به اين نتيجه رسيدهام كه براي عاشق شدن بايد شناسنامهات دستت باشد يا حداقل يك كپي از صفحهي اول آن توي جيبت باشد. دورهاي نيست كه فراموش كني چند سالت است و عاشق شوي. جوان باشي يا پير، بايد شناسنامهات زير بغلت باشد.
اگر ميخواهي عاشق شوي، بايد خسرو باشي و شيريني را قُر بزني. دست در دست شيرين دسته كني و لب بر شهد لبش كوزه. دو تن، يك تن شويد و از روييدن تن سوم در گرماي آغوشتان جلوگيري كنيد. بر لب او دست بكشي و نرمي لبش را هر ثانيه محك بزني. گاهي كنار ساحل قدم بزنيد و گاهي غوطهور شويد در آب. حرف بزنيد و شعر ببافيد و خيال. وگرنه، فرهاد شدن، تو را راهي كوه و بيابان ميكند. دست در دست تبر، به جان كوه ميافتي. در كمر كوه، راهي به سمت پر التهاب سينهاش باز ميكني. بر لب تبر دست ميكشي تا تيزياش را محك بزني. در گودي كمر كوه ميخوابي و از سرما در خودت مچاله ميشوي. دست آخر، خسرويي پيدا ميشود و شيرينات را قُر ميزند. در اين حالت اگر ذرهاي عقل برايت مانده باشد، خودكشي نميكني و يا در كوه و بيابان گم و گور نميشوي. اگر داستانها را بخواني ميبيني از همان اول همين بوده است.
اگر فرهاد باشي و پير، داغ تجربه در چروك پوستت و سفيد مويت ديده ميشود. با ديدن يك چشم چشمكزن و لب شيرين سخن، خون در اندامت نميجهد. همچنان به تراش پيكر بيست و چهارسالهي ليلي مشغولي. سنگ سينهاش را از مرمر سفيد ميتراشي و سياه چشمش را از سرمهي بادام. يادگارهايي در قلب تو گذاشته است كه در ايام پيري، آن زمان كه خسته و چروك و ناتوان شدهاي، مانع دور شدن ياد شيرينش ميشوند. در تراش انحناي گونهاش دقت ميكني. به ياد ميآوري وقتي ميخنديد گونهاش چال ميشد و چالاش بوسيدني. بادي در غبغبش بيانداز. تراش موهايش را تا پيرياش نگه دار تا يكدست سفيد و از جنس مرمر شوند. قسمتي از آنها را از روي شانه بريز تا بالاي سينهي چپ. قسمتي را تا گودي كمر بياور پايين و سمت راست را از دور حلقهي گوش به دست باد بسپار. جايي براي دست انداختن در گودي كمر بتراش. او را به حالت ايستاده براي سالها نقش كن. در حالتي از سفيد و چروكِ انتظار، در دستهاي پيرِ پيكر تراش.
اگر خسرو باشي و جوان، ترجيح ميدهي چهار ميخ به سينهي گرم شيرين وصل شوي تا اينكه بخواهي سردي سينهي كوه را لمس كني. از انتظار و فراق و عشق، سرمشق كتابها را ميخواني تا كلمههاي زيبا بيان كني. شعر از بر ميخواني و آواز. پول ميدهي به تنديسگر پير تا پيكر سيمين شيرين را بتراشد. جواني به پيري ميرساني و همچنان لب شيرين، ليوان شرابت ميكني. هر روز با عطر جديد از خانه بيرون ميآيي و با مردم خوب هستي. خوش مشرب هستي. زندگيات روي روال خوبي است و ديگران از صحبت با چنين آدم متشخصي لذت ميبرند.
و اگر فرهاد جوان بيچاره باشي، چشم لوليوشي خيال انگيز خون در اندامت به رقص ميآورد و طاقت از تو طاق ميكند. سرد و گرم روزگار نچشيده، در درد دوري گرفتار ميشوي. موي بر عارضت سفيد ميشود و لبت با لب كوزه همپيمان. از خم موي او كمرت خم ميشود و هر خندهاي را خندهاي از لب شيرين ميبيني. شيرين گمان ميكند فرهادش بوالهوس شده است. يك نفر به شيرين بگويد «كدام بوالهوس، هر صبح كه از خانه بيرون ميرود، ژل موهايش و تراش صورتش را فراموش ميكند؟». شيرين دل از بندت ميرهاند. فرهادِ آواره ميشوي و كوه بر سرت آوار. به ياد حرف من ميافتي و اگر خرده عقلي برايت مانده باشد، خودكشي نميكني. برميگردي به زندگي و تا سفيدي موها تنديسگر ميشوي. تنديسگر سنگ مرمر سفيد.
صبح امروز يك موي سفيد بر شقيقهام ديدم. شك ندارم كه يك شبه سفيد شده است. بین انگشتهای شصت و اشاره گرفتمش. خواستم به سرعت بکِشمش تا کنده شود. ولي ولش كردم تا همانجا بين موهاي سياه بماند. كندنش فقط باعث پير شدن پياز موهاي اطراف ميشود. بعلاوه همان لحظه فکر کردم يك جورهايي حكم تاريخ من را دارد. نميدانم روي سرم، موي سياه را بيشتر دوست دارم يا موي سفيد را. موي سفيد نشاندهندهي كسب تجربه و آبديده شدن است. مثل خطوطي كه بر اثر گذر زمان بر چهره ميافتد و غالبا در اثر عادتهاي چهره به وجود ميآيد. البته غلامي از اين حرف مستثني است. او از وقتي كه من يادم ميآيد و همكلاس دوران راهنماييام بود، يكدرميان موهايش سفيد بودند. ولي تغيير چهره به مرور زمان به وجود ميآيد. بعضي چيزها آن را تسريع ميكنند. تنشهاي حرارتي گرم و سرد ناشي از آب و هوا و تغذيه نيز بر سرعت تغييرات چهره و كيفيت آن تاثير ميگذارد. قرار دادن پوست در معرض آب گرم به هنگام حمام كردن باعث چروكيدگي پوست ميشود. شستن و خشك كردن صورت كه با كشيدن پوست صورت به سمت پايين همراه است، گونهها و كنار لبها را پايين ميآورد و خط مياندازد. اخم كردن، وسط پيشاني را خط مياندازد و خنديدني كه با ريز كردن چشمها همراه است، گوشهي چشمها را خط مياندازد. به پيرهايي كه از اطرافم عبور ميكنند نگاه ميكنم. بعضيهاشان خوب توانستهاند پوستشان را حفظ كنند. ولي موهايشان غالبا سفيد است. موی سفید را بین انگشتهایم میگیرم و دوباره نگاهش میکنم. ميكشماش. پوست سرم همراه با درد زيادي كش ميآيد. اگر مادر آن را ببيند، شايد غصه بخورد. نميدانم كجاي موي سفيد داشتن غصه دارد. ولي خب، مادر است ديگر. بعلاوه، سفیدي موی سری که تجربهای ندارد از آردِ آسياب است.
موسفيد ها شديدا اصرار دارند موهايشان را سياه كنند تا كم سنتر به چشم بيايند يا به خودشان بقبولانند كه هنوز جوانند و مرگ دور. موي سفيد قشنگ است. فكر ميكنم وقتي انقدر پير شده باشم كه بيشتر موهايم سفيد شده باشد، از رنگ موهايم لذت خواهم برد. الان كه دوباره همهي موهايم سياه است ميبينم جاي يك موي سفيد خالي است. دردش هنوز روي شقيقهام مانده است. موي سفيد را رها ميكنم تا روزهاي پنجاه و دوسالگيام زودتر برسند.
درختچههاي سماق با خوشههاي قهوهاي روشن و سوخته رنگ و روي باغ را عوض كردهاند. چنار و سپيدار با برگهاي زرد و قرمز پاييز شانه به شانهي هم ايستادهاند. رنگ و روي هوا يك روز از زوال پاييز را نشان ميدهد. من و تو شانه به شانهي هم ميرويم. گاهي كه دلم برايت تنگ ميشود، بر ميگردم و نگاهت ميكنم. در سايهي اين دره و جريان آب اثري از آدميزاد نيست. در دامنهي اين كوه كوتاه بالا ميرويم و خورشيد از آنطرف سرك ميكشد تا كتاني خيس تو را ببيند و حسود بشود در سكوت نگاهمان. صداي نفسهاي عميق تو در شر شر وحشيانهي آب سرد كه سرش را پايين انداخته و ميرود، گم نميشود و من نگران ميشوم. گنجشكها آواز ميخوانند. كلاغي پرواز ميكند. امروز صبح،همه خواب بودند. درخت بيدار بود و برگ كه به زمين ميريخت.
بيا شانهبهشانهي هم قدم بزنيم و بين خودمان از آدمهايي حرف ببافيم كه در گوشه و كنار اين راه ميبينيم. بيا شانه به شانهي هم بايستيم و بين خودمان را با سكوتي پر كنيم كه اغازش تو هستي و پايانش من. بيا سر بر شانهي هم بگذاريم و دست در دست هم، روزمان را قشنگ كنيم و يادمان را پر خاطره.
شجريان در حال آواز خواندن است. من زير لحاف به رو روي زمين دراز كشيدهام و دارم مينويسم. گلويم عفوني شده و ساعت از نه و سيزده دقيقه ي صبح جمعه گذشته است. از روز شنبه كه از سودابه براي مدتي خدافظي كردم تا امروز حال و هوايم گرفته است. با احساس ضعف و بيهودگي زندگي شروع شد و با پر كشيدن افكارم به هواي سودابه، به آرامش و قطره تبديل شد. اين پاراگراف مربوط به دو سال پيش است. تقريبا دو سال پيش.
گفت اتفاقي پيدايم كرده است. سودابه را ميگويم. گفت تمام نامهها را خوانده است. واكنشي نسبت به نوشتهها نشان نداد. فقط گفت كه خوانده است و بعد از اين نيز خواهد خواند. نامههايي كه پاره شده بودند تا به دست او نرسد، جلوي صورتش، روي يك صفحهي روشن الكترونيكي مقابلش رژه رفتند و او چشم از خطهاي مبهم نوشته بر نداشته است. اگر براي شما اين نامهها مبهم بوده است، او آنها را بدون ابهام خوانده است. چند بار تكرار كرد “نامهها را خواندم”. انگار چيزي ميخواست در اين تكرار به من بفهماند.
دوست داشتن اگر هنر است، من يك هنرمندم
نشنیدهای؟ كه زیر درخت چناری، كدو بنی
بربست و ببالید بر او بر به روز بیست
پرسید از چنار كه تو چند روزهای
گفتا چنار، سال فزون دارم از دویست
گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم
با من بگو سبب این كاهلی ز چیست؟
گفتا چنار با تو مرا نیست هیچ جنگ
كاكنون نه وقت جنگ است و نه هنگام داوریست
فردا كه بر من و تو وزد باد مهرگان!
آنگه شود پدید كه نامرد و مرد كیست *
ديروز نوباوه خيلي خوب صحبت كرد. اولين بار بود حرفهايش را ميشنيدم. از اين مرد خوشم آمد. و شعرش به خوبي دهان كردانها و بيبنها و حاميان آنها را مورد عنايت قرار داد.
ديروز كليپي ديدم كه در آن ابراهيم صراف، نمايندهي اسبق مجلس از صدا و سيما خواسته بود تا با وي در خصوص كانديداتورياش براي رياست جمهوري مصاحبه كنند. كليپ هشت دقيقهاي نشان داد چه احمقي نمايندهي ما شده است در پارلمان. امثال اين موجود، زياد هستند. نسخهاي كه در اينترنت در يك سايت فيلتر نشده پيدا كردم، كمتر از دو دقيقه است. دوباره داستان مزرعهي حيوانات را خواندم. ولي مردي كه ميبينم عملكرد خوبي از خود نشان داده است قاليباف است. به عنوان يك شهروند ميگويم قاليباف در نيروي انتظامي خوب كار كرد. در شهرداري هم خوب كار ميكند. او يك مدير است.
* انوري
مدتي نبودم. يعني بودم. جايي نرفتم. در همين خرابشدهاي بودم كه از وقتي تو رفتي، از وقتي فهميدم هيچگاه بر نميگردي، در آنم. در همين شهر شرقي تو. فقط گوشهاي نشسته بودم و هيچكاري نميكردم جز مرور روزهايم. هر روز روز قبل را مرور ميكنم. به اين فكر ميكنم كه روز گذشته به چه چيز فكر كردم و چه كارهايي انجام دادم و يا به چه چيزهايي نگاه كردم.
شنبه چند داستان كوتاه خواندم. رفتم نانوايي. دو عدد نان خريدم. از سوپر برگ سبز دو بسته سيگار وينستون و يك پودر لباسشويي خريدم و برگشتم. پنير تمام شده بود و فراموش كردم پنير بخرم. چاي و نان سنگك كنجدي هم خوشمزه است. به خصوص اگر داغ باشند و شب قبل چيزي نخورده باشي. نان سنگك و مغز پسته و پنير و گردو و كره و شير مال زماني بود كه تو بودي. لحظههاي آن روزها را ثانيه به ثانيه مرور ميكنم. سفره جمع نشده است. چند سيگار دود ميكنم. فشار مثانهام من را به خودم ميآورد. ساعت از دوازده ظهر گذشته است. از پاكت دوم، سه عدد سيگار باقي ماندهاست. نان خشك شده از صبح را گاز ميزنم و كنار سفره دراز به دراز به خواب ميروم. از سرما و با صداي زنگ موبايلم بيدار ميشوم. ساعت شش صبح است.
سودابه جان سلام. ساعت هفت صبح است. تنها چيزي كه در اين سرما من را از خانه بيرون ميكشد، مرور با تو بودن است. ميروم براي تو نان بخرم. جاي تو كنار سفره خالي است و يك لقمه هم از ناني كه خريدهام نميخوري. ديروزم ميآيد جلوي چشمم. سيگارها يكي يكي دود ميشوند، چاي ميخورم و يادم ميآيد ديروز همين موقع داشتم به اين فكر ميكردم كه زماني بود كه تو بودي. ميخنديدي و من به زور يك قلپ شير داغ ميريختم توي گلويت و در كنار لقمههاي پنيرت گردو ميگذاشتم. يك لقمه نان سنگك ميگذارم توي دهانم و همزمان سيگار ديگري روشن ميكنم. ليوان خالي چاي با تهسيگارها پر شده است. امروز هيچ كتابي نخواندم. فقط ديروزم را چهار بار مرور كردم. مرور ديروز لذت بخش است. سيگارهايم كه تمام ميشود، دراز ميكشم. ساعت ده شب است. خوابم نميبرد. بلند مي شوم. توي اتاقم قدم ميزنم و بالاخره تصميم ميگيرم بروم حمام. با پودر لباس تمام تنم را پر كف ميكنم. ساعت سه نصف شب است و من در سرما مچاله شدهام.
سلام سودابه. افكار ديروز آنقدر شيرين بود كه از ساعت چهار بعد از ظهر كه بيدار شدم، تا الآن دارم مرورشان ميكنم. دو ساعت پيش سيروس زنگ زد. طوري باهاش صحبت كردم كه فكر كند اين روزها بيحوصله شدهام. ولي سرحالتر از هميشهام و هر روز با ذوق زياد، خاطراتم را مرور ميكنم. الان ساعت ده شب است. يك ساعت بعد از تماس سيروس زنگ در به صدا در آمد. اين اولين بار در سه هفته ي گذشته است كه زنگ در اين خانه به صدا ميايد. حوصلهي باز كردن در را نداشتم. هوا نسبتا سرد بود و تنها يك نيروي زياد ميتوانست من را كه در خودم جمع شدهام، به جنبش در بياورد. دستش راگذاشته بود روي زنگ كه از جايم بلند شدم. در را كه باز كردم، زني پشت به در ايستاده بود.
– همينطوري از ميهمان پذيرايي ميكني
– تو كي هستي
– سيروس من را فرستادهاست. رفيقت خيلي هوايت را دارد.
بهش گفتم دوست دارم تنها باشم. بهش گفتم تو توي خانهاي و اگر زني را در خانه ببيني، با اردنگي بيرونش ميكني. من را به طرفي هل داد و آمد توي خانه. يك بسته سيگار انداخت كنار سفره. يكي از سيگارها را كه روشن كردم، ديدم لخت رو به رويم ايستاده است. دستپاچه شدم. لباسهايش را دادم بهش و رويم را برگرداندم سمت در. ازش خواستم تا تو بيدار نشدهاي، لباسش را بپوشد. ولي گوشش بدهكار اين حرفها نبود. لباسهايش را انداخت طرفي و دستهايش را حلقه كرد دور گردنم. سعي كردم از خودم جدايش كنم. مثل زالو چسبيد به لبهايم. اشكم در آمد. ديگر به التماس افتاده بودم و همهاش متوجه در بودم كه تو نيايي. هرچه توان داشتم در دستهايم جمع كردم و از خودم جدا كردمش. به پايش افتادم كه زودتر لباسهيش را بپوشد و برود. پوشيد و رفت. در حياط را با شدت بست و ديگر پيدايش نشد.
سودابهام، غرق شدن در خاطرات ديروز كه برايت نوشتم، لذتبخشترين تفريح روزهايم است. سيروس در تماس ديروزش به من گفت كه سودازده شدهام. آن زن كه رفت، نيم ساعت بعد سيروس آمد. به من گفت كه ديوانه شدهام. نميداند كه هرروز دارم با تو زندگي ميكنم. گفت بهتر است بروم ريشم را بزنم و حمام كنم. تنها خوبي آمدنش اين بود كه سيگارش را جا گذاشت. چون آن زن سيگارش را قبل از رفتن برداشته بود. اين آخرين نخ سيگار او است كه دود ميشود. دراز كشيدهام. خوابم ميايد. وقتي بيدار شدم اين نامه را پاره ميكنم.
به يكباره سيل پيغام و تماس روي موبايلم جاري ميشود:
“سلام عزيزم. تولدت مبارك. الهي صد سال زنده باشي و با موفقيت زندگي كني.”
“تولدت مبارك. شريني تولدت رو ميخاوي بپيچوني ديگه؟”
“يك همچین روزي به دنيا لبخند زدی. به كساني كه چشم داشتند به راهت. نميشود خوشامد گفت. چون به زور آوردندت. تو خودت نميخواستي. ولي وجودت موجب آرامشه و نديدنت موجب دلتنگي. كاش اين دنيا جاي بهتري بود تا روم بشود بگويم خوش آمدي. ولي مطمئنم با تلاش خودت، بهت خوش خواهد گذشت.”
و چند تا پيغام و تماس ديگر كه همهشان از گور فقط يك نفر بلند ميشود. خبري از هچكدامشان ديشب كه تولدم بود، نبود. يكيشان به يادش آمده بود و بقيه را خبر كرده بود. دستپاچه شدنشان به خندهام مياندازد. من كه توقعي از هچكدامشان ندارم. زندگي همين چند صباحي است كه ميگذرد و فردا ممكن است روزي باشد كه دگر زنده نباشم.
بهش ميگويم: افسرده نيستم. ولي هيچ حس و حالي براي زندگي كردن ندارم. دلم ميخواهد يك نفر من را از بين ببرد. يادت هست يكبار گفتي كه ميتواني من را بكشي. تكه تكهام كن. بايد خون همه جا را بگيرد. خون قرمز است مثل لبهایی که با رژلب قرمز به رنگ خون شده است. مثل لبهای من که قرمز شد که خون شد که رژلبم بس که کشیده شد به لبهایم که نبینی سفیدی لبهای وحشت کردهام را، خون شد. خون خون خون شد.
حرف من را تكرار ميكند ” سفيدي لبهاي وحشتكرده خون شد”. انگار خوشش آمده باشد. بعد به سرعت جدي ميشود كه ” تكه تكه نه. خفهات ميكنم. بدون خون بهتر است. يك جسد سالم.”
داد ميزنم كه من مايوس نيستم از زندگي. بگو مگوي كوچكي رخ ميدهد. او از موضعش دفاع ميكند و سعي ميكند در حرفهايش به اين نتيجه برسد كه مايوس شدهام و دارم دست و پا ميزنم. وقتي ميگويم ” همهاش به خودم ميگويم يك روز ديگر عملياش ميكنم” با خوشحالي ميگويد ” اين يك روز ديگر خيلي خوب است كه هست”.
– چطور من را ميكشي
– دهانت را ميبندم كه نتواني نفس بكشي. دستهايت را هم ميگيرم كه نتواني تكان بخوري. به چشمهايت نگاه ميكنم. از نزديكترين فاصلهي ممكن. تو همين طور نگاهم ميكني. هيچ تكاني نميخوري و بدنت گوشت نرم تني است كه هيچ لرزشي از فرا رسيدن مرگ آن را تكان نميدهد.
ازش ميخواهم بگويد با جسد مردهي من چكار ميكند. ميپرسد اگه بميرم و بدانم بعد از مردن كسي به جسدم تجاوز ميكند چه حسي به من دست خواهد داد. گفتم: ” دلم برايش ميسوزد كه نميتواند از خودش دفاع كند. يك شب با چاقو تهديد شدم و كيفم را دزديدند. آن موقع با خودم فكر كردم انهايي را كه ميدزدند و بهشان تجاوز مي شود چه حالي ميشوند.”
– ولي ان فقط يك جسد است و چند ساعت ديگر ميگندد. چرا دلت ميسوزد؟
– من ان شب تا صبح چشمهاي ان دزد را كابوس ميديدم. احساس بي پناهي ميكردم. تو ميتواني به جسد من تجاوز كني؟ به مني كه دست و پاهايم شل شده است و سينههايم از دو طرف بدنم آويزان است. اگر بهش تجاوز بشود، چشمهايش در حد گريه كردن، زنده ميشوند.
– براي جسم بدون روح ارزشي قائل نيستم. وقتي زنده نيستي، ديگر آن جسد مال تو نيست.
– ولي من خواستم من را بكشي نه جسمم را. خواستم من ديگر نباشم.
حرفهايش داغم ميكند. اين جملهاش كه به وجود آمدن من هيچگاه و به هيچ مرگي ختم نميشود تكانم ميدهد. از درون ميلرزم. احساس سرما ميكنم. در آغوش خودم جمع ميشوم. آرزو ميكنم كاش پناه محكمي داشتم. پناهي كه من را نگه دارد و در شب هيچ تولد ديگري از من، ته دلم را پر و خالي نكند.
از زن بودنم خسته شدم. من براي زندگي ساخته نشدم. من نبايد بود ميشدم. همانطوري كه پيش خودش بودم و هيچي حاليم نبود. همانطوري كه جزئي از او بودم. همانطوري كه … .
تكرار ميكند “از سرخي خونالود لبهاي وحشتزده و يا شايد رنگ پريده از شدت هيجان” وادامه ميدهد “سلول انفرادي. فقط براي چند سال تو را انداختهاند آنجا” و من دوست دارم در آغوشي فرو بروم و فرو بروم و هيچگاه از گودي آغوشش سر بيرون نياورم.
اگر باور ميكرد عكسهايي كه ديده بود، مربوط به محبوب نيست، يك ساعت به آن زل نميزد. همان اول تصميم گرفت بپذيرد چهرهي مبهم اين عكس، مربوط به محبوب است. يك تشابه اسمي او را انداخته بود در ورطهاي كه بيرون آمدن از آن نفي كردن تصويري بود كه از محبوب داشت. دو عكس ديده بود. دو عكس كه اگر در جاهاي مختلف ديده بود، بدون هيچ قيد و شرطي ميپذيرفت مربوط به دو شخص متفاوت است. ولي هر دو عكس در كنار هم و در كنار نام محبوب، ضربآهنگي را ايجاد كرد كه يك ساعت تمام او را در يك نقطه، مقابل يك تصوير نشاند. تصويري كه افسار قسمتي از افكار او را مانند اسبي در دست گرفته بود، ميتازاند و همراه با آن، رنگ و نقش صورت را بر روي تمام تصورات خيالي او از محبوب ميپاشاند.
يكي از عكسها، نيمتنهي بالاي محبوب را نشان ميداد. دستهايش توي جيب بود و نگاهش روي دوربين. ايستاده بود. مصمم به نظر ميرسيد. رنگ سورمهاي لباسش، گردن و جناغ سينهاش را مشخصتر نشان ميداد. پس زمينهي اين عكس 183 تا رنگ آبي داشت، 179 تا رنگ سبز و 179 تا رنگ قرمز. تقريبا از هر رنگ به مقدار مساوي. مثل خاكستري كه تازه آتشش را نشانده باشد. به رنگ كبود روشن شده با سفيد و سرخآبي شده از انعكاس رنگ سورمهاي تنپوش.
بلند شد. چرخي توي آشپزخانه زد. يك ليوان آب سر كشيد. تصوير تازه شكل گرفتهي محبوب جلوي چشمش بود. حالا محبوب زير درخت نشسته بود. به نقطهاي كه با اتاق تاريك پشت مردمك دوربين فاصلهي زيادي داشت، نگاه ميكرد. چشمهايش پشت يك عينك آفتابي پنهان بود. يك شال مشكي موهايش را پوشانده بود و كلاه لبه داري روي شال. سرش متمايل به سمت بالا بود. گمان كرد اين كار را براي آن كرده است تا غرورش توي عكس كاملا نمايان شود. زاويهي سرش به بيننده ميفهماند نميتواند در دنياي واقعي به او بيش از حد نزديك شد. خورشيد سايهي لبهي كلاه را روي قسمت بالايي پيشاني انداخته بود. ليوان را روي كابينت گذاشت. خواست حواسش را به چيزي مشغول كند. خوشه انگوري از توي يخچال برداشت. انگور را نشسته، گذاشت روي سينك آشپزخانه و برگشت كنار كامپيوتر. محبوب نشسته بود روي خاك. شلوار لي آبي به پا كرده بود و كفشهاي طوسي. در اين عكس نسبت به عكس ديگر، نيمرخ چپش نمايانتر بود تا راست. از نيمرخ راست فقط قسمتي از گونه و عينك آفتابي مشخص بود. نيمرخ چپ گوشها و قسمت كوچكي از جمجمه را در بر داشت. “به طبيعت پناه برده بود يا از روي بينيازي فقط خواسته بود چند ساعتي را در كنار كوه و درخت بگذراند” اين سوالي بود كه به محض ديدن عكس دومي توي ذهنش نقش بست.
هر چه با خودش كلنجار رفت، نتوانست اين فكر را از خودش دور كند كه اين امر تنها ناشي از يك تشابه اسمي نيست. با محبوب دوست بود و مدتها بود با متن بدون صدا و تصوير او اخت شده بود. نميدانست بايد به دنبال تصويري براي صورت نقش نبستهي او باشد يا نه. نميدانست نگاشتن نقشي براي صورت محبوب، چه فايدهاي خواهد داشت. محبوبي كه ميدانست چه زماني بايد سكوت كند و چه زماني حرف بزند، چه موقع گلايه و چه موقع خاطرات گذشتهاش را به صورت مونولوگ بيان كند. محبوبي كه تا وقتي حرفي براي گفتن ندارد، سكوت ميكند و در يك مكالمهي نوشتاري، اگر واجبتري پيش ميآمد، با يك كلمه و بدون هيچ توضيح بيشتري مكالمه را قطع ميكرد. محبوبي كه او از خلال نوشتهها بيرون كشيده بود، زيبا فكر ميكرد و زيبا رفتار. زيبا سكوت ميكرد و زيبا غوغا. محبوب هيچگاه به او اجازه نداد علتها و داستانها را بداند. او هم مانند ديگران، فقط ميتوانست از معلولها بداند. و اين دور نگه داشتن او، در كمال احترام و ادب محبوب صورت ميگرفت. به طوري كه يك بار هم از اين رفتار محبوب نرنجيد. فقط گاهي دلش ميخواست بيشتر از آنچه كه روي صفحه نشانده شده بود، بداند. براي چنين محبوبي، صورتي چنين مصمم با نگاهي مستقيم در دوربين يا نگاهي از سر بيتوجهي به آن دورها، موهايي كوتاه و مردانه يا نشاندنشان در زير شال و كلاه، تنپوش سورمهاي يا مانتو و كولهي سياه، قامتي ايستاده يا تني نشسته روي خاك و ساعد عصا شده بر بالاتنه، به خوبي جفت و جور ميشد. حتي نميدانست اگر روزي چهرهي واقعي محبوب در برابرش ظاهر شود، ظرف خيالش واژگون خواهد شد يا پايدارتر ميشود. تنها ميدانست تصويري كه جلوي رويش است به اندازهي تصويري كه در خيالش سايه-روشن محبوب را ترسيم كرده است، مصمم، تاثيرگذار و مغرور است و اين تشابه اسمي باعث شده بود يك ساعت تمام به آن تصوير زل بزند. تصوير دختري مغرور كه اگر سنش كمتر ميزد، شك او را به يقين تبديل ميكرد.
يك آلبوم از تمام موسيقيهايي كه برايم واقعا ارزشمند بودند تهيه كرده بودم و صبح تا شب و شب تا صبح گوش كردم. اوايل همراه با موسيقي كار هم ميكردم. همان اوايل موسيقي برايم فقط چيزي بود خوشاهنگ كه ميشنيدم. يواش يواش موسيقي گوش دادن شد كارم و كارم شد موسيقي گوش دادن. هنگام گوشكردن به موسيقي، مثل كتاب خواندن، هيچ كار ديگري نميكردم، نميكنم و تمركزم بر روي نتهايي بود كه از راه گوش به عمق جانم ميرفت. چند تا از آنها را نام ببرم تا منظورم از موسيقي مورد علاقهام را بهتر بيان كرده باشم.
Che Givara- Natalie Cordone
The Lonely Shepherd- George zamfir
If You Go Away – Jack Jones
Sidewalk Café- Blonker
Hotel California – eagles
il_clan_dei_siciliani_instrumentale- Ennio Morricone
اينها را از بين بيش از پنجاه ترك مورد علاقهام نوشتم. به متنها و شعرها گوش ميدادم. چقدر زود دلم را زد. چند سال پيش بود كه از موسقي سنتي خودمان آنطرفتر نميرفتم. عليزاده و شجريان و شهناز و وزيري بودند كه ميزدند و ميخواندند و من ميشنيدم و هنوز بلد نبودم چطور بايد بشنوم. دير فهميدم كه شنيدن را بايد آموخت. فهميدم موسيقي را بايد شنيد. با تمركز. بدون انجام كار اضافه. موسيقي كلاسيك غرب برايم معنا نداشت. آن موقع برايم بيشتر از پاپ غربي، چيز ديگري معنا نداشت. راك و جاز هم به هيچ عنوان. بيشتر از همه با اسم اين موسيقيها مشكل داشتم تا با خودشان. اصلا نميدانستم چي هستند و تلاشي هم براي دانستنشان نميكردم. دلم فقط سنتي ميطلبيد. مدت يك سال با هراكليتوس سر اين مسئله دعوا داشتم. نبرد سردي كه ميدانستم علتش در كجاست. حالا از او سپاسگزارم. پنجرهاي را به روي من باز كرد و من از درون اتاق به دنياي بزرگي سرك ميكشيدم. به سرك كشيدن قانع نشدم. از پنجره بيرون پريدم. با فيلم پرتقال كوكي از بتهوون خوشم آمد. طول كشيد تا بتوانم جاز گوش كنم. فكر ميكنم هنوز هم نميتوانم به بعضي كارهاي جاز گوش بدهم. يك مدت تصميم گرفتم به سمت موسيقيهايي حركت كنم كه شنيدنشان سوهان روح است. براي آن زمانهاي من خوب بود. ميدانم الان نميتوانم دوباره آن انرژي را بگذارم. سليقهام در موسيقي عوض شد. عوض نشد. ولي طيف وسيعتري را توانستم دوست داشته باشم. گروه Ace of Base و گروه ABBA محبوبترين گروههاي موسيقي آن زمان من بودند. هنوز هم محبوبند. ولي سرشان هوو آوردم. حالا موسيقيهاي منتخبم در گوشم تكرار ميشود، حس كردم دلم ميخواهد گاهي بهشان گوش نكنم. دلم براي لحظهاي زدند. زيباترين موسيقيهاي مورد علاقهام بعد از چند روز تكرار شدن و گوش شدن، شدند سوهان روحم. پاپ جينگول مستون خودمان تنوع خوبي است وسط محبوبترين موسيقيهايم.
آقاي عزيزي ميگويد: کار طنزپردازان عالی رتبه دوربین دست گرفتن نیست. تلویزیون اجازهی دست گرفتن دوربین به هرکسی نمیدهد. طنز خوب را در کتابهای چخوف پیدا کنید اگر خواندنش سخت بود به کتاب های عزیز نسین، برنارد شاو، مارک تواین، وودی آلن و… مراجعه کنید. میخواهید منبع الهام نوابغ کمدی ایرانی را ببینید؟ سریال “فرندز” را نگاه کنید.
اين آقا قبلا گفته بودند: حد آقای عطاران همین سریالهایی است که سالی یکی میسازد با همان هنرپیشهها و کاراکترهای کلیشهای تا حتماً پربیننده باشد و همین، هیچ قصدی هم برای تغییر دادن چیزی یا هموار کردن راهی ندارد.
در صدق گفتارشان شك ندارم.
من ميگويم: طنز هنر است و طنزپرداز هنرمند. سليقهي عامهي جامعه حول و حوش هنر نميچرخد. مرد از سر كار ميآيد و ميخواهد چيزيي ببيند و دقيقهاي از مشغلهي فكرياش كم شود. زن ميخواهد خستگي كار بيرون و توي منزل را با چند دهان خنديدن به عبارتها و رفتارهاي مضحك بتكاند. عامهي جامعه به دنبال گير كردن در پيچ و خمهاي طنز نيستند تا بيشتر فكرشان درگير شود. فقط ميخواهند لحظهاي به زندگي روزمرهي اطرافشان و خودشان بخندند. آيا براي طنز ساختن نبايد ببينيم مخاطبهاي ما چه كساني هستند؟ نميخواهم از آقاي عطاران و يا ديگر طنزپردازان دفاع كنم. اما واضح است كه طنز تلوزيون براي عامهي جامعه است. حال انكه منتقدين آن را با طنز داستانهاي گوگول و چخوف مقايسه ميكنند و ميگويند بابا كشك ساخته است به جاي طنز. ميگويند طنزش آبكي است.
بهمن فرسي در رمان شب يك شب دو ميگويد:
... اگر پدر شديد، گاهي هم براي فرزندانتان مادري كنيد. انوقت ديگر هيچوقت حرص مال دنيا شما را نميگيرد.
من كه يك لحظه به ياد مادرم افتادهام، و گيج ماندهام كه او چگونه حرص دنيا و حرص آخرت را با هم توام كرده و در ضمن براي فرزندانش هم هميشه مادر خوبي بوده است، پوزخند ميزنم.
اتفاقات گذشته تا به اينجاي داستان شما را نميخنداند. شما هيچوقت از طنز ناب او در اين كتاب و اين عبارت نقل قول شده نخواهيد خنديد. تلخي زهر واقعيت نميگذارد لبهايتان به خنده كش بيايد. طنز هيچگاه در باطنش خندهدار نيست. خندهدارترين پارادكسي كه در طنز وجود دارد همين است.
نميدانم طنز از چه زماني وارد كتابها شد. چقدر توانستهايم جامعه را به سمت آن سوق بدهيم. ولي حدس ميزنم سليقهي عامهي جامعه به سمت لذت بردن از هنر ناب – از اين كلمهي ناب هميشه بدم ميآيد- متمايل نشده است. نميتوان عامهي مردم را با خود همراه كرد كه الا و بلا تو بايد از نقاشيهاي پيكاسو و هنر مدرن و پستمدرن خوشت بيايد. نميتوان به كسي گفت كوبيسم هم هنر است و تو اگر اسمت هنر دوست است بايد از هنر خوشت بيايد و اگر نيايد يا هنر نميشناسي و يا كج سليقهاي. آيا مردم ما طنز آشكار در مجموعههاي تلوزيون friends و يا كارهاي عطاران را بيشتر ميپسندند يا پارودي نهفته در سگ آندلسي را؟ مخاطبهاي ما مشخص هستند. براي اين مخاطبها بياييد طنز بسازيد. طنزي كه براي اكثريت مخاطبان باشد و حداقل خودتان به آن نگوييد طنز آبكي.
1. ميگويند جاي ماندن نيست. شما ميگوييد من چكار كنم توي اين كثافتي كه خودمان رهايش كردهايم به امان خدا. همين لعنت شدهاي كه ديگر رمقي براي كسي باقي نگذاشته است تا بخواهد به خود تكاني بدهد و قلمي راست كند و همچون چوب كلفتي ببرد در اينجا و آنجاي اينها و آنهايي كه شلوارشان را پايين كشيدهاند دارند گند ميزنند به همهجاي اين مملكت. به قول احمد همين كساني كه مغزشان مثل كون بچه فقط يك چاك دارد.
2. بحث دكتر كردان اين روزها بر سر زبانهاست. من به آقاي دكتر كاري ندارم. ايشان هرچه كردهاند خوب كردهاند و هيچ كس هم حق اعتراض ندارد. مدركشان هم به هيچ عنوان جعلي نيست. حتي اعتراف ايشان هم باعث جعلي قلمداد شدن مدرك ايشان نميشود. ايشان در هر صورت دكتر ما و پزشك ما و وزير كشور ما هستند و سايه ي سيادت و سياست از سر ايشان كم مباد. بحث من فرد ديگري است. يكي از دوستانم به نام آقاي دكتر سجادهابكشان كه اخيرا ايشان هم متوجه شدهاند مدركشان جعلي است و به نظر جمع دوستان و دشمنانشان، خود ايشان نيز جعلي ميباشند. ايشان با كمال درايت افاضهي فيض فرمودهاند كه: به محض اطلاع از جعلى بودن مدرك تحصيلىام ، از فردى كه مدعى نمايندگى دانشگاه آلبرتا در تهران بوده، شكايت كردهام.
اصغر جان، دكتر جان، آخر كدام ننه قمري به تو گفته است بدون اينكه به قبرستاني به نام دانشگاه بروي و يك جاي خودت را بر سر مطالعه و تحقيق جر بدهي به تو از آن خرابشده مدرك ميدهد؟ تو هم حتما واحدهاي درسي و سه سال پژوهش را در محضر بانوي محترم تلمذ كردي و همه را با نمرهي بيست همسرداري و كهنهشويي پاس كردهاي و حالا خاك كوچه و خيابان از سرت پاك ميكني و با كمال پررويي ميخواهي به ادامهي مسند شاهانهات بپردازي؟ ميداني دكتر جان، درد من و جامعهي من اين نيست. درد اين است كه تو و امثال تو در اين كشور با پررويي سعي دربقاي خودتان داريد. حق داريد. خوان نعمتي پهن شده است. ميگويند شهر كه به آشوب كشيده شود، قورباغه هفتتيركش ميشود. با اين شهر آشوبي كه به پا شده است، كساني مثل تو ميايند و مثل زالو با ظاهر روباه ميافتند به جان گوشت نرم و چرب اين مملكت و ريشههايشان را تا سفرههاي نفت و معادن طلا و آثار باستاني پايين ميفرستند. اين از اين دكتر و آن هم از ان دكتر در دانشگاه زنجان.
3. شهروند امروز* نوشته بود سروش كه رفته بود، اشكوري و كديور هم رفتند. خيليهاي ديگر هم كه از قبل رفتهاند. و بدون ذكر منبع ادامه داده بود كه شمار متخصصين و فوق متخصصين ايراني در امريكا يكميليون و دويست هزار نفر و بيشتر از نصف اين مقدار نيز در ساير كشورها است.
رفتند چون جاي ماندن نبود. زماني قلمها را تراشيدند و نوكشان را تيز كردند تا هركس راهش كج شد، نوك تيز قلم را در چشمش فرو كنند و برش گردانند. ولي نوك همهي قلمها شكسته شد. چاكمغزان نوك قلمهاي آنها را شكستند. حالا من ماندم و دكتر و شما بينوايان. من هم كه بروم، شما ميمانيد و دكترهايي كه ريشههايشان و ريشهايشان از اعماق زمين تغذيه ميكند.
4. جامعه نه تيغ تيز زبان من را ميپسندد و نه تيزي قلم كساني كه سرشان به تنشان ميارزد. تشابه اين دو در اين است كه هيچكدام درصلبيت سنگ تاثير ندارند و تفاوتش در اين است كه من ميخواهم در سر يك چاه از اين درد فرياد بزنم و آنان ميخواهند ضربههاي كوچكي بزنند كه حداقل ذرهاي از اين نكبت كم شود.
* بعد از اينكه روزنامهي شرق بسته شد، بزرگان شرق هفتهنامهي پربار شهروند امروز را ارائه دادند. يكشنبهها ميآيد.
هوا چند روز دير به تقويم نگاه كرد كه يادش بيايد پاييز آمده است. ولي بالاخره نگاه كرد و فهميد كه بايد بوزد و برگها را زرد و قهوهاي كند و بريزد زير پاي تو.
راه كه پر شد از رنگ برگهاي چنار و سپيدار بيا. باران كه خواست بيايد بيا. هوا كه خاكستر چشمهايت را روي ابرها ريخت، بيا.
هوا كه تند وزيدن گرفت و گرد و خاك پاي تو كه بلند شد، بگو ابرها روي برگها ضرب بگيرند و خاك را بنشانند و خودشان هم بنشينند. تو امدي.
من حرف زدم و تو لبخند. من خاطرهي روزهاي نبودنت را، روزهاي نبودنم را ساختم و آينده را قابل تحمل. با دستي كه توي دستم گرم شد و نرم، من روي همهي روزهاي مهر، مهر تاييد زدم تا فرداي ديماه كه نرمي دست تو نيست، گرمي ياد آن، برف را توي دستم ذوب كند.
وردپرس موتور مديريت ديتابيس است. به نظر من قويترين موتور براي وبلاگ نويسي است. Open source بودنش و طراحي منحصر به فردش باعث شده هر كسي بتواند چيزي به ان بيافزايد. براي نمايش يك وبلاگ تم هاي مختلفي مخصوص اين موتور مديريت طراحي شده است. افزايش قابليتهاي مديريتي و نمايشي در plugin هاي وردپرس اضافه ميشود. برخي پلاگينها حتي نحوهي نمايش وبلاگ را هم دستخوش تغيير خودشان قرار ميدهند. به عنوان مثال، يكي از پلاگينها، همين شماره صفحهاي است كه پايين وبلاگ من خورده است. تا قبل از استفاده از اين پلاگين، يك لينك به صفحهي قبل و يا صفحهي بعد گذاشته بودم. ولي با اين پلاگين خواننده ميتواند به هر صفحهي دلخواه خود برود. يكي ديگر از پلاگينها، نمايش ديناميك يا درختي لينكها و دستهها هست كه در يكي از تمهاي وبلاگ (تم قبلي) گذاشتهام. پلاگينهاي زيادي هست و سعي ميكنم به مرور زمان از چندتاشان استفاده كنم.
اين تم كه بر مبناي Google chrome طراحي شده است، براي چند روز ظاهر نمايشي وبلاگ من را ميسازد. بعد دوباره برميگردم به همان ظاهر قبلي. در ضمن، Google chrome يك مرورگر جديد است كه رقيب خوبي براي اينترنت اكسپلورر و موزيلا فاير فاكس به حساب ميايد. متاسفانه شركت گوگل از دادن اين سرويس به ايران خودداري كرده است (به درك).
آيا دوست داشتن تو چيزي است كه روزي از ياد آدم برود، از يادم برود؟ آيا چيزي توي دنيا هست كه به من اظمينان بدهد همانقدر كه دوستت دارم، دوستم داري؟ و آيا اين نياز عميق من به دوست داشتن و دوست داشته شدن تو از ضعف من است؟ آيا دوست داشتن چيزي است كه در فرم ايدهال آن بايد در بينيازي رخ بدهد؟ و مهمتر از همه آيا صرف اينكه دوستت دارم و با فرض مثبت بودن پاسخ سوال دوم، بايستي احساس مالكيت در من به وجود آيد؟ آيا بايد اين گمان به سراغ من بيايد كه من مالك بخشي از احساس تو ام؟ گيريم مالك قسمتي از حس تو باشم، آيا بو كشيدن رد تو در تمام كوچههاي بيانتها و باريك و گشاد، كه بعضيشان خلوتاند و بعضي ديگر شلوغتر از ميدانهاي شلوغ شهر در شلوغترين روز سال و پر ترددترين ساعت آن روز، پيدايت كردن، گفتگويت با آدمها را از دور تماشا كردن و با بغض خفيفي از كنارت رد شدن، ناشي از احساس مالكيت و مالكيتي بيشتر از آنچه سهم من است، نيست؟ آيا سكوت تو به ترس خفتهاي در من پايان خواهد داد؟ و از طرفي ديگر آيا من را بر سر چهارراه “چهكنم” كودك گمشدهاي نميكند كه دست مادرش از دستش جدا شده است و به هر چهره به اميد يافتن او مينگرد. آيا به زبان آوردن اين سوالات كه تاكنون جرات پرسيدنش را از كسي نداشتهام و اكنون نميدانم با پرسيدنش، بايد منتظر پاسخي باشم يا فقط پرسيدنش برايم مهم است، ريشه در چيزي مثل حسادت مردانه دارد؟ آيا اصولا بايد پرسيدن اين سوالات برايم امري مهم باشد؟ آيا اهميت اين سوالات و پرسيدنش چيزي است كه من را و احساس من را نسبت به تو گمراه كند يا برعكس باعث ميشود شناختي بالاتر از احساس كودكانهي دوست داشتن در من به وجود آيد؟ آيا بايد به دنبال پاسخي واضح به اين سوالات باشم؟ آيا رسيدن به پاسخي براي اين سوالات حس من را نسبت به تو به سوي مناسبي هدايت خواهد كرد؟
اگر نبايد احساس مالكيتي به وجود آيد، پس چرا سكوت يكديگر اينقدر برايمان غير قابل تحمل است؟ آيا اين ناشي از برداشت سنتي و اشتباه ما از فرايندي به نام «دوست داشتن» است؟ حالا كه من آنقدر مرد شدهام كه تحمل سكوت تو برايم امري ممكن شود، حالا كه توانستهام بپذيرم دوست داشتن نبايد من را مالك چيزي بكند، حالا كه نيازم به خواندن كلمههايي براي خودم را با چيزهايي ديگر مانند ياداوري گذشته برآورده ميكنم، حالا كه ياد گرفتهام بدون احساس ماكليت دوست داشته باشم، حالا كه قبول كردهام آن چيزي كه فكر ميكردم اسمش دلتنگي است، چيزي بهجز ترك عادت نبوده است –عدم تكرار چيزي تكراري با با فواصل زماني معين، حالا كه اينها و همهي چيزهاي ديگر، آمدهام شك كنم به دوست داشتن و به تو و بعد كه دليلي براي اين شك نيافتم، شك كنم به خودم و احساسم و بعد كه محو شد، شك كنم به اينكه آيا دوست داشتن در نياز رخ ميدهد يا بينيازي و بعد كه فهميدم هر دو نوع آن ممكن است و آن چيزي كه بين من و تو است از روي نياز است و بينياز دوست داشتن فقط از جانب يكي است به همهي ديگران، و همهي ديگران از روي نياز دوست دارند، دوستت داشته باشم. دوست داشتن تو چيزي نيست كه از ياد آدم برود، كه از يادم برود.
اينجا را به خاطر خواهم آورد. سالها بعد. وقتي به قدر كافي گذشته باشد. مثلا حدود بيست و پنج سال. تمام اينجا را. فضاي سبز و ناهار و سايه را. كه يادم بيايد درختي بود كه زيرش ناهار خوردم. خورديم. دستها را و حتي خود چشمها را دوباره خواهم ديد. حالا گيريم آنقدر پير شده باشم كه از همه چيز يك خيال خاكستري در ذهنم مانده باشد. به محض اينكه يادم بيايد، زنده ميشوند. همه چيز. همهي رنگها جلويم نقش ميبندند. به هيبت كلاغ و درخت و چمن و سايه و آرامش. به هيبت تمام احساس محبتي كه ميچيدم و بذر نگاهي كه ميكاشتم.
بيست و پنج سال بعد. دست خواهم برد توي سرت. لاي موها كه حالا سفيد شدهاند. جمجمه را لمس ميكنم. ميروم تو. از لالهي گوش. مغزت را لمس ميكنم. همانجايي كه به چشمهايت فرمان دادند كه ريز شوند و تنگ تا به من بگويند دوستم داري. بعد ميروم سراغ آن قسمت از مغزت كه حس تو را در خود نگه داشتهاند. آنجا كه دستهايت را به رقص آوردند و سر و سينه و گردنت را. آواز ميشنيديم. من از دهان تو و تو از چشمهاي من. زنده بمان. تا آن موقع كه يادم بيايد. تا سفيدي موها. تا پيري من. زنده بمان. از راستي قامت “الف”م . تا خميدگي كمر “ياي”م. خاكستر تمام رنگها را روي خاك خواهم پاشيد. اگر جسمي مانده باشد، جان ميدمم در آن. در سينهات. از گرماي نفسم كه به ياد تو جان ميگيرد. خون ميريزم در رگهايت. از سرخي پستانهاي هميشه خشكم. زنده كه شدي نگاهم كن. ببينم. كنارم بايست و از غذايي كه دوست دارم برايم بياور.
همان بيست و پنج سال گذشته است. اگر جسمي نمانده باشد، آبشار نقرهاي موهايت روي مرمر كدام تن بريزند؟ اگر جسمي نداشته باشي كه به آغوش كشم و سينهاي كه سجده كنم و دلي -گيريم از سنگ- كه طواف كنم، به كدام اميد زنده بمانم؟ با دست، موي سفيد را تا پشت كدام گردن شانه كنم؟ چشمهايم روي برف تن پوشيده در زير كدام لباس سُر بخورند؟ با كدام آغوش در سرماي اين شب كوير گرم شوم؟ لباس خاك، خيلي گرم نيست. ولي خاكسترت هنوز گرم است. موهايت را بريز پشت گوشات. بگذار لالهي گوشات را ببينم. ميخواهم با لبهايم كنار آن زمزمه كنم. آواز بخوانم. زندهات كنم. موهايت را ببويم. زنده شوم.
خوابم ميآيد. مثل همان شب سرد ستارهها كه آغوشم از دوري تنت تا صبح به انكار تو پرداخت. آنشب، سرما در آغوش من گرم نشد.
سالها گذشته است. مردهايم. در كدام جسم زنده شويم كه لايقمان باشد. تو بدون جسمي؟ اگر جسمي نباشد، از كجا بفهمم زني يا مرد. چگونه پيدايت كنم؟ انديشهات زن بودنت را نشان ميدهد؟ و احساست؟ آن موقع آبشار موهايت چه رنگي خواهد بود؟ برف تنت چه خواهد شد؟ صورتت؟ نگاهت؟ دستها. دستهايت. از مچ به پايين. صدايت؟ قامتت؟ روي كدام سينه سجده كنم. كدام كوه را به چيدن لاله بالا روم. كدام دشت را به بوييدن شقايق بدوم. كدام تن قبلهام بشود به طواف كردن؟ در سايهي كدام درخت بخوابم؟ از كدام چشمه بنوشم؟ از كدام آغوش گرم شوم؟ آن موقع فاعلي خواهم بود كه به فعلش ميرسد؟
حوله تمام بدن زن را نميپوشاند. در خانه به جز او، كس ديگري نبود. براي هيمن احساس راحتي ميكرد و حوله را فقط روي بدنش انداخته بود تا به آهستگي خشك شود. همين طور در خانه قدم ميزد و با خودش چيزي زمزمه ميكرد. به نظر ميامد ترانهاي را زمزمه ميكند. حوله را روي مبل انداخت و به سمت اتاق خواب رفت. چند دقيقه بعد با يك تاپ قرمز و يك دامن سياه در پايش برگشت. دستهايش را به دو انتهاي بدنش دراز كرد. عضلاتش را كش و قوسي داد. روي مبل نشست و كتاب را روي زانواش باز كرد. دامن سياهش تا بالاي زانويش را پوشانده بود. چند دقيقه به كتاب چشم دوخت. سرش را رو به ديوار روبهرويش از روي كتاب بالا آورد. ساعت را با خودش زمزمه كرد و دوباره به نوشتههاي كتاب برگشت. ميشناختمش. يك سالي ميشد كه همسايهي ديوار به ديوار عمهي پيرم شده بود. به زحمت توانستم از سوراخهاي توري پشت پنجره، ساعت را ببينم. به آرامي و كاملا كنترلشده نفس ميكشيدم. دوباره به ساعت نگاه كرد. بلند شد و بيهدف رفت توي آشپزخانه و برگشت. روي مبل نشست و دوباره كتاب روي پايش پهن شد. ساعت شش بعد از ظهر بود و تا جايي كه در خاطرم مانده، چهارشنبهي اخر پاييز بود. دوباره از جايش بلند شد و رفت به سمت آشپزخانه. يك سيب از توي يخچال در آورد و گاز زنان برگشت. انگشت اشارهاش وسط دو صفحهاي كه مشغول خواندن بود، مانده بود. نشست و به سمت پنجره نگاه كرد. همنطور بيحركت ماندم. روشنايي داخل و تاريكي بيرون مانع از آن ميشد كه بتواند سايهي بيحركت مردي را پشت پنجرهي اتاقش حس كند. كنترل تلويزيون را برداشت. تلويزيون را روشن كرد و كتاب را از روي زانواش -كه حالا ان يكي را هم روي اين يكي انداخته بود، به گوشهي مبل دو نفر پرتاب كرد. چند دقيقه فقط كانال عوض ميكرد. بالاخره روي يك كانال كه برنامهي رقص داشت، متوقف شد. انگار داشت من را ميديد. ولي مطمئن بودم نگاهش به سمت تلويزيوني است كه صداي رقص و آوازش به خوبي به گوشم ميرسيد. به ساعت نگاه كرد و روي مبل دراز كشيد. موهايش را با دست به بالاي سرش داد و پاهايش از دستهي مبل آويزان شد.
دو بار او را خانهي عمه خانوم ديده بودم. خوش مشرب، با وقار و دانا به نظر ميرسيد. اين ها را از قدرت كلامش در احوالپرسي كردن و رعايت احترام خودش و طرف مقابلش فهميدم. كنار عمه خانوم نشستم. بلا فاصله خانهي عمه را ترك نكرد تا فكر نكنم از مردها واهمه دارد. بر عكس. چند دقيقهاي نشست و در بين صحبتش با عمه خانوم، حال مادر و خواهرم را هم پرسيد. از ان دسته زن هايي نبود كه بخواهد با ناز و ادا صحبت كند. طوري كه من در گفتگوي كوتاهي كه بار اول با او داشتم، اصلا فكر نكردم دارم با يك زن صحبت ميكنم. بعد به بهانهي درست كردن شام و مرتب كردن خانه تا رسيدن شوهرش، عذر خواهي كرد و من را با عمه خانوم تنها گذاشت.
حياط خلوت اين دو واحدِ همكف، مشترك است. عمه خانوم گفت بايد برود تا درمانگاه آمپولش را بزند و برگردد. از سالها پيش هر ماه يك بار به او سر ميزدم. پارچ آبي كه روي فرش چپ شده بود، بوي گندي توي خانه راه انداخته بود. امدم توي حياط خلوت مقداري هواي تازه به سرم بخورد تا عمه برگردد. گردني كشيده داشت و موهايي سياه و بلند و وحشي. سرش را برگرداند و دوباره به ساعت نگاه كرد. از جايش بلند شد. تند تند كانالها را عوض كرد و روي يك كانال، به تلويزيون خيره شد. دستش را روي سينهاش گذاشته بود. از لمس كردن آن لذت ميبرد. يكي از پستانهايش را از زير تاپ در آورد و با ولع بيشتري به تلوزيون چشم دوخت.
با شنيدن صداي سرفهاي خسدار سرم را به آرامي چرخاندم. شوهر آن زن و عمه خانوم داشتند من را نگاه ميكردند. همين كه نگاهم افتاد به نگاه مرد، مشتش توي صورت خورد و نقش زمين شدم.
بعضي چيزها در كلكسيون آت و آشغالهاي من هستند كه به اولين نگاه به انها پرت ميشوم به دوران حيات آنها. دفترهاي يادداشت و سررسيدهاي پدر كه اتفاقها و اقتصاد روزانهاش را مينوشت، از آن دسته چيزهاست. دفترها جلد سبز داشتند. دفتر طراحي بودند. ولي پدر از آن براي يادداشت روزانه و دخل و خرج دقيق زندگي استفاده ميكرد. دفترهاي صد برگ شطرنجي كه دو جلد بودند. يادآور سالهاي به نظر من سختِ اوليل هفتاد.
خاطرهاي كه از بعضي چيزها برايم باقي ميماند خيلي دوستداشتني تر و لذتبخش تر از خود آن است. يادگارها گاهي به اندازهاي با اهميت ميشوند كه از دست دادنشان مانند از دست دادن يكي از عزيزانم سنگين است. جزئي از من شدهاند و نزديكترند از همه به من. كتابها و دفترهاي دوران دبستانم را تا دوازده سال نگه داشتم. ولي در يك حركت سريع، وقتي كه از خيلي چيزها خسته شده بودم، همهشان را دور انداختم. نميدانم اين بيزاري از كجا در من به يكباره سر بر آورد و همهي يادگارها را در كام مرگ فرو برد.
سال هفتاد و نه، جلسهي آخر كلاس، از بچهها خواستم نظرشان را در مورد نحوهي تدريس و من روي يك تكه كاغذ بنويسند. دخترهاي بسيار باهوشي كه دو سال از من كوچكتر بودند، از سر تا سر استان گزينش شده بودند براي يك اردوي آمادگي فشرده. به كاغذهاي نوشتهشان كه نگاه ميكنم، فضاي آن سالها و كلاس درس پيش چشمم زنده ميشود.
از بعضي چيزها هيچ milestone-اي ندارم. سعي ميكنم انها را در خاطرم زنده نگه دارم. اما وقتي كه به اندازهي كافي پير شده باشم كه حافظهام ياري ندهد و همهي يادگارها را مانند كتابا و دفترهاي دورهي دبستان، به كام مرگ بكشانم، ديگر لذتي از گذشته براي زندهماندن باقي نميماند.
بعضي چيزها هرچقدر هم مايلاستون و يادگار برايشان داشته باشم باز هم به شيريني ياد تويي كه رفتي در ياد و يادگار من و شدهاي صاحب خانهي من نيست.
قرار بود با امدن يك شهاب سنگ نوراني از اسمان خبرت كنم. رفتم زير اسمان و سر بالا كردم. قرار نبود سنگبارانم كني. حالا كه شانس اوردم و از دست سنگهاي تو خلاص شدهام. باز هم ميخواهي با وسيلهاي من را هدف قرار دهي؟ منتظر بودم نگاهم كني كه از چشمهايت صلح را بخوانم. با همان چشمها تير زدي و من در مقابلت سپر گرفتم. شايد بشود در سايهي سپر نزديكت شوم و دستت را بگيرم. با خودم گفتم «دستش را كه بگيرم، رام گرماي دستم ميشود». نزديكت شدم. تو كمان انداخته بودي و مشغول خواندن كتاب «آواز كشتگان» بودي. به پايان صفحهي 107 كه رسيدي ورق زدم. دستم را از مچ گرفتي. يك لحظه خيال كردم مجرمي هستم در حال ارتكاب بدترين گناه تاريخ. گرماي دستم در تو اثر كرد. مثل يك داروي خوابآور. آرام آرام دستم را شل كردي. از فرصت استفاده كردم. دستم را برگرداندم و آزاد شدم. دست دادم. لبخند زدي و ناگهان با دست چپت خنجر در سينهام فرو كردي. دست چپت را از مچ گرفتم. خواستي خنجر را در بياوري. نگذاشتم. تا جايي كه رمق مانده بود نگذاشتم. چشمهايم سياهتاريكي رفتند. در تاريكي چشمهايم خنجر را از سينهام بيرون كشيدي. برق تيغش در زرشكي خون محو شده بود و خندهي تو بلندتر. صورتت محو شد و من محو صورتت شدم كه در خنده غرق بود. خنده درصورتت گم شد. هنوز مچ دستت در دستم بود و دستي كه دست داده بوديم در دست ديگرم. در گرماي دستم ذوب شدي. تماشاگران دورمان حلقه زدند و من تو را چون خميري نرم به آغوش گرفتم.
نمايش تمام شد و در صداي دست تماشاگران دور شديم.
اين روزها كه از همه بيخبرم و بيشتر از همه از خودم، همه از من بيخبرند و بيشتر از همه خودم. وقتي كه از حال خودم ازشان ميپرسم ميگويند «امروز تو همهجا در كنارم بودي.» «امروز همهاش به يادت بودم.» «دلم كه هنوز برايت تنگ نشده است؟» « چند وقته ميخوام بهت اساماس بزنم.» حتي ديگر از گرسنگي و تشنگيام هم چيزي نميدانم. از ان طرف، دلبستگي عجيبي به هندوانه پيدا كردهام. امشب هيچ چيز در دنيا به اندازهي خوردن هندوانه لذتبخش نبود. وقتي تمام شد كه هنوز نصف لذتش باقي مانده بود. با قاشق افتادم به جان گوشت نشسته بر پوستش و شيرهي جانش را گرفتم. موقع خريدنش با دست زدم به كمش و گفتم «آقا همين را بكش». با كمي منمن كردن، هندوانه را از زير يك هنداونهي ديگر بيرون كشيد و داد به من. گفت « مطمئني اين شيرينه» گفتم« همينجا جلوي خودت بهش چاقو ميزنم».
فردا و بيست و چند روز ديگر هم بايد يكي از نه نفري باشم كه سه نفرشان روزه ميگيرند و شش نفرشان مجبورند! چيزي توي شركت نخورند. اگه احمد بود مي گفت « كارد بخوره به شيكمت. دندون رو جيگر بذار كمتر بخور»