اين هفدهمين بار است كه نامهات را ميخوانم. ولي ميخواهم همينجا با نامهات خداحافظي كنم. خطهاي نامه كج و معوج شدهاند و قسمتهايي كه چسب نخوردهاند، كم رنگ. نميخواهم بار ديگر راهي بيمارستان شوم. كلمههاي نامهات را با سيگار ميسوزانم. يك سيگار براي هر كلمه دود ميكنم. اين طور بهتر است. وقتي اثري از نامه نباشد، مجبور نميشوم تكههاي نامه را به هم بچسبانم. اولين بار كه نامهات را پاره كردم سه هفته پيش بود. نهمين باري كه نامهات را خواندم. خط اول را خواندم: ” دلم هوايت كه ميكند، ميروم توي حياط قدم ميزنم”. زير لب، خواهر و مادر زمين را جنباندم و نامه را جر دادم. پنج بار جرش دادم و تكه ها را به هوا پرتاب كردم. تكههاي كاغذ در باد رقصيدند و به سرعت به پايين افتادند. يازده تكه را سر هم كردم و يكي را باد برد. روي آن نوشته بود ” شمعدانيها را تكث” و پشت آن ” كه عصباني ميشد، ميت”.
تو وجودي؟ شكي؟ يا انكار؟
آنگاه كه دستهايم براي چيدن انار قد ميكشد و زمزمهاي از آن ميشنود، لب از تشنگي خيس ميكنم.
كسي طراوت بهشت انحناي گونهات را ميشناسد؟
تو ميداني آهوي چشمم سالهاست در فرار از كمان ابروانت ندويده است؟
تير نگاهت به كدام چشمم خواهد نشست؟
انگشتهايم ديگر به نوازش هيچ لالهاي سينهي دشت تنت را بالا نميرود.
تو بگو لب از كدام جوي سيراب كنم وقتي كه دمت در صورتم نميرسد كه گرمم كند.
حالا اين راه دور را دويدهام. از سه هفته پيش تا دو روز قبل كه از بيمارستان مرخص شدم. يك راست رفتم سراغ نامهات. ” مهران خوبم ميگذارم اين روزهاي گس بيتو بودن برايم تحمل پذير باشد … در كنجي دور خواهم نشست و به صحنههاي پيش رويم خيره خواهد شد با چشمها و گوشهاي باز و دهاني بسته” . ديگر نتوانستم ادامه دهم. نامه از دستم رها شد و توي حوض افتاد. خيره مانده بودم و خورشيد داشت جان ميداد. زرد و كم رمق و بينوا. به خودم كه آمدم، نامه را از آب برداشتم. اگر چسب نخورده بود، تمام رشتههايش در آب ميگسست. مثل بچه گنجشكي در دستم گرفتمش و به خانه بردم. خشك كه شد، بعضي از قسمتها به سختي قابل خواندن بود.
نميدانم چه سرنوشتي در انتظار من است. من هنوز بر سرنوشتم آگاه نيستم و نميدانم چه بلايي دارد سرم ميآيد. اينها را در سلامت كامل عقل و بهدور از هر گونه دلدادگي مينويسم. دوري از تو سخت است. سودابهي عزيز. موقع خواندن نامه، فقط صداي تو بود كه توي گوشم نامه را ميخواند. فقط صداي تو بود كه زمزمه ميكرد. حتي وزوز نسيم هم نميتوانست در گوشم جا داشته باشد. فقط صداي تو بود. و اكنون صداي من است كه ميخواند. اين را براي تو. تصميم گرفتم از اين شهر و اين كشور بروم. شايد ژاپن. شايد هم سوئد. يا شايد هم امريكا. بدون خداحافظي.
اینقدر دلم برای نوشته های شفق تنگ شده بود که نگو و نپرس.
از ذوقم اومدم این را نوشتم هنوز نخوندم .
از قول من به شفق بگو
نه نمی گویم به شکلی خاص برایش خواهم گفت به شیوه ی خودم .
ایا تا بحال اثار این نقاش را دیده اید؟
بايد برم نامه هاي شفق رو از ابتدا بخونم …
همسفر،،،
ورنه برو يكي راهگذر باش…
سلام
تاثربرانگيز و دل تنگ كننده….
چقدر با قلم مهربوني…
من كه قلمم رو شوهر دادم…
این خط آخر چه سخت باور می شود.
🙂
712980 446474I gotta favorite this internet web site it seems really beneficial . 676333