من بيسرزمينتر از آن ناحيهي شرقي زمين هستم وقتي آفتاب ساعت شش عصر جمعه تمام عرض خيابان را پر كرده است و بيپروا چشمهايم را آزار ميدهد. چشمهاي بيپروايم را ميآزارد. چشمهايم را بيپروا ميآزارد. بيپروا چشمهايم را. بيپروا. بگذار بگويم زمين من اين همه سال، بي عطر قدمهايت -كه حضورت را به خلوتم ميكشاند، باير بود و بيحاصل. كسي نبود راه برود و شخم بزند اين فصل پاييز را. فصل اين پاييز را. اين پاييز فصل را. اين را. اين را. همين كه در سينهام مشت كردهام. باز كه بكنمش، با عطر بهار نارنجش در قرص تابستان هم باران روانه ميكند. اينها همه قافيههاي نيمبندند و تنگ. تو كه نباشي، هيچ قافيهاي پشت قلمام ساخته نميشود.
من كمام و از كم بودنم، كم طاقت شدهام. چشمها منتظر با نگاهي به آن دورها. جايي كه خورشيد ورم سرد زمين را نارنجي ميكند. در من متولد شدي و رفتي و من در خودم فرو رفتم. در رنج. كه شعلهي آتش آن را از بهار جدا كرد. رنجي كه فرهاد كشيد از دور بودن آتشي بود كه گرمش كند. فرهادي كه رنج كشيد، رنج را كم نكشيد. ولي در ترازويش به جز چند قافيه از نظامي چيزي نگذاشتند.
برايت نامه نوشتم و به هيچ صندوقي انداختم. باز كه بشود، غوغا بيشتر از هياهو به هوا برميخيزد. اينطور شروع ميشود:
در سينهات بيارامم كوه
تو كه بزرگتر از آغوشم هستي آرام
يا در دلت دريا
كه بخوابانيام به لالايي موجات
از لبت بنوشم ساحل
تو كه با پاي بي همپاي من آشنا شدهاي
يا در سايهات بنشينم درخت
كه خش خش برگهايت لالايي خواب بخوانند
سر بر سينهي كوه گذاشتم. گرماي نفسم گرمش نكرد تا بيدار شود و صورتم را نوازش كند. فقط توانستم لبهايم را به گوشش برسانم و آرام زمزمه كنم: «كاش آنقدر بزرگ بودم كه سرت بر سينهام بود و هيچگاه قبل از من چشم نميبستي. اگر فرهاد بودم، به عشق شيرين كسي تيشه بر سينهات نميزدم. من كمام. هم دستهايم و هم حنجرهام. آن يكي براي رسيدن به دور كمرت و اين يكي براي خواندن آوازي كه مستت كند.»
هیچ قافیه ای پشت قلمم ساخته نمی شود
هرچه که میشود ،می شود شکل دل تنگی ، می شود رنگ غروب .
شکل همین دلم ، همین دلی که خودش را در قفس سینه به این سو و آن سو می زند ، بی تابی میکند ، ناله میکند ودست آخر از درد مچاله میشود .
هی!
“…همين كه در مشتم است. باز كه بكنمش، كرمي ميشود افتاده به جان تو. نميگذارد حتي نفس بكشي…تو كه نباشي، نامه به هيچ ادرسي پست خواهد شد. لايش همه ابر. باز كه بشود، غوغا بيشتر از هياهو بر مي خيزد…”
کوه تاب زخم خوردن ، از گرمی آفتابش..سردی باران و برفش ، به یادگار دارد.
بی مستی آواز و بی دست..! بی هیچ تیشه ای زخمه به خود زدن؟
خب فقط شیرین ترش می کنی که…!
آقای امید زبان درنوشته و انتقال حیس به خواننده در زیبا ترین شکل صورت گرفته. کاری که با واژه ی بی پروا، پاییز و از این کرده ای خیلی به دل می نشیند.
سلام امید. ممنونم که آمدی و سرزدی!
و شرمسارم از اینکه تا این حد دیر آمدم!
به هر حال… علاقه ی ویژه ای به تبادل ِ لینک با شما دارم!
پشتش به کوه گرم بود و دلش به عطر مهربانیات…