اگر بخواهم كتابي را از كتابخانهام بيرون بيندازم بيشك «كافه پيانو»ي فرهاد جعفري است. اگر اين كتاب را داشتم حتما تا الان ده بار اين كار را كرده بودم. و خدا ميداند چند نفر صفحههاي آن را همراه با سبزيهايشان ديده بودند و نيم نگاهي بهش نينداخته، دور انداختهاند. من عادت داشتم هر وقت مادر سبزي ميخريد، كاغذ دور سبزي را صاف ميكردم و نگاهي ميانداختم بهش. نميدانم چطور اين كتاب به چاپهاي هفدهم و بالاتر شايد رسيده است. البته اين سليقهي مردم من است و نميتوان به آن خرده گرفت. نوك پيكان اين نشانه اول از همه متوجهي خود من است كه در بالا بردن سطح سليقهي مردم كاري نكردهام. «من» ِ اينجا تو هم هستي. تويي كه اين چند خط را كه براي خواندن نمينويسم ميخواني و ميداني كه براي عمل كردن و فكر كردن و دنبال راه حل گشتن مينويسم.
اگر رنگ سبز اينجا را برميدارم به اين خاطر نيست كه معتقدم اصلاحات به سختي شكست خورد كه به خاطر موج سبز نيامده بود. معتقدم اصلاحات تغيير در سليقهي مردم است. تغيير در تفكر مردم. سبزي را نميشود به زورِ رنگ به فكر مردم كشيد. سبزي بايد برود در لاك سخت و كم نفوذ مردمي كه سرانهي مطالعهشان يك شانزدهم مردم امريكاست. هرچند كه با داشتن يك علم، يك لوگو، يك پرچم، يك رنگ سبز موافقم. گاهي كه ميروم كوه، كلكچال، دكتر رضايي را ميبينم. يك پزشكِ تقريبا هفتاد و شش ساله كه ميآيد و فرياد ميزند كه آي جوانها كتاب بخوانيد، كتاب بخوانيد. نميدانم اين دعوت همگانياش به كتاب چقدر در پوستهي سخت مردم فرو ميرود. ولي من هم مثل او اميدوارم حداقل يك نفر از لاك خودش بيرون بيايد و بخواهد سليقهاش را تغيير بدهد.
وبلاگ برميگردد به آرامش آبي دريايش. آن رنگ سبز هديهي چند روزي بود به دشت سبز دامن دوست. و حالا دست او را ميگيرم و ميبرمش تا عمق آب. تا آبي آسمان. تا سبزيِ درياها. او كه انديشهاش فكرِ من را سبز كرد و نگاهش صورتم را خيس.
دوست دارم روز زن را به كساني تبريك بگويم. رو در رو. نگاه كنم توي صورتشان. براي يك لحظه تلخيهاي امروز را فراموش كنم و از ته دل برايشان آرزوهاي خوب بكنم. با رنگي بين سبز و آبي.
من هم متاسفم برای خودمان که به خاطر صنعتی تر کردن کشور هرکاری می کنیم،اما برای اگاه تر کردن مردم با مطالعه هیچ!
روز زن را تبریک گفتم…اما با همان طعم تلخ زیر زبانم،که حالا حالاها فراموش شدنی نیست.