همين كه خودكارم را برداشتم تا بنويسم، همهي مطالب فرار كردند. انگار لنگه كفشم را پرت كرده باشم ميان كبوترها. صداي بال زدنشان را دوست دارم. وقتي كه ميپرند و از كنار پارم دور ميشوند توي آسمان، صداي بالشان كمتر و كمتر ميشود. صداي سوت آبي و ملايم و سفيد. همرنگ پرهاشان. همصداي مهربانيتان.
كلمهها توي ذهنم ميچرخند و سرم گيج ميخورد و دلم تنگ ميشود براي روزهايي كه شايد نخواهي از ذهنيت به عينيت برسم.
1
نوع تربيت من ميگويد بايد با همه مهربان باشم. همه بايد با يكديگر مهربان باشند. اصلا وقتي براي مهرباني اين همه دليل است و براي نامهرباني كوچكترين دليلي وجود ندارد، چرا بايد با يكديگر نامهربان باشيم. مهرباني به هردو طرف انرژي ميدهد. ميتوان و بايد به همهي مردم مهرباني كرد و مهربان بود. البته ظرفيت ما در پذيرش و ارائهي مهرباني محدود است. بسته به نوع يك رابطه، ميزان مهربان بودن تغيير ميكند. يك سري از روابط در طح بيروني خودشان ميمانند و عميق نميشوند. دستهي كمي از روابط جان ميگيرند و طرفين آن دلشان براي يكديگر تنگ ميشود. دليلي به جز خودخواهي و گاهي تنبلي براي نامهرباني نيافتم. خودخواهي يا همان حس زيادهخواهي به من جسارت ميدهد پا را از گليم خود فراتر بگذارم. عدم وجود يك نيروي خارجي به عنوان ناظر بر كارهايي كه ميكنم نيز همين جسارت را به من ميدهد. مثلا جسارت انداختن ته سيگار در كف خيابان. اگر هر بار كه اشغالي ريختم كف خيابان، دهها انگشت به من اشاره كردند و دهها نيش زبان و كنايه و امر و نهي شنيدم، ياد ميگيرم ديگر اين كار را نكنم. ما خودمان ناظر بر كارهاي يكديگر نيستيم كه بعضا در جرم يكديگر شريك ميشويم. اين، فرهنگ من و مردم من است. البته خودخواهي يك دليل احمقانه براي نامهرباني است. چيزي است كه در كوتاه مدت احساس خوشايندي به ما منتقل ميكند و در دراز مدت تبديلمان ميكند به بيفرهنگترين مردمي كه كوچكترين حقي از يكديگر را هم رعايت نميكنند.
روابط كه به سطح درونيتر برسند، رنگ مهربانيها عوض ميشود. ولي از آنجاييكه در بسياري از زمينههاي تربيتي و رفتاري به خوبي تربيت نشدهايم و حتي تربيت خوب را هم نميشناسيم، بلد نيستيم واكنش مناسب بروز دهيم. همين كه يك نفر به ما محبت ميكند و به طور متقابل ما به او، توقعمان زياد ميشود. بار ديگر، او بايد حداقل به اندازهي بار قبل به ما محبت كند تا از او دلگير نشويم. زماني كه دو طرف دوستي از يك جنساند، مشكل خاصي پيدا نميشود. ولي زماني كه دو طرف از جنس مخالفند، معجزه رخ خواهد داد اگر حداقل يكي از طرفين در مقابل مهرباني ديگري، كاخ آرزوهايش را بنا نكند و هزار خواب سپيد نبيند و هزار خيال خوش نپروراند. تو كسي را دوست داري كه او يكي ديگر را دوست دارد و آن يكي ديگر به شخص ديگري محبت ميكند و آن شخص به نفر پنجمي ارادت دارد و … . فرض كنيد دوست داشتنها بين دو جنس مخالف است و هيچ كس از ارتباطات ديگري خبر ندارد. هر فرد به كسي كه بيشتر دوستش دارد، بيشتر محبت ميكند و كمتر محبت ميبيند. اگر ارتباط به جايي رسيده باشد كه توقع در دوست داشتن به وجود آمده باشد، افراد از ارتباطشان چندان خرسند نخواهند بود. وقتي توقع فرد در دوست داشتن برآورده نشود، آزار ميبيند. اگر او فردي درونگرا باشد، پس از مدتي، عليرغم ميل باطنياش، سعي در شكستن رابطه ميكند. بيچاره راه ديگري ندارد. دلش تنگ ميشود و هيچگاه به اندازهي توقعش، محبت نميبيند. فقط آزرده ميشود و با خاطراتي كه گاه و بيگاه جلوي چشمش رژه ميروند تا به فراموشي سپرده شوند، تنها ميماند. البته گاهي هر دو طرف يكديگر را دوست دارند، ولي به هر دليلي يكي از طرفين نميتواند آنچنان كه بايد، محبت خود را ابراز كند. رابطه رفته رفته عميق ميشود ولي متناسب با آن، نميتوان ابراز محبت نمود. نتيجهي امر مشابه فوق است. روان يك فرد درونگرا بسيار پيچيدهتر از اين چند خط ساده است. خواستم مقدمهاي باشد كه بگويم اگر مهربانيهايتان بيپاسخ ميماند، براي جلوگيري از درد بزرگتري است كه متعاقب پاسخ به مهرباني و گسترش ارتباط به وجود ميآْيد.
من در اين فضاي مجازي بسيار آسيبپذيرم. اين آسيبپذيري از آن جهت است كه چون پشت اين صفحه احساس آرامش بيشتري ميكنم در مقابل شما تا يك فضاي حقيقي، لذا كمتر گارد ميگيرم و بيشتر آمادهي دوستي. بيشترين آسيب را از مهربانترينتان ديدهام. لطفا با من مهربان نباشيد. گوش راستتان را بياوريد جلو تا بگويم چرا اين همه تناقض گويي پريشانم كرده است. اينجا روانشناسان ميگويند عقل بهتر ميتواند يك ارتباط منطقي ايجاد كند.
بر خلاف تمام حرفهاي فوق شديدا هيچ ارتباطي را اعم از ذهني، مجازي يا عيني ايجاد نميكنم كه بخواهد گسسته شود. معتقدم انسان تشنهي محبت است.
2
خواستم براي يك نفر دعا كنم. نميدانستم چه دعايي. از خودش پرسيدم. گفت: « نقطه اوج زندگی هر انسانی جایی بدست میآيد که نیاز به آرزو دارد. افراد کمی هستند که دارندش و حسش میکنند. من اعتقاد دارم “ما تنها هستیم”… دعا کن، آرزو کن، از خدا بخواه، آرزو کن روزی خلافش به من ثابت بشود. به دست یه آدم معمولی. نوع انسان هرگز در تنهایی خوشبخت نیست و “ما تنها هستیم”»
در جواب دادن به اين دوست احساس ناتواني كردم. چيزي را كه گفت ميفهمم. خيلي خوب ميفهمم و درك ميكنم. اول بايد بپرسم آيا تنهايي در سطح عامهي جامعه كه شامل نوع انسان است، هم شامل ميشود؟ اگر منظور از تنهايي وجود چند همفكر است كه با من بشوند ما، در ان صورت، عامهي جامعه همفكر يكديگرند. منظور سوال افرادي هستند كه ميدانند زندگي چيست و نقطهي اوج آن كجاست و حسش ميكنند و اصلا به اين سوال و دقدقه رسيدهاند. قرار نيست يك نفر پيدا شود كه تمامي خلاءهاي وجودي ما را پر كند. قرار نيست تمامي ويژگيهايي كه ميطلبيم، تمام شخصيتي كه ميخواهيم، در تكتك افراد جامعه ببينيم. اما جامعه، تركيبي است از تمامي نواقص و كل جامعه به عنوان تنها يك موجود، مقبول است. هنر ما شايد اين باشد كه به اندازهي توانمان افراد نسل بعد را طوري تربيت كنيم كه كمتر احساس تنهايي كنند. يك مثال عيني بگويم: من وقتي نتوانستم نياز يك دوست را برآورده كنم، او آن جنبه از نيازش را در فرد ديگري محقق كرد. وقتي همفكر نداشته باشيم، تنهاييم. و هر جزئي از ما تنها با جزئي از جامعه همسو و همفكر است. با اين همه، شديدا موافقم كه ” ما تنها هستيم”.
يك شعر از سال گذشته، تقديم به شما
شب بود
يك شب تاريك
يك شب پر از صدا
نه از آن شبهايي كه نماد ظلم و ستمگريست
يك شب پر از سكوت
پر از ستاره و يك ماه و تكههاي ابر
ماه چراغ آن
غوك كم آواز
بركه ساكت
جيرجيرك سرآسيمه
گُلِ شببو خوشبو
باد ميخراميد با ناز
روي شاخ و برگهاي چنار خوشقامت
لاي شاخههاي درخت بيد
زير سكوت چشمكزن ستارهها
هان- مراقب باش
زير لبخند ماه كه تلخ ميخندد
و من.
كاش، اي كاش
شب است و من بي تو خوابم نميبرد
در پردهي چشمهايم تو را محو كشيدهام
قهوهاي روشن، زرشكي، قرمز
ماه در گوشهي بالاي سمت چپ
حوض در پايين
درخت بيد بالاتر از حوض
سرشاخههايش افتاده به سمت ماه
ريخته در چاه چشمهايي پر از ستاره
چون بنگري از درچه نگاه
نگاه كن، ببين
چشمهايم چقدر روشن شدهاند
بيدار شو، بيد. بيد. دار. بيدار، بيد. لرزان، بيدار باش
باد ميوزيد
بيد ميلرزيد
و من.
كاش، اي كاش
تو كه نباشي، شب ميشود
پيشانيم داغ
دستهايم گرم
پاشويه ميكند مادر
« همهاش تب ميكند بيچاره بچهام»
دم كردههاي سرد ميبندد به نافم
پيش طبيب درد
گره باز ميكند از بقچهي دلش
« هر روز دم غروب، نزديكيهاي شب
ساعت فرار ميكند از گرگ و ميش جو
تب ميكند، تب، بيچاره بچهام
ماه كه بالا ميآيد، سر از بالين بر ميدارد، ميخندد»
غوك آواز ميخواند
ابو عطا
از ته دل، از دل خود، در دل شب
انگشت خيال به سكوت شب دل ميبندد
چشمها شايد، سايهي انگشت را هاشور ميزنند
سكوت. هيســــســــس
جعبهي مدادهاي رنگيم
آهسته رنگ ميكند اين شب را سياه
-غوك كم آواز
با چشمان درشت، كامل باز
ميترسد اگر بلند بخوانيم-
تيره همچون آه
تاريك، ميكشد غوك كم آواز را سبز
آب را خيس
سايهي درخت را تاريك
-گفتم هيســس-
انگشت خيال را قلمي
مثل خيار باريك
بركه را راكد
-تالاپ
ميپرد درون آب
غوك كمآوازِ اندوهگين-
ماه بالاتر ميآيد
با گامهاي آهستهي سنگين
سكوت را بيصدا. ماه را روشن
خواب در سكوت خيال به رنگ گرگ و ميش هواي اندكي پيشانيشْ ابري
و من.
كاش، اي كاش
از رنگها گفتم
زرد كم ندارد اين صحنه؟
ميتوانم آن را با همين سياه بسازم
خيال تو كه باشد، بدون مداد رنگي هم ميتوان زرد را پاشاند روي بنفشههاي باغچه
همراه با كمي خاكستري
روي پيشاني ابرهاي پراكندهي صبح تا دمدماي غروب را نشان دهند
روي ماه تا مثل خورشيد بشود
روي تو تا با همهي سبزيات
ماه بشوي، سيب بشوي
غوك كم آواز
ميپرد روي سينهي اين رنگ
تالاپ
ميپاشد به روي سنگ
خُرد ميشود سنگ سينه در طواف تو با چكههاي اشك
آب چشمي ميجهد بيرون
مادرم گويا، چارقدش خيس است
« دكتر جان، دستم به دامانت
گلدستهام ميسوزد در تب
صورتش را ببين
خيس از عرق و دستهايش مثل سينهاش در آتش است انگار»
هيســـســــــس. گوش كن دوباره.
فلسفه بايد همين باشد
اما بيخيال تو
زرد هم رنگ ميبازد
و من.
كاش، ايكاش
كاش اين تب
سر فرو ميآورد به كلمههايي آغازشان بيرنگ
اي كاش اين شب
اين سكوتِ رنگفرشِ آبياش روشن
آبش راكد
ماهش در چشم، پر سو
آسمانش پر ستاره
زمينش پر همهمه، پر جنگ
جنگ با آب و خواب و بيد و باد و حوض و گيسو
حوض در پايين
چشمهاش از من
چكه چكه ميچكيد از سبز رنگِ ابر چشمانش
تا زدايد تيرگي از سنگ
ماه را امشب با انگشت ديگري قل بده
قلقلك بده
درد دارد
در كنارش، مادرش زهره
برايش دم كردههاي تلخ و سرد دارد
«اين سكوت از انفجارِ داد و بيداد است»
: باد گفت درگوش چنار خوشقامت
غوكِ كم آواز نگاهم كرد
با همان چشمانِ اكنون باز تا نيمه
سرآسيمه صدايم كرد
سلام بامداد
زاييد
مادرت زاييد
ديدي آخرْ، شب؛ اين شبِ تيره
بي آنكه نماد ظلم و ستم باشد
فقط آرامگاه دردهاي مادرت ماه است
ديدي آخر، شبْ، برهنه، سر فرود آورد به تكرار هر روز و هر سالش
ديدي آخر ماهِ آبستن
در آغوش ليلا، در نم چشمهايش آرام گرفت
دختري با موهاي بلند و سياهِ افتاده روي صورتش چون ماه
ديدي آخر عمق چشمانش
چاه شب بود و برقش ماهِ درونِ چاه
ديدي آخر وسعت جانش
آخرِ آخر، ته. انتها، خورشيد پنهانش
داشتم ميگفتم داستان اين دوباره زايش را
ماه
ماه آبستن
غريو دلش سكوت شب را با صداي غوك كم آواز ميشكند
در دل شب
از درد زاييدن تو
يادگار خورشيد
-كه تنگ غروب از تب
زمزمهات مينشيند بر لب
بيقرار و آشفته با چشمان نيمه باز ميشكند
از درد زاييدن تو
يادگار خورشيد
گرفته هر دو دستهايش
به شاخ و برگهاي چنار خوشقامت
بعد از چهارده شب تو را زاييد
جيرجيرك آواز خواند
ليلا انگشت به سمت ماه نشانه رفت
از تار گيسو كماني ساخت
موي موژه در نوك انگشت
ديدي آخر اشكهايت آب اين چاه است
ايكاش امشب
براي چند شبي كه از چند هزار و چندصدمينَش ميگذرد
دوباره ماه را نشانم دهد
تا يادم بماند درس آن شب را:
“شبي ياد دارم كه چشمم نخفت”
“شب بود، ماه پشت ابر بود”
“شبي گيسو فروهشته به دامن”
“آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمين رام”
“هست شب همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا”
“شبي چون چاه بيژن تنگ و تاريك”
ديدي؟ آن شب را؟ ديدي هر شبِ من را؟
امید عزیز این مشکل تازمانی ادامه خواهد داشت و همچنان پابرجا که من ، من نوعی نتونم بپذیرم و قبول کنم که انچه را که من نمیتونم به طرفم بدهم حق طبیعی اوست که از دیگری طلب کند.
و تا وقتی که من خودم را به این سطح نکشونم ، متاسفانه صد سال دیگه هم همینه !
این حدیث از مولا همیشه آویزهی گوشم است .. بهترین سیاست مهربانی و مدارا کردن است
هر کسی در برخوردش یک سیاست خاص خودش را دارد چون هر کس تعریف وابسته به فضای ذهنیاش را دارد..
هر کس به شکل خودش مهربان است..
نامهربانی هم یک جور محبت است گاهی..
این شعر تو که قبلا خوانده بودم و آن لینک دلپذیر و .. وای امید انگار رفتم لب رودخانه و یک دل سیر از گذشتهها شنیدم..
موفق باشی
خودخواهی،تنبلی و شاید کمی ترس…برای زمانیکه دوست سرش و حتی تنش رو تا نیمه آویزون لبه چاه درونت کنه.
چاه که هرچند هرزگاهی فقط با آب بارون کمی نمناک میشه و برای این دوست نازنین این مقدار آب و این حد از خنکی زیاد دلپذیر نباشه…
ترس از ناامیدی و ناراحتی دوستی که با شنیدن برگشت صدای خودش احساس ناخوشایندی پیدا کنه…
خب تا پر شدن چاه از آب…شاید ی بستگی دور،کم رنگ، (عین همون رنگ زرد که فقط کم نداشته باشه صحنه) ولی همیشگی بد نباشه.