الان دقیقا چهار روز است که من به سفر یک هفتهایمان پایان دادم. هانیه و بردیا هنوز در سفر هستند. نشستم به تماشای عکسهای این یک هفته و عکسهای قبلتر از آن. کار را موقتا تعطیل کردم. کار. گفتم کار. چقدر این تحول کاریام که از سال قبل شروع شد را دوست دارم. اگر مامانه آناهیتا نخندد! میگویم که این هم خواست خدا بود. اگر بخندد هم همین را میگویم. داستانش را که بگویم مامانه آناهیتا هم باورش میشود که فقط خواست اوست. نمیدانم چرا مامانه آناهیتا این ـه چسبان را به انتهای مامان چسبانده است. اگر مینوشت مامان آناهیتا، باز هم ما با کسره زیر نون مامان میخواندیمش. ولی او الکی این ـه چسبان را چسباند به انتهای مامان تا بشود مامانه آناهیتا. آناهیتا حتما خیلی فرزند دوستداشتنی است برای مامانه و بابایه آناهیتا که اینطوری تاکید میکند او، مامانه آناهیتاست.
داستانش را فعلا نمیگویم. مامانه آناهیتا هم میخواهد بخندد و یا باورش بشود. به من چه. فعلا من با عکسها و خاطرات این چندروز سرخوشام. دلتنگم و سرخوش. چقدر این تحول کاریام را که از سال قبل شروع شد دوست دارم. بالاتر که این جمله را گفتم، جای “را” را درست ننوشته بودم. برای همین الان اصلاحش کردم. ارسطویی میگوید “را” را الکی به آخر جمله منتقل نکنید. برای همین اصلاحش کردم. این تحول را مدیون دوست قدیمام رضا هستم. همو که یکی از اعضای تیم روباتیکمان بود و توانستیم در سال 80 مقام دوم را در بخش روباتهای بینا در کشور کسب کنیم. (همینجا میتوانستم “را” را بعد از”روباتهای بینا” بیاورم. ولی طبق گفتهی ارسطویی، جایش آنجاست که الان هست). برای فردا باید یک گزارش آماده کنم. ولی هنوز دارم در میان عکسها میچرخم. سینهخیز میکند. آهسته و آرام و گاهی وقتها پر سرعت و تند. حواسش به مسائل دور و برش هست. چیزی را نشان میکند و تلاش میکند که آنرا فتح کند. وقتی که فتح شد، آرام میگیرد و میرود سراغ نشان بعدی. دوست دارم در مورد این تحول کاری بنویسم. هشت سال تجربهی کاری را کنار گذاشتم و به این تحول، توکل کردم. او من را انتخاب کردهبود. چون ازش خواسته بودم. مقدماتش را چید و من را به سویش هل داد. هشت سال تجربه و شهرت حرفهای و کسب درآمد بالاتر از میانگین همکاران را به کناری گذاشتم و این تحول بزرگ را پذیرفتم. این شرکت نوپا، کودک دیگر من است. باید رشد کند. بزرگ شود. بشود یک ابرشرکت در زمینهی تخصصیاش. یک غول متخصص که تمامی مشتریان، گزارشاتش را سند حرفهایشان قرار دهند.
الان دقیقا چهار روز است که به سفر یک هفتهایمان پایان دادهام و امشب، بیشتر از هر شب دیگر …
در عمق چشمهاي زلالش هم طعم وصف ناپذير پرتقال جاريه.
خدا بهتون ببخشه اين كودك زيبا رو و وسعتي بسيييييييار بده اون كودك دانا رو .
حالا موندم طعم این پرتقال رو چطوری وصف کنم 🙂
چه خوب بود این نوشته..چه مهربونه این بردیایه بابا! نیکانه ما هم خیلی مهربونه.. چه خوشحالم برای همه تون. خدا رو شکر
دارم به این فکر می کنم که چقدر حسودیم میشه به این حس پدرانه ای که نسبت به کارتون دارید. کاش منم همین قدر احساس تعلق خاطر داشتم به این کار لعنتی! (دقت کردید دنبال من شروع کردم به نق زدن!) دعا کن دوست خوبم که من هرچه زودتر تزم رو تموم کنم و اون نقشی را ایفا کنم که براش ساخته شدم.
فرافکنی بارز این متن را دوست دارم. و این گل پسر که زندگی را مثل پرتقالی گاز میزند با پوست. و موفقیت کاری تان.
عجالتا کیبردم را به پرداخت یک فقره کسره انتهای کلمه مامان محکوم می نمایم تا مردم اینجوری نگامون نکنن که زبان فارسی رو مخدوش کردیم
و من الله توفیق
همه ما یکی از این عکس ها در زندگی داریم. بازی نور و پنجره و حیاط و لباس خانگی ، غذا و اشتها . دستهای مهربانی که دوستمان دارد و می خواهد کودکی مان را ماندگار کند. بزرگ که می شویم ، زل می زنیم به یکسالگی مان. دنبال خودمان میگردیم. معصومیت ، طراوت ، بی خیالی و شاید پدر و مادر.
توی این عکس هنرمندانه ، سایز سیبی که میان دو پا به ذخیره نگه داشته شده و پرتقالی که آشغال ندارد و همه اش خوردنی است ، پیام پنهان عکس است از دورانی که جهان بزرگ است و ما کوچک. حالا اما ما بزرگیم و جهان مطمئنا کوچک.
این پسر خود خود تویی. که دوباره می تواند از نو شروع کند. درس، عشق ، کار ، مهربانی.