شد. از برخي از دوستانم بيخبرم. دلم براي دوستانم تنگ است.
اميدوارم حال تو هم خوب باشد.
کاش می¬شد صفحه¬ای باز کرد و آن جا نوشت دوست مهربان من، دوستت دارم. می¬دانم می¬آید. از دور یا نزدیک می¬خواند و آهسته می¬رود. با لبخندی که صورتش را در سایه روشن غروب مهربان¬تر کرده است.
برایش بوی گل مریم می¬گذارم تا وقتی نیستم و آمد، به دام بیفتد. مریم¬ها با هر بار بوییده شدن، از بویشان کم می¬شود و او تا این¬جا را که بخواند، تمام بوی مریم¬ها را مال خود کرده است.
آن کاشکی که می¬خواستم، شد و تو به دام افتادی.
می¬دانی از این که هستی چقدر شادم و از این که ازتو بی¬خبرم چه اندوهی بر دلم نشسته است؟
سودابه جان
اگر کلاهت را قاضی کنی می¬فهمی که این نامه از سر دل¬تنگی است و نوشته¬هایی که خوانده¬ام، تاب من را از بین برده است.
قرارمان صبوری بود و بی¬قراری من هیچ توجیح عقلانی ندارد.
اگر این نامه¬ها را برای تو نمی¬فرستم به این دلیل است که می¬ترسم روزی از فرستادنشان پشیمان بشوم. شاید امشب تصمیم گرفتم این نامه را پاره پاره کنم.
بريز
از مهر در دهانم پيالهي آبي كه بنوشم عشق بيبهانهي خاطرهام.
بريز
بريز تا شروع كنم هستي بيپايانم. تا نفس بكشم اين آغاز بيانتها.
بريز تا سر بكشم جرعهي آب خنك.
بريز از صداقت قطرهاي، نمناك كند صورتم.
باز كن به خنده دهانت، عنچهي گلي شود صورتي. كمرنگ. بريز روي صورتم خنك.
بريز باران. ببار ابر، بر سر گل و سبزه و درخت و دوست و من امشب مست.
به آغوشم بيا. در آغوشم بگير. كسي جز تو لايق هست؟
ببوسم كه مشتاق بوسهات هستم داغ. بيرون ببرم از اين رنج كه دورم از تو و دوري از من امشب مست.
شب دراز است و سياه و ساكت و سرد و من امشب مست.
بخوابانم به لالايي سكوت، شب. نفس بكش در صورتم، باد. بسوزانم از هرم لبانت آب. مستت ميكنم با زمزمههاي آخر شبم ماه.
تمنا ميكنم تو را. يك لحظه با تو بودن را، دستهايت، صورتت، شانهات، صدايت را. صداي شب در سكوت بين نگاهمان. زل بزنيم در چشمهاي يكديگر مست. تو به من نگاه كني و من به ماه و آسمان و سكوت و باد و چشمهايت امشب مست.
در آغوشم بگير تنگ. ميخواهم در آغوشت بگيرم گرم. ميخواهم در آغوشت بميرم مست.
سر بگذار روي شانهام آرام. گوش كن به زمزمههايم آب:
زخمه بر تارم بزن مرهم بنه بر زخم من
تير بر قلبم بزن يا ناوك مژگان شكن
گه برقص آوردهاي از بهر من هر دو لبت
گه تماشا كردهاي جنبيدن لبهاي من
گه سخن از دست ميگويي و گه از آستين
لب چو بستانم، دگر كاري نباشد با سخن
دوش پرسيدم به تاريكي ز سرخي لبت
لعل نار آبداري بود به دل انداختن
تا به مژگان كف زدي از برق چشمت درگرفت
جان من از آتشي كاو سوختش زنجير تن
منتظر بر چشم تو تا كي نظر بر من كند
سبز شد پشت لبم، رسوا شدم در انجمن
انتظار من سر آمد با سه نفحه در نفير
جان به لب گشتن، نظر كردن و جان درباختن
نيستم همچون اميدِ نااميد درگهت
چامهاي بشنو ز لعلت از دهان خاركن
” طناز من، تا كي جفا. تا كي در حسرت دستهايت، رد پايت بو بكشم. سردم است. در آغوشم بگير. تو كه توهم نيستي. هستي؟ تو هستي. واقعيت انكار ناپذير دوست داشتن. تو مهرباني هستي. تو زيبايي هستي. نگو كه فقط در خيال مني. نگو كه دوستم نداري. بگو كه دوستم داري. بگو كه ميخواهيام. ميخواهمت.”
گوش كن. تو را ميخواهم. ميخواهم قطره قطره از لبت بريزي روي صورتي لبهايم عطش. دست بكش روي صورتم، آب. نوازشم كن به نسيم صبح، باد. بخوابانم به نغمهي دلنواز شب، صدا. دستم بگير به تاريكي شب، نور.
برو كه مشتاق دوريات هستم. بسوزانم. عطشم زياد كن. مستم كن.
1
يادم ميايد از حدود سيزدهسالگي سعي كردم تمامي افكار، رفتار و كارهايم را به خاطر داشته باشم تا بزرگ كه شدم بتوانم فضاي فكري يك نوجوان سيزده ساله يا هفده ساله را درك كنم و اين مسئله تا بيست سالگي ادامه پيدا كرد. بعد از آن بزرگ شده بودم و اين امر فراموشم شد يا شايد ديگر نيازي به اين امر نميديدم تا امروز كه رجوع كردم به آن روزها و فيلم نوجواني و جوانيام را مرور كردم. اكنون، منِ آن روزها در من احيا شده است و مينويسد. تو كه وقت داري اين گسسته گوييها را بخواني. از روزهايي ميگويم كه غرور مثل بادي سرم را روي آب نگه داشته بود و گمان ميكردم شنا كردن ميدانم. اعتماد به نفسي كه جامعه به من بخشيده بود و اغراق نيست اگر بگويم كسي نبود من را بشناسد و دوستم نداشته باشد. غرورم براي خودم و يك امر دروني بود. همان سالها بود كه مسئلهي رسم پارهخطي به طول عدد نپر با استفاده از خطكش غير مدرج و پرگار را مطرح كردم و كسي از آن چيزي نفهميد. به يكباره جمعيت رياضيخوانان برايم تبديل شدند به پشمچينان گوسفندهاي بالغ و نه بيشتر. يادم ميآيد يك هفتهاي طول كشيد تا اين مسئله را براي خودم حلاجي كنم و عليرغم ميل باطنيام، آتش من به سرعت خوابيد و آن طرح ديگر در هيچكجا مطرح نشد. واقعا سرم از غرور ورم كرده بود و اجازه ندادم كسي غرورم را ببيند. حس كردم تنها شدهام. به جز چندنفري كه دورادور ميشناحتم، كسي را از همسالانم در قوارهي خودم نميديدم. ولي اين مسئله، كاملا دروني بود. در بيرون، نه كسي شادتر از من بود و شايد نه محبوبتر از من. الان كه دقيقتر به آن روزها نگاه ميكنم، ناخودآگاه خندهام ميگيرد. زماني حس كردم كه تنهايي من از بيرقيب بودن نيست كه فهميدم در مقابل پرداختن به رياضيات از چه دنياي وسيعتري غافل شدهام. به يك باره در جمعي قرار گرفتم كه بين آنها هيچحرفي براي گفتن نداشتم. حتي در حد ميانگينها هم چيزي نميدانستم. حرفي ميزدند كه من نميفهميدم و حرفي ميزدم كه نميفهميدند. تو كه ميتواني سر اين رشته را بگيري و تا آخر خط را بخواني؟
2
چقدر نوشتم و پاك كردم. جملهها انگار نبايد از نوك انگشت من به اين صفحهي ديجيتالي بسرند. شايد چون درك تنهايي برايشان سخت است. براي تو چطور؟ سخت نيست؟ آيا مجبور به قبول تنهايي هستي به جاي اين كه تلاش كني شريكي براي خودت بيابي كه از نوع تو است و تو را ميفهمد؟ شك ندارم آن قدر مغرور نيستي كه گمان كني كسي نيست كه مناسب تو باشد و حس تو را درك كند. از طرفي قبول دارم تعداد كساني كه فضاي فكريشان منقبض شده نيست، كم است. ولي اين كمها يكديگر را مييابند و تو نميداني با چه سرعتي جذب يكديگر ميشوند. دير يا زودش به نظر تو مهم است؟ جذب ميشوند. بدون هيچ قانوني. تنها قانون، خودشان هستند. قبل از جذب، يا براي طولاني مدت جهت اشنايي با يكديگر در سكوتند يا آشناييشان با يك نزاع شروع ميشود و باز تو نميداني چه زيباست اين نزاع و صلح پس از آن.
اما تو سرسختتر از آن هستي كه به آساني بخواهي تغيير عقيده بدهي و من اينجا نيستم كه عقيدهي كسي را تغيير بدهم. نميتوان رنجي را كه از درك اين واقعيت بر سينه مينشيند، پنهان كرد يا منكر شد. تو كي هستي؟ هنوز وارد بازيها و طنازيهاي زندگي نشدهاي و كولهبارت اينهمه پر است از دانش و تجربه. و تجربهات تو را به انزوا كه نه، به تنها بودن و درك اين واقعيت كشانده است. سكوت در مقابل اين مسئله، سخت است و صحبت كردن در بارهي آن سختتر.
3
دوست داشتن هديهاي بود از جانب او. بدون توقع دوست داشتن. همانطور كه بدون توقع دوست دارد. سوالي كه مطرح ميشود اين است كه آيا دوست داشتن يك نياز است؟ ما نياز داريم چيزي را يا كسي را دوست داشته باشيم و در مقابل نياز داريم دوست داشته شويم؟ مسئلهي وجود يك كس يا يك چيز براي دوست داشتن پيش ميآيد. تكليفمان با دوست داشتن چيزها، مثل آب و گل و درخت و صدا و سايه و زيبايي مشخص است. ما آنها را دوست داريم و آنها هم روح ما را نوازش ميكنند. اين چيزها را براي خودشان دوست داريم يا براي خودمان؟ آيا حس دوستداشتن اين چيزها از روي دوستداشتن خودمان است؟ آيا همانطور كه ما يك گل، يك بوي خوب، يك صداي دلنشين و به طور كلي يك زيبايي را درك ميكنيم، انتظار داريم آن چيز هم ما را درك كند؟ آيا همانطور كه از در آغوش گرفتن يك مرغ لذت ميبريم، حس ميكنيم كه آن مرغ هم بايد ما را دوست داشته باشد؟ آيا يك مرغ را درك ميكنيم و براي دوست داشتنش نياز است او را درك كنيم؟
وقتي ميبينم كسي نيست كه دركم كند و من را براي خودم دوست داشته باشد، چندشم ميشود. اما هنوز در اين شكم كه آيا وقتي كسي را دوست دارم واقعا به خاطر وجود خودش است كه دوستش دارم يا چون خودم را دوست دارم، او را دوست دارم؟ نميدنم آيا او را دوست دارم چون نيازهاي من را بر آورده ميكند يا دوستش دارم چون وجود ارزشمندي براي خودش ساخته است و يا دوست داشتن از روي ايجاد يك تعامل دوطرفه است؟ چيزي كه مطمئنم اين است كه من جسم كسي را دوست ندارم و اگر كسي را دوست دارم به خاطر روح و رواني است كه دارد. دغدغههايش را دوست دارم كه او را دوست دارم. از فضاي فكرياش لذت ميبرم و همين به من آرامش ميدهد. همين كه ميدانم كسي هست كه گرچه هيچ تعلقي به من ندارد، اما دغدغههايي دارد كه دوست دارم.
كاش اين سرفهها ميگذاشتند بيشتر بنويسم و بهتر يادم بيايد كه پاك كردن صورت مسئله چيزي است كه از خستگي در مقابل مسئله ناشي ميشود و آن به معناي طاق شدن طاقت است.
تو را دوست دارم و شك ندارم كه اين دوست داشتن به خاطر ارزشي است كه تو به وجود خودت ميدهي.
ميخواهم عاشق بمانم. اما قبل از آن بايستي از تو، معشوقهام، اجازه بگيرم. خوشبختانه بلد نيستم از آن جملههاي سر تا پا تهي و زيبا بنويسم كه عشاق دبيرستاني آن را در سر هر كوچهاي و براي هر دختري به كار ميبرند. ميخواهم مال من باشي و براي من. همين اندازه خودخواهانه و از روي غرور ميخواهمت. تو را ميخواهم كه در خيالم ساختمت و از ترس مردم، در خال خودم پنهانت ميكنم. بيچاره مردم. نميدانند كه فقط بار كش اين منتاند. در خيالم تو را پرورش دادم. آنطوري كه من ميخواستم، تو را ساختم. ميبيني، تمامي فعلها مال « من» است. من ساختم و من خواستم. در خيالم. در ذهني كه بكر بود و تهي و البته عميق. نميدانم از كجا آن گودي بزرگ افتاده بود توي آن. من تا اين اندازه خودخواهم. همه چيز بايد براي من باشد. آنگونه كه دلم ميخواهد. نه آنگونه كه هست. اما بگذار شمهاي از آنچه در درون از تو دارم، براي خودم زمزمه كنم. بي آنكه كسي بويي از شخصيت تو ببرد.
كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم تو را
كيبودهاي نهفته كه پيدا كنم تو را
ميخواهم آنچه را براي خودم ساختم، در خيالم، مرور كنم. ولي هنوز اسم برايت انتخاب نكردهام. تو را چه صدا بزنم؟ مريم اسم زيبايي است. اما مريم قداست ويژهاي دارد. ياد مريم مقدس ميافتم و قداست مادرانهاش. نه. مريم اسم مناسبي براي تو نيست. دوست دارم براي تو، معشوقهي خياليام، كه براي درد و دل شنيدن و عشق ورزيده شدن ميسازمت و ابرويت را چنين پرداختهام و گيسويت را چنان، نام زيبايي بگذارم. اسمي كه من را آرام كند. ميخواهم باور كنم اين خيال، خام نيست. به من بگو كه سوداي شبانه و مستي نيمه شب من را از خود بيخود نكرده است كه بخواهم از عالم توهم چيزكي بنويسم. « فرشته» نظرت در مورد اين اسم چيست؟ تو نميخواهي حرف بزني؟ كاش در انتخاب اسم به پدرم ميرفتم. اسم من را در يك چشم به هم زدن انتخاب كرد. اين را سالها بعد، وقتي كه شش سال داشتم، مادرم گفت. بر عكس پدرم، من در انتخاب اسم وسواس دارم. ممكن است اسم فرشته تو را معصومتر از آنچه هستي، نشان بدهد. دوست ندارم تو فرشتهوار معصوم باشي. حق داري در دنيايي كه من براي تو ساختهام، سياه شوي. گناه كني. تو نميخواهي راجع به اسم خودت نظر بدهي؟ به هر حال براي تو ميخواهم اسم انتخاب كنم. اگر چه تو مال مني و من بايد اسم تو را انتخاب كنم. اما اين اسم، چيزي خواهد بود كه قرار است غريبهها هم تو را با اين اسم بشناسند. هيچ كس در انتخاب اسم خودش نقش نداشته است. با اين حساب، پس من خيلي هم خودخواه نيستم. حداقل ميخواهم در انتخاب اسم خودت شريك باشي. « ستاره» چطور است؟ از اين اسم خوشت ميايد؟ ولي ستاره خيلي دور است. بعلاوه با اين اسم، فقط شبها ميبينمت. فقط ميبينمت. هيچگاه دستم به تو نميرسد. با اين اسم، همانقدر از من دور خواهي بود كه از ديگران. ولي من ميخواهم روزها ببينمت و شبها صداي قلبت آرامم كند. خوابم كند.
تو را ميسازم كه عاشقت شوم. براي تو دنبال اسم ميگردم. بگذار چند تا اسم را كنار هم قطار كنم. بعد يكيشان را شايد بتوانم انتخاب كنم. مليحه اسم قشنگي است. ثريا هم مثل ستاره دور است. سمانه هم اسم زيبايي است. اصلا ميخواهي بروم اسم سوده را برايت بدزدم. حوصلهي دادگاه و ديوان را ندارم. من را در انتخاب اسمت به كارهاي زشت وادار نكن. يك چيزي را همين الان در مورد خودم كشف كردم. به نظرم، از اسمهايي كه با سين شروع ميشوند، بيشتر خوشم ميآيد. ساره، سميه، سحر. حتي از اسم نرگس هم خوشم ميايد. « سودابه» چطور است؟ اسمت را ميگذارم سودابه. چه خوشت بيايد و چه بدت بيايد. حالا كه در انتخاب اسم كمك نكردي، همين اسم را رويت ميگذارم تا خوانندههايم، تمامي ميلياردها خوانندهام، تو را با اين اسم بشناسند. البته خوانندهاي كه ندارد اين چند صفحه. اما نخواننده زياد دارد. تا دلت بخواهد نخواننده دارد. من هم بلدم چكار كنم. ناسلامتي مهندسم. نخوانندههايم را ميبرم توي آينه تا مغلوب شوند و بشوند خوانندههاي من. خوانندههاي اين چند سطر و يا چند صفحه. با اين حساب، من ميلياردها خواننده دارم و با اين همه خواننده در پوست خودم نميگنجم. عجب احساس شعف بيخودي. مگر نه؟ نميدانم چرا از يك لحظه از داشتن ان چند ميليارد خواننده، كه فقط در آينه وجود دارند، ذوقمرگ شدم يا به قول تو ذوقبلا شدم. اين جورياش را تا حالا نديده بودي. مطمئنم. اينطور كه معشوقهاي را در ذهنم بسازم و در دنياي واقعيام براي او بنويسم. برايش اسم انتخاب كنم و تكيه كلام هم داشته باشد. برايت خودم را زيبا كنم. به شكارت بيايم. در جايي دور از من، روي زمين، سكنييت دهم. برايت خودم را به آب و آتش بزنم. برايت بميرم. برايت … و حتي زمام و اختيارم را بدهم به دستت. طوري كه حتي نفهمم كي ضميرهاي او به ضميرهاي تو تبديل شد. ديدي؟ هر كاري كه ميخواستم براي معشوقهام انجام دهم، برايت انجام ميدهم. درست يادم نميآيد چطور عاشقت شدم. اما عاشقت شدم و ميخواهم عاشق بمانم. بلد هم نيستم از آن جملههاي سر تا پا تهي بنويسم كه آي، سوار سپيد ساحل آرزوهاي من؛ قلبم از آنِ تو. يك كلام به صد كلام. ميخواهم عاشقت شوم و ميخواهم كه مال من باشي تا هر كاري كه خواستم با تو بكنم. روحت و جسمت از انِ من باشد تا … . خوب است ديگر. جامعه عفت دارد و من بايد حريم را رعايت كنم. آن حرف هاي خصوصيمان باشد براي خودمان. گرچه من به اين قوانين پايبند نيستم. حتي به قانوني كه خودم وضع كنم. ميداني كه ميتوانم از همان غرورم استفاده كنم و بي آن كه از تو بپرسم، عاشقت شوم. گيرم پنهاني. اصلا چرا بايد در خيالم تو را پنهان كنم. مگر مردم ترس دارند. مردم كه خوانندههاي من هستند. چرا بايد از مردم بترسم. اصلا چه كسي گفته است كه من از مردم ميترسم؟ اگر ميترسيدم كه تصميم نميگرفتم تو را از ذهنم، از خيالم، از ميان تصوراتم خارج كنم تا در دنياي واقعي صاحب شخصيت باشي. گم شوي. دنبالت بگردم. اتفاقها خارج از كنترل هر كسي رخ بدهند. با جمعي آشنا شوم و تو پنهان در ميان آن جمع، از دور، راه خانهات را به من نشان بدهي. مثل ستاره به يك باره بدرخشي و پس از آن فروغ چشمكزن، كه فقط يك بار به من تابيد، از جلوي چشمم ناپديد شوي. تازه آنوقت از خواب بيدار شوم و بفهمم باز هم دير به مدرسه رسيدهام.
پس از آن برق خيره كننده، گاهي، در شب، تو را از خيالم، با يك خودكار آبي مدل الگانس، به روي كاغذ ميآورم. نميخواهم به كار هر شبم تبديل شود. فقط گاهي. گاهي كه هوس ميكنم با تو گفتگوي كوتاهي داشته باشم. امشب اولين شب گفتگوي من و تو بود. البته گفتگويي در كار نبود. من گفتم و تو شنيدي. رو به روي من نشستي و برّ و برّ من را تماشا كردي. نه در انتخاب اسمت كمكم كردي و نه براي رفع خستگي امروز من و نه براي دلِ تنگ من و نه براي دلخوشي من و نه براي عاشقتر كردن من ب خودت و نه براي محبت كردن به من و نه براي ارام كردنم و نه براي آوردن لبخندي هرچند نازك و نرم بر لبهاي خشكيدهي من و نه براي زندگي بخشيدن به من و نه در انتخاب زمان فعلهايم و نه در تغيير سليقهي من و نه در نشانه گذاريهاي متن و نه و نه و نه ميبيني كه فعلهايم و نشانههايم و جملههايم حال خوشي ندارند و نشان از حال خسته و دلي تنگ دارند. دلي تنگ و حالي خراب و چشمي خمار و حافظهاي تحليل رفته. يادم نميايد چرا تو را كيلومترها دور تر از خودم در شهري ديگر و استاي ديگر سكني دادم. دوست دارم قبل از اينكه حافظهام به كلي از بر باد برود، بنويسم. به هر حال امروز سه شنبه است. نهم آبان از هشتاد و پنجمين سال بعد از هزار سال و سيصد سال. راستي، چرا نبايد كسي از شخصيت تو چيزي بداند؟ بايد بدانند. بدانند بر من چه گذشته است كه موهايم سفيد شده است. بايد همهي مردم، همهي خوانندههايم بدانند. من كه از مردم نميترسم. و تو ساختهي خيال مني و اسمت سودابه است. بگذار مردم بدانند و ببينند چه درخششي من را از خود بي خود كرد و من عاشق چه معشوقهاي شدهام. بگذار با خودم و با خودت صادقتر باشم. من از مردم ميترسم. اما ميخواهم براي يكبار هم كه شده است، بر ترسم غلبه كنم. يادم ميآيد گفتم در خيال خودم پنهانت كردم و در خيال خودم تو را پرورش دادم. در همان اوايل نوشتهام اينرا گفتم. برگرد يك نگاهي بينداز. ميتوانستم بگويم در خيالم به جاي در خيال خودم. چه فرقي ميكرد. اما چون ميترسيدم، از همين مردم، سعي كردم تاكيد كنم كه اين خيال من است. مال من است. و كسي نتواند خيال من را بدزدد. نميدانم از چييه اين مردم ميترسم. فقط ميدانم كه ميترسم. با همهي اين ترس، بايد اعتراف كنم به گناهم. در خيال من، تو آسيب خواهي ديد. آنجا، جاي امني براي تو نيست. شايد براي همين است كه ميخواهم تو را بنويسم. همان زجري كه من ميبرم تو هم بايد ببري. سوار بر همهي دردها و رنجهايت. بگذار داد بزنم. معشوقهي زيباي خيال من، دوستت دارم. تو بايد اين مسير را طي كني. راهي بسيار سخت. من يك هفته همراه تو خواهم بود و يا شايد مقداري بيشتر. اما به زحمت به يك ماه ميرسد. بله. من دو روز و چهار ساعت در پيش تو خواهم بود. همين.
عنوان اين نوشته را ميگذارم « اولين شب تشويش» كه اگر با قانون خودم از توي آينه بخوانمش ميشود « آخرين روز آرامش»
اگر خواستيد من را صدا بزنيد، بگوييد مهندس شفق. همان اسمي كه ديگران من را با آن اسم، صدا ميزنند. سلام. مدتي است كه اينجا را ميخوانم. از مدير اين جا اجازه گرفتم من هم بنويسم. شفق هستم. تاريخ مرگم دوازده مرداد هشتاد و پنج است. ميتوانيد بياييد توي آينه و به جاي شمع و خرما، در آن تاريخ، هديهي تولد بياوريد و شيريني و ميوه بخوريد.
بگیر. دستم. بین دستهایت. ببوسم. سرخ کن صورتم از هرم لبانت، شرم. بشمار. بند بند انگشتها را. روی هجده درنگ کن. رد شو. به بیست که رسیدی، بایست. نگاهم کن. افتاده در آغوشم مهر. بدوانم. در برف. عرق بریزم، گرم. بزن. نوای نی امشب، تار. بدم. در گلوی نی نفس. گرمم کن. به سوز سازت پر شور. برقصانم. به ساز انگشتهایت دوست. بخوان. از چشمه و درخت و سايه. از ظهر تابستان. از خورشيد و مرداد و از خرداد. از كلاس و برف و دفتر. از نشسته موي بلندي به شانهي دختر. بگو. از زلفت كه تارش رشتهي الفت من است با سايهي دستهايت افتاده در آغوشم گرم. جمع كن. مهربانی و پرنده. در سايهي سقف اتاقت روشن.
روزه گرفتم به دستهایت دست نزنم.
سرخ كن. صورتم سرما. کم کن از من طاقت. نیست امشب در دستم دستی که بگیرم گرم. منم گرسنه در سرما، چه ميخورم، شلاق! چه ميزند سرما، سوزن به استخوان پايم، سرد. چه ميكند بيمهر، سياه، وقت مرگ، چشمهايم، درد. سرمه ميمالد دور چشمانم نم نمِ شبنم، سفيد. سرخ ميكند صورتم سيلي. كه ندانی دلم كوچك، چه تَنگ بودهاست اين شب، تهي. ببينم. از پشت پنجره سرك كشيده به اتاقت، چشم. چشم میدوزم به اتاقت، گرم. نفس بکش توی دستهایم صمیمی. سرد میکند گوشهایم سرما. تنگ میکند دلم یاد. چشم میدوزدم به سوز سرما، برف. سقوط کن. بهمنم شو. ببار. برفم باش. دفنم کن. بپذيرم، مرگ. بپیچ در من، درد. بشور. بدنم. سرد در تب دوری تو. نوازش کن. صورتم. سرخ است با سيلي. ببند. لبهايم. میرقصند با زمزمهی اسم تو. چشمهايم. سياهاند از سرما. بگیر دستهايم. در زمین دور دست بیست سالگیات.
ببَر، از من، در افطار دستهايت، به هاي و هوي هوس، هوش.
از شيب تند خيابان فناخسرو پايين ميدويد. نميدويد. سُر ميخورد و ميشُست و ميبُرد. گِلي، خشمگين، پر سر و صدا و نه خيلي سرد. ابرهاي خاكستري خيس هنوز ميباريد. چهار روز. سه شب. شب و روز. روز و شب. روز اول خوشحال شدم. با ديدن ابرها گفتم يك باران حسابي در راه است. سرم را بالا كردم و گفتم خدايا شكرت. خوشحاليام تا روز دوم ادامه يافت. رفته رفته شك كردم اين نعمت خداست يا قهرش كه دانههاي انگور، خيس و درشت بر زمين و سر و شانههاي من ميريزد. دريايي خروشان شد. آب از خيابانهاي شمالي و غربي كه شيبشان به سمت ميدان بود و از آسمان، به ميدان ريخت. در مركز ميدان دور جزيرهاي از چهار كاج و يك سرو حلقه زد. از اطراف به ساختمانهاي جنوبي كه ميوهفروش و ماهيفروش و بستنيفروش و پيتزافروش در آنها ديده نميشد، كوبيد. قسمتي از آن از شيب گذرگاه جنوبي به طرف امامزاده صالح و در خيابان جنوبي به طرف الهيه راه خود را باز كرد. قسمتي هم از خيابان شرقي به پاساژ زير زميني قائم و ميدان قدس رفت. ميدان دريايي بدون ساحل شد. دريايي بي ماهي كه خشمش را به صخرهها ميكوبيد. پر كف و كثيف. آب تا زير زانوي ساختمانها بالا آمده بود. كانكس پليس در ممر جنوبي پيادهرو ميدان سه پرتقال و دو دانه انار را گرفته بود. پلاستيكهاي قرمز و زرد و سورمهاي چيپس و پفك و چيتوز، پاكت و ته سيگار، روزنامه و مجلههاي وارفته در آب مسير كفشهاي بيپا را بند آورده بود. روسري سفيدي كه در گل و لاي آب رنگ باخته بود و يك مانتو به دستگيرهي ماشين خالي پليس گير كرده بود. آستين و دامن مانتو در جريان متلاطم آب بالا و پايين ميرفت. تقلاي مانتو براي فرار از دست ماشين پليس بينتيجه بود. ماشين پليس دست انداخته و آستين مانتو و گوشهي روسري را با دستگيرهاش گرفته بود. پليس بازوي دختري را گرفته بود و به طرف كانكس ميكشيد. دختر خودش را به عقب ميكشيد. آويزان از دست قدرتمند پليس، روي آسفالت سر ميخورد. محال بود كسي بتواند از دست همچين آدم قدرتمندي فرار كند. موهاي وزش بي نظم از روسري بيرون ريخته بود. زار ميزد. پليس گفت اگر جلويتان را باز بگذارند فردا همين را هم در مياوريد. نگاهم به كفشهاي قرمز دختر افتاد. ساق پايش صاف و سفيد از شلوارش بيرون بود. پليس زن استغفرالهي گفت و او را هل داد داخل كانكس. پسري با موهاي سيخ، شلوار جين به پا، در كنار دختري برنزه داخل كانكس نشسته و چهرهي آرامي به خود گرفته بود. همهي تشويش در صورت دختر بود. لبهايش را با دندان ميجويد. دمپايي و كفشهاي بي پا – اسپرت، فوم و پلاستيك- روي آب شناور بودند. فرصتي كه پيدا ميكردند، از كنار روزنامه و مجلات خيس در شيب خيابان جنوبي فرار ميكردند. بعضيشان غلتزنان به طرف امامزاده صالح ميرفتند. ديگر ساق پاهايي بيرون افتاده از شلوار و كفش و جوراب نبود تا سفيديشان كاسهي گود چشم را از تعجب پُر كند. ميدان خلوت بود. سيلاب، روانشده از كوه و آسمان، زندگي را مختل كرده بود. مسير كفشها را به عقب دنبال كردم. جايي كه يكي يكي از كفش ملي بيرون ميآمدند. دنبال دختري ميگشتم كه هر روز همين ساعت آنجا ميايستاد تا دوستش از راه برسد و … . به سمت شيشههاي فروشگاه كفش ملي برگشت. صورتش توي شيشه محو شد. روسريش را عقب داد و كاكل موهايش تا پنسي كه وسط سرش برق زد، بيرون ماند. مانتوي راهراه خاكستري و سفيد و آبي به تن داشت. دور كه زد، دامن مانتواش تا پايين كپلش بالا رفت. پسري با شلوار جين آبي رسيد، دست چپش را از جيب شلوارش بيرون آورد تا دست هم را بگيرند و بروند به جايي يا جاهايي كه نميدانم. آن دست ديگرش توي جيبش ماند.
اگر زندگي در سيلاب امري طبيعي و عادي بود، اين ساعت روز هم بچهدبستانيها دست در دست پدرشان يا مادرشان، به سمت مدرسه ميدويدند. چهرههايي كه خوابآلود بودند و ساكت يا شاداب بودند و سرزنده. براي مادر يا پدرشان از روز گذشته چيزهايي را تعريف ميكردند كه تازه يادشان آمده و تا حالا فرصت تعريف كردن نداشتهاند. بعضيشان از خيابان غربي ميدان به خيابان وليعصر، بعضي ديگر در جنوب ميدان به سمت پايانهي اتوبوسراني ميرفتند و بعضي در بالاي ميدان، خيابان فناخسرو و خيابان كناري آن كه به سمت پايين يكطرفه بود، مقصد نزديكي براي خود داشتند. آدمهايي كه پس از چند سال، خيلي از آنها ديگر غريبه به چشم نميآمدند. هر روز صبح، ساعت مشخصي از منزل خارج ميشدند. مسيري كه از تكرار روزبهروز زندگي خبر ميدهد، ميپيمودند تا به محل كار برسند. اين دسته در رفت و آمد روزانه با هم آشنا شدهاند. اگر چه گفتگويي ندارند.
مثل هر روزِ اين چهار سال، ساعت شش و چهل و پنج دقيقه از خانه بيرون آمدم. از خيابان فناخسرو تا ضلع جنوبي ميدان تجريش سلانه سلانه راه رفتم. از كنار يكي از شعبههاي آيسپك گذشتم. چند ماهي پيش، به جاي آن، ميوهفروشي بود. از كنار ماهيفروشي گذشتم. به طرف امامزاده صالح. به سوي ايستگاه اتوبوس خط تجريش-هفتتير رفتم. غروب، مثل هميشه؛ اين فيلم را تا نقطهي شروعش در فردا بازگرداندم كه خانهاي در خيابان فناخسرو است. آخرين نفري بودم كه از اتوبوس پياده شدم. سوار اتوبوس بودم. اما چالههاي خيابانها، كشتيمان را بالا و پايين ميانداخت. صد تومانييي دادم. پا از عرشهي ناو كوچك به خشكي گذاشتم. شلوغترين موقع، دم دماي غروب بود. سيل آدمها و ماشينها از هر طرف به ميدان ميامد. خدا را شكر كه از آسمان آدم و ماشين نميبارد. ماشينها معمولا از خيابان غربي به ميدان ميآمدند. غروب رفته رفته پر رنگتر شد. جايي كه تكهاي ابر، انتهاي غربي آسمان را زردتر كرده بود، پرواز نقرهاي دستهاي كبوتر در آسمان محو شد. گرگ و ميش، از دزاشيب به ميدان آْمد. آخرين مغازههاي قبل از ميدان را كه كفش ملي و شعبهي صد و بيستم آيسپك بود، زير بال و پر گرفت. بالاي ميدان سايه انداخت و از خيابان غربي خارج شد. لامپهاي فروشگاهها و خيابانها كار خود را با كارگران شبكار شروع كرده بودند. سياهي شب بيشتر شد. نور لامپها بيشتر از ساعت پيش توي چشم زد. چراغاني، هر شب آنقدر ادامه داشت تا خيابان، خالي از شلوغي پاهايي شود كه رفت و آمدشان با كفشهاي ساق بلند، ساقكوتاه، كتاني، اسپرت، چرمي، جلوباز و پاشنهدار از اين مرغفروشي به جلوي آن بستنيفروشي و از جلوي اين ميوهفروشي به درون آن لباسفروشي يا هر جايي ديگر، كم رنگ شود. از هر طرفي به هر طرفي. پاهايي كه خستگيشان مشخص نبود و وزني را حمل ميكردند كه در دستهايش يا پلاستيكي از ميوه و مواد غذايي بود يا كيف و بستني و سيگار. دستهايي كه اگر خالي نبودند، دستهاي ديگري در دست و حلقه شده در بازو داشتند. روي سرشان روسري بود يا شال و توي سرشان فكرهايي كه نميدانم. اما همهاش تكرار چيزي بود و آن، مرور به خاطره پيوستن اين تكرارها بود.
آفتاب تابستان تاكها را پر آب كرده بود. شال سرمهايات را از روي سرت عقب كشيدم. افتاد روي شانهات. زير دالان تاك نشسته بوديم. انگورهاي عسگري، دانههاي درشت و كشيدهي تسبيح شده بودند كه از سقف تالار آويزان بود. آسمان كه ابري شد گفتي برويم تو. بلند شدي. دستت را گرفتم. بلند شدم. شال را پشت گردنت جابجا كردم. باران انگورها را دانه دانه ميكَند. تسبيحي بود كه نخش پاره شده بود و يكي يكي روي زمين و لباس سفيدت ميريخت. شال را روي سرت بردم. ضرب باران را روي كركرهي حلبي، كنار درخت سيب گوش كرديم.
دورخيز كردم. روي يخ پيادهرو سُر خوردم و به مسير ادامه دادم. چاله چولههاي خيابان چندان هم بد نيست. اگر از دست خودروهاي بيملاحظه در امان بمانم، باران پاييز و گودالهاي هميشگي خيابانها قابل تحمل ميشود. يخ بندان اول صبح آخر پاييز و زمستان بساط سُر خوردنها را جور ميكند.
كنارهي جدول رديف خشك نهالهاي چنار يك در ميان، قد كشيدهاند. پاي آنها براي جمع شدن آب گود است. باران ديشب در آن، لايهي نازك يخ شده است. آب زير آن در خاك فرو رفته است. پا روي يخ ميگذارم. ريز ميشكند. خوشم ميآيد. راه رفتن روي آنها در صبحهاي يخبندان، راه مدرسهام كوتاه ميكنند خاطرهام دراز. به مدرسه كه ميرسم، نوك انگشت پاهايم از سرما كرخت شده است. مامان دو جفت جوراب داد بپوشم. يواشكي يكي جفتش را در آوردم و گوشهي جاكفشي قايم كردم. حالا مثل سگ پشيمانم.
عباس و چند نفر ديگر از بچهها كنار بخاري نفتي گوشهي كلاس جمع شدهاند. وارد كلاس كه ميشوم، علي زودتر از بقيه من را ميبيند. از كنار بخاري بلند ميگويد “سلام آقا اميد”. دستهاي بچهها بالاي بخاري مانده است. نگاهشان را به طرف چپ ميچرخانند. كلاه تا بالاي ابروهايم پايين آمده است. يقهي كاپشن را بالا دادهام و فرو رفتهام توي لاكي كه درست شده است. سرم را پايين و بالا ميكنم. يعني سلام. تقي توي ميز نشسته است. به سمت او ميروم. دستم را از جيب شلوارم در ميآورم. كيفم را ميگذارم رو نيمكت. باهاش دست ميدهم. و آهسته ميروم كنار بخاري. ميايستم. به بچههاي كنار بخاري دست ميدهم و دستم را زير دست آنها روي بخاري ميگيرم. جواد دستش را ميگذارد روي دست من. دستم ميخورد به بخاري. به سرعت دستم را ميكشم و دست او را ميچسبانم به بخاري. گريهاش در ميآيد. ميگويد پدرسگ. كلاهش را ميكشم روي چشمهايش و پيشانياش را هل ميدهم به سمت عقب. به ميز ميخورد و فحش ميدهد. محلش نميگذارم. به علي ميگويم شير نفتش را بيشتر باز كن تا گر بگيرد. عباس قبل از علي اين كار را ميكند. علي كلاهم را از سرم ميكشد. قرمزي نوك دماغم محو شده است. اما پاهايم هنوز سردشان است. نوك انگشتهايم بيحساند. عباس ميگويد «اميد تمرينها را حل كردهاي؟» «آره. نوشتم». تقريبا همهي بچهها آمدهاند. علي هنوز كنار بخاري است. آنها كه يخشان باز شده است ميروند تمرينهايشان را حل كنند. دفتر تقي بين آنها دست به دست ميشود. بالاخره همهشان مينشينند دور هم، مينويسند. علي چند تا گچ از پاي تخته برداشت. يكي يكي پرتاب كرد به سمت بچههاي آخر كلاس. يكيش خورد پشت كلهي تقي كه داشت با بچههاي ميز عقبي صحبت ميكرد. تقي گفت «علي ريزه، سر صبحي تنت ميخواره. اميد به جاي من بزن پشت گردن علي». «به جاي تو نميزنم. به جاي خودم ميزنم كه ديروز همين كار را با من كرد». همزمان دستم را بلند كردم و خواباندم روي كلهي طاس علي. كلاهم را مياندازد زير پايش. پايش را از مچ ميگيرم. بالا مياورم. ليلي كنان عقب ميرود. مرتضي ميرود كنار در كشيك بدهد. حسن از آخر كلاس ميدود جلو تا گزارش داغ دعوا را براي بچهها بگويد. ميزنم زير پاي ديگرش. ميافتد. كلاهم را برميدارم. ميروم سرجايم. مينشينم. علي قُر قُر ميكند. شاخ و شانه ميكشد كه « مردي زنگ آخر وايسا». مرتضي دست مياندازد توي گردن علي و با دست ديگر، لباس او را ميتكاند. رضا وارد كلاس شد. مرتضي داد زد « بچهها مبصر آمد». دستش را ميكوبد روي ميز ميگويد “برپا”. يك لحظه همه ساكت شدند و بعد به سرعت خزيدند سر جايشان. رضا كلاس پنجمي بود. دو سال مردود شده بود. درشت و بدقواره. ازش ميترسيدم. هفتهي پيش كه با مرتضي دعوا كردم، رسيد و يك كشيده به من زد تا مرتضي را ول كنم. من بهش نگفتم كه مرتضي فحش داد كه كتك خورد. مرتضي هم از فرصت استفاده كرد و هرچه دروغ بلد بود، گفت. رضا گفت « چه خبرتانه تولهسگها. خفه شين تا يك خبر خوش بهتان بدم. امروز معلمتان نمياد». بچهها هورا كشيدند و با فرياد خشدار رضا دوباره خفه شدند. « بهجاي معلمتان خودم ساكتتان ميكنم». يك ساعتي با پچپچ گذشت. بچهها حرفهايشان را روي كاغذ مينوشتند. با هم دست به دست ميكردند. زنگ خورد.
علي نوشت «نامردا زنگ آخر فرار ميكنن». همهاش هارت و پورت ميكرد. آقاي پهلوان دستش را گذاشت روي زنگ. زنگ آخر را كشدارتر ميزد. كلاهم را به دست گرفتم. برف شروع كرده بود به باريدن. علي آن طرفتر از من و تقي، با چند نفر ديگر ميرفت و شاخ و شانه ميكشيدند. به تقي گفتم « محلش نذار. بالاخره خفه ميشه». به وسط راه كه رسيديم، سرما گوشها و نوك دماغم را قرمز كرد. مسير من از تقي جدا شد. علي ديگر خفه شده بود و در خودش جمع شده بود تا سرما نخورد. دستهايش توي جيب. قدمهايش كوتاه بود و عقب مانده بود. آخر پاييز بود. سوز سردي از چند لايه لباس ميگذشت و استخوان را ميتركاند. استخوانها ميتركيدند و بزرگ ميشديم. در سرما و يخ و دستهي پرستوهاي مهاجر يك ماه پيش و دسته كلاغهاي مهاجر ديروز بعد از ظهر. هزاران كلاغ غروب ديروز را تاريك كردند تا به منطقهي گرمتري بروند.
گوشم زير دست مامان تاب خورد. “چرا كلاهتو نپوشيدي آمدي خانه. جورابهات رو هم كه انداخته بودي گوشهي جا كفشي”. سرم پايين بود. “كلاهمو ميشوري مامان؟” هوا صاف بود و سرد. بعد از ظهر رفتم بالاي پشت بام. لبههاي چند لكه ابر در حاشيهي غربي افق، طلايي شده بود. خورشيد آخرين شعاعهايش را به چشمهاي من تاباند. چشمهايم را بستم. فكر وقايع امروز را مرور كردم. چشم باز كردم. از خورشيد خبري نبود. من روي پشت بام نبودم. پاييز به زمستان رسيده بود و از آن روز فقط خاطرهاي در ذهنم مانده بود.
طرف راست بدنم زخمي به اندازهي كف دست دهان باز كرده است. يكشنبه با آن گوسفند لعنتي، سرِ دختر همسايهمان دعوا كردم. با سر زد تو صورتم. افتادم. بلند شدم با سر بكوبم تو دماغش. به يكباره دردي پيچيد توي دلم و با خون، دويد توي دست و پايم. سست شدم. دوباره افتادم. فهميدم ميخي فرو رفته است به پهلويم و آن را زخم كرده است. از يك تخته بيرون آمده بود. چشمهايم سياهي رفت. پسر آقا را صدا زدم. ديگر چيزي نفهميدم. بيدار كه شدم، پزشك داشت خداحافظي ميكرد. به آقا گفت « فردا ميآيم يك آمپول ديگر براي عفونتش ميزنم. اين سر سوزن را تا فردا نگه داريد. راستي از برادرتان چه خبر. در شلوغي مكه براي او مشكلي پيش نيامده است؟». « نه. به حمد الله چارشنبه مياد. اما از كارواني كه داداش باهاش رفته بود، يك نفر كشته شده». بلند شدم. دكتر حتي شكمم را به خوبي از خون تميز نكرده بود. ازش بدم آمد. احساس ضعف كردم. حوصلهي فكر كردن به درد، كثيفي و دكتر بيانظباط را نداشتم. درد داشتم و خون زيادي از بدنم رفته بود. بايد حسابي خودم را تقويت ميكردم. با اينكه سياه بودم، اما پسرِ آقا من را دوست داشت. بيشتر از بقيه. داشتم ناهار ميخوردم كه آمد من را برد. دوست داشتم بغلم كند. كوچك كه بودم من را بغل ميكرد. من هم پيراهنش را به دهان ميگرفتم. از دست او غذا ميخوردم. مادرم من را همينجا زاييد. وقتي به دنيا آمدم، پدرم پير بود. اما هنوز قوي بود. سه برادر و يك خواهر كوچكتر از خودم دارم. پيرمرد حسابي ضعيف شده بود. قد بلند بود و از وقتي يادم ميآيد چاق بود. پسرِ آقا من را كشيد دنبال خودش. خجالت كشيدم بهش بگويم بلغم كند. هنوز درد داشتم. پا به پايش رفتم. يك خربزه گذاشت دهانم. ترش شده بود. ميدانست من از خربزهي ترشيده خوشم ميآيد. روي دو پايش نشست. تكههاي خربزه را گذاشت دهانم. همهاش را يكجا خوردم. يك تخته برداشت. با چكش آنقدر به ميخهاي آن زد تا درشان آورد. تخته را انداخت روي بقيهي تختههاي بدون ميخ. خوابم ميامد. چشمهايم را بستم. با ضربهي چكش دوباره باز شد. آقا صدايش زد تا چوبهاي آماده را ببرد كنار تنور. صداي چكش كه كم شد، توانستم زير سايهي آن بعد از ظهر داغ بخوابم.
زخم اذيتم ميكند. انگار خوب شدني نيست. ديروز دكتر آمد يك آمپول زد به پايم. اولش درد داشت. پسرِ آقا سرم را بين دستها و بغلش گرفته بود. يك تكه هندوانه گذاشت تو دهانم. از مهربانيش اشك تو چشمهام حلقه شد. هر موقع كه بتوانم تلافياش را سر پسر عمويم در ميآورم. مادرم ميگويد پسر آقا به زودي فراموشم ميكند. حتي فكرش را هم نميتوانم بكنم. اگر او دوستم نداشته باشد، ديگر زندگي برايم بيمعنا است. مرگ بهتر از اين زندگي خواهد بود. اگر ميتوانستم، از اين ديوارهاي بلند بالا ميرفتم و فرار ميكردم تا هيچگاه چنين روزي را نبينم. الان كه دوستيمان در اوج خودش است بهتر است گم و گور شوم تا او را با يادهاي خوش در ذهنم جاودانه كنم. در نماز امشب پسر عمويم را به خدا واگذار ميكنم.
آقا با دو نفر ديگر آمدند. يكيشان را ميشناختم. پسر برادر آقا بود. به سه نفر اشاره كردند كه در آفتاب لميده بودند. پسر آقا رفت آنها را برد. پسر عمويم هم بين آنها بود. پسر برادر آقا گفت « بابا پشت تلفن گفته بود چار روز بعد از عيد برميگرده. بعد از اون، نتونستم بابا تلفني صحبت كنم. مثل اينكه مكه شلوغ شده». آقا پرسيد « از اون روز چند روز ميگذره پسر». پسر برادر آقا گفت « سه روز عمو جان». با خودم گفتم حتما ميخواهند بفرستندشان مكه. كاش من را هم ببرند. يكيشان اشاره كرد به من. آقا گفت « برو اون سياهه را هم بياور». پسر آقا گفت « نه. اين يكي را نميگذارم ببريد. يكي ديگر را ببريد ». آقا چشمغرهاي به پسرش رفت. پسرِ آقا گريه كرد. من و بقيه سوار ماشين شديم. گفتم « بگذار من را هم ببرند. جاي بدي كه نميبرند ». نشنيد. نگاهم كرد. دويد به سمت در حياط. خوشحال بودم. به خانهي خدا ميرفتم. در جايي شلوغ پيادهمان كردند. مكه بود. روي يك پارچهي سفيد نشسته بود. به گمانم آمد بايد بزرگتر از اين باشد. ولي من كه تا حالا نديدهام مكه چه اندازه است. حتما خودش است. خانهي خدا را كه ديدم، دويدم بغلش كنم. سرم خورد به ديوار مكه. پسر برادر آقا من را گرفت. سرم گيج رفت. شلوغ بود. « صفاي قدم حاج تقي شريف صلوات». صلوات فرستادم. اشك در چشمهام حلقه شد. پسرِ آقا هم آمده بود مكه. ميخواستم بروم كنارش. اما پسر برادر آقا من را محكم گرفته بود. صدايش زدم « احسان». نشنيد. من را نگاه كرد. گريهاش گرفته بود. يك نفر من را از پسر آقا گرفت. حاجتقي هم رسيد نزديك خانهي خدا. من را جلوي پاي او خواباندند.چقدر توي اين گرما تشنهام شده است. آب ريخت تو دهانم. پاهايم سست شد. چشمهام سياهي رفت. مردم صلوات فرستادند.
من را ببرید به سمت مكهاي كه در عيد مسلمانها از خون من ميوهاي قرمز ميشود در شكمشان وقت ناهار.
بعضي از سرگرميها، هرچند كوچك، مدت زيادي ما را با خودشان همراه ميكنند. به خصوص اگر از جاوا اسكريپت! استفاده كرده باشند.
يك كم تمركز كنيد. چشمهايتان را ببنديد. نفس عميق بكشيد. حالا چشمهايتان را باز كنيد. قبل از اينكه شروع به بازي كنيد بهتان هشدار ميدهم مراقب باشيد به اين بازي معتاد نشويد.
سرگرمي
در اين روزهاي بي كشمكش، يك سرگرمي مثل اين، باقيماندهي انرژي را ميگيرد. ولي باور دارم كه بازي ذهن باز ميكند.
باران بارید. همان باران که منتظرش بودم. روی شیروانی خانه که ضرب میگرفت، نفسم حبس میشد و تو کجا بودی؟ سرما خورده بودی. تنها. در شهری آن طرف این شهر. در خانهای آن طرف این خانه. زیر آسمانی آن طرف این آسمان. زیر باران. همین باران که میبارد. تو گفتی »بارون میاد«. نفسم حبس شد. ضربانم تند. دست و پایم را گم کردم. میدانستم نمیآیی. پنجشنبه بود و پنجشنبه نبود. همان، که منتظر بودی. همین، که نیامدم. جمعه شد. همان جمعه که باران ادامه یافت. همان که دلم هوایت را کرد. دم کرده. مه بلند شد از لای درختان. هوای تو چه دلنشین بود از نفست گرم. در سینهام حبس.
نفسم که بیرون بیاید، صدایش را میشنوی سلام. نمیدانم روایت تاریخ است یا شهادت واقعیت. دنبال بوسهی گم شدهی خود میگشتم. بوسهای که ناخودآگاه از لبم رها شد. صدایت زدم. دستت را گذاشتی روی دهانم که هیسس.
این دهان بستی دهانی باز شد
نگاهت کردم. باران شدت گرفت. گلهی اسبهایی بودند که سُم بر خاک میکوبیدند. روي آسفالت كف خيابان و سقف ماشينها ضرب ميگرفت. دود و غبار شهر را ميشست و در فرودهايي كه روي آسفالت خيابان ميشكست، خاكي بلند نميشد. آهسته كه ميشد، خون سواركار به جوش ميآمد. برق چشمش اسبها را میتازاند و شلاقش بر زمین خيس و لخت صدا ميكرد. اسبها سرعت میگرفتند. تو پشت آن قهوهایه که دوستش داشتم. تازاندمش. پرید. دوید. خندیدی. خسته شد. خسته شدم. قند گذاشتی دهانم. و همهاش مهربانی تو بود. انگشت گذاشتی وسط لبهایم که هیسسس. اینبار کشدارتر سکوت کردی.
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
سکوت کردم. خواب آمد. همان شبی که رفتنی شدم. شب. سایهی روز آنطرف این کرهی بیلنگر. سایهی تو. صدایت کردم سایه!. بر نگشتی. رفتی و خورشید آمد. از پشت ابری سرک کشید. همان که باران داشت. پلک سنگین کردم. مثل سینهات، که سنگ شد. طواف کردم. در سجده نرم شد. نفس حبس کردی. دنبال بوسهی گمشدهام گشتم. خسته، خوابیدی. و چشمهایت را ندیدم.
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
توی صورتت دنبال پنجشنبهای گشتم که صدایم زدی سایه! گفتم خورشید. غروب رسیدم. ساعت پنج. و چشمهای تو از نگاه من منتظرتر بود. نگاهم کردی. عمق چشمهایت معنای دیگری داشت. نفهمیدم یعنی چه. غریب بود و بوی جدایی میداد. غروب زیبای آن پنجشنبه که جمعهاش رفتی. بی بازگشت. صدایت زدم. جواب ندادی. غریبهای دست روی شانهام گذاشت. سر به طرف چپ چرخاندم. دستش را بو کردم. بوی دوستی میداد. بوی مهربانی. بوی خیسی. برگشتم. سر بر شانهاش گذاشتم. فهمیدم سالهاست با من دوست است. نگاهش رنگ دیگری داشت. شانهاش خیس شد. او خدای باران بود و پرنده.
ژاله بر لاله نشست
دستم خالی بود در مقابل مهربانیهایش. سرم پایین. گفتم بیا. این با ارزشترین هدیهای که دارم. مال تو. گفت قبل از این که هدیهات را بگیرم، به آن نقاشی نگاه کن. و اشارهاش به تابلو بود. عکس تو را دادم به او. » این قناری رو ببين« و او دنبال چیز دیگری بود. تو لبخند زدی به این بخشش. نفهمید مهربانیام به عمق چشمهای توست که چشمهایت را ندیده بود. لب باز کرد. دست کاسه کردم. آب نبود. دانه ریختم. نوک زد. پرندهی زرد من شد. نگاهم کرد. فهمیدم لبهایش قصه دارد خیس، چسبناک. گوش نزدیک بردم. چسباندم به سینهاش. ضربان قلبش میزد. تند. نفس حبس کردم. دست برد زیر پرهایم. گردنم را بوسید. از کاسهی چشمش آب خوردم. مهربان بود. به دستهایم اشاره کرد و من نشسته بودم روی انگشتش.
گر تو این انبان ز غم خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالي کنی
چند روز گذشت. صدایت زدم خورشید. دنبال صدا نگشتی. و نگاهم به آسمان بود. رفتی پشت ابر. میدانستم هستی که بتابی. سایه شد و سرد. صدایم زد. نگاهش کردم. دعوتش کردم به چای. بیریا بود و دوستداشتنی. نشست. به او گفتم… به باد گفت ابر را ببرد انطرف. دوباره تو را دیدم و سایه خندید. بعد از آن من و سایه دوست شدیم و او قبلترها دنبالم میآمد. ساکت بود و صبور. چند روز دیگر گذشت. صدایت زدم خورشید. اینبار نگاهم کردی. از لبخند تو گرم شدم. پرسیدم اسمت چیست و تو گفتی صمیمی. دعوتت کردم به چای و در کف دست نشاندمت. گفتم بگو. سکوت کردی. درخشیدی. و من از نگاهت قصهات را خواندم. شب بود. و خانهام روشن. صبح، مثل شبنم از دستم بخار شد. قرص روشن آسمان.
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورندهي لقمه های راز شد
لب فرو بند از طعام و از شباب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز غم خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالي کنی
طفل جان از شير شيطان باز کن
بعد از آنش با ملك انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شب ها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر*
ماندني كه تو نباشي، بيهودگي است. رفتني كه تو بدرقه نكني، مرگ است. تو نيستي و من روز را به شب ميدوزم تا زودتر كوس رحلت زده شود.
نميروم. نميمانم. ميروم. ميمانم.
از قافله انتظار ماندن ندارم. مي رود. آهسته مثل خورشيد، طلوع تا غروب را طي ميكند. پيوسته مثل آب ميرود و بهار تا بهار را ميآورد. خفته، همچنان در خواب و بيدار، دست در كار دارد و تلاش. سكون، خواب است و مرگ. اما من زندهام و بيدار. اگر خوابم برد، دوستاني دارم، شيرينتر از نبات و بيدارتر از صبح. مشتي آب بر صورتم ميريزند تا سحرگاه كه كوس رحلت زدند، همراهي قافله را به آغوش خواب نبازم. پس وظيفهي سنگيني بر گردن تو و دشنهي تيزي در گردهي تو است. كج شدنم از تو است و راستيام از تو.
امدم. دوباره. باز هم خواهم رفت و دوباره خواهم آمد. جاري. مثل آب. روان و دوان. برايت داستان دارم و حرفهاي ريز و درشت. داستان. همان واقعيتي كه نقاب دروغ بر چهره زده است. باورش سخت است. قصه هم راست است و هم دروغ. تو در داستانم بچه شوي. بازيگوش. تنها. دور. خيس. تكه تكه ميكنمت. منتظر باش. صدايت در باران. صورتت در سفيد و خاكستري سايه. چشمهايت در آتش. بسوزانمت. خاكسترت در سينه. بويت در نرگس. نفس بكشمت. دستت در دست. انگشتهاي كشيدهات بر تار.قلمت بر كاغذ. از طلوع تا سجدهي ظهر. از باران جمعهي آذر تا حوالي قرص خورشيد تابستان.از غروب تا سلام. از آن سالي كه دوستش دارم تا شايد همين امروز.
* شعر از مولانا