نوشتن در هوايي كه از تو خالي است، هم ممكن است. ياد تو كافي است. و من به ياد تو بسنده ميكنم. تو من را خوهي بخشيد. مگر نه؟ نميخواهم خودم را در فراقت عذاب دهم و تو را به آرامش ساختگي برسانم. عجزم را كه نميخواهي ببيني؟ در تحمل چيزهاي سخت. سوختنم را. بيقراريام را هم. بيتابيام را كه همهشان از نبودن تو به جانم افتادهاند. به يادت بسنده ميكنم. همين كه ميدانم هستي برايم كافياست. با خيال تو زندگي ميكنم. آن را كه از من نميگيري؟ گاهي اوقات خيالت هم دست نيافتني ميشود. آنقدر كه دوري مرگ را در ثانيهي كه در آن هستم ميبينم. يعني مرگ تاوان همهي بودن من است با تو؟ يا اينكه تو را باز خواهم ديد؟ يعني اين است تقدير من و تو؟ مگر ما كار بدي كرديم؟ مگر كار بدي ميكنيم؟ ميداني، گاهي در مقابل تصميمهايي كه گرفتهام، احساس گناه ميكنم. اما اينها همه حديث دل است. حرف عقل چيز ديگري است. او همين را ميپسندد. ميگويد هم براي من خوب است و هم براي تو. تا بتوانيم بشويم خواهر و برادر شايد. يا دو تا دوست. كه بميريم براي هم. و شايد در فراق هم و از فراق هم. اما هيچگاه معشوق هم نباشيم. اين هفته، همين هفتهاي كه گذشت، تجربهي شيرين و سختي را اندوختم. اما به كمك يك دوست ناديده و زهر هجر چشيده، توانستم به آرامش برسم. آرامش قلبي براي ظاهر شدن در مقابل مردمان و اشكي كه در خفا به ياد گاهگاه تو ميچكد. آنگونه كه ميتوانم همواره به يادت باشم و هر بار با طراوت تر از قبل. يعني در من جاودانه شدي. دوست دارم سرم را بگذارم بر سينهي آن دوست ناديده و زهر هجر چشيده. او در اوج نگاه داشتن عشق را به من ياد داد. تو به او بگو دستهاي من را رها نكند. به پاس همراهياش، دستهايش را ميبوسم.
شنبهاي كه گذشت، چرا كسي به پايكوبي مرگم، شمع روشن نكرد؟
از وقتي دستهايش را گرفتم، يك چيزي مثل آتش از دستهايش وارد بدنم شد. دارد ميسوزاندم. سودابه دارم ميسوزم. از دستهايش. حتي الان كه نيستند، آتشش در جانم افتاده است.
یادی که خاطره می شود . یاد گذاری که قابل احترام است و هنوز هر وقت در پستوی ذهن به این نام میرسم لبخند میزنم و مکثی . وبعد ارام از کنار نام میگذرم که مبادا خلوت صاحب نام و یاد را به هم بزنم . صاحب یاد باید بزرگ باشد و بخواهد که بزرگ بماند و همیشگی . وگرنه کدام نامی چنین زیبا به یاد میماند؟ سودابه برای اینکه سودابه شود هزار فرسنگ رفت
دلم برای شفق تنگ شده بود یا برای نوشته هایش یا هر دو!
هی!
چقد از دل من بود حرفات!
… سودابه دارم ميسوزم. از دستهايش. حتي الان كه نيستند، آتشش در جانم افتاده است…
خیلی خیلی قشنگ نوشتی !
سلام دوست عزيز
…
حرفها بسيار است …
كاش همه نامه ها اينطوري با احساس نوشته بشن
اونوقت …
شايد اگه گلگي ها و شكايت ها كم ميشد تو نامه …
هميشه شاد و باروني باشي
البته خودت باروني باشي نه چشمات
دلم براي بارون لك زده