امید عزیزم نگران مشکلات سر راهت نباش من به استواری و قدرت تو ایمان دارم و میدونم که مثل همیشه حلشون میکنی فقط غصه نخور به من فکر کن که بدون تو هیچم من تو رو فقط سالم میخوام نهایتا از صفر شروع میکنی مهم نیست اصلا فقط قوی باش تا بتونم قوی باشم کنارت هرچیزی که از دست میره فدای یک تار موت بقیه چیزها بدست میاد دوست دارم خیلی خیلی زیاد که این از ته ته دلمه
نوشتن وقتی برای تو باشد، بهانه نمیخواهد. دلیل هم نمیخواهد. هرچند که تو بهترین دلیل برای نوشتن هستی. نمیدانم چرا هربار که میخواهم خطی بنویسم، نوشتههای ذهنم متواری میشوند. انگار میفهمند نوشتن برای تو، کم است. تو را باید بویید. تو نوشتنی نیستی. تو را باید زندگی کرد. تو خود زندهگی هستی. تو نفسی، جانی و جانانی. محبوب من، فروغ زندگی من، در کنار تو، من شاعر میشوم و آن شاعرانگی از توست. با هنرمندی دستانت، من نقاش میشوم و نقش تو را بر پیکرهی این دیوار، مینویسم. خط به خط این نوشته، بوی تو را میدهد. بگذار این دوست داشتن را همینجا فریاد بزنم.
خانم زیبا سیرت و زیبا صورت، افتخار میدهی با هم صبحانه بخوریم؟
تو شبنم هستی که صبحگاه بر گلبرگهای قرمز رز مینشینی یا عطر گل شببو به وقت تاریکی؟
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد / كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس / که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم / تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله / به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
به فروغ چهره زلفت ره دل زند همه شب / چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم / که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزد ار چو ابر بهمن كه بر اين چمن بگريم / چمن آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ / که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
روي تو چراغ خانهي من است بيا.
“دوستت دارم” شنيدن از زبان كاغد، گاهي شيرينتر ميشود از شنيدن آن با صداي خوش، آرام و درگوشي. فرصت ميكند باز هم بخواندش. مثل اين است كه دوباره با شهد بيشتري خوانده ميشود. دوباره نگاهش ميكند. حرف به حرف را مزه مزه ميكند. بعد از آخرين حرف گوشهي لبش كش ميايد و بعد، فرصت دارد چشمهايش را ببندد، خيالش را پرواز دهد، با چشم بسته، دوباره بخواندش. صداي من را روي متن بگذارد. دوباره حرف به حرف را بخواند تا كلمه، منعقد شود. عضلاتش را منقبض كند همانطور كه من اكنون كه اينها را مينويسم، همراه با تركيبي از احساس دلتنگي و دلخوشي ناشي از نوشتن آن جمله بر روي كاغذ، و گذاشتنش روي آينه دراور، تجربه كردم. در نبردي نابرابر با حرفي كه بين من و او فاصله انداخته است، تصميم گرفتم روي كاغذ، با صداي بلند بنويسم “دوستت دارم”. محكم در گوشهي چشم كاغذ نوشتم و نقطهاش را گذاشتم روي پيشانياش. فاصله، از آنطرف كاغذ، هزارتويي شد، بيانتها از من، تا او. نوشتن از من، نگاه كردن از گوشهي چشم و لبقندي شكفته بر روي لب، از تو تا آب شود اين فاصله در گرماي هيچ حرفي كه رد و بدل نميشود.
معمولا از پس نمايان شدن يك سوتي روي ميدهد. چشمانش ريز ميشوند و صداي قهقهاش بلند. كودك ميشود و خندهاش با صداي بلند، ميتركد. آن موقع، ميتوانم صفاي وجودش را ببينم. كودكي كه درونش لانه دارد، آب زلالي ميشود در خيسي چشمانش.
همان لحظه، با اينكه در كنارم است، دلم برايش مچاله ميشود.
آهاي
محبوب
صداي تو چه آشنا
ميان كوچه باغها
طنين راه ميشود
ميان كوچهباغها
چه بيصدا
نگاه تو
چراغ راه ميشود
چشم بدوز
زير نقره پاشان مهتاب
به صداي جيرجيركها
به صداي افتادن برگي در آب
نازنين من
آسوده باش
آسوده بخواب
درخت پاييز همينروزها خواهد زاييد
سبزهي دلانگيز من
آسوده باش
فردا روز ديگريست
خورشيد شعلهاش را به رنج درختان خواهد سپرد
و درخت تو
ميوهاش را به پاييز
با دانههايي سرخ در فصل زرد و آتش و نارنج
من تنهاي تو ام و تو آهوي وحشي رميده از من
من به تعقيب تو دچارم و تو به دويدن
محبت را سرريز نكن. بگذار جرعه جرعه بنوشم. سير نشوم. پستان از دهانم بگير. رهايم كن. فرار كن. خوب كه دور شدي، بايست. نزديك شوم. نفسم به شماره بيفتد و تو باز فرار كن. دورتر كه شدي، برگرد. نگاهم كن. آهسته صورتت تَرَك بخورد و خنده از آن ميان خرما شود.
صورتت خرما كن. شيرين. چشمها ريز. پستان پر شير. بچسبانم به سينهات. در آغوشم بگير. محبت كن: بريز، در دهانم شير، در چشمهايم نگاه، بر سرم دست نوازش، در دستم انگشت، در گوشم آواز. در من حلول كن. بزم آرامشم كن. من تنهاي تو ام. چه تعارفت كنم وقتي نگاهت خرما ميشود توي چشمهايم و صدايت خرما ميشود توي گوشهايم و انگشتانت خرما ميشود بين انگشتانم. با من قدم بزن. آنقدر كه فراموش نكنم يك روز من از ظهر تو شروع شد تا لالايي شبم. ببرم از سبزِ دشتِ دامنت تا عصر جمعهي باران خورده.
يك سال
دو سال
سه سال
نه سال
بيست و چهار سال
چند سال بگذرد كه فعلهايم گذشته شوند و حالم خاطره و هيچ روزم ارديبهشت نشود؟ خرگوش بازيگوشي نشوم كه از لاكپشت آهستهي تو سريعتر نرود. كلاغ ميانسالي شوم كه راه رفتن كبك را ياد گرفته است.
اگر سالي بگذرد كه بعد از آن ديگر عيدي نيايد كه گاوي در آن بچرد و باراني كه بهاندازه بيايد، پنجرهي اتاقم مدام خيس خواهد شد از ابري كه نميبارد و تويي كه نميآيي.
اگر سالي بگذرد كه نباشي، نميخواهم، اين انگشتها را كه انگشتهاي تو در بينشان يك-در-ميان نيست. اين لبها را كه قند نشود در چاي تو و نباشي كه چايم شيرين كني. اين صورت را هم. عسلِ نگاهت كه روي آن نريزد، تلخ ميشود زير زبانم. همانطور كه زاييديام، بميرانم. فرو ببرم در زيرزمين تاريك خانهات.
بيا همديگر را صدا كنيم. بلند و با نام كوچك. در جواب تو، آهسته بگويم جانم. كلمههايت را بنويس. سريع و محكم. به قدرِ ضربه زدن روي كيبورد. در جواب تو به سرعت بنويسم “بي انصافي است”. سينهات از خواندن كلمههاي من نبض پيدا كند. آنگاه، بلندتر نفس بكش. من گوش به سمت سينهات بخوابانم.
بيا گوش به سمت هم تيز كنيم. بخوانيم براي هم. گوش پر كنيم از صداهايي كه دوست داريم. تو، روي كيبورد بكوب. من، صداي نفس كشيدنت را بشنوم. تو از اسارت بگو و من جنگ را بزرگترين سلاح زندگيام بنامم. من چشم ببندم. شش دانگ حواسم را روي گوشهايم بگذارم و گوشهايم را بچرخانم به سمت صداي تو. صدا از بطن سينهات بيرون بيايد. پرههاي دماغت را گشاد و تنگ كند و خارج شود. منتظر شوم چيزي بگويي. چيزي با خودت زمزمه كني يا بلند با خودت صحبت كني. نه! نه! نه! حرامم كن. شنيدن صدايت را حرامم كن. شنيدن نفسهايت را هم. بگذار گوشهايم برگردند به سمت تاريك دهليز جمجمهام. الان، ميخواهم فقط موهايت را شانه كنم.
شب سرد است
شمع ميلرزد
آهوي تو روي ديوار ميدود
طفل مردمكم
به خوردن يك جرعه از سينهي آهويت دهان باز ميكند
سفيدِ خوشبوي سينه ميبيند
روي ديوار ميچرد
پوزه بر دستانم ميمالد آهوي تو
تب دستهايم برف تناش آب نميكند
كلمه
در پستان آهويت آغوز ميشود در رحمام نطفه
طفل مردمكم
پوزه بر برف ميمالد و روي ديوار ميدود
اندكي بمان. همانجا كه ايستادهاي. به سكوت سرشاخههاي لخت درختان نگاه كن. بيصداتر از حركت آهستهي باد، به دانههاي سرد و سفيد نگاه كن. از آسمان تا روي زمين، تا روي بدنت پايين ميآيند. بچرخ زمين. با سرعت روز، روي سردي زمستان. روي نور روز و سفيد برف و سياه كلاغ و تاريك شب.
– اندكي بخواب. با چشمان باز. همانجا كه دراز كشيدهاي. رويات را خواهم پوشاند. با پارچهي سفيد زمستان.
– بالاي سرم بيدار خواهي ماند و تا صبح، آواز را با صداي قرآن سر ميدهي. السابقون السابقون، اولئك المقربون.
بپوشانم برف. با كفن سردت، گرم. بريز آسمان. دانهدانهي سفيد نرم. تو كه آواز شدهاي در نوك كلاغهاي سياه، قارقار شدهاي در گوش من سرد. بپوشانم برف. بپوشانم برف.
صبح كه خورشيد بر صورت پر ستارهي شب نقره پاشيد بيا.
خانه از عطر حضورت همچون سايهاي بيحجم، آرام و خاموش، پر كن و برو همچون مسافري كه تاب ماندن در جايي ندارد.
شب كه نقرهي روز در سوراخ ستارهها فرو رفت، سنگيني سايهات را روي غبار خانه خواهم ديد و از بوي مانده در فضا، مسير تو را خواهم پرسيد.
به همين آساني، روزهاي من با احساس حضورت زيبا ميشود.
و حالا، هفتههاست شبهايم، بيزيبا شدن روزهايم دراز ميشود.
هوا چند روز دير به تقويم نگاه كرد كه يادش بيايد پاييز آمده است. ولي بالاخره نگاه كرد و فهميد كه بايد بوزد و برگها را زرد و قهوهاي كند و بريزد زير پاي تو.
راه كه پر شد از رنگ برگهاي چنار و سپيدار بيا. باران كه خواست بيايد بيا. هوا كه خاكستر چشمهايت را روي ابرها ريخت، بيا.
هوا كه تند وزيدن گرفت و گرد و خاك پاي تو كه بلند شد، بگو ابرها روي برگها ضرب بگيرند و خاك را بنشانند و خودشان هم بنشينند. تو امدي.
من حرف زدم و تو لبخند. من خاطرهي روزهاي نبودنت را، روزهاي نبودنم را ساختم و آينده را قابل تحمل. با دستي كه توي دستم گرم شد و نرم، من روي همهي روزهاي مهر، مهر تاييد زدم تا فرداي ديماه كه نرمي دست تو نيست، گرمي ياد آن، برف را توي دستم ذوب كند.
من بيسرزمينتر از آن ناحيهي شرقي زمين هستم وقتي آفتاب ساعت شش عصر جمعه تمام عرض خيابان را پر كرده است و بيپروا چشمهايم را آزار ميدهد. چشمهاي بيپروايم را ميآزارد. چشمهايم را بيپروا ميآزارد. بيپروا چشمهايم را. بيپروا. بگذار بگويم زمين من اين همه سال، بي عطر قدمهايت -كه حضورت را به خلوتم ميكشاند، باير بود و بيحاصل. كسي نبود راه برود و شخم بزند اين فصل پاييز را. فصل اين پاييز را. اين پاييز فصل را. اين را. اين را. همين كه در سينهام مشت كردهام. باز كه بكنمش، با عطر بهار نارنجش در قرص تابستان هم باران روانه ميكند. اينها همه قافيههاي نيمبندند و تنگ. تو كه نباشي، هيچ قافيهاي پشت قلمام ساخته نميشود.
من كمام و از كم بودنم، كم طاقت شدهام. چشمها منتظر با نگاهي به آن دورها. جايي كه خورشيد ورم سرد زمين را نارنجي ميكند. در من متولد شدي و رفتي و من در خودم فرو رفتم. در رنج. كه شعلهي آتش آن را از بهار جدا كرد. رنجي كه فرهاد كشيد از دور بودن آتشي بود كه گرمش كند. فرهادي كه رنج كشيد، رنج را كم نكشيد. ولي در ترازويش به جز چند قافيه از نظامي چيزي نگذاشتند.
برايت نامه نوشتم و به هيچ صندوقي انداختم. باز كه بشود، غوغا بيشتر از هياهو به هوا برميخيزد. اينطور شروع ميشود:
در سينهات بيارامم كوه
تو كه بزرگتر از آغوشم هستي آرام
يا در دلت دريا
كه بخوابانيام به لالايي موجات
از لبت بنوشم ساحل
تو كه با پاي بي همپاي من آشنا شدهاي
يا در سايهات بنشينم درخت
كه خش خش برگهايت لالايي خواب بخوانند
سر بر سينهي كوه گذاشتم. گرماي نفسم گرمش نكرد تا بيدار شود و صورتم را نوازش كند. فقط توانستم لبهايم را به گوشش برسانم و آرام زمزمه كنم: «كاش آنقدر بزرگ بودم كه سرت بر سينهام بود و هيچگاه قبل از من چشم نميبستي. اگر فرهاد بودم، به عشق شيرين كسي تيشه بر سينهات نميزدم. من كمام. هم دستهايم و هم حنجرهام. آن يكي براي رسيدن به دور كمرت و اين يكي براي خواندن آوازي كه مستت كند.»
نه صدا
نه دستهاي پر ستاره
با كفهايي پر خش خش برگهاي پاييز
و نه لبهايي پر از بوي عطر كلمه
و نه قلمي پر از خطهاي نوشته، آبستن “دوستت دارم پرندهام”
ياد هيچكدام آرامم نميكند
نه انتظار به پايان ميرسد
و نه حتي پايان اين روز و اين ساعت و اين ثانيه
تا رسيدن پاييز اين لحظه، زرد ميشوم
و جوجههايم بي شمارش در آخر اين فصل
از انتظار همين يك خيابان دراز مانده
كو خبري كه زانوانم خم نكند
و قامتم راست بماند
همچون سپيداري، ريشههايش به سمت آب
قامتش رو به آفتاب
كو خبري كه مويم سپيد نكند
و نه چاه چشمم در آسمان بدون ابر، پر آب
لطفا كسي شانههايش را عصاي سرم كند
و با مشتي دانه سرگرمم كند
با چند قطره آب
با يك كلمه
بريز
از مهر در دهانم پيالهي آبي كه بنوشم عشق بيبهانهي خاطرهام.
بريز
بريز تا شروع كنم هستي بيپايانم. تا نفس بكشم اين آغاز بيانتها.
بريز تا سر بكشم جرعهي آب خنك.
بريز از صداقت قطرهاي، نمناك كند صورتم.
باز كن به خنده دهانت، عنچهي گلي شود صورتي. كمرنگ. بريز روي صورتم خنك.
بريز باران. ببار ابر، بر سر گل و سبزه و درخت و دوست و من امشب مست.
به آغوشم بيا. در آغوشم بگير. كسي جز تو لايق هست؟
ببوسم كه مشتاق بوسهات هستم داغ. بيرون ببرم از اين رنج كه دورم از تو و دوري از من امشب مست.
شب دراز است و سياه و ساكت و سرد و من امشب مست.
بخوابانم به لالايي سكوت، شب. نفس بكش در صورتم، باد. بسوزانم از هرم لبانت آب. مستت ميكنم با زمزمههاي آخر شبم ماه.
تمنا ميكنم تو را. يك لحظه با تو بودن را، دستهايت، صورتت، شانهات، صدايت را. صداي شب در سكوت بين نگاهمان. زل بزنيم در چشمهاي يكديگر مست. تو به من نگاه كني و من به ماه و آسمان و سكوت و باد و چشمهايت امشب مست.
در آغوشم بگير تنگ. ميخواهم در آغوشت بگيرم گرم. ميخواهم در آغوشت بميرم مست.
سر بگذار روي شانهام آرام. گوش كن به زمزمههايم آب:
زخمه بر تارم بزن مرهم بنه بر زخم من
تير بر قلبم بزن يا ناوك مژگان شكن
گه برقص آوردهاي از بهر من هر دو لبت
گه تماشا كردهاي جنبيدن لبهاي من
گه سخن از دست ميگويي و گه از آستين
لب چو بستانم، دگر كاري نباشد با سخن
دوش پرسيدم به تاريكي ز سرخي لبت
لعل نار آبداري بود به دل انداختن
تا به مژگان كف زدي از برق چشمت درگرفت
جان من از آتشي كاو سوختش زنجير تن
منتظر بر چشم تو تا كي نظر بر من كند
سبز شد پشت لبم، رسوا شدم در انجمن
انتظار من سر آمد با سه نفحه در نفير
جان به لب گشتن، نظر كردن و جان درباختن
نيستم همچون اميدِ نااميد درگهت
چامهاي بشنو ز لعلت از دهان خاركن
” طناز من، تا كي جفا. تا كي در حسرت دستهايت، رد پايت بو بكشم. سردم است. در آغوشم بگير. تو كه توهم نيستي. هستي؟ تو هستي. واقعيت انكار ناپذير دوست داشتن. تو مهرباني هستي. تو زيبايي هستي. نگو كه فقط در خيال مني. نگو كه دوستم نداري. بگو كه دوستم داري. بگو كه ميخواهيام. ميخواهمت.”
گوش كن. تو را ميخواهم. ميخواهم قطره قطره از لبت بريزي روي صورتي لبهايم عطش. دست بكش روي صورتم، آب. نوازشم كن به نسيم صبح، باد. بخوابانم به نغمهي دلنواز شب، صدا. دستم بگير به تاريكي شب، نور.
برو كه مشتاق دوريات هستم. بسوزانم. عطشم زياد كن. مستم كن.