چشم بدوز
زير نقره پاشان مهتاب
به صداي جيرجيركها
به صداي افتادن برگي در آب
نازنين من
آسوده باش
آسوده بخواب
درخت پاييز همينروزها خواهد زاييد
سبزهي دلانگيز من
آسوده باش
فردا روز ديگريست
خورشيد شعلهاش را به رنج درختان خواهد سپرد
و درخت تو
ميوهاش را به پاييز
با دانههايي سرخ در فصل زرد و آتش و نارنج
به آب بگو
شبنم شود روي سبزهي تنات
تا درخشش زمرد سينهات
نگين انگشتريام شود
و كعبهي سينهات
در طواف دستهايم
از بام تا شام
مشتريام شود
«زير نقرهپاشان مهتاب» و «خورشيد شعلهاش را به رنج درختان خواهد سپرد»
خيلي زياد زيبا بودند.. راستش اين تعابير را تا حالا جايي نخوانده بودم.. در عين برهنگي و روشني در معني، شعرت را شاعرانه هم كردهاند. اين يعني شاعرانگي با تو همراه شده.. و اين لذت را در سكوتي كه ميشود صداي افتادن برگ را شنيد، دو چندان ميكند.
این جدی خیلی قشنگ بود .
من با خوندنش یاد شعر عاشقانه فروغ اقتادم .
… درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک سینه ها ….
دلم براي نوشتن خيلي تنگ بود. ناپرهيزي كردم
حتی قبل از تولد زندگی مشخص شده و سرنوشت رقم خورده … نه از لحاظ تقدیر و پیشانی نوشت و این چیزها…از طریق کسی که می زاید و خلق می کند چه پدران و مادران از اولیه ها تا حالا چه نویسنده و شاعر در قبال متنش