گاهي اوقات، هوايي ميخواهيم كه نفس بكشيم و زميني كه رويش قدم بزنيم. تخمهاي كه بشكنيم و حرف بزنيم و حرف بشنويم. همسري كه همراهمان باشد و سفرهاي كه دورش بنشينيم و كنترل تلوزيوني كه هي كانالها را بالا و پايين كنيم. اگر دست داد، قليانكشان را بنشانيم زير درخت توي حياط و بچهها را بنشانيم پاي دبرنا و منچ و يكي را با كتاب سرگرم كنيم و ديگري را با نقاشي. گاهي اوقات، رفيقي ميخواهيم كه بزنيم پس كلهاش و چار تا بد و بيراه بهش بگوييم و نگوييم كه دوستش چقدر داريم كه اگر نبود، چقدر دنيايمان سختتر چقدر ميگذشت. از ميانشان، كساني باشند كه شايد سال تا سال نبينيمشان. ولي همين كه هستند، اميد را در دلمان روشن نگه ميدارند. گاهي اوقات، هوا براي نفس كشيدن كم ميشود و زمين براي راهرفتن، سخت و ناهموار و رفقا در پي زندگي كند و آهستهي خويشاند و سينهاي نيست كه غمت را و سرت را روي آن بگذاري و هاي هاي خالي شوي از درد و رنج. شايد نبودن يكي از همانها كه بايد باشد، سبب درد است و حالا، يكمرتبه، نيست و حفرهاش در سينهات تهي و دلت از نبودش تنگ. پدر ميرود. مادر و برادر. شايد فرزند و مو و جواني و پول و سوي چشم.
گفت خیلی خوششانس بودی امید که هانیه گیرت آمده.
گفتم من شانسی زن نگرفتم. هانیه رو بعد از شناختن به همسری برگزیدم.
ادامه دادم تو شاید شانسی زن گرفته باشی اما من شناختم و انتخاب کردم.
واقعیت چیز دیگری بود. هانیه اولین کسی بود بعد از هشت نفر قبلی، که به محض دیدناش، دلم لرزید. چراغی در دلم روشن شد و فهمیدم انتخاب خداست. هر لحظه که از آن تاریخ پنج هشت مبارک میگذرد، به خواستههای دلم و ویژگیهای رفتاری و اخلاقی هانیه که نگاه میکنم، رفتارها را که میبینم و خواستههایم را که بهیاد میآورم، بیشتر عاشق میشوم و بیشتر میفهمم خدا بغلم کرده است.
دل ما به دور رويت ز چمن فراغ دارد / كه چو سرو پايبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس / که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم / تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله / به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن / مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
به فروغ چهره زلفت ره دل زند همه شب / چه دلاور است دزدی که به شب چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم / که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزد ار چو ابر بهمن كه بر اين چمن بگريم / چمن آشيان بلبل بنگر كه زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ / که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
روي تو چراغ خانهي من است بيا.
… و من رقاصي شدم در بركهي خشك كه باد از هر طرفش ميآمد و موهايم را ميبرد. شب شد و ديوانگي بر من چيره شد. تو كه ماهي نيستي كه با وسوسهي باران، سر از خاك بركه بيرون آورده باشي؟ و من قطره آبي شدم در دهان تشنه ماهيايي كه خطوط مشبك بركه را قدم ميزد و به آسمان نگاه ميكرد. مگر اين رود، در اين روز، از چشمهي بالا دست سيراب نميشد؟ – نه نميشد. الان كه روز نيست. اين سكوت، از سردي شب است و اين باد، زايندهي ابرهاي بيبار و اين رود؟ گفتي رود، اين رود زايندهروديست كه حالا بهجاي آب، خشكي ميزايد. ولي ماهي بيچاره!… من اين شب را نميخواهم. من روز ميخواهم. من از بد شگوني شب بيزارم. بيزارم. يك نفر نورافكن را …
.
.
.
قصهگو، عصايش را در هوا چرخاند. چرخي زد و ايستاد. قدمي برداشت و سكوت قهوهخانه را گرم كرد: بيا در رنگارنگ پاييز، خشخش برگها را بپا كنيم. بيا در كلبهي كوچكمان، مرغ ساكتِ هم را زير بال و پر بگيريم. شبها بميريم و صبح، زاييدهي هم شويم. بيا پاييز را بهار كنيم كه بهار، بيتو پاييز است. بيا در خشخش برگها، جغرافياي فصلها را عوض كنيم. زمستان در گرمي آغوشت، چلهي گرم تابستانم شود با ميوههاي رسيده. آب خنك چشمهي بالادست، سيرابم كند. تابستان در سفيد سينهات، زمستان شود و باد، رقصنده با وزش موهايت. بوز. باد شو. متحرك. با هيجان. بهارم را رنگارنگ پاييز كن. زمستانم را تابستان، پاييزم را بهار. بريز. آب در كاسهي دستانت، ماهيام كن ميان دستانت. ميخواهم شيار ناموزن دستهايت را قدم بزنم. ماهيام باش، لغزنده در دستانم. و من غواصي شدم در آب چشمانت. صياد مرواريد. لغزنده، رقصنده با وزش موهايت. شكارم كن. صيدي كه قرارش، چشمهاي توست و فرارش از چشمهاي تو. مگر جز اين روزهاي شيرين، شبهاي …
نفهيدم با كدام لبخند شادي و با كدام غمناك
ولي فهميدم بايد با چيزي وداع كنم
شايد با يك ستارهي پنجپر و ساعد سيمين ساقش
پنج شنبهي 5 سالگي ِ عصر داغ امروز مرداد
گم شده است
در ساعت پنج عصر
چهارده سالي ميشد كه نديده بودمش. معلم بازنشستهي دورهي دبيرستانام را ميگويم. بگذار جمعشان كنم. دو تا بودند انهايي كه بعد از چهاردهسال، دوباره ديدارشان عيدي امسالام بود. تلفن زدم به چندتا از بچهها و از هركدامشان خواستم نقش رسانه را ايفا كنند تا به يك تعداد حداكثري برسيم. هشتنفر، مجموع همهي كساني بود كه صبح روز هفتم فروردين هزار و سيصد و نود و دو ميهمان خانهي آقاي مروتدار شدند. از اين جمع، دو نفر آخوند شده بودند كه يكيشان درسهاي خارج را داشت زير نظر اقاي شبيري زنجاني به پايان ميرساند. دو نفر ديگر مهندس عمران بودند. دونفر مهندس مكانيك، دو نفر مهندس برق كه يكيشان آژانس تاكسيهاي شهري راه انداخته بود. ميگفت از وقتي كارهاي پيمانكاري به گل نشسته، به اين شغل روي آورده. هفتنفر متاهل، شش نفر پدر و يك نفر به شدت چاق شده بودند. پدرها همه، دختر داشتند. هفت نفر از يك كلاس و يك نفر از ان كلاس ديگر و هيچ كس از ان ديگر كلاس بودند. معلم رياضي سالهاي دبيرستانمان شاد و بازنشسته شده بود. حتي چشمهايش هم ميخنديد.
عيد شما هم مبارك
بعد از ظهر، آقاي صبري در را بر رويمان گشود. آخوندها نتوانستند بيايند و بهجايشان چهارنفر ديگر به جمع ما پيوستند كه يكنفرشان معلم شده بود و دوتاشان مهندس كامپيوتر و يكي ديگرحسابدار بود و مديرعامل شركتي كه نمايندهي شركتي معروف در شرق. معلم فيزيكمان مثل قبل بود. چهرهاش كمترين تغييري نكرده بود. او هم ذوق در چشمهايش نمايان بود. تا به حال، به اين شدت، غافلگير نشده بود انگار. عكسهايي كه مهدي از ان سالها اورده بود، خاطرات را براي همه زنده كرد.
دو روز قبلترش، بعد از بيست سال، به خانهي همسايهي قديممان رفتيم كه با پسرهايش همكلاس و همبازي بوديم. مهاجر بودند و سي و چهار سال ميشد در ايران ساكن بودند. خانوادهاي گرم و صميمي و پرتلاش.
اما فرصت دست نداد تا اين خجستگي تكميل شود و بعد از هيجده سال، معلم ديگرم را ببينم. چند كلامي صحبت، از پشت خطوط پيام، تنها ارتباطي بود كه برقرار شد. دستهايش آقاي قدرتنما، معلم رياضي دورهي راهنماييام بوسيدنيست.
به ياد تمام روزهاي رفتهي ياد
نميدانم چرا دلهاي آدمها كه به هم نزديك ميشود دوست دارند صداي هم را بشنوند. نزديكتركه ميشود ميخواهند روي هم را ببينند. نزديكتر كه ميشود، ميخواهند دست هم را بگيرند و با هم زير باران قدم بزنند. نزديكتر كه ميشود، از چسبناكي و تنگي، خيس ميشود. و باز نزديكتر كه ميشود به يكباره انقدر نزديك ميشود كه ميتوانند از هم دور شوند. ديگر صدا و صورت و دست و قدم زدن با يكديگر، اينقدر شفاف و زيبا ديده نميشود. نميدانم. شايد دليلش ايناست كه تبديل به عادت ميشود. لعنت به عادت. لعنت به هر چه عادته. لعنت به عادت. عادت. بشمار. چه ماهانهش و چه سالانهش. لعنت به تمام عاداتي كه باعث ميشوند زيباييها پنهان شوند. لعنت به تمام عاداتي كه باعث ميشوند معجزهها ديده نشوند. لعنت به تمام عاداتي كه زيبايي يك لبخند را در پس چهرهي محبوب، محو ميكنند.
در مورد من و تو مساله اينطور نيست. قبل از آنكه دلهاي ما به هم نزديك شود، قبل از اينكه دلي بدهم و دلي بگيرم، نور، اولين تصوير از صورتت را با سرعت 299702547 متر بر ثانيه در پردهي شبكيهام انداخت. چشم من آن تصوير را براي مدت چهار صدم ثانيه روي پرده نگاه داشت. هرچه تلاش كردم اولين فوتونهاي انعكاس نور تو را در چشمم براي هميشه تثبيت كنم نشد. بيش از آن، در توانش نبود. حرارتي كه نور به سلولهاي مخروطي منتقل كرد، توان آنها را ربود. تلاش من براي حفظ اولين نقش از چهرهات بينتيجه ماند. بعد از آن، با سرعت تقريبي يك ماخ، صدايت پردهي گوشم را به آرامي مرتعش كرد. اين اتفاقات به قدري سريع بود كه واكنشهاي دروني من را تحت تاثير قرار داد. چيزي در دلم لرزيد. با خودم گفتم “به خودت مسلط باش مرد”. كسي از درون من داشت از من ميگريخت و به تو پناه مياورد. دستپاچه شده بودم. صدايم مرتعش شده بود. چشمهايم دوسو ميديد. به زحمت، “خود”ي را كه داشت ميرفت كه از دست برود، جمع و جور كردم. چشمهايم را بستم. پرتوهاي نور بينتيجه به پشت پلكهايم ميكوبيدند. گوش ديگرم را دروازه كردم تا ماندگاري صوتيام به حداقل برسد. سينه را صاف كردم و صدا را در گلو پيچاندم: “تصميم به ازدواج داري؟” عجب سوال احمقانهاي. هول نشو اميد. ديوانه! اگر تصميم به ازدواج نداشت كه الان تو اينجا نبودي. با همان صدا، اما رساتر، ادامه دادم “ميخواهي همينطوري سكوت كني؟” براي دومين بار، لبهايت را تكان دادي “من بايد شروع كنم؟” دوباره دلم ريخت. چشمهايم اينسو و آنسو دويد. كسي از درون من گريخت. آن موقع بود كه فهميدم “خود”ي باقي نمانده.
ساعتي گذشت. واكنشهاي شيميايي درونم را فرو نشاندم. ولي چيزي در من تغيير كرده بود. فوتونهاي نور متصاعد شده از تو مدام به چشمهايم نوك ميزدند و من به ضرباهنگ آنها و لبهايت عادت كرده بودم. اعتياد بود؟ اعتياد نبود. قافيه را باخته بودم؟ اين اولين بار نبود كه به خواستگاري كسي ميرفتم. چنين حسي را تا كنون تجربه نكرده بودم. قافيه را نباخته بودم. سعي كردم چيزي بروز ندهم. ولي تو خود ميدانستي با من چه كردهاي. قافيهام را ربوده بودي و همزمان كه به چرخش نود درجهاي پاچهي شلوارم در دلت ميخنديدي، جسد نيمهجان و زخمي من را به سمت دو خط موازي دلچسب روانه كردي.
صداي خندهات كه پيچيد توي گوشم، سرم را بالا آوردم. به دنبال صدا، چشم دواندم توي اتاق. صدا قطع شد. جلوي آينه خبري از تو نبود. بچه شده بودي و هواي قايمباشكبازي به سرت زده بود. صدايت زدم. هرچه گوش كشيدم، صدايي نيامد. دوباره سرم را انداختم روي كتاب. چند لحظه كه روي كلمهها چشم دواندم، دوباره صدايت را شنيدم. صدا در مركز جمجمهام، جايي بيبعد، شنيده ميشد. مركز نشر صدا قابل تشخيص نبود. دوباره، و به ناچار، به سمت اتاق نگاه كردم. “با مني فروغ؟” جوابي نيامد.
مقداري قارچ خُرد ميكنم. ميريزم توي تابه. تابه روي اجاق گاز. چرخاندن شير گاز تا نيمه، جرقه ميزند و گُر ميگيرد. روي مبل نشستهاي و نگاهت به اشپزخانه است. منتظر آماده شدن غذاي حاضري هستي. با گوشهي چشم زير نظر دارمت. سر نميچرخانم تا تو همانطور بيمهابا، با چشماني كنجكاو، حركات من را زير نظر بگيري. ساعت به ده نرسيده است. شبكه پيام، صداي مجيد اخشابي را از بلندگوهاي تلويزيون پخش ميكند. برنامههاي شبانهي راديو سالهاست مشتري قديمياش را از دست داده است و امشب، با حضور تو، دوباره من را مهمان كرده است. غذا كه آماده ميشود، تو نيستي.
صداي تلويزيون را زياد ميكنم. صداي تو رفته است. عليرغم اصرار سميه، حاضر نشدم امروز را مهمان او بشوم. ترجيح دادم مرغ كرچ نشسته بر روي كتابهايم شوم. در خانهاي كه نميگذارد حواسم متوجهي جوجههاي ده روزهام بشود، بو و صدا و احساس حضورت را همراه با كلمههاي كتاب به چشمهايم ميكشم.
اينبار كه ببينمت، ستارهها را تا چشمهايت پايين ميآورم. يقهي كتم را تا زير لالهي گوش بالا ميآورم. همينطور كه دستانم توي جيب كت، سردشان است، چانهام را بالا ميآورم و تو، پيشانيات را تا مقابل لبهام كه غنچه شدهاند، پايين ميآوري. غنچه، روي پيشانيات ميتركد و صدايي ايجاد ميشود. دست راستم را به سمت درخت كاجي كه دورتر و بزرگتر است، نشانه ميروم و به يكباره، شروع ميكنيم به دويدن. به درخت كه ميرسيم، بخار گرمي از لبهاي نيمهبازت خارج ميش. لبهايت را ميبينم كه بريده بريده باز و بسته ميشود. لبخند انتهايش، به لبقند بدل ميشود و دستانم دور بازوانت حلقه. حجم گرمي ميان دستانم را پر ميكند و بخار نفسهايت، لالهي گوشم را گرم.
شبها سر بر بالش ميگذاشتم و نگاهم روي سقفِ ساكتتر از مرده خشك ميشد. خنثي و بيرنگ. با سايههايي كه ميامدند و هيچگاه نميآمدند. روي سقف، دراز ميشدند و قبل از آنكه روي جسم من بيفتند، به ناگاه، نيست ميشدند…
… و من غواصي شدم در ميان كلمهها. آن موقع هنوز لب نگشوده بودم و فقط انگشتهام بود كه ضرب ميگرفت و چشمهام كه دودو ميزد روي سياهههاي متنها تا راهي باشد براي غوطهور شدن در آن دريا. دلت گرم بود و نرم. از نگاهت وارد شدم و رسيدم به سويدا. همان جعبهي سياه. خواستم كشفش كنم. كلمه ريختي روي صورتم و توي دستم. نگاه كردم و خواندم و خواندم و چشمهايم با دلت آشنا شد. كشف رمز آن جعبه يك كار شبانه روزي بود. نميتوانستم از راهي كه آمدهام برگردم. و من به دنبال بازگشتن نبودم. ناگهان موجي آمد و من را كوباند به سنگ و ديوار. خواستم فرار كنم. دور و برم ميلههاي قفس ديدم.
بيست روز گذشت.
اين پا و آن پا كردن فايده ندارد. تو كه ماهي نيستي كه به دنبال چالهي آب باشي براي شنا كردن. من ماهي شدم در چالهي دستت و وقتي شك برت داشت كه “اين زنداني تمايل به رهايي ندارد؟” مرغي شدم ساكت، نشسته بر تخمهاي بيست و پنج روزهاش. و باز كلمه ريختي و مهربان شدي و من از دلتنگي درآمدم. دفترم را باز كردم و برايت نوشتم دوستت دارم. پرسيدي چه قدر. گفتم آنقدر كه …
… و من رقاصي شدم در بركهي خشك كه باد از هر طرفش ميآمد و موهايم را ميبرد. شب شد و ديوانگي بر من چيره شد. تو كه ماهي نيستي كه با وسوسهي باران، سر از خاك بركه بيرون آورده باشي؟ و من قطره آبي شدم در دهان تشنه ماهيايي كه خطوط مشبك بركه را قدم ميزد و به آسمان نگاه ميكرد. مگر اين رود، در اين روز، از چشمهي بالا دست سيراب نميشد؟ – نه نميشد. الان كه روز نيست. اين سكوت، از سردي شب است و اين باد، زايندهي ابرهاي بيبار و اين رود؟ گفتي رود، اين رود زايندهروديست كه حالا بهجاي آب، خشكي ميزايد. ولي ماهي بيچاره!… من اين شب را نميخواهم. من روز ميخواهم. من از بد شگوني شب بيزارم. بيزارم. يك نفر نورافكن را …
… و تو از من خواستي غصه نخورم. پنج شب گذشت. و من دلم را يلدايي كردم براي ادامهي شبگوييهاي قصهگوي پاييز. آنگاه كه صحنه عوض شد و من، آدم ديگري شدم و تو!
قصهگو، عصايش را در هوا چرخاند. چرخي زد و ايستاد. قدمي برداشت و سكوت قهوهخانه را گرم كرد: بيا در رنگارنگ پاييز، خشخش برگها را بپا كنيم. بيا در كلبهي كوچكمان، مرغ ساكتِ هم را زير بال و پر بگيريم. شبها بميريم و صبح، زاييدهي هم شويم. بيا پاييز را بهار كنيم كه بهار، بيتو پاييز است. بيا در خشخش برگها، جغرافياي فصلها را عوض كنيم. زمستان در گرمي آغوشت، چلهي گرم تابستانم شود با ميوههاي رسيده. آب خنك چشمهي بالادست، سيرابم كند. تابستان در سفيد سينهات، زمستان شود و باد، رقصنده با وزش موهايت. بوز. باد شو. متحرك. با هيجان. بهارم را رنگارنگ پاييز كن. زمستانم را تابستان، پاييزم را بهار. بريز. آب در كاسهي دستانت، ماهيام كن ميان دستانت. ميخواهم شيار ناموزن دستهايت را قدم بزنم. ماهيام باش، لغزنده در دستانم. و من غواصي شدم در آب چشمانت. صياد مرواريد. لغزنده، رقصنده با وزش موهايت. شكارم كن. صيدي كه قرارش، چشمهاي توست و فرارش از چشمهاي تو. مگر جز اين روزهاي شيرين، شبهاي …
چشمهايم را ميبندم تا بهتر يادم بيايد. يك روز پاييز بود كه بهار شد. يك روز بهاري در بيست و پنجم پاييز.
عيبي دارد مگر؟ بگذار همه بدانند. دوست داشتن كه جرم نيست. گناه نيست. عيانكردنش هم. بيان كردنش هم. گيرم كه باشد. دلم ميخواهد گناه بكنم. بگذار از ميان حروف، كلمه بسازم تا به كلمهي تو برسم. دو تا “ها” كه دم به دم هم ميدهند و خلقتي ميآفرينند. دو دست و دو پا و دو گوش و دو سينه و دو چشم. دو تا “ها”ي دو چشم بغلت كنند. مثل دو تا دست كه در هم قلاب شدهاند، احاطه كنندت. بخيسانندت. مثل لبهي پاكت نامه با نوك زبان. بغلتانندت. بدوانندت و بوي برف نشسته بر سينهي درختان پارك را به مشامم برسانند. عيبي دارد مگر؟ بگذار همه بدانند دو تا دست براي چه در هم قلاب ميشوند. بگذار در اين جمله، يك در ميان بودن انگشتان را حس كنند. و در جملهي بعدي بگويم برفي كه تو رويش دويده باشي، بو دارد. بوي تو كه از روي برف گذشته باشد، رنگ دارد. برف بو ميپراكند و بوي تو سفيد است. بگذار به همه بگويم من تو را بو كردهام. من يك انسان را بو كردهام. بويش در حياط كوچك سفيدِ پارك، رنگ داشت. رنگِ سفيد حياط آن روز پارك، بو داشت. سرما داشت. هاه. دو هاهِ گرما بخش كه در هم بدمند و دستها را گرم كنند. كه قلاب شوند. كه خلقتي از سر بگيرد . كه تخمي كاشته شود. و دو چشم سر تا پاي تو را در بر بگيرند با دو هاه كه از گلوي تنهاي تبكرده بيرون آمده. هه. به همين سادگي.
مدام ميپيچد توي دهانم كلمهي زيباي اسمت. با يا بي صفتهاي رسيده به انتهاي آزاد آن. صفتهاي شيرين و ناز و عزيز. به طعم لواشك و رب ميوههاي تابستان. ترش و آبدار و غليظ. نميدانم چرا همين الان تشويش و تب و ارتعاش افتاد به لبهايم. تند و بيوقفه. صدايت ميزنم و كلمه ميشوي خارج از قفس دهانم در پرواز. به محض آنكه آرام ميگيرند، صداي تو ميرسد به گوشم. به راست ميچرخم كه ببينمت، گوش چپ را پر ميكني از شعر و كلمه. تو اين همه كلمه بودي و من تو را به يك نام صدا ميزدم؟ بادبانها را به راست بچرخان كاپيتان. هفت درجه كاپيتان.
آن روز سهشنبه بود. من بودم و اولين سهشنبهي بيستوسهي پنج. آسمان آن لباس سورمهاياش را به تن كرده بود. ساعت گذشته بود از هشت و بيست وپنج. و من در يك گوني قهوهاي چهارخانه، سبك شده بودم و خيس. تند راه ميرفتم و پاهايم زمين را لمس نميكرد. مدام ميپيچيد توي گونيام وزوز بادي كه از آن سمت شمشادها ميآمد. قرار بود ياس باشد. ولي لامصب مثل مار چمباتمه زده بود و هرچه تندتر ميرفتم ديرتر ميرسيدم. انگار ميآمدم تو را ببينم. و تو بادبان را به سمت جزيرهي متروكهام چرخاندي و من دور ميزدم مار بزرگ و خوش خد و خالي كه چمباتمه زده بود و راه من را دور كرده بود.
هنوز آرزويش تازه است. خاطرهاش هم بوي نان تازه از تنور درآمده ميدهد. آنموقع نميدانم چرا دلهره داشتم. هنوز هم هر وقت ياد آن ميافتم دلهره ميافتد به دلم. شاد بودم و يك مزهي شيرين زير زبانم آمده بود. شانس بزرگي بود كه كشتي تو لنگر انداخته بود و جزيرهام خلوت و از تابش خورشيد روز، گرم مانده بود و ناظر ما يك تكيهگاه سيماني بود. تو لب جنباندي و كلام شكل گرفت و قدم زديم و كشتي به راه افتاد و در مقابل نيمرخ تو وزيرم پياده شد. مثل مار چمباتمه زده بود و لبهايم جنبندهي آرامي شد كه ميوهاي شيرين مزهمزه ميكند. ميخواهم قبل از رسيدن، صدايت كنم. و بينمان را با كلمه پركنيم و باد بپيچد توي گونيام و صدا از حنجرهات بيرون بيايد و من ميوهات را گاز بزنم و تو قصه بگويي برايم و بخواهم اين مار را كه چمباتمه زدهاست، بيدار كنم.
حيف نيست در اين باران چتر دستم بگيرم؟ يا در پناه ديوار راه بروم كه خيس به شركت نرسم؟ گيرم كه خيس به شركت برسم. مگر چند بار در سال بهار است و صبح باران ميآيد؟ و هوا اينقدر جان ميدهد براي عميق نفس كشيدن. آنچنان عميق كه تا چند روز نياز به نفس كشيدن نداشته باشي. و من آرزو كنم كاش پا به پاي من قدم ميزدي و خيس ميشدي و چتربهدستها به خيس شدنمان حسود ميشدند. و باران چتر موهايت را ميريخت روي پيشانيت خيس.
اصلا مگر چند بار در سال دوست، سال نو را به من تبريك ميگويد و چند بار بهانه براي پيغام دوست مهيا ميشود و من كه ماهها بود گمش كرده بودم، از شادي پيغامش برگي بارانخورده شوم سبز. بدانم نگاهم ميكند. برنگردم به سمتش تا نيمرخش را پشت درخت پنهان نكند. دوست داشته باشم ازنگاه دزدكياش كم نشود. او با روش خودش از جايي امن نگاهم كند و من با روش خودم، وقتي كه رفت، عطر حضورش را بو بكشم. نداند چه راه درازي ميروم تا برايش آرزوهاي خوب بكنم. مگر چند بار ميشود كه اين هوا باراني ببارد كه موش آبكشيدهام نكند و يا بيشتر از كثيف كردن شيشهها ببارد؟ و آسمان آن بيشهي كبودي شود كه به جنگل و دريايي كه بينشان هستي، حسود نشوم. و آرزو كنم و دلم بخواهد كنارم، جايي براي قدم هاي تو باز بگذارم و همپاي تو قدم بزنم. من كه ميگويم احتمالش خيلي كم است. يك چيزي نزديك صفر.
دستت را به من بده. قدم به قدم، نفس به نفس با هم ميرويم. دستت را ميكشم. يك قدم جلو ميآيي. يك قدم جلو ميروم، دستت را ميكشم. ميرويم تا صفحات كتاب. اين كتاب را با هم مينويسيم.”كلمه” دارد و “تركيب تازه”. “بياموزيم” دارد. “جاي خالي” دارد. “پرسش” دارد. چند كلمه من مينويسم. چند خط محبوب و چند صفحه هم تو بنويس. اين كتاب تو است. نميخواهي خودكارت را بياوري؟ با خودكار بنويس. اگر چيزي به اشتباه نوشتي، روي آن يك خط بكش. گاهي اوقات لازم است روي كل يك جمله يا يك پاراگراف خط بكشي. اشتباهت را پاك نكن. عبارت اشتباه بايد هميشه جلوي چشمت باشد تا تكرار نشود. خوب نيست مدام در زندگي اشتباه كني. اشتباه بيشتر از يكبار يعني حماقت. من دوست ندارم احمق جلوه كنم. بي شك تو هم همينطور هستي. اينطور نيست؟
گاهي وقتا لازمه شكسته بنويسي. فك نميكني شكسته نويسي بيشتر به دل ميشينه؟ آخه حرف مستقيم دله كه مستقيم مياد و روي كاغذ ميشينه. سعي كن شكسته ننويسي. اگر چه شكسته نويسي نزديكتر به گويش است. ولي گفتن جايگاهي دارد و نوشتن جايگاهي. گوينده در گفتن از ابزارهايي استفاده ميكند كه در اختيار قلم نيست. شنونده با خواننده تفاوت دارد. ديدهاي وقتي كه توي دفتر خاطرات كسي يواشكي سرك ميكشي، رغبتي براي بار دوم خواندن نداري؟ چون مستقيم و با زبان دل در حال صحبت ميشود. بيا بالاتر. از اين بالا متن طور ديگري ديده ميشود. تو كه نمي خواهي متن يكبار مصرف بشود؟ خودكارت را بردار و اولين جمله را بنويس. حالا كه ميخواهي در نوشتن كتاب خودت نقش داشته باشي، سعي كن موثرترين نقش را داشته باشي. تا حالا چند كتاب خواندهاي؟ فكر نميكردم نوشتن به قدر خواندن در من تاثير بگذارد. نوشتني كه در دفتر خاطرات باقي نماند و آزادانه در معرض خوانش ديگران بگذارمش.
گاهي دوست دارم داستان بنويسم. داستان كوتاهي كه در مترو اتفاق افتاد. گاهي كه براي محبوب مينويسم، نغمه ميشود و ياد و نامه. گاهي دست محبوب را ميگيرم. با خود ميبرمش توي داستان. آنجا هر بلايي كه بخواهم سرش در ميآورم. آنجا ساكت و بيپناه است. گاهي هم طغيان ميكند. شورش ميكند. جار و جنجال ميكند. ولي همه را در درونش خفه مي كند. داستان است ديگر. شايد مقداري از آشوبش لكه خوني روي كتاب بيندازد. تو هم در نوشتن خودت را به دست ذهنت بسپار.
بيا تو را با محبوب آشنا كنم. محبوب در يك لحظه، در ميان كلمههاي من متولد شد. مثل لبخندي كه روي لب ماه، هلال نازكي ميشود. به همين سادگي. ولي آن لحظه ماهها طول كشيد. محبوب حاصل لحظههاي من و نغمههاي من است. همآغوشي لحظهها و نغمهها و همخوابگيشان توهم نيست. محبوب كلمهها را بو كشيد و من تخم تركيبهاي تازه را در او كاشتم. بيا به يمن قدمهاي محبوب جشن كوچكي بگيرم … .
صبح كه بيدار شدم، داشت باران ميآمد. اين نان در تنورم بود. هنوز تازهست.
آخر حياط دو اتاق و يك آشپزخانه بينشان بود. هر اتاق يك پنجرهي قدي سهلت داشت. از چوب سپيدار. افتاب صبح و بعد از ظهر از پنجره به داخل ميآمد. دو لامپ صد وات شبها چراغ خانه ميشدند. دور هم مينشستيم و نانهايي را كه ديروز پخته بودي، توي آبگوشت تليت ميكرديم. چرا از مرزههايت به مريم ندادي تا دستپخت تو را تكرار كند؟ عصرها نان قاق و ماست ميهمان شكمهايمان ميشد. اتاق غربي، نشيمن بود و شرقي، پذيرايي. آخر اتاق، سمت راست مينشستي. همان جايي كه يك رف بود و كتابخانه را توي آن جا داده بودي. حالا ديگر نيستي تا اگر از در بزرگ حياط وارد شدم، از اخر اتاق ببينيام و توي دلت غنج برود كه نوهات آمد. سالهاست نيستي زهره خانم. نيستي تا از در غالبا باز خانهات داد بزنم « بيبي، من آمدم» و بپرم توي بغلت. نيستي تا بنشانيام روي پايت و از انگورهاي خانهات كه چند ساعت پيش چيده بودي و توي يخچال خنك شده بود، بگذاري توي دهانم. انگورهاي كشيدهي بيدانه. شصت روز بيشتر نتوانستي دوري شوهرت را تحمل كني. در چهرهات كه نگاه ميكردم، دلِ تنگت را ميديدم. روز شصتم رفتي.
آفتابگردانهاي كنار گلهاي محمدي، ماهها دستنخورده باقي ماندهاند. كسي به وضع كالههاي گوجه و سبزي نرسيد. ميهمان خانهي بچههايت شده بودي. آنها كه نميدانستند دل تنگ خانهات هستي و شوهرت و صداي من كه با پا بكوبم به دربزرگ حياط و در جواب تو كه با تهماندهي صدايت ميگفتي «كيه» بگويم « باز كن بيبي». دستهايت را روي گوشهايم بگيري و ببوسيام. راست و چپ گونههايم هوس لبهاي تو را كردهاند. خيلي وقت است نديدهامات. به اندازهي همهي اين خيليها دلم برايت تنگ است. فقط يك بار ديگر بنشانم روي پايت. سرم را بچسبان به سينهات سفيدت تا سوزش نيش زنبور را فراموش كنم. از روي لباس هم سفيدي سينهات را ميديدم. گرماي سينهات هيچگاه نتوانست سفيد برف آن را ذوب كند.
امشب دوباره به خانهات برو. فردا ميآييم خانهات. سيبهاي افتاده پاي درخت، زير برف و خاك و خورشيد، نوزده سال است منتظرند برشان داري. انگورهاي آن دالان آويزان ماندهاند تا نه هر دستي كه دست تو بچيندشان. خشِ جارويي بكش و نخالهها را با خاك انداز جمع كن. سبزيها را آب بده. نوزده سال است نچيديشان. منتظرند بيبي. اگر خشك شدهاند، آبشان بده. بهها را برايم مربا كن. به حاج بابا بگو گوشت بخرد. آبگوشت درست كن. با مرزه. مينشينيم زير نور همان دو لامپ زرد. ميداني بيبي، دفتر ديكتهام پر شده است از بيستهايي كه براي هر كدامشان يك بوس و يك بيستتوماني آبي از تو طلب دارم. ميخواهم بيايم طلبم را بگيرم. بلند شو. آمدهام در خانهات. يك ساعت است با لگد ميكوبم به اين در قرمز بزرگ. منتظرم صدايت از زير دالان انگور، مهربان و ملايم به گوشم برسد. منتظرم بگويي « كيه». « باز كن بيبي».
درختچههاي سماق با خوشههاي قهوهاي روشن و سوخته رنگ و روي باغ را عوض كردهاند. چنار و سپيدار با برگهاي زرد و قرمز پاييز شانه به شانهي هم ايستادهاند. رنگ و روي هوا يك روز از زوال پاييز را نشان ميدهد. من و تو شانه به شانهي هم ميرويم. گاهي كه دلم برايت تنگ ميشود، بر ميگردم و نگاهت ميكنم. در سايهي اين دره و جريان آب اثري از آدميزاد نيست. در دامنهي اين كوه كوتاه بالا ميرويم و خورشيد از آنطرف سرك ميكشد تا كتاني خيس تو را ببيند و حسود بشود در سكوت نگاهمان. صداي نفسهاي عميق تو در شر شر وحشيانهي آب سرد كه سرش را پايين انداخته و ميرود، گم نميشود و من نگران ميشوم. گنجشكها آواز ميخوانند. كلاغي پرواز ميكند. امروز صبح،همه خواب بودند. درخت بيدار بود و برگ كه به زمين ميريخت.
بيا شانهبهشانهي هم قدم بزنيم و بين خودمان از آدمهايي حرف ببافيم كه در گوشه و كنار اين راه ميبينيم. بيا شانه به شانهي هم بايستيم و بين خودمان را با سكوتي پر كنيم كه اغازش تو هستي و پايانش من. بيا سر بر شانهي هم بگذاريم و دست در دست هم، روزمان را قشنگ كنيم و يادمان را پر خاطره.
اينجا را به خاطر خواهم آورد. سالها بعد. وقتي به قدر كافي گذشته باشد. مثلا حدود بيست و پنج سال. تمام اينجا را. فضاي سبز و ناهار و سايه را. كه يادم بيايد درختي بود كه زيرش ناهار خوردم. خورديم. دستها را و حتي خود چشمها را دوباره خواهم ديد. حالا گيريم آنقدر پير شده باشم كه از همه چيز يك خيال خاكستري در ذهنم مانده باشد. به محض اينكه يادم بيايد، زنده ميشوند. همه چيز. همهي رنگها جلويم نقش ميبندند. به هيبت كلاغ و درخت و چمن و سايه و آرامش. به هيبت تمام احساس محبتي كه ميچيدم و بذر نگاهي كه ميكاشتم.
بيست و پنج سال بعد. دست خواهم برد توي سرت. لاي موها كه حالا سفيد شدهاند. جمجمه را لمس ميكنم. ميروم تو. از لالهي گوش. مغزت را لمس ميكنم. همانجايي كه به چشمهايت فرمان دادند كه ريز شوند و تنگ تا به من بگويند دوستم داري. بعد ميروم سراغ آن قسمت از مغزت كه حس تو را در خود نگه داشتهاند. آنجا كه دستهايت را به رقص آوردند و سر و سينه و گردنت را. آواز ميشنيديم. من از دهان تو و تو از چشمهاي من. زنده بمان. تا آن موقع كه يادم بيايد. تا سفيدي موها. تا پيري من. زنده بمان. از راستي قامت “الف”م . تا خميدگي كمر “ياي”م. خاكستر تمام رنگها را روي خاك خواهم پاشيد. اگر جسمي مانده باشد، جان ميدمم در آن. در سينهات. از گرماي نفسم كه به ياد تو جان ميگيرد. خون ميريزم در رگهايت. از سرخي پستانهاي هميشه خشكم. زنده كه شدي نگاهم كن. ببينم. كنارم بايست و از غذايي كه دوست دارم برايم بياور.
همان بيست و پنج سال گذشته است. اگر جسمي نمانده باشد، آبشار نقرهاي موهايت روي مرمر كدام تن بريزند؟ اگر جسمي نداشته باشي كه به آغوش كشم و سينهاي كه سجده كنم و دلي -گيريم از سنگ- كه طواف كنم، به كدام اميد زنده بمانم؟ با دست، موي سفيد را تا پشت كدام گردن شانه كنم؟ چشمهايم روي برف تن پوشيده در زير كدام لباس سُر بخورند؟ با كدام آغوش در سرماي اين شب كوير گرم شوم؟ لباس خاك، خيلي گرم نيست. ولي خاكسترت هنوز گرم است. موهايت را بريز پشت گوشات. بگذار لالهي گوشات را ببينم. ميخواهم با لبهايم كنار آن زمزمه كنم. آواز بخوانم. زندهات كنم. موهايت را ببويم. زنده شوم.
خوابم ميآيد. مثل همان شب سرد ستارهها كه آغوشم از دوري تنت تا صبح به انكار تو پرداخت. آنشب، سرما در آغوش من گرم نشد.
سالها گذشته است. مردهايم. در كدام جسم زنده شويم كه لايقمان باشد. تو بدون جسمي؟ اگر جسمي نباشد، از كجا بفهمم زني يا مرد. چگونه پيدايت كنم؟ انديشهات زن بودنت را نشان ميدهد؟ و احساست؟ آن موقع آبشار موهايت چه رنگي خواهد بود؟ برف تنت چه خواهد شد؟ صورتت؟ نگاهت؟ دستها. دستهايت. از مچ به پايين. صدايت؟ قامتت؟ روي كدام سينه سجده كنم. كدام كوه را به چيدن لاله بالا روم. كدام دشت را به بوييدن شقايق بدوم. كدام تن قبلهام بشود به طواف كردن؟ در سايهي كدام درخت بخوابم؟ از كدام چشمه بنوشم؟ از كدام آغوش گرم شوم؟ آن موقع فاعلي خواهم بود كه به فعلش ميرسد؟
قرار بود با امدن يك شهاب سنگ نوراني از اسمان خبرت كنم. رفتم زير اسمان و سر بالا كردم. قرار نبود سنگبارانم كني. حالا كه شانس اوردم و از دست سنگهاي تو خلاص شدهام. باز هم ميخواهي با وسيلهاي من را هدف قرار دهي؟ منتظر بودم نگاهم كني كه از چشمهايت صلح را بخوانم. با همان چشمها تير زدي و من در مقابلت سپر گرفتم. شايد بشود در سايهي سپر نزديكت شوم و دستت را بگيرم. با خودم گفتم «دستش را كه بگيرم، رام گرماي دستم ميشود». نزديكت شدم. تو كمان انداخته بودي و مشغول خواندن كتاب «آواز كشتگان» بودي. به پايان صفحهي 107 كه رسيدي ورق زدم. دستم را از مچ گرفتي. يك لحظه خيال كردم مجرمي هستم در حال ارتكاب بدترين گناه تاريخ. گرماي دستم در تو اثر كرد. مثل يك داروي خوابآور. آرام آرام دستم را شل كردي. از فرصت استفاده كردم. دستم را برگرداندم و آزاد شدم. دست دادم. لبخند زدي و ناگهان با دست چپت خنجر در سينهام فرو كردي. دست چپت را از مچ گرفتم. خواستي خنجر را در بياوري. نگذاشتم. تا جايي كه رمق مانده بود نگذاشتم. چشمهايم سياهتاريكي رفتند. در تاريكي چشمهايم خنجر را از سينهام بيرون كشيدي. برق تيغش در زرشكي خون محو شده بود و خندهي تو بلندتر. صورتت محو شد و من محو صورتت شدم كه در خنده غرق بود. خنده درصورتت گم شد. هنوز مچ دستت در دستم بود و دستي كه دست داده بوديم در دست ديگرم. در گرماي دستم ذوب شدي. تماشاگران دورمان حلقه زدند و من تو را چون خميري نرم به آغوش گرفتم.
نمايش تمام شد و در صداي دست تماشاگران دور شديم.