صدايش كه از پشت خطوط سيم پيام شنيده شد، فهميدم عاشقي بوده است كه بعد از سالهاي دور، به وصال رسيده است. سالها بود كه با پاي دل به طوافاش ميرفت. بالاخره فرصتي دست داد تا صورتش را هم مشرف كند. محرم شد. گشت و پاهاي دردمنداش را به زور همراه خودش كشاند. اشك ريخت. روي ماه معشوقاش را بوسيد. گفت ان شاء معشوق، روزي شما. دلم خواست. هوس كردم. مشتاق شدم. چند بار خودم را آنجا ديدم. حس كردم كه من را در اغوش دارد و ميچرخد و ميچرخد و ميچرخد. با خودم گفتم ای دل آخر جان خود ایثار کن/ یک دمی آهنگ کوی یار کن. فكر كردم ولي نتوانستم خودم را راضي كنم پولي را كه شكمي از مردمانم ميتواند سالي به سر كند، به دهان حريصي بريزم كه با آن، به ساعتي سير نشود. کعبهي جانها مکانی دیگرست/ این زمان آنجا زمانی دیگرست. من اينطور راضيترام.
يادداشت