من در دنیای بزرگ تو خانهی کوچکی داشتم آسمانش همیشه ابری.
مامورین شهرداری آمدند و گفتند نباید کنار رودخانه، ساخت و سازی انجام میشد.
قصر آرزوهای من را خراب کردند.
امید: نه اسمی از تو دارم و نه اطلاعی. فقط گاهی میآمدی و پیامی در وبلاگم مینوشتی و من هم گهگاهی نوشتههایت را میخواندم و گپی میزدیم.
باید خودم رو معرفی کنم.
بعد از اینکه چندباره به یادت افتادم، گفتم پیامی بدم و جویای حالت بشم. خوبی خانم دکتر؟
چه سوال مسخرهای پرسیدم. این روزگار، خوبی برای کسی باقی نگذاشته. یا غم نان داریم و یا غم دیگران.
ولی حالا که بیشتر به سوالم فکر میکنم میبینم چندان هم مسخره نیست. یا شاید اصلا مسخره نباشه و خیلی هم بهجا باشه. حالت چطوره دوست عزیز من؟ شرایط زندگیت و حال دلت طوری هست که نیاز نباشه نگرانت باشم؟ بیشک و حتما همینطور خواهد بود.
من دانای کل هستم. میپرسم و پاسخ را هم میدانم.
الان دلم برای دوستانی تنگ شده است که تعدادشان به انگشتان یک دست میرسد و از یکی از آنها حدود پانزده سالی میشود بیخبرم. وبلاگی داشت به اسم roooooooooooozha در بلاگفا. تعداد O هایش خاطرم نمانده. ولی بیشتر از همه، دلم برای او مچاله میشود. بیخبری از بینانی هم دلهرهآورتر است. او فرشتهای بود که تمثالش در افسانهها ذکر شده است.
امید: عمر من که بالاتر میره، سال سریعتر میگذره. درصورتی که من در چهلسالگی، یک چهلم عمرم را در یک سال زندگی کردهام و در پنج سالگی یک پنجم.
امید: رفیق جان، تولدت مبارک.
امید: نگران زردی نباش. مخصوصا الان که 9 روزه هستش و مقاومت بدنش خیلی متفاوته با هفته اول. البته مراقبتها رو باید داشته باشی و همونطور که گفتم به طور معجزهواری هرچی که میخوری سریعا از طریق شیر به نوزاد منتقل میشه. حتی اگر دلش درد میکنه و نفخ داره، داروی مناسب رو خودت نوش جان کنی، تاثیرش از طریق شیر به بچه منتقل میشه.
امید: اسم این جوجه طلایی رو چی گذاشتین؟
امید: ای جانم. خیلی خیلی مبارکه. خوش پا قدم باشه. اصلا نگران نباش. هرچی نیاز داری به این جوجه برسه، خودت بخور. بلافاصله از طریق شیر جذب بدنش میشه. قربون اون جوجه خوشمزه بشم من.
توییترباز: ده دی به دنیا اومد. توی هفته پیش دو شب بیمارستان بستری شد به خاطر زردی. الان باز زردیش رفته بالا تو خونه دستگاه گرفتیم. واقعا غصمه
يادداشت