بهار از كجا شروع ميشود. كجاي اين كرهي خاكي، اولين لحظه را بهار ميكند؟ هر كجا كه هست، حس ميكنم با من فاصله دارد. فروغ كه بخندد، فاصلهي من با بهار كم ميشود. مريم كه بخندد، فاصلهي من با بهار كم ميشود. بهار از من، از جايي كه من هستم شروع نميشود. با من فاصله دارد. تا چند روز ديگر، سال، كهنه ميشود و روز، نو. دوباره روز از تو و روزي از تو. روزهاي نو و روزيهاي نو. اخر سالي، اصلا حس و حال خوبي ندارم. حتي حس و حال خوشحال نشان دادن چهرهام را هم ندارم. كاري كه به ضرورت، گاهي اوقات انجام ميدادم تا فاتحهي نباشد باشد بر اطرافيانام. بقيهاي كه نزديك من هستند و اولين تاثير را از حال و روزم ميپذيرند. رخوتي كه به جانم افتاده را نميخواهم. دلم هواي تازه ميخواهد و رفتارهاي تازه. بي ملاحظه و بي قيد. بدون ديدن هيچ كسي در هيچكجاي آن. رفتاري غريزي و خودخواهانه. چيزهايي كه لبخند را به لبان فروغ و مريم بياورد. يعني اين اعتدال بهاري، كمكي به بهبود حالم خواهد كرد؟
نيامدهام در اين آخر سالي، بعد از اين همه ننوشتن، نق نق كنم. بهار هم از هركجا كه ميخواهد شروع شود، بگذار شروع بشود. سهم من از اين بهار، شنيدن صداي گنجشكها و بو كردن غنچهي گل رز باشد، كافي است. غنچهاي كه آرزو دارم از ته دل، روي لبهاي فروغ، با صداي بلند، بتركد. از اين متن، بوي بهار بلند نميشود چرا؟ چرا هر چه مينويسم، بهار، باز اينجا سبز نميشود؟ چه مرگم شده كه حتي وقتي تصميم به نوشتن چند كلمه و روياندن يك پسته خنده روي لبش دارم، باز هم تمام پستهها، دربستهاند؟ مگر اين لعنتي كيلويي چند است كه يكدانهي خندانش، هم اين اندازه ناياب است؟ مگر با همين سبز شدنها، بهار نميشود؟
معمولا وقتي اينطوري ميشوم، ميروم سراغ نامههاي قديمي.
“ديشب با هم صحبت كرديم و الان احساس خوبي دارم. احساس خيلي خوبي دارم. دوست ندارم اين حس را با كسي شريك شوم. حتي با تو. اين حس مال خودم است. حس نزديك شدن پس از دوري. آغوش پس از جدايي. دوباره زايش.
ميخواهم كمي از احساسم بگويم. احساسي كه بايد -الان كه نطفهي آن كاشته شده است، به خوبي پرورش پيدا كند. رشد كند تا ريشههايش پيوند جداييناپذير قلبمان شود. ببينم، آيا تو حاضري در تمام لحظههاي عمر، پشتيبان من باشي؟ ميخواهم زندگي و احساسم به جايي برسد كه “بيهمگان به سر شود” اما بيتو نه. راستش را بخواهي، از برخورد تو با سختيها و مشكلاتي كه پيش ميآيد، راضي نيستم. دوست دارم به جاي واكنش دادن، به جاي برآشفتن، به جاي جبهه گرفتن، به جاي پشت كردن به من، به جاي خالي كردن پشت من، خيلي دوستانه، حتي دوستانه تر از قبل، به من نزديك و نزديكتر شوي. در صحبتهاي شبانه، در پچپچههاي هنگام خواب، خيسي لبهايت را بيخ گوشم بياوري و خيلي آهسته بگويي فلاني اين حرف را گفته و اين كار را فلانيتر كرده و از هيچكدامشان انتظار نداشتم. يا بگويي از آن كارَت خوشم نيامد يا اين رفتارت ميازاردم. بي شك، چند ماه يا چند سال بعد، به اين رفتارهاي واكنشيات ميخندي كه چرا تا اين حد خودت را در مقابل حرف يا رفتار ديگران، اندوهگين كردهاي. چرا كه هيچ رفتاري، هيچ چيزي در دنيا، ارزش آن را ندارد كه خودت را به خاطر آن از درون و بيرون، غمين كني.
حالا بگو عزيز من، آيا حاضري در تمام لحظههاي عمر، پشتيبان من باشي؟ تو كه با من باشي، تو كه در كنار من باشي، لحظههاي من رنگ ميگيرد. تو را كه پشتيبان خودم ببينم جوان ميشوم. زندگيام بركت ميگيرد و به بركت حضور حضرت تو، غم از دلم رخت ميبندد. دلهامان خانهي شادي ميشود و به كام هم، شكر ميريزيم.
ارغوان شاخهي همخون جدا ماندهي من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابيست هوا
يا گرفتهست هنوز
ديشب من توانستم بعد از جدال سختي كه با ناخواستنيهاي به ظاهر غالب داشتم، با تو همسنگر شوم. من و تو يكي شديم و پرچمهاي سبز و سفيد يكديگر را برافراشتيم تا باورمان شود براي شادزيستن در كنار هم، براي ساختن زندگي و براي طرحريزي آيندهمان، با هم شريك، همدم و همسر شدهايم. وقتي بپذيريم هر مسالهي پيش آمده، هر مشكل و هر ناخواستهاي كه رخ ميدهد، راه حلي سادهتر از انديشهي ما دارد، درست مثل وقتي معما حل ميشود و به سادگي راه حل آن ميخنديم، روش برخورد ما با آن مساله، ساختاريافتهتر و آسيبپذيري ما از آن مساله، كمتر خواهد بود.
همدم و همسر مهربانم، آيا حاضري در تمام مراحل زندگي، در كنار من، دوست من، پشتيبان من، امين من، اميد من، يار من، غمخوار من، دوست من، دوست من، دوست من، دوست من باشي؟
دل من خانهي امن توست. بيحجاب وارد شو و در آن چراغ روشن كن. اميد باش.
اميدت”
من را خواهي بخشيد كه نامهاي كه مال تو بود را اينجا گذاشتم. بهار كه لبخندي به لبم ننشاند، اما آخراي زمستان، سالروزمان، شوق خريدن يك هديه براي تو، فروغ امروزم شدهاست.
گفتم مرور خاطرات، زندهام ميكند. زندانيام ميكند. سال من از اينجا شروع ميشود.
بگذار صدايت كنم هانيه. يا خلاصهات كنم در هاني. قدم بزن و قدم بزنم تا قدم زده باشيم در حياطي كه با برگ فرش شده و رنگهاي پاييز را در چشمهايت ميريزد. از فصلها پاييز را انتخاب كنم و از اسمها هاني. اين اسم را دوست داري؟ پس اينطور شروع ميكنم: سلام هاني. و اينطور معرفيات ميكنم به ديگران: هانيه دختر همسايهمان نيست. همخانهام هم نيست. درچشمهايش رنگ پاييز پاشيدهاند شايد چون از خلال آنهمه برگ درخت به چشمهايش نگاه كردم و شاهد نگاه من چند تا كلاغ بودند كه تنشان را به آب زده بودند و حمام ميكردند و آن طرفتر يك اردك سفيد گرسنه بود كه به هواي يك برگ كاهو آمد به سمت تو و چند اردك ديگر كه گاهي واك واك ميكردند. رنگ چشمها را داشتم ميگفتم و تو را معرفي ميكردم. قهوهي روشن، رنگ برگهاي كف حياط پارك كه ميرفتند تا دوباره جذب خاك شوند و دوبارهتر مثل خون به اندامهاي عريان درخت بجهند و برگ سبز شوند و اين فصل را به بهار برسانند. اين كه اينقدر دقيق ميخواهم آن صحنه را يادم بيايد و بنويسم به اين دليل است كه در يك لحظه كه نگاهم به تركيبي از نارنجي و قهوهاي روشن چشمها و عدسي تاريك ميانشان افتاد كه در نور قبل از ظهر تنگ شده بود حس كردم چشمها ميخواهند با من آشنا شوند. نه بوي غريبگي ميداد و نه آنقدر شناخته شده و آشنا بود. يك آشنايي كه معلوم نبود در چه زماني اتفاق افتاده و يك بيگانگي كه ميخواست دوباره به آشنايي برسد.
هاني، الان ساعت چهارده و چهل و چهار دقيقه است. برگ تقويم، اول آذر را نشان ميدهد و انتني كه از موبايل ميرود و ميآيد ميگويد بين دو شهر هستم و اختلاف ساعت بين الان و زمان حركت ميگويد جسمم حدود 700 كيلومتر از تو دور شده است و يادت كه در ذهنم است و قدمهايي را كه مرور ميكنم ميگويند روحمان ذرهاي فاصله نگرفته است. اگر نگاه آن چشمها را بخواهم تا الان دنبال كنم حتما به يك صفحهي كاغذ ميرسم كه تنش با خودكار زيبا شده است.
بگذار برگرديم به حياط پارك. آن موقع كه اصرار ميكردم بگذاري ازت عكس بگيرم. مقاومت كردنت و همزمان تمايلت، اين همزماني خواستن و نخواستن، حس زيبايي بود. يادم ميآيد قبل از اين حس بود كه كلاغها تن دادند به آب.
سلام هانيه. خودكارت كجاست و انگشتهايي كه بخواهند آنرا بگيرند و روي تن كاغذ برقصانند و بلغزانند تا در پاسخ سلام من رسم بشود سلام. الان سمنان را رد كرديم. منظورم از فعل جمع، من و ديگر مسافراني است كه در قطار نشستهاند. آنقدر از شهر فاصله گرفتيم كه بشود تمام آنرا دريك زاويه ديد. و خورشيد كه از آن طرف ابرهاي بارانزا ساختمانهاي بزرگ شهر را پر نور كرده است و مابقي در سايه روشن روز فرو رفتهاند. آن طرفتر ابرها تا پايين قله بالا رفتهاند و همين الان دوست دارم بدانم آن بالاي كوهها، كوههاي البرز چه خبر است. راستي اين كه مقداري دير جواب پيامهاي تو را ميدادم دليلش اين بود كه يكي از اين به اصطلاح “برادران” كنارم نشسته بود و با او صحبت ميكردم. فهميدم حسابي احمقند اينها. توي كلهشان را با كاغذ باطله پر كردهاند چون پِهِن لغت جالبي نيست كه بخواهم در متني كه براي تو مينويسم، هر چند انتصاب لغت به كسي باشد كه لايقش است، به كار ببرم.
راستي از اين اسم خوشت ميآيد؟
با همين اسم ميبرمت به ظهر تابستان. دستت را ميكشم و ميدوم تا بدويم به چند روز آينده. من از خلالشان دنبال رنگ قهوهاي روشن و چند كلاغ خيس ميگردم و تو به دنبال صداها، گاه گاه خودكار را از روي كاغذ به ميان لبهايت بياور و نگاهت را به روزِ اولِ آذرِ حياطِ خلوتِ پارك بدوز.
داشتم موسيقي متن فيلم Blue را گوش مي كردم. تمام شده بود. دوباره پخشش كردم. همزمان نامهي تو را براي بار سيزدههم شروع كردم به خواندن و قبل از آن، شايد از نيم ساعت قبل قلم و كاغذي آورده بودم تا براي تو بنويسم.
خوبي سودابه؟
مه همه جا را گرفته. نميشود بيشتر از ده متر جلوتر را ديد. ميدان دربند را به ياد ميآوري؟ اگر باز هم از پنجره نگاه كني، در اين شبي كه زمين پر از برف شده است و هوا پر از مه، آن طرفتر از ميدان، فقط چند چراغ روشن خواهي ديد و نه چيز ديگر. حس ميكنم چيزي توي دلم آفريده شده است. چيزي كه از درون ميخورَدم. شور است به گمانم. چون يك بار كه قطره قطره از چشمهايم سرريز شد با زبان چشيدمش. شور بود. حس ميكنم -حس نميكنم- يقين دارم دلم برايت تنگ شده است. و آن چيز زيبا و دردآور دلتنگي است. عزيز من، ميخواهم بگويم كسي هست كه هيچ كس نيست و همه كس است. رفتهاي ديدنش. عاشقش هستي. آن كس، كسي را آفريده كه كسي نيست ولي دوستت دارد. دارم. من ماندهام تو! چرا تو با او معاشقه نميكني؟ سورهي نور را بخوان و آيهالكرسي را. مغرورتر از او، از معشوقي ديدهاي؟ الله لا اله الا هو الحي القيوم. معشوق بايد مغرور باشد. موافقي؟ ميداني كه من كمترين غروري در مقابل تو ندارم. معشوق بايد ناز كند. بايد دنبالش بروي. نروي بلكه بايد بدوي. يا معشوق شو و ناز كن يا عاشق شو و دنبال آن معشوق بينياز و پر ناز بدو. ضجه بزن از دوريش. حسود شو به عشقي كه دارد كه عشقش تويي. بمير در اشتياقش و نه از شوقش كه شوق با ديدار ميميرد و اشتياق با وصل، با ديدار، زيادتر ميشود. من، واقعا نميدانم چرا دارم اينها را براي تو ميگويم، ولي ميدانم كه اين بازي كثيفي كه تويش دست و پا ميزنيم، يك شوخي بيمزه به اسم زندگي است. براي همين است كه احساس ميكنم چقدر دور شدهام از او. سودابهام، دستهايت را بكش روي صورتم. بيا امشب با هم نماز بخوانيم. نماز عشق. هر دو بر سينهي محبوب سجده كنيم. دستهايت را بكش روي صورتم. خيسشان كن.
نميدانم چرا آنشب اينقدر تا بالاي شانههاي من پايين آمده بود خدا.
زندگی گذرگاه تاریکی ست. ما همه روندگان این چراگاه بی علفیم. سخت و صعب و بی بازگشت. فقط باید رفت. ما هم میرویم. چرا نرویم. میرویم. نه مثل گوسفندانی که هر روز این مسیر را میروند. سرها همه پایین و مسیر مستقیم. میرویم. با چشمهایی که از مستی بسته شدهاند و از شوق باز و دریده. از مسیرهایی که هیچ کس نرفته است و نمیرود. ما هم میرویم. یعنی من و تو میرویم. جسم تو کیلومترها دورتر از من و هر شب بدون من. اما روح تو هم آغوش رویای من و نزدیکتر از من به من. مهربانم، این چه شعر زیبایی بود که برای من فرستادی. حالم را عوض کرد و چشمهایم را خیس. فصل پاييز است. ماه اول آن، مهر است. ماه محبت. فصل زیبای پاییز. فصل زیباییها. فصل لخت شدنها. عور شدن درختها. فصل برگهای زرد و قرمز و قهوهای. فصل برگریزان. فصل پاییز. ماه دوم، آبان است. ماه آب و خیسی و نم. ماه باریدن و باریدن و باریدن. و بعد از آن ماه آتش. باز ماه رنگ قرمز و زرد و نارنجی. ماه درختهای انجيرِ لخت از برگ. میبینی چقدر پاییز قشنگ است. پاییز. فصلی که دوست دارم به نام تو من را مست کند. مهربان، آبان بريز در من. آذر بریز در من. مهربان، آذر بریز در سینه ام. از شور. از شوق.
*ناخودآگاه، بيخبر، بي هيچ مقدمهاي به سراغم ميآيي و فكر من را به اشكها و يادها و لبخندها ميبري. سيگاري آتش ميزنم. در دود غليظ آن غرق ميشوم. نامه را به سيگار ميچسبانم و با هر پك عميق قسمتي از آن را ميسوزانم.
كلپوره ميجوشانم. توي جوشاندهاش نبات مياندازم. ميگذارم سرد بشود. ميخورم. مثل زهر مار است لامصب. پشت بندش يك قاشق مربا ميخورم و نصف ليوان آب. به پشت دراز ميكشم. تيكتاك ساعت ميآيد. دستم را روي شكمم ميگذارم و با احساسي از درد و لذت از چشمهايم اشك ميآيد. منتظر ميمانم تا دلدرد كم بشود. نميشود. دمرو ميشوم. سرم را روي بازوي راست ميگذارم. تيكتاك ساعت بلندتر ميشود. عقربهها بين هفت و هشت جفت ميشوند. حركتشان را دنبال ميكنم. بيتوجه به نگاه من، سه دقيقه به همان حالت ميماند؛ به جز چند تكان كوچك كه خرگوش چالاك به خودش ميدهد تا لذت بيشتري نصيب لاكپشت آهستهي زيرش شود. تا بعد به كناري بخزد و شتاب بگيرد تا گرگ و ميشِ ساعت هشت را به موقع اعلام كند.
ازهمان اول كه ايميلت را پيدا كرد ميدانست اسمت سودابهست. يعني حدس ميزد كه سودابه باشد. و همان حدس را پذيرفته بود. فرشته ايميل زده بود كه بچه بيايند و اختلافات را از طريق ايميل حل كنند. ايميل همه مشخص بود به جز دو نفر كه نميشد تشخيص داد كدام ايميل مربوط به كدام است. با مقداري جستجو فهميد ايميل تو همان است كه حدس زده بود. آخر يك بار كه در جايي مطلبي نوشته بودي، ايميلت را هم نوشته بودي. نميدانم چرا ولي حدس زدم اسمت بايد سودابه باشد.
همهاش از يك احساس شروع شد. احساسي كه از يادداشتهاي تو به من دست ميداد و هر روز نسبت به تو احساس خاصي پيدا ميكردم. تو شدي پرندهي زرد كوچك من. چقدر بال و پر زدي تا تابستان بچهها دور هم جمع بشوند. ولي نشدند. يك بار در يادداشتي نوشتي “شفق جان، ايميلت را چك كن”. اين جمله آنموقع خيلي زير زبانم مزه كرد. ايميل مربوط به بحث جنجالي فرشته بود. جملههاي چسبناكت زياد شده بود و تو بيخبر از رابطهاي كه بهوجود آمده بود.
ماه به سال و سال به سالها رسيد. خيلي چيزها عوض شده است. سودابه جان، ديشب جايت خالي بود. رفته بودم پيش پيام. براي شام مرغ سرخ كردم. آن لحظه فكر كردم كه چقدر دوستت دارم. پيام كه صدايم زد، فكر تو از سرم بيرون پريد. صبح، به رسم تو، قبل از طلوع خورشيد بيدار شدم. يك مرتبه نبودي و دلم برايت تنگ شد. يك تكه كاغذ برداشتم و نوشتم “سلام سودابه”. و همينطور روي اسمت دست كشيدم و دستم را بو كردم. چند بار اين كار تكرار شد. بعد مثل كسي كه بخواهد چيزي را از كسي مخفي كند، به سرعت كاغذ را مچاله كردم. يك لحظه احساس كردم تو آمدي. ولي نيامده بودي و من به سلامي مچاله شده در دستم نگاه ميكردم.
قرار نيست همهي نامهها به ادرس تو ارسال شوند.
بي انصاف. تو من را نديدي. دوست ندارم گلايه كنم. همانطور كه تا كنون از چيزي نناليدم. در عوض، هميشه سعي كردم دليل گلايه را مرتفع كنم. پس همين الان آن دو جملهي اول را پس ميگيرم و براي اطلاع تو ميگويم فردا براي من روز روشني است. حتي اگر دور از تو بمانم – همانطور كه خيلي وقت است آنقدر به تو نزديك شدهام كه ديگر نميبينيام- باز هم فردا روز روشني خواهد بود. من به ياد روزهاي قشنگي كه براي من ساختي و تا كنون به قدري از آن گذشته است كه به يك خاطرهي شيرين تبديل شده است، چراغ روزها را روشن ميكنم. گاهي كه دلت هوس ميكند يا شايد لحظهاي كه متوجه شدي بايد بيشتر به من توجه كني، موبايل را برداري و پيغامي بفرستي كه كاش الان ميتوانستيم با هم صحبت كنيم، شك كنم آيا واقعا تو، خود تو هستي كه من را ديدهاي يا از خودم بپرسم چه اتفاقي باعث شده است من به چشم بيايم؟ براي اطمينان، جوابي بدهم كه سرد شوي. و تو آنقدر مشتاق نباشي كه بخواهي ادامه بدهي تا به هدف و خواست آن لحظهات برسي. من اما آرزو كنم كاش اين ميل در تو سرد نشود. آرزويي كه بيش از چند ثانيه دوام نميآورد. گرماي ميل تو به سرعت در هوا محو ميشود و من جواب خودم را با پاسخي كه از جانب تو نميرسد، ميگيرم. تو فراموش ميكني و دوباره من به تو نزديك ميشوم. آنقدر نزديك كه من را نبيني. بدانم نياز تو، نيازت به كلمه، خارج از توانم است. يعني شك كنم به تواناييام، به كلمههايم. تلاش كنم فيلم ارتباطمان را برگردانم به عقب. به روزهاي ارتباط صميمي. به كنش و عكسالعملي خارج از دنياي روزمره. بر خلاف من، تو بخواهي در روزها غرق شويم. آخر آنقدر به هم نزديك شدهايم، آنقدر به تو نزديك شدهام كه لحظههايمان با هم گره خورده است. از كساني بگويي كه دوستشان داري. و گاهي، از كساني بگويي كه جور ديگر دوستت دارند و جور ديگر كلمه ميريزند به سر و پايت. بگويي يك نفرشان آنقدر دوستت دارد كه ميخواهد در آغوشت بگيرد، يك نفرشان برايت چيزهايي الكترونيكي! ميفرستد كه تكرار شدنشان را دوست نداري و با يك نفر ديگر آن ديگري شدنت را تجربه كني. كسي به تو نگفته كه مرد غيرت دارد؟ هر مردي. و مردي كه دوستت دارد نسبت به تو غيورتر است. بيمار قطع نخاعي شوم كه قادر به انجام كاري نيست. ناتوانيام از فاصلهي كمي باشد كه با تو دارم. يعني اينطور حس كنم. دل خوش كنم كه دوستم داري و دوستت دارم. دل خوش كنم كه ميهمان نهارهايت هستم. دلخوش باشم به اينكه تنها كسيام كه به تو نزديك است و بعد كه بادكنك اين دلخوشكنكها در هوا تركيد، بخواهم در تنهايي خودم سه ساعت سكوت كنم. و بعدتر تصميم بگيرم بروم يك جايي. يك جاي خلوت. يك خلوتِ آرام. يك آرامش تسكيندهنده. يك تسكين لحظهاي حتي. يك لحظهي ساكت. ساكت مثل كوه. تصميم بگيرم بروم خودِ كوه. به سيروس بگويم پسفردا شب بيايد پيش من تا صبح زود برويم كوه. ميخواهي حرف بزنم؟ ايميلهاي بيپاسخم را ببين. تلاشهاي نافرجامم را ميگويم براي برگرداندن يك روز از گذشته. همه بيپاسخ. به من حق بده كه اين يكي را ديگر براي تو نفرستم. بنويسم توي دفترچه يادداشتم و دست به دست بشود براي خواندن كه ديگران بخوانند و چون عادت دارند با شنيدن حرفهاي مدعي قضاوت كنند، سر تكان بدهند و تو را نديده متهم كنند و حرفهايت را نشنيده از گوش ديگرشان بيرون كنند. دنبال راهي بگردم كه خودم را و اين واقعيت گزنده را توجيه كنم. بروم عقب. به زماني كه از من متنفر شدي. عادلانه، همهي حق را دو دستي به تو تقديم كنم. ندانم تا كي ميخواهي نبينيام. نديدن، يك عمل كاملا آگاهانه است. يك چيز سهوي نيست. بشوم دوستت. دوستت داشته باشم. وعدهي نهارت سر شوقم آورد. به تو نزديك شوم و از واقعيتهاي پيش نيامده بترسم. نخواهم مال من باشي. قصهي تو را بلد باشم. عليرغم آنكه همهي كلمهها را از تو دريغ ميكنم، باز به تو نزديك شوم. آنقدر نزديك كه نخواهي ببينيام. و نخواهي يك بستهي موسيقي كه به تو دادم را براي حتي يك بار گوش كني. دوست نداشته باشم مقايسه شوم، من با يك نفر ديگر، CD من با CD يك نفر ديگر، احساس من با احساس يك نفر ديگر، كلمههاي من با كلمههاي يك نفرهاي ديگر حتي. حالا تو بگو اين نمك نشناس، از تخم و تَرَكهي كدام نسناس است كه چشمهايش را بسته است و يكه و تنها به خدمت قاضي رفته است. من ميگويم اعتنا، آن چيزي كه از قلب تو بيرون ميآيد و سرريز ميشود به بيرون، و ذرهاي از آن بوي خوشي ميشود در دماغم، حسودم ميكند براي تكرار قصهات. مهربان كه شدي، كه هستي، كه خواهي بود، با من از روزهايت بگويي و دردي كه دستت را ميفشارد. وعدهي نهار بدهي به من. بشوم كسي كه ادعا كردي حق دارد ببوسدت. ميدانم منظورت گذاشتن لبهاي من روي لپت نيست. در زماني كه بوسيدنت را طلب ميكردم، تو در جستجوي چي بودي؟ هيچچي؟ به واقع هيچچي؟ يا آرزو ميكردي كسي باشد كه عاشقت شود و بينهايت دوستت داشته باشد و بكارت لبهايت در يك مراسم صميمي و گرم تقديمش شود، كه اين حق تو است. يك حق دو دستي تقديم شده. تو كه ميداني بوسيدن زمان دارد و اگر از زمانش بگذرد، سرد ميشود و بي مزه، چرا ادعا كردي من ميتوانم ببوسمت؟
عزيزم، ناراحت نشو از اينكه حرفهايي كه قرار نبود گفته بشود و خوانده بشود، گفتم و خواندي. قصدم ناراحت كردن تو نبود. اين چند خط، قصهي سكوتي بود كه با سنگ حرفهاي تو شكست. يك سكوت خنثي به قول تو كه بيصدايياش آزارت ميدهد. معتقدم چيزي نبايد به زبان گفته شود و چيزي نبايد خوانده شود. به خصوص چيزهايي كه تاريخ مصرفشان گذشته است.
مدتي نبودم. يعني بودم. جايي نرفتم. در همين خرابشدهاي بودم كه از وقتي تو رفتي، از وقتي فهميدم هيچگاه بر نميگردي، در آنم. در همين شهر شرقي تو. فقط گوشهاي نشسته بودم و هيچكاري نميكردم جز مرور روزهايم. هر روز روز قبل را مرور ميكنم. به اين فكر ميكنم كه روز گذشته به چه چيز فكر كردم و چه كارهايي انجام دادم و يا به چه چيزهايي نگاه كردم.
شنبه چند داستان كوتاه خواندم. رفتم نانوايي. دو عدد نان خريدم. از سوپر برگ سبز دو بسته سيگار وينستون و يك پودر لباسشويي خريدم و برگشتم. پنير تمام شده بود و فراموش كردم پنير بخرم. چاي و نان سنگك كنجدي هم خوشمزه است. به خصوص اگر داغ باشند و شب قبل چيزي نخورده باشي. نان سنگك و مغز پسته و پنير و گردو و كره و شير مال زماني بود كه تو بودي. لحظههاي آن روزها را ثانيه به ثانيه مرور ميكنم. سفره جمع نشده است. چند سيگار دود ميكنم. فشار مثانهام من را به خودم ميآورد. ساعت از دوازده ظهر گذشته است. از پاكت دوم، سه عدد سيگار باقي ماندهاست. نان خشك شده از صبح را گاز ميزنم و كنار سفره دراز به دراز به خواب ميروم. از سرما و با صداي زنگ موبايلم بيدار ميشوم. ساعت شش صبح است.
سودابه جان سلام. ساعت هفت صبح است. تنها چيزي كه در اين سرما من را از خانه بيرون ميكشد، مرور با تو بودن است. ميروم براي تو نان بخرم. جاي تو كنار سفره خالي است و يك لقمه هم از ناني كه خريدهام نميخوري. ديروزم ميآيد جلوي چشمم. سيگارها يكي يكي دود ميشوند، چاي ميخورم و يادم ميآيد ديروز همين موقع داشتم به اين فكر ميكردم كه زماني بود كه تو بودي. ميخنديدي و من به زور يك قلپ شير داغ ميريختم توي گلويت و در كنار لقمههاي پنيرت گردو ميگذاشتم. يك لقمه نان سنگك ميگذارم توي دهانم و همزمان سيگار ديگري روشن ميكنم. ليوان خالي چاي با تهسيگارها پر شده است. امروز هيچ كتابي نخواندم. فقط ديروزم را چهار بار مرور كردم. مرور ديروز لذت بخش است. سيگارهايم كه تمام ميشود، دراز ميكشم. ساعت ده شب است. خوابم نميبرد. بلند مي شوم. توي اتاقم قدم ميزنم و بالاخره تصميم ميگيرم بروم حمام. با پودر لباس تمام تنم را پر كف ميكنم. ساعت سه نصف شب است و من در سرما مچاله شدهام.
سلام سودابه. افكار ديروز آنقدر شيرين بود كه از ساعت چهار بعد از ظهر كه بيدار شدم، تا الآن دارم مرورشان ميكنم. دو ساعت پيش سيروس زنگ زد. طوري باهاش صحبت كردم كه فكر كند اين روزها بيحوصله شدهام. ولي سرحالتر از هميشهام و هر روز با ذوق زياد، خاطراتم را مرور ميكنم. الان ساعت ده شب است. يك ساعت بعد از تماس سيروس زنگ در به صدا در آمد. اين اولين بار در سه هفته ي گذشته است كه زنگ در اين خانه به صدا ميايد. حوصلهي باز كردن در را نداشتم. هوا نسبتا سرد بود و تنها يك نيروي زياد ميتوانست من را كه در خودم جمع شدهام، به جنبش در بياورد. دستش راگذاشته بود روي زنگ كه از جايم بلند شدم. در را كه باز كردم، زني پشت به در ايستاده بود.
– همينطوري از ميهمان پذيرايي ميكني
– تو كي هستي
– سيروس من را فرستادهاست. رفيقت خيلي هوايت را دارد.
بهش گفتم دوست دارم تنها باشم. بهش گفتم تو توي خانهاي و اگر زني را در خانه ببيني، با اردنگي بيرونش ميكني. من را به طرفي هل داد و آمد توي خانه. يك بسته سيگار انداخت كنار سفره. يكي از سيگارها را كه روشن كردم، ديدم لخت رو به رويم ايستاده است. دستپاچه شدم. لباسهايش را دادم بهش و رويم را برگرداندم سمت در. ازش خواستم تا تو بيدار نشدهاي، لباسش را بپوشد. ولي گوشش بدهكار اين حرفها نبود. لباسهايش را انداخت طرفي و دستهايش را حلقه كرد دور گردنم. سعي كردم از خودم جدايش كنم. مثل زالو چسبيد به لبهايم. اشكم در آمد. ديگر به التماس افتاده بودم و همهاش متوجه در بودم كه تو نيايي. هرچه توان داشتم در دستهايم جمع كردم و از خودم جدا كردمش. به پايش افتادم كه زودتر لباسهيش را بپوشد و برود. پوشيد و رفت. در حياط را با شدت بست و ديگر پيدايش نشد.
سودابهام، غرق شدن در خاطرات ديروز كه برايت نوشتم، لذتبخشترين تفريح روزهايم است. سيروس در تماس ديروزش به من گفت كه سودازده شدهام. آن زن كه رفت، نيم ساعت بعد سيروس آمد. به من گفت كه ديوانه شدهام. نميداند كه هرروز دارم با تو زندگي ميكنم. گفت بهتر است بروم ريشم را بزنم و حمام كنم. تنها خوبي آمدنش اين بود كه سيگارش را جا گذاشت. چون آن زن سيگارش را قبل از رفتن برداشته بود. اين آخرين نخ سيگار او است كه دود ميشود. دراز كشيدهام. خوابم ميايد. وقتي بيدار شدم اين نامه را پاره ميكنم.
آيا دوست داشتن تو چيزي است كه روزي از ياد آدم برود، از يادم برود؟ آيا چيزي توي دنيا هست كه به من اظمينان بدهد همانقدر كه دوستت دارم، دوستم داري؟ و آيا اين نياز عميق من به دوست داشتن و دوست داشته شدن تو از ضعف من است؟ آيا دوست داشتن چيزي است كه در فرم ايدهال آن بايد در بينيازي رخ بدهد؟ و مهمتر از همه آيا صرف اينكه دوستت دارم و با فرض مثبت بودن پاسخ سوال دوم، بايستي احساس مالكيت در من به وجود آيد؟ آيا بايد اين گمان به سراغ من بيايد كه من مالك بخشي از احساس تو ام؟ گيريم مالك قسمتي از حس تو باشم، آيا بو كشيدن رد تو در تمام كوچههاي بيانتها و باريك و گشاد، كه بعضيشان خلوتاند و بعضي ديگر شلوغتر از ميدانهاي شلوغ شهر در شلوغترين روز سال و پر ترددترين ساعت آن روز، پيدايت كردن، گفتگويت با آدمها را از دور تماشا كردن و با بغض خفيفي از كنارت رد شدن، ناشي از احساس مالكيت و مالكيتي بيشتر از آنچه سهم من است، نيست؟ آيا سكوت تو به ترس خفتهاي در من پايان خواهد داد؟ و از طرفي ديگر آيا من را بر سر چهارراه “چهكنم” كودك گمشدهاي نميكند كه دست مادرش از دستش جدا شده است و به هر چهره به اميد يافتن او مينگرد. آيا به زبان آوردن اين سوالات كه تاكنون جرات پرسيدنش را از كسي نداشتهام و اكنون نميدانم با پرسيدنش، بايد منتظر پاسخي باشم يا فقط پرسيدنش برايم مهم است، ريشه در چيزي مثل حسادت مردانه دارد؟ آيا اصولا بايد پرسيدن اين سوالات برايم امري مهم باشد؟ آيا اهميت اين سوالات و پرسيدنش چيزي است كه من را و احساس من را نسبت به تو گمراه كند يا برعكس باعث ميشود شناختي بالاتر از احساس كودكانهي دوست داشتن در من به وجود آيد؟ آيا بايد به دنبال پاسخي واضح به اين سوالات باشم؟ آيا رسيدن به پاسخي براي اين سوالات حس من را نسبت به تو به سوي مناسبي هدايت خواهد كرد؟
اگر نبايد احساس مالكيتي به وجود آيد، پس چرا سكوت يكديگر اينقدر برايمان غير قابل تحمل است؟ آيا اين ناشي از برداشت سنتي و اشتباه ما از فرايندي به نام «دوست داشتن» است؟ حالا كه من آنقدر مرد شدهام كه تحمل سكوت تو برايم امري ممكن شود، حالا كه توانستهام بپذيرم دوست داشتن نبايد من را مالك چيزي بكند، حالا كه نيازم به خواندن كلمههايي براي خودم را با چيزهايي ديگر مانند ياداوري گذشته برآورده ميكنم، حالا كه ياد گرفتهام بدون احساس ماكليت دوست داشته باشم، حالا كه قبول كردهام آن چيزي كه فكر ميكردم اسمش دلتنگي است، چيزي بهجز ترك عادت نبوده است –عدم تكرار چيزي تكراري با با فواصل زماني معين، حالا كه اينها و همهي چيزهاي ديگر، آمدهام شك كنم به دوست داشتن و به تو و بعد كه دليلي براي اين شك نيافتم، شك كنم به خودم و احساسم و بعد كه محو شد، شك كنم به اينكه آيا دوست داشتن در نياز رخ ميدهد يا بينيازي و بعد كه فهميدم هر دو نوع آن ممكن است و آن چيزي كه بين من و تو است از روي نياز است و بينياز دوست داشتن فقط از جانب يكي است به همهي ديگران، و همهي ديگران از روي نياز دوست دارند، دوستت داشته باشم. دوست داشتن تو چيزي نيست كه از ياد آدم برود، كه از يادم برود.
نوشتن در هوايي كه از تو خالي است، هم ممكن است. ياد تو كافي است. و من به ياد تو بسنده ميكنم. تو من را خوهي بخشيد. مگر نه؟ نميخواهم خودم را در فراقت عذاب دهم و تو را به آرامش ساختگي برسانم. عجزم را كه نميخواهي ببيني؟ در تحمل چيزهاي سخت. سوختنم را. بيقراريام را هم. بيتابيام را كه همهشان از نبودن تو به جانم افتادهاند. به يادت بسنده ميكنم. همين كه ميدانم هستي برايم كافياست. با خيال تو زندگي ميكنم. آن را كه از من نميگيري؟ گاهي اوقات خيالت هم دست نيافتني ميشود. آنقدر كه دوري مرگ را در ثانيهي كه در آن هستم ميبينم. يعني مرگ تاوان همهي بودن من است با تو؟ يا اينكه تو را باز خواهم ديد؟ يعني اين است تقدير من و تو؟ مگر ما كار بدي كرديم؟ مگر كار بدي ميكنيم؟ ميداني، گاهي در مقابل تصميمهايي كه گرفتهام، احساس گناه ميكنم. اما اينها همه حديث دل است. حرف عقل چيز ديگري است. او همين را ميپسندد. ميگويد هم براي من خوب است و هم براي تو. تا بتوانيم بشويم خواهر و برادر شايد. يا دو تا دوست. كه بميريم براي هم. و شايد در فراق هم و از فراق هم. اما هيچگاه معشوق هم نباشيم. اين هفته، همين هفتهاي كه گذشت، تجربهي شيرين و سختي را اندوختم. اما به كمك يك دوست ناديده و زهر هجر چشيده، توانستم به آرامش برسم. آرامش قلبي براي ظاهر شدن در مقابل مردمان و اشكي كه در خفا به ياد گاهگاه تو ميچكد. آنگونه كه ميتوانم همواره به يادت باشم و هر بار با طراوت تر از قبل. يعني در من جاودانه شدي. دوست دارم سرم را بگذارم بر سينهي آن دوست ناديده و زهر هجر چشيده. او در اوج نگاه داشتن عشق را به من ياد داد. تو به او بگو دستهاي من را رها نكند. به پاس همراهياش، دستهايش را ميبوسم.
شنبهاي كه گذشت، چرا كسي به پايكوبي مرگم، شمع روشن نكرد؟
از وقتي دستهايش را گرفتم، يك چيزي مثل آتش از دستهايش وارد بدنم شد. دارد ميسوزاندم. سودابه دارم ميسوزم. از دستهايش. حتي الان كه نيستند، آتشش در جانم افتاده است.
امشب كارم را عملي ميكنم. اگر بخواهد اين طور به زندگي ادامه دهد، بيشتر آزار ميبيند. بايد خلاصش كنم. بايد خلاصش كنم.
دنگ دنگ توي سرم صدا بود كه فهميدم هنوز سر دارم. توي جا افتاده بودم. ساعت پيش دكتر مسكن تزريق كرد و رفت. فكر كرد چيزي نفهميدم. مسكنش فقط دردم را زيادتر كرد. حرفهايش هنوز توي سرم بود. تهديدم كرده بود. مسكن دكتر هم دردي را دوا نكرد. ميدانست براي قلبي كه انسانها را دوست دارد، تهديد كردن خيلي راحت جواب ميدهد. در لجبازي هيچكس حريفش نميشد. من هم شگرد خاص خودم را دارم. ميگفت با باباش تا دم مرگش قهر كرده بود. من را هم ميشناخت. ميدانست برايم مهم است. ولي ديگر مثل قديمها نبود كه بتواند در مقابل رد كردن درخواستش باز هم مقاومت كند. اين بار بايد ميجنگيد. يا با گريه و دعوا و هر وسيلهاي به خواستهاش ميرسيد و يا با خودش و زندگي قهر ميكرد. قهر كردن، خوشبينانهترين عكسالعملش بود. سرم را با دستمال محكم بستم و چمباتمه زدم زير پتو. اگر يك قدم ديگر به او نزديك ميشدم، چند قدم عقبتر ميرفت. بي اعتماد شده بود. به من و زندگي و همه چيز. دوست داشتم وقتي كه ميگويم نه، مغرور باشد تا اينكه بخواهد با گريه حرف خودش را به كرسي بنشاند. اينبار بايد توي بغلم گريه كند. او هنوز هشت سالش است.
ميخواهم سودابه را بكشم. خودش اين را از من خواست. او گريه كرد. من فقط سرم درد گرفت. حس كردم جمجمهام خالي است و يك نفر با چكش ميكوبد به ديوارهي گوش چپم. ميگويد اگر من را نكشي، خودم را از يك بلندي پرت ميكنم پايين. بايد خودم كارش را تمام كنم. دوست ندارم عذاب بكشد. او هنوز هشت سالش است. با كشتنش، حرف خودش را به كرسي مينشاند. ولي من نميخواهم با گريه و زاري به خواستههايش برسد. دوست داشتم مغرور ميبود و معبود. تا ذره ذره دورش بگردم و آب شوم. بهش بگوييد دوستش دارم.
اين هفدهمين بار است كه نامهات را ميخوانم. ولي ميخواهم همينجا با نامهات خداحافظي كنم. خطهاي نامه كج و معوج شدهاند و قسمتهايي كه چسب نخوردهاند، كم رنگ. نميخواهم بار ديگر راهي بيمارستان شوم. كلمههاي نامهات را با سيگار ميسوزانم. يك سيگار براي هر كلمه دود ميكنم. اين طور بهتر است. وقتي اثري از نامه نباشد، مجبور نميشوم تكههاي نامه را به هم بچسبانم. اولين بار كه نامهات را پاره كردم سه هفته پيش بود. نهمين باري كه نامهات را خواندم. خط اول را خواندم: ” دلم هوايت كه ميكند، ميروم توي حياط قدم ميزنم”. زير لب، خواهر و مادر زمين را جنباندم و نامه را جر دادم. پنج بار جرش دادم و تكه ها را به هوا پرتاب كردم. تكههاي كاغذ در باد رقصيدند و به سرعت به پايين افتادند. يازده تكه را سر هم كردم و يكي را باد برد. روي آن نوشته بود ” شمعدانيها را تكث” و پشت آن ” كه عصباني ميشد، ميت”.
تو وجودي؟ شكي؟ يا انكار؟
آنگاه كه دستهايم براي چيدن انار قد ميكشد و زمزمهاي از آن ميشنود، لب از تشنگي خيس ميكنم.
كسي طراوت بهشت انحناي گونهات را ميشناسد؟
تو ميداني آهوي چشمم سالهاست در فرار از كمان ابروانت ندويده است؟
تير نگاهت به كدام چشمم خواهد نشست؟
انگشتهايم ديگر به نوازش هيچ لالهاي سينهي دشت تنت را بالا نميرود.
تو بگو لب از كدام جوي سيراب كنم وقتي كه دمت در صورتم نميرسد كه گرمم كند.
حالا اين راه دور را دويدهام. از سه هفته پيش تا دو روز قبل كه از بيمارستان مرخص شدم. يك راست رفتم سراغ نامهات. ” مهران خوبم ميگذارم اين روزهاي گس بيتو بودن برايم تحمل پذير باشد … در كنجي دور خواهم نشست و به صحنههاي پيش رويم خيره خواهد شد با چشمها و گوشهاي باز و دهاني بسته” . ديگر نتوانستم ادامه دهم. نامه از دستم رها شد و توي حوض افتاد. خيره مانده بودم و خورشيد داشت جان ميداد. زرد و كم رمق و بينوا. به خودم كه آمدم، نامه را از آب برداشتم. اگر چسب نخورده بود، تمام رشتههايش در آب ميگسست. مثل بچه گنجشكي در دستم گرفتمش و به خانه بردم. خشك كه شد، بعضي از قسمتها به سختي قابل خواندن بود.
نميدانم چه سرنوشتي در انتظار من است. من هنوز بر سرنوشتم آگاه نيستم و نميدانم چه بلايي دارد سرم ميآيد. اينها را در سلامت كامل عقل و بهدور از هر گونه دلدادگي مينويسم. دوري از تو سخت است. سودابهي عزيز. موقع خواندن نامه، فقط صداي تو بود كه توي گوشم نامه را ميخواند. فقط صداي تو بود كه زمزمه ميكرد. حتي وزوز نسيم هم نميتوانست در گوشم جا داشته باشد. فقط صداي تو بود. و اكنون صداي من است كه ميخواند. اين را براي تو. تصميم گرفتم از اين شهر و اين كشور بروم. شايد ژاپن. شايد هم سوئد. يا شايد هم امريكا. بدون خداحافظي.
در كنار خطوط ” سیم پیام ”
خارج از ده، دو كاج، روئیدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانهی باد
یكی از كاجهای به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل كن
ریشههایم ز خاك بیرون است
چند روزی مرا تحمل كن
كاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو، دست از سرم بردار
من كجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تكانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیمها پاره گشت و كاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مركز ارتباط، دید آن روز
انتقا ل پیام، ممكن نیست
گشت عازم ، گروه پیجویی
تا ببیند كه عیب كار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تكرار بر خطر بستند
یعنی آن كاج سنگدل را نیز
با تبر، تكه تكه، بشكستند
يادت ميآيد باز باران توي جنگلهاي گيلان. تو ده ساله بودي و من زير باران خيس ميشدم تا بيايي و دستم را بگيري. بكشيام تا زير يك سقف چوبي و من بگويم «اين قطرهها از آسمان به پاي من افتادهاند. از آن همه غرور آمدند تا سجدهام كنند. حيف نيست شانههايم و موهايم بالش نرمي برايشان نباشد». و تو دستم را بگيري و با خودت ببري زير باران با ترانه با گهرهاي فراوان.
يادت ميآيد دو كاج را كه از محمد جواد محبت بود. در كنار خطوط سيم پيام. خارج از ده دو كاج روييدند.
سودابه جان. جاي تو خالي است و دلم برايت تنگ است. انگار خاليام از هر چيز و پُرام از تو. فيروزهي آسمان پشت كبود ابرهاست و گنجشكها لاي شاخ و برگ اين سروستان ميخوانند. انگار ميخواهد باران ببارد.
کاش می¬شد صفحه¬ای باز کرد و آن جا نوشت دوست مهربان من، دوستت دارم. می¬دانم می¬آید. از دور یا نزدیک می¬خواند و آهسته می¬رود. با لبخندی که صورتش را در سایه روشن غروب مهربان¬تر کرده است.
برایش بوی گل مریم می¬گذارم تا وقتی نیستم و آمد، به دام بیفتد. مریم¬ها با هر بار بوییده شدن، از بویشان کم می¬شود و او تا این¬جا را که بخواند، تمام بوی مریم¬ها را مال خود کرده است.
آن کاشکی که می¬خواستم، شد و تو به دام افتادی.
می¬دانی از این که هستی چقدر شادم و از این که ازتو بی¬خبرم چه اندوهی بر دلم نشسته است؟
سودابه جان
اگر کلاهت را قاضی کنی می¬فهمی که این نامه از سر دل¬تنگی است و نوشته¬هایی که خوانده¬ام، تاب من را از بین برده است.
قرارمان صبوری بود و بی¬قراری من هیچ توجیح عقلانی ندارد.
اگر این نامه¬ها را برای تو نمی¬فرستم به این دلیل است که می¬ترسم روزی از فرستادنشان پشیمان بشوم. شاید امشب تصمیم گرفتم این نامه را پاره پاره کنم.
ميخواهم عاشق بمانم. اما قبل از آن بايستي از تو، معشوقهام، اجازه بگيرم. خوشبختانه بلد نيستم از آن جملههاي سر تا پا تهي و زيبا بنويسم كه عشاق دبيرستاني آن را در سر هر كوچهاي و براي هر دختري به كار ميبرند. ميخواهم مال من باشي و براي من. همين اندازه خودخواهانه و از روي غرور ميخواهمت. تو را ميخواهم كه در خيالم ساختمت و از ترس مردم، در خال خودم پنهانت ميكنم. بيچاره مردم. نميدانند كه فقط بار كش اين منتاند. در خيالم تو را پرورش دادم. آنطوري كه من ميخواستم، تو را ساختم. ميبيني، تمامي فعلها مال « من» است. من ساختم و من خواستم. در خيالم. در ذهني كه بكر بود و تهي و البته عميق. نميدانم از كجا آن گودي بزرگ افتاده بود توي آن. من تا اين اندازه خودخواهم. همه چيز بايد براي من باشد. آنگونه كه دلم ميخواهد. نه آنگونه كه هست. اما بگذار شمهاي از آنچه در درون از تو دارم، براي خودم زمزمه كنم. بي آنكه كسي بويي از شخصيت تو ببرد.
كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم تو را
كيبودهاي نهفته كه پيدا كنم تو را
ميخواهم آنچه را براي خودم ساختم، در خيالم، مرور كنم. ولي هنوز اسم برايت انتخاب نكردهام. تو را چه صدا بزنم؟ مريم اسم زيبايي است. اما مريم قداست ويژهاي دارد. ياد مريم مقدس ميافتم و قداست مادرانهاش. نه. مريم اسم مناسبي براي تو نيست. دوست دارم براي تو، معشوقهي خياليام، كه براي درد و دل شنيدن و عشق ورزيده شدن ميسازمت و ابرويت را چنين پرداختهام و گيسويت را چنان، نام زيبايي بگذارم. اسمي كه من را آرام كند. ميخواهم باور كنم اين خيال، خام نيست. به من بگو كه سوداي شبانه و مستي نيمه شب من را از خود بيخود نكرده است كه بخواهم از عالم توهم چيزكي بنويسم. « فرشته» نظرت در مورد اين اسم چيست؟ تو نميخواهي حرف بزني؟ كاش در انتخاب اسم به پدرم ميرفتم. اسم من را در يك چشم به هم زدن انتخاب كرد. اين را سالها بعد، وقتي كه شش سال داشتم، مادرم گفت. بر عكس پدرم، من در انتخاب اسم وسواس دارم. ممكن است اسم فرشته تو را معصومتر از آنچه هستي، نشان بدهد. دوست ندارم تو فرشتهوار معصوم باشي. حق داري در دنيايي كه من براي تو ساختهام، سياه شوي. گناه كني. تو نميخواهي راجع به اسم خودت نظر بدهي؟ به هر حال براي تو ميخواهم اسم انتخاب كنم. اگر چه تو مال مني و من بايد اسم تو را انتخاب كنم. اما اين اسم، چيزي خواهد بود كه قرار است غريبهها هم تو را با اين اسم بشناسند. هيچ كس در انتخاب اسم خودش نقش نداشته است. با اين حساب، پس من خيلي هم خودخواه نيستم. حداقل ميخواهم در انتخاب اسم خودت شريك باشي. « ستاره» چطور است؟ از اين اسم خوشت ميايد؟ ولي ستاره خيلي دور است. بعلاوه با اين اسم، فقط شبها ميبينمت. فقط ميبينمت. هيچگاه دستم به تو نميرسد. با اين اسم، همانقدر از من دور خواهي بود كه از ديگران. ولي من ميخواهم روزها ببينمت و شبها صداي قلبت آرامم كند. خوابم كند.
تو را ميسازم كه عاشقت شوم. براي تو دنبال اسم ميگردم. بگذار چند تا اسم را كنار هم قطار كنم. بعد يكيشان را شايد بتوانم انتخاب كنم. مليحه اسم قشنگي است. ثريا هم مثل ستاره دور است. سمانه هم اسم زيبايي است. اصلا ميخواهي بروم اسم سوده را برايت بدزدم. حوصلهي دادگاه و ديوان را ندارم. من را در انتخاب اسمت به كارهاي زشت وادار نكن. يك چيزي را همين الان در مورد خودم كشف كردم. به نظرم، از اسمهايي كه با سين شروع ميشوند، بيشتر خوشم ميآيد. ساره، سميه، سحر. حتي از اسم نرگس هم خوشم ميايد. « سودابه» چطور است؟ اسمت را ميگذارم سودابه. چه خوشت بيايد و چه بدت بيايد. حالا كه در انتخاب اسم كمك نكردي، همين اسم را رويت ميگذارم تا خوانندههايم، تمامي ميلياردها خوانندهام، تو را با اين اسم بشناسند. البته خوانندهاي كه ندارد اين چند صفحه. اما نخواننده زياد دارد. تا دلت بخواهد نخواننده دارد. من هم بلدم چكار كنم. ناسلامتي مهندسم. نخوانندههايم را ميبرم توي آينه تا مغلوب شوند و بشوند خوانندههاي من. خوانندههاي اين چند سطر و يا چند صفحه. با اين حساب، من ميلياردها خواننده دارم و با اين همه خواننده در پوست خودم نميگنجم. عجب احساس شعف بيخودي. مگر نه؟ نميدانم چرا از يك لحظه از داشتن ان چند ميليارد خواننده، كه فقط در آينه وجود دارند، ذوقمرگ شدم يا به قول تو ذوقبلا شدم. اين جورياش را تا حالا نديده بودي. مطمئنم. اينطور كه معشوقهاي را در ذهنم بسازم و در دنياي واقعيام براي او بنويسم. برايش اسم انتخاب كنم و تكيه كلام هم داشته باشد. برايت خودم را زيبا كنم. به شكارت بيايم. در جايي دور از من، روي زمين، سكنييت دهم. برايت خودم را به آب و آتش بزنم. برايت بميرم. برايت … و حتي زمام و اختيارم را بدهم به دستت. طوري كه حتي نفهمم كي ضميرهاي او به ضميرهاي تو تبديل شد. ديدي؟ هر كاري كه ميخواستم براي معشوقهام انجام دهم، برايت انجام ميدهم. درست يادم نميآيد چطور عاشقت شدم. اما عاشقت شدم و ميخواهم عاشق بمانم. بلد هم نيستم از آن جملههاي سر تا پا تهي بنويسم كه آي، سوار سپيد ساحل آرزوهاي من؛ قلبم از آنِ تو. يك كلام به صد كلام. ميخواهم عاشقت شوم و ميخواهم كه مال من باشي تا هر كاري كه خواستم با تو بكنم. روحت و جسمت از انِ من باشد تا … . خوب است ديگر. جامعه عفت دارد و من بايد حريم را رعايت كنم. آن حرف هاي خصوصيمان باشد براي خودمان. گرچه من به اين قوانين پايبند نيستم. حتي به قانوني كه خودم وضع كنم. ميداني كه ميتوانم از همان غرورم استفاده كنم و بي آن كه از تو بپرسم، عاشقت شوم. گيرم پنهاني. اصلا چرا بايد در خيالم تو را پنهان كنم. مگر مردم ترس دارند. مردم كه خوانندههاي من هستند. چرا بايد از مردم بترسم. اصلا چه كسي گفته است كه من از مردم ميترسم؟ اگر ميترسيدم كه تصميم نميگرفتم تو را از ذهنم، از خيالم، از ميان تصوراتم خارج كنم تا در دنياي واقعي صاحب شخصيت باشي. گم شوي. دنبالت بگردم. اتفاقها خارج از كنترل هر كسي رخ بدهند. با جمعي آشنا شوم و تو پنهان در ميان آن جمع، از دور، راه خانهات را به من نشان بدهي. مثل ستاره به يك باره بدرخشي و پس از آن فروغ چشمكزن، كه فقط يك بار به من تابيد، از جلوي چشمم ناپديد شوي. تازه آنوقت از خواب بيدار شوم و بفهمم باز هم دير به مدرسه رسيدهام.
پس از آن برق خيره كننده، گاهي، در شب، تو را از خيالم، با يك خودكار آبي مدل الگانس، به روي كاغذ ميآورم. نميخواهم به كار هر شبم تبديل شود. فقط گاهي. گاهي كه هوس ميكنم با تو گفتگوي كوتاهي داشته باشم. امشب اولين شب گفتگوي من و تو بود. البته گفتگويي در كار نبود. من گفتم و تو شنيدي. رو به روي من نشستي و برّ و برّ من را تماشا كردي. نه در انتخاب اسمت كمكم كردي و نه براي رفع خستگي امروز من و نه براي دلِ تنگ من و نه براي دلخوشي من و نه براي عاشقتر كردن من ب خودت و نه براي محبت كردن به من و نه براي ارام كردنم و نه براي آوردن لبخندي هرچند نازك و نرم بر لبهاي خشكيدهي من و نه براي زندگي بخشيدن به من و نه در انتخاب زمان فعلهايم و نه در تغيير سليقهي من و نه در نشانه گذاريهاي متن و نه و نه و نه ميبيني كه فعلهايم و نشانههايم و جملههايم حال خوشي ندارند و نشان از حال خسته و دلي تنگ دارند. دلي تنگ و حالي خراب و چشمي خمار و حافظهاي تحليل رفته. يادم نميايد چرا تو را كيلومترها دور تر از خودم در شهري ديگر و استاي ديگر سكني دادم. دوست دارم قبل از اينكه حافظهام به كلي از بر باد برود، بنويسم. به هر حال امروز سه شنبه است. نهم آبان از هشتاد و پنجمين سال بعد از هزار سال و سيصد سال. راستي، چرا نبايد كسي از شخصيت تو چيزي بداند؟ بايد بدانند. بدانند بر من چه گذشته است كه موهايم سفيد شده است. بايد همهي مردم، همهي خوانندههايم بدانند. من كه از مردم نميترسم. و تو ساختهي خيال مني و اسمت سودابه است. بگذار مردم بدانند و ببينند چه درخششي من را از خود بي خود كرد و من عاشق چه معشوقهاي شدهام. بگذار با خودم و با خودت صادقتر باشم. من از مردم ميترسم. اما ميخواهم براي يكبار هم كه شده است، بر ترسم غلبه كنم. يادم ميآيد گفتم در خيال خودم پنهانت كردم و در خيال خودم تو را پرورش دادم. در همان اوايل نوشتهام اينرا گفتم. برگرد يك نگاهي بينداز. ميتوانستم بگويم در خيالم به جاي در خيال خودم. چه فرقي ميكرد. اما چون ميترسيدم، از همين مردم، سعي كردم تاكيد كنم كه اين خيال من است. مال من است. و كسي نتواند خيال من را بدزدد. نميدانم از چييه اين مردم ميترسم. فقط ميدانم كه ميترسم. با همهي اين ترس، بايد اعتراف كنم به گناهم. در خيال من، تو آسيب خواهي ديد. آنجا، جاي امني براي تو نيست. شايد براي همين است كه ميخواهم تو را بنويسم. همان زجري كه من ميبرم تو هم بايد ببري. سوار بر همهي دردها و رنجهايت. بگذار داد بزنم. معشوقهي زيباي خيال من، دوستت دارم. تو بايد اين مسير را طي كني. راهي بسيار سخت. من يك هفته همراه تو خواهم بود و يا شايد مقداري بيشتر. اما به زحمت به يك ماه ميرسد. بله. من دو روز و چهار ساعت در پيش تو خواهم بود. همين.
عنوان اين نوشته را ميگذارم « اولين شب تشويش» كه اگر با قانون خودم از توي آينه بخوانمش ميشود « آخرين روز آرامش»
اگر خواستيد من را صدا بزنيد، بگوييد مهندس شفق. همان اسمي كه ديگران من را با آن اسم، صدا ميزنند. سلام. مدتي است كه اينجا را ميخوانم. از مدير اين جا اجازه گرفتم من هم بنويسم. شفق هستم. تاريخ مرگم دوازده مرداد هشتاد و پنج است. ميتوانيد بياييد توي آينه و به جاي شمع و خرما، در آن تاريخ، هديهي تولد بياوريد و شيريني و ميوه بخوريد.