گفتي: من به سلامي شادم. رفتم از باغ تنهاييام كلمه چيدم. با انگشت به آب نوك ميزدي. كلمه گذاشتم توي دستت. وقتي شكفت، شب بود. آرام و ساكت و سورمهاي. با ستارههايي كه هر كدامشان به كسي از آدميان چشمك ميزد. آن كه چشمك نميزد هلال نازك ماه بود كه ميخنديد. صداي شر شر آب آمد. قورباغه شروع كرد به آواز خواندن. باد شاخهاي را تكان داد. خرگوش بوتهها را جنباند و در تاريكي، دو چشمش درخشيد. همچنان مشغول موج انداختن رويآب بودي.
نه اقيانوس، نه دريا، نه آب حوض كه هميشهي خدا ساكت بود مگر من سنگي تويش بيندازم و نه اين دل بيصاحب. هيچ كدام آرام نيستند. نه اين باد كه ميوزد و نه آن شاخه كه سايهاي لرزان دارد و نه اين سكوت كه غوغايي به پا گرده است. نميخواهي چيزي بگويي؟ قرار نبود آب توي دلت تكان بخورد. طوفان به پا خواست. بيا اين خيابان خلوت را در سكوت شب گز كنيم. برويم. برگرديم. باز برويم. دوباره به آخر كه رسيديم برگرديم. ساعتها بگذرند و ما همچنان برويم و برگرديم. مثل موجي كه به ساحل ميآيد و دوباره طعمهي دريا ميشود. تنها چيزي كه تغيير كند در ما، حرفها باشد و حركت ماه كه حالا ديگر اين طرف آسمان را رها كرده است و آن طرف ديگر را تماشا ميكند.
قرار ، قرار
قرار ، کدام قرار ؟
پایبند بودن به قرارهایی ان هم از این دست و نوع سخت است خیلی ، خیلی سخت .
آن كه چشمك نميزد هلال نازك ماه بود كه ميخنديد
من میگم حرفم توش نباشه، موج باشیم بریم و برگردیم بی هیچ حرفی
س
ک
و
ت
و دیگر هیچ…