همين الان فهميدم حيوانات در زمان حال زندگي ميكنند. انگار يك دريافت دروني، يا الهامي چيزي باشد كه سراغم آمده باشد. از كجا همچين چيزي، در گير و دار كار بايد به ذهنم خطور كند؟ اولش انگار به صورت يك جملهاي بود كه روي كاغذ باطله نوشته شده باشد. نسبتا سرد و بيمايه. به آن بياهميت بودم و حتي نميديدمش. احساس ميكردم شبه يك مفهوم به ذهنم آمده است و گوشهاي نشسته است. مثل سايهي كسي كه در حال عبور است. ميبينياش ولي اگر بعد از عبورش رنگ لباسش را از تو بپرسند، نميداني. چون برايت مهم نبوده است. فقط آمده است و رفته است. درست مثل بقيه. آن مفهوم اينطوري به ذهنم آمد. ولي محو نشد. ميخواست محو بشود، نشد. شده است يك فرد عادي از كنارت بگذرد و چيزي در او توجهت را جلب كند؟ فرم موهايش، مدل ريشش، نحوهي آرايشش و يا هر چيز ديگر و بعد با جزئيات تمام به خاطر بسپارياش تا براي دوستي يا آشنايي تعريف كني. نميدانم چي شد كه اين قضيه يواش يواش برجسته شد توي ذهنم. طوري كه ديدمش. بهش توجه كردم و مثل يك خبر مهم، جلوي چشمم پر رنگ شد. «حيوانات در زمان حال زندگي ميكنند».
پاراگراف بالا را دو ماه پيش نوشتم. اين كه ميگويم دو ماه، دقيقا دو ماه نيست. ممكن است سه ماه باشد و يا شايد يك ماه و نيم. يا حتي دو ماه و يك روز با احتساب ماههاي سي و يك روزه. آن موقع فكر نميكردم اينقدر دير به سراغش بيايم. ميخواستم روز بعدش تكميلش كنم. ولي يك ماه و نيم، دو و يا سه ماه طول كشيد. اصلا برايم مهم نيست كه چقدر از زمان نگارش آن پاراگراف گذشته است. مهم اين است كه با دوباره ديدن اين پاراگراف، دوباره آن گزاره در ذهنم زنده شد. باز هم ميگويم «حيوانات در زمان حال زندگي ميكنند». اكنون همانقدر به درستي اين گزاره -كه روزي در حدود دو ماه پيش، قبل از نيمروز، به ذهنم خطور كرد- ايمان دارم كه به زندگي خودم در زمان گذشته. اگر آن موقع مينشستم و همه چيز را با جزئياتي كه به ذهنم خطور كرده است، روي كاغذ ميآوردم، الان مجبور نبودم در سايهي محوي كه از آن مانده است دقيق شوم. درست خاطرم نيست چي شد كه اين موضوع به ذهنم خطور كرد. ولي همين كه خطور كرد، همين كه اندكي برايم مهم شد، سرعت گرفت. و آن موقع بود كه ديدمش. همانطور كه بزرگتر ميشد، نزديكتر ميشد و سرعتش بيشتر ميشد. يعني اينطور به نظر ميرسيد كه سرعتش بيشتر ميشود. وگرنه، يك مفهوم، يك جسم خارجي نيست كه ديده بشود و يا مانند يك هواپيماي فوكر يا شيئي پرندهي ديگر در درون خودش نيروي پيشرانش ندارد كه بخواهد به آن سرعت بدهد. درثاني اصطكاك هوا و نيروهاي بازدارندهي سيال هوا از سرعت آن كم ميكنند و سرعتش زياد نميشود مگر در حالتي كه به سمت زمين نزديك بشود. يعني نيروي جاذبهي زمين باعث بشود سرعت آن مقداري زياد شود. هر چند كه يك مفهوم هيچگاه به سمت زمين حركت نميكند. ولي اين مسئله، چون مانند قلوهسنگي به من نزديك ميشد، حس ميكردم سرعتش بيشتر ميشود. آنقدر كه از يك سايهي محو و مفهوم گذراي ذهني به يك عبارت مهم، به يك گزاره تبديل شد. حتي آن موقع حس كردم اين، يك دريافت دروني است. بهتر ميبود بهجاي نشستن پاي يك كنسرت تلويزيوني قلم و كاغذ را برميداشتم و مينوشتم. نميدانم كه چي شد كه آن موقع ترجيح دادم به همان يك پاراگراف بسنده كنم. ولي يادم ميآيد كه يك ساعت قبلتر، قبل از آنكه اين الهام دروني پررنگ شود، داشتم به عكسهايي از غاز و قو نگاه ميكردم. نميخواهم طوري بشود كه بگوييد استنباطي از دو حيوان، آن هم پرنده، باعث شد يك حكم كلي در مورد تمام حيوانات بدهم. چون اصلا و ابدا آدمي نيستم كه با يك مشاهده، يك حكم كلي صادر كنم. ولي اذعان ميكنم كه ديدن لحظههايي از آن حيوانات در استنتاج اين گزاره بيتاثير نبوده است. لحظههايي كه عليرغم ثبات و سكونشان، ميتوانم حركت را در آنها حس كنم. چشمم را ميگذارم پشت دوربين و منتظر لحظهي مناسب شكار عكس ميشوم. و يا از فاصلهاي نزديك، با دو تا چشم و بدون هيچ واسطهاي، روي ناز و كرشمهي ماده و ادا و اطوار جنس نر دقيق ميشوم. تلاششان براي زندگي، براي همين يك دقيقهاي كه زنده هستند و نميدانند آيا ثانيهاي ديگر شكار خواهند شد يا نه، براي همين يك ساعتي كه نگاهشان ميكنم و يا يك ثانيه، براي همين يك لحظه، كه هر چه فكر ميكنم ميبينم لفظ “لحظه” بهتر از ساعت و دقيقه و ثانيه است، تلاش بيوقفهشان براي لحظهاي كه و لحظههايي كه زنده هستند و نفس ميكشند، را ميبينم و خودم را ميگذارم جاي آنها و ميگويم كاش اردك بودم. باز هم، مثل هميشه اردك و غاز و مرغابي را با هم اشتباه ميكنم. ولي از اين اشتباه هيچگاه قرمز نميشوم. بهشان نگاه ميكنم و فكرم ميرود به روزهايي كه، به معدود روزهايي كه روز حال بود برايم و در آنروزها، در «حال» زندگي ميكردم و ميكنم.
زندگي ميكردم و ميكنم.
بازي با كلمه ها بود اميد
نو بود
🙂
سلام!
خيلي ساده است اميد! قو يك هوا از غاز بزرگتر است و اردك از غاز يك هوا كوچكتر. و مرغابي و اردك دقيقا جثهشان يك اندازه است. اردك نميتواند در آسمان پرواز كند اما مرغابي اگر بالش را كوتاه نكرده باشند ميتواند پرواز كند. يكي ديگر از تفاوتهاي اردك و مرغابي اين است كه معمولا مرغابي سر سبز دارد با يك نوار سفيد نازك كه روي گردنش هست و نوع ديگرش هم خاكستري است و روي بالشان چند پر سبز هست. رنگ سبزش خيلي مايل به سياه است ولي وقتي نور آفتاب بهش بخورد رنگ سبزش به سادگي ديده ميشود.اردك اما معمولا يا تماماً سفيد است يا تماماً سياه و يا تركيبي نامنظم از اين دو رنگ.
بعد يك نكتهي جالب! پرندههاي نر (كه پاهاي بالهدار براي شنا كردن دارند) در قسمت دُمشان يكي دو پر هست كه به سمت بالا فر خورده. و اين نشاندهندهي جنسيتشان است.
من هم موافقم كه حيوانات كلا در حال زندگي ميكنند و در حال!
اما ميان همهي پرندگان «باز» را بياندازه دوست دارم. و گاهي هم مثل او زندگي ميكنم.
اين متن خيلي دوست داشتني بود.. به خاطر پرواز و ابتني و شنا و جست وخيز يك عالم پرندهاي كه توي اين متن آوردهاي.
سلام امید خان؛
1- قدر ذهن غریب و حضور دقیقت را بدان …
– که می دانم که می دانی –
کلمات در نوشته ات “بُعد” دارند و حجم … رنگ دارند و بو … حتماً به راحتی به دست نیامده … راحت از دستش نده – که می دانم که نمی دهی –
2- حیوانات در زمان حال زندگی می کنند. چون نه حسرت گذشته دارند و نه امید آینده. اقتضای طبیعتشان است. آنها حتی همین را هم نمی دانند که “تنها” می توانند در حال زندگی کنند و چه بسا که همه ی زیستنشان همان یک لحظه باشد به چشمشان. چه تفاوتی؟ چه خیالی؟ چه اندوهی؟ چه آرزوهای محالی؟ … هیچ. ما شاید بتوانیم حیوان شویم، اما از اسارت زمان و مکان و خاطره ی پسین و هراس پیشین، ناچاریم و نا گزیر. دشواری هنر زیستن، بی شک همان در لحظه ی حال و در ساحت اکنون ایستادن است. نه چون حیوانی که قبل و بعدی ندارد و نمی داند؛ که هنری در این نیست؛ بلکه راست بدانگونه که انسانی بر آمده از همه ی رنج ها و نیازها و حیرت ها و حسرت ها و آرزوها و امیدهای گذشته و آینده اش، برخاسته باشد و در میانه ی میدان بایستد و در لحظه اکنون حاضر شود و آن لحظه را چنان زندگی کند که از گسترش و انبساط آن یک لحظه، تمام هستی اش اشباع شود و مالامال.
در لحظه زیستن کار دشواری ست. از آن دشوارتر – اما –
انسان زیستن است. و از آن هم سخت تر، انسان بودن.
حیوان بودن – اما – کاری ندارد ! …
حیوان زیستن را … چه عرض کنم … تجربه نکرده ام !
3- حال خوبت مستدام …ایام به کام …
نه امید تو هیچوقت نمی تونی اردک باشی چون اگر بودی این پاراگراف توی ذهنت نمی موند که بعد بروی سراغش .
همانجا رهایش می کردی و می رفتی سراغ ان چیزی که در زمان حال است در حال اتفاق می افتد و انها را می نوشتی .
چه جالب ! من اینها را که ناهید گفته بود ، نمی دانستم .
مرغابی باش ، خوش رنگ و رو تره .
اصلن خوب نیست یکرنگی . این هم یک نظریه جدید است .