گاهي اوقات، هوايي ميخواهيم كه نفس بكشيم و زميني كه رويش قدم بزنيم. تخمهاي كه بشكنيم و حرف بزنيم و حرف بشنويم. همسري كه همراهمان باشد و سفرهاي كه دورش بنشينيم و كنترل تلوزيوني كه هي كانالها را بالا و پايين كنيم. اگر دست داد، قليانكشان را بنشانيم زير درخت توي حياط و بچهها را بنشانيم پاي دبرنا و منچ و يكي را با كتاب سرگرم كنيم و ديگري را با نقاشي. گاهي اوقات، رفيقي ميخواهيم كه بزنيم پس كلهاش و چار تا بد و بيراه بهش بگوييم و نگوييم كه دوستش چقدر داريم كه اگر نبود، چقدر دنيايمان سختتر چقدر ميگذشت. از ميانشان، كساني باشند كه شايد سال تا سال نبينيمشان. ولي همين كه هستند، اميد را در دلمان روشن نگه ميدارند. گاهي اوقات، هوا براي نفس كشيدن كم ميشود و زمين براي راهرفتن، سخت و ناهموار و رفقا در پي زندگي كند و آهستهي خويشاند و سينهاي نيست كه غمت را و سرت را روي آن بگذاري و هاي هاي خالي شوي از درد و رنج. شايد نبودن يكي از همانها كه بايد باشد، سبب درد است و حالا، يكمرتبه، نيست و حفرهاش در سينهات تهي و دلت از نبودش تنگ. پدر ميرود. مادر و برادر. شايد فرزند و مو و جواني و پول و سوي چشم.
يادداشت