شبها سر بر بالش ميگذاشتم و نگاهم روي سقفِ ساكتتر از مرده خشك ميشد. خنثي و بيرنگ. با سايههايي كه ميامدند و هيچگاه نميآمدند. روي سقف، دراز ميشدند و قبل از آنكه روي جسم من بيفتند، به ناگاه، نيست ميشدند…
… و من غواصي شدم در ميان كلمهها. آن موقع هنوز لب نگشوده بودم و فقط انگشتهام بود كه ضرب ميگرفت و چشمهام كه دودو ميزد روي سياهههاي متنها تا راهي باشد براي غوطهور شدن در آن دريا. دلت گرم بود و نرم. از نگاهت وارد شدم و رسيدم به سويدا. همان جعبهي سياه. خواستم كشفش كنم. كلمه ريختي روي صورتم و توي دستم. نگاه كردم و خواندم و خواندم و چشمهايم با دلت آشنا شد. كشف رمز آن جعبه يك كار شبانه روزي بود. نميتوانستم از راهي كه آمدهام برگردم. و من به دنبال بازگشتن نبودم. ناگهان موجي آمد و من را كوباند به سنگ و ديوار. خواستم فرار كنم. دور و برم ميلههاي قفس ديدم.
بيست روز گذشت.
اين پا و آن پا كردن فايده ندارد. تو كه ماهي نيستي كه به دنبال چالهي آب باشي براي شنا كردن. من ماهي شدم در چالهي دستت و وقتي شك برت داشت كه “اين زنداني تمايل به رهايي ندارد؟” مرغي شدم ساكت، نشسته بر تخمهاي بيست و پنج روزهاش. و باز كلمه ريختي و مهربان شدي و من از دلتنگي درآمدم. دفترم را باز كردم و برايت نوشتم دوستت دارم. پرسيدي چه قدر. گفتم آنقدر كه …
… و من رقاصي شدم در بركهي خشك كه باد از هر طرفش ميآمد و موهايم را ميبرد. شب شد و ديوانگي بر من چيره شد. تو كه ماهي نيستي كه با وسوسهي باران، سر از خاك بركه بيرون آورده باشي؟ و من قطره آبي شدم در دهان تشنه ماهيايي كه خطوط مشبك بركه را قدم ميزد و به آسمان نگاه ميكرد. مگر اين رود، در اين روز، از چشمهي بالا دست سيراب نميشد؟ – نه نميشد. الان كه روز نيست. اين سكوت، از سردي شب است و اين باد، زايندهي ابرهاي بيبار و اين رود؟ گفتي رود، اين رود زايندهروديست كه حالا بهجاي آب، خشكي ميزايد. ولي ماهي بيچاره!… من اين شب را نميخواهم. من روز ميخواهم. من از بد شگوني شب بيزارم. بيزارم. يك نفر نورافكن را …
… و تو از من خواستي غصه نخورم. پنج شب گذشت. و من دلم را يلدايي كردم براي ادامهي شبگوييهاي قصهگوي پاييز. آنگاه كه صحنه عوض شد و من، آدم ديگري شدم و تو!
قصهگو، عصايش را در هوا چرخاند. چرخي زد و ايستاد. قدمي برداشت و سكوت قهوهخانه را گرم كرد: بيا در رنگارنگ پاييز، خشخش برگها را بپا كنيم. بيا در كلبهي كوچكمان، مرغ ساكتِ هم را زير بال و پر بگيريم. شبها بميريم و صبح، زاييدهي هم شويم. بيا پاييز را بهار كنيم كه بهار، بيتو پاييز است. بيا در خشخش برگها، جغرافياي فصلها را عوض كنيم. زمستان در گرمي آغوشت، چلهي گرم تابستانم شود با ميوههاي رسيده. آب خنك چشمهي بالادست، سيرابم كند. تابستان در سفيد سينهات، زمستان شود و باد، رقصنده با وزش موهايت. بوز. باد شو. متحرك. با هيجان. بهارم را رنگارنگ پاييز كن. زمستانم را تابستان، پاييزم را بهار. بريز. آب در كاسهي دستانت، ماهيام كن ميان دستانت. ميخواهم شيار ناموزن دستهايت را قدم بزنم. ماهيام باش، لغزنده در دستانم. و من غواصي شدم در آب چشمانت. صياد مرواريد. لغزنده، رقصنده با وزش موهايت. شكارم كن. صيدي كه قرارش، چشمهاي توست و فرارش از چشمهاي تو. مگر جز اين روزهاي شيرين، شبهاي …
چشمهايم را ميبندم تا بهتر يادم بيايد. يك روز پاييز بود كه بهار شد. يك روز بهاري در بيست و پنجم پاييز.
salam,
نمیدونم چند تا از نوشته هات پنهون موندن از چشمام, ولی اینی که خواندم رنگ دگری داشت از انچه که خوانده بودم دیر تر ها, جزرومد های کلمات ت ستودنی است و بازی با فصول دیدنی تر.قلمت مستدام باد