همیشه عاشق شبیهسازی بودهام. به خصوص وقتی که رفتار جمعی را بخواهیم بررسی کنیم.
یک بابایی آن سر دنیا در مورد الگوی زندگی، با استفاده از نظریه بازیها شبیهسازیهایی انجام داده است. یک بابای دیگر هم ترجمهش کرده. پیشنهاد میکنم نیمساعت برایش وقت بگذارید و فکرتان را درگیر این بازی کنید.
هنوز به واقع نفهمیدهام پشت این همه اصرار برای افزایش جمعیت توسط سران مملکت چه نکتهی ظریفی خوابیده است که من از درک آن ناتوانم. نمیتوانم بفهمم هدفشان از این همه طرح و تبلیغ برای افزایش جمعیت چی است. یک گزینهی قوی که به ذهن میرسد این است که در مقابل افزایش جمعیت جامعهی سنی در کشور، آقای رهبر دستور بر افزایش جمعیت داده تا نرخ رشد جمعیت شیعه نیز زیاد شود.
تا کنون، تبلیغات بیلبوردی زیادی دیدهام. “یکی از علل اعتیاد، کم فرزندی است” یا چیزهایی از این قبیل به وفور دیده میشود. در خصوص تصویر فوق هم طنازیهای زیادی کردهاند که خواندنشان خالی از لطف نیست. اخیرا هم مجلس هم قانونی تصویب کرده بر این مضمون که پیشگیری از بارداری به دو تا پنج سال حبس منجر خواهد شد. قاســم خان جعفــری عضو کمیسیون آموزش (و آمیزش) مجلس گفته تبلیغ علیه سیاستهای افزایش جمعیت، تبلیغ علیه منافع ملی است. به نظر میرسد در آینده باید منتظر باشیم در داروخانهها دیگر اثری از کاندوم دیده نشود و یا یک مامور پشت پیشخوان مستتر باشد تا خریداران این عنصر که مغایر با سیاستهای نظام است را دستگیر و روانهی پنج سال زندان کنندش. یا اینکه کاندومهای سوراخ تحویل دهند تا به این ترتیب مشت محکمی بر دهان معاندان نظام بزنند و توطئهی شومشان نقش بر آب شود.
خريد خانه و ماشين، ارتقاي ماشين، بيشتر كردن تعداد خانهها، بزرگتركردن آنها، سفرهاي گوناگون و شيك رفتن، خريد برند و مارك، تعويض مبلمان و خريد يخچال سايدبايسايد امريكايي، صرفا عريضتر كردن سطح يك نيازها از هرم نيازهاي مزلو است. عريضتر كردن اين طول را رها رها رها.
حس، در زندگي كنوني مرده است. همه چيز به سمت بهينه شدن پيش رفته است. ولي اين بهينگي، تنها در راستاي صرف وقت كمتر و كسب پول بيشتر، حركت داشته است. به جاي خانههاي گنبدي زيبا و حسي كه در سر سفره داشتيم، به جاي دويدنهاي توي حياط خانهي بيبي، آپارتمانهاي نقلي و بيدرختي نصيبمان شده است. طاقچهي عميق كمر ديوار، از دوري كتابخانهي كوچك خانهي بيبي رنج ميبرد و درختان سيب و دالان انگور، از حياط خانه رفتهاند. به كجا؟ معلوم نيست. كي؟ نميدانم. به جايش، دكور فيلان و آباژور بهمان، در خانه، رشد كردهاند. اسب و گوسفندها به آخرين چرايي كه رفتهاند، ديگر برنگشتند. بهجايشان، يك نرهالاغ آهنين در گوشهي پاركينگ و يا در محل درز پيادهرو و خيابان خوابيده است و هر از گاهي، با صداي نكرهاي بيدار ميشود و شيههوار و زوزه كشان، از تمام اسبها و گرگها پيشي ميگيرد. به ميز چوبي زير سماور خانهي بيبي كه نگاه ميكنم، خراطي نجار را ميبينم كه روي تك تك پايهها نقش انداخته است. قلمش را برداشته و حاشيهي ميز را با نگارههاي اسليمي، زيبا كرده است. اتصالات پايه به بدني، بدون هيچ ميخ و پيچي، در هم كلاف شدهاند و ميخشان، گرده چوبي مخروطي به صخامت يك انگشت است. حدس ميزنم حدود دو روز، زير دست نجار بوده است. با عشق و علاقه، از روي حوصله و دقت، رنده و اره و حس را در هم آميخته است. ميگذارمش كنار ميز نو و تازهاي از بهترين ورق ضخيم امدياف و يا اچدياف كه با چهار خط ارهي برقي و چهار پايهي ساده از جنس خودش و كمي چسب، در كمتر از بيست دقيقه ساخته شده است.
يك پسر بچهي دوازده ساله، آخرين مدل آيپد و يا تبلت را در اختيار دارد. سرش مدام توي آن جعبهي جادو ميچرخد و دنبال اپليكيشنهاي جديد است. رفتارهاي خلاقانه كمتر بروز ميكنند. انس با خودكار و كاغذ كم شده است. درسها به صورت لقمههاي هضمشده آمادهي بلعيدن شدهاند. همه چيز خلاصه شده است. همهچيز آماده و سريع شدهاست. حتي غذاها. از خوردن غذا لذت ميبريم. ولي غذا را با لذت نميخوريم. بي عميق شدن از كنار مزارع و مرغ و خروس ميگذريم تا سريعتر به شمال و ساحل و ويلا برسيم. ولي از هنگامهي غروب، چيدمان ابرها، شرشر باران، دنبال مرغها دويدن، بوسيدن دستهاي دردمند مريم، نوازش موهاي لخت محبوب، خوابيدن در پشت بامي كه ديگر نيست، بيتوجه ميگذريم.
خريد خانه و ماشين، ارتقاي ماشين، بيشتر كردن تعداد خانهها، بزرگتركردن آنها، سفرهاي گوناگون و شيك رفتن، خريد برند و مارك، تعويض مبلمان و خريد يخچال سايدبايسايد امريكايي، صرفا عريضتر كردن سطح يك نيازها از هرم نيازهاي مزلو است. ميدويم تا سطح يك نيازها را فربهتر كنيم.
ما داريم به كجا ميرويم؟ پس خودشكوفايي در كجاي زندگي بي حس امروزمان جاي دارد؟
ول كن بابا حال داري…
من مرد هستم و مرد، طالب زيبايي. ديدن و بيشتر از آن، به دست آوردن آن. همان ساق سيمين كه پنهان شده است زير پارچهي چسبندهي سياه. تخيلم را واميكاود و تصورم را با خود به برجستگيهاي زيرش ميبرد. به زير آن پارچهي چسبندهي سياه. نه با اين ديد كه او فاحشهاست. او زيباست و من مرد و مرد، طالب زيبايي. او مدام نياز به اثبات خويشتن دارد به عنوان يك زن و نياز به جلب توجه دارد به عنوان يك زن و من اگر چشم بدوزم به قصد لذت بردن از ديدن زيبايي، محكومام به هيز بودن و اگر چشم بدزدم از آن زيبايي، محكومام به امل بودن و شايد منتظر وعدهاي محكم در آن دنيا. تو خود بگو اي زن، ديده بدوزم يا بدزدم؟
بعد از تمام نشدن اين روزها، با خستگي كه مثل موريانه به جان چوبيمان افتاده و آن را كرده پنير پر از حفرهي ليقوان، به هشت سالي فكر ميكنم از بهترين سالهاي عمرم كه به دستهاي توانمند يك نفر لجنمال شد. البته، حضورش اگرچه مايهي نكبت بود، ولي يك خوبي داشت. و آن اينكه، قداست يك بت را شكاند. به اين هم فكر ميكنم كه هرچقدر هم بدبخت شده باشم، باز هم محال است جلوي چهار نفر گريه كنم. مرد، مردي كه غرور نداشت و همزمان، بيشتر از يك نفر اشكش را ديدند، بهتر است بميرد. به اين فكر ميكنم كه مرد! اگر بهجاي گريه و توي دهن مردم زدن، از مردم هواداري ميكرد، چقدر ميتوانست در ذهن من بزرگ شود. و چقدر جامعه نشاط ميگرفت. خون ميدويد به اندام جامعه تا به سمت مهرباني و پيشرفت قد علم كند. و چقدر ميتوانست اين نيمهي دومِ هشت سال را بهشت كند. نكرد و نشد.
جامعه، بعد از 23 خرد!د 88، در روزهايي كه براي چهار سال ديگر پيشِرو داشت، قابل پيشبيني بود. مردم، با يكديگر خشن شدند. نااميد شدند. عجول شدند. به فرار كردن راغب شدند. بياعتماد شدند. افسردهتر شدند. بيانگيزه شدند. بزهكار شدند. جسد متحرك شدند. تورمي كه با نفت 140 دلاري روي 25 مانده بود، با نفت 90 دلاري به بالاي 50 رسيد. فشار به همهجاي مردم آمد و از چشمها بيرون زد. و پزشكان فكر ميكردند مرض قند اپيدمي شده است.
اين همان است كه از ماست. حالا كه بر ماست، حرجي نيست. بياييد مروري بكنيم اين نيم قرن گذشته چه اتفاقي افتاد. دست ميآويزم به آماري كه توسط همين دولت دروغ منتشر شده است. كه دروغش را ديديم. و دريغ از قوهاي كه قضا را ادا كند. ميتوانم بگويم حالمان وخيمتر از اين آمار است. همهي ما ميتوانيم اين را ببينيم و حس كنيم. ميبينيم و حس ميكنيم.
تولد
تعداد تولد در هر روز، مقتبس از ادارهي ثبت احوال كشور از سال 1338 تا 1391 جمعآوري شده است. اين آمار، تا ديماه 1391 موجود بوده است. براي درك و شهود بيشتر، اطلاعات اين آمار به صورت گراف، در شكل 1 ترسيم شده است.
شكل 1
شكل 2
شكل 3
شكل 4
جمعيت مجرد | جمعيت كل | بازهي سني |
---|---|---|
2561894 | 3259607 | 15-19 |
1986403 | 4212922 | 24-20 |
1132285 | 4318020 | 29-25 |
534357 | 3456096 | 34-30 |
248857 | 2720785 | 39-35 |
132125 | 2420370 | 44-40 |
68699 | 2003134 | 49-45 |
39210 | 1762295 | 54-50 |
6703830 | 24153238 | جمع |
عدم رسيدگي به نيازهاي سطح يك اين افراد، تبعاتي به دنبال خواهد داشت. افلا يعلمون؟ شما خودتان كارهايي را كه براي رسيدگي به اين جمعيت شده است ليست كنيد.
% درصد تجرد | جمعيت مجرد | جمعيت كل | بازهي سني |
---|---|---|---|
47 | 1986403 | 4212922 | 24-20 |
26 | 1132285 | 4318020 | 29-25 |
15 | 534357 | 3456096 | 34-30 |
30 | 6703830 | 24153238 | جمع |
ازدواج
در شكل 5، تعداد ازدواج در هر روز، براي سالهاي 1338 تا 1391 ترسيم شده است. جهش ناگهاني نرخ ازدواج در حدود سال 1358 نشانگر كاهش سن ازدواج در آن مقطع زماني ميباشد كه به افزايش نرخ توليدمثل كمك كرده است. در چهار سال اخير، نرخ رشد، عليرغم افزايش تعداد جوانان بازهي سني ازدواج، نسبتا ثابت مانده است. در اين آمار، در سال 1390، تعداد 2397 ازدواج و در سال 1380، تعداد 1759 ازدواج در هر روز به طور ميانگين به ثبت رسيده است. يعني تعداد ازدواجهاي صورت گرفته در سال 1390 نسبت به سال 1380، حدود 36% افزايش يافته است.
شكل 5
شكل 6
شكل 7
شكل 8
شكل 9
اگر سن زن را از سن همسرش كم كنيم، اختلاف سن آنها بدست ميآيد. بدست آمدن عدد منفي، به معناي بزرگتر بودن زن از شوهر است. فراواني تفاوت سني به هنگام طلاق در شكل 10 و به هنگام ازدواج در شكل 11 نشان داده شده است.
از اين دو شكل پيداست كه بيشتر زوجين، در هنگام ازدواج و يا طلاق، همسن هستند. ولي با اين دو شكل، نميتوان برداشت صحيحي اعلام نمود. براي داشتن قضاوت صحيح، بايد اطلاعات شكل 10 با استفاده از شكل 11 نرمال شود. يعني بايد فراواني تعداد طلاق نسبت به تعداد ازدواج صورت گرفته، براي هريك از شرايط سني، به طور مجزا درنظر گرفته شود. شكل 12 گوياي اين مطلب است. يعني در نقطهي اختلاف سن، تعداد طلاق به تعداد ازدواج صورت گرفته در آن سال تقسيم شده و به صورت درصد، بيان شده است.
همانطور كه ميبينيم، سرانهي طلاق براي زماني كه زن بزرگتر از مرد است، بيشتر از زماني است كه مرد بزرگتر از زن است (گرافهاي سالانه در سمت چپ نمودار، شيب بيشتري دارند). يعني هرچه زن به لحاظ سني از مرد، بزرگتر باشد، زندگي ناپايدارتر خواهد بود.
شكل 10
شكل 11
شكل 12
شكل 13
اختلاف نفرات در دو آمار سال 85 و 90 | جمعيت سال 85 | بازه سني در زمان آمارگيري سال 85 | جمعيت سال 90 | بازهي سني سال 90 |
---|---|---|---|---|
-193813 | 5463978 | 0-4 | 5657791 | 5-9 |
-162378 | 5509057 | 5-9 | 5671435 | 10-14 |
101551 | 6708594 | 10-14 | 6607043 | 15-19 |
312264 | 8726761 | 15-19 | 8414497 | 20-24 |
338768 | 9011422 | 20-24 | 8672654 | 25-29 |
253028 | 7224952 | 25-29 | 6971924 | 30-34 |
-17487 | 5553531 | 30-34 | 5571018 | 35-39 |
14375 | 4921124 | 35-39 | 4906749 | 40-44 |
58677 | 4089158 | 40-44 | 4030481 | 45-49 |
-4647 | 3522761 | 45-49 | 3527408 | 50-54 |
75301 | 2755420 | 50-54 | 2680119 | 55-59 |
25074 | 1887981 | 55-59 | 1862907 | 60-64 |
120721 | 1464452 | 60-64 | 1343731 | 65-69 |
77582 | 1197550 | 65-69 | 1119968 | 70-74 |
250787 | 1119318 | 70-74 | 561538 | 80-84 |
132584 | 694122 | 75-79 | 561538 | 80-84 |
آمار اين نيم قرن ارائه شد. قضاوت با شما. بياييد با هم برويم غذاي موريانهها را بدهيم تا چاقتر شوند.
مراجع عظمي
http://www.sabteahval.ir/Default.aspx?tabid=4762
http://www.sci.org.ir/SitePages/report_90/population_report.aspx
در بين كانديداهاي رياستجمهوري 92 يك نفر ذيشعور ديدم و مابقي بيشعور.
امسال راي دادن را حرام ميدانم.
قاليباف را شايسته ميدانم براي اين پست.
با توجه كارنامهاي كه از او سراغ دارم
وقتي كه شركت در گير و دار انتقال به كرمان بود، با چند نفر از دوستانم در خصوص جستجوي فرصت شغلي ديگر صحبت كردم. يكي از دوستانم كه در يك شركت معتبر و بزرگ كار ميكند از من خواست رزومهي كاريام را برايش بفرستم و براي آن شركت، درخواست كار بدهم. ميگفت اخيرا پنج نفر از نيروهاي بخش مكانيك استعفا دادهاند و شركت شديدا نياز به نيرو دارد.
چندي پيش براي مصاحبه شغلي به آن شركت فراخوانده شدم. طبق برنامه و پنج دقيقه قبل از شروع مصاحبه به آنجا رسيدم. به محض رسيدن، از دوست قديميام خواستم بيايد لابي ساختمان و با هم گپي بزنيم تا جلسه شروع شود. با دوازده دقيقه تاخير من را به داخل اتاق دعوت كردند. چهار نفر از بزرگان شركت در كميتهي جذب جمع شده بودند. يكي از آنها كه تهريش داشت و تپلتر از بقيه بود، پرسيد ” تاخير ما باعث رنجش شما نشد؟” با خونسردي و سادگي تمام گفتم ” يكي از دوستانم در اين شركت كار ميكند و در اين مدت، مشغول صحبت با ايشان بودم.” بعد از جلسه به اين اشتباه استراتژيك خودم پي بردم. در جلسات مصاحبه و يا هر جلسهي ديگري، بايد كاري كرد كه بدون آنكه آنطرف ميز، رنجيده شود، به اين باور برسد كه با شخص قَدَري رو به رو است و خودش نكات ضعفي دارد. البته تكرار ميكنم در اثر اين قدرتنمايي، آنطرف ميز به هيچ عنوان نبايد مورد رنجش يا توهين قرار گيرند.
مديريت يك جلسه مصاحبه كار آساني نيست. بايد به ريز و درشت كار آشنا بود. حفظ خونسردي مهم است. اضطراب يك ضعف است. اگر از خود اطمينان داريم بايد نگراني را كنار بگذاريم و بدانيم آنطرفيها توقع صداقت دارند. آنطرف ميز، پس از بررسي رزومهي كاري، از شخص دعوت به مصاحبه كردهاند. يعني كليات نوشته شده در رزومه، مورد پسند آنهاست و ميخواهند با مصاحبه، در اين خصوص، تصميم درستي بگيرند. پس نگراني جايگاهي ندارد. براي تاثيرگذاشتن به مصاحبه كنندگان، بايد هر طور هست قدرت خود را به نمايش بگذاريم. ولي قبل از ان و يا در خلال آن، بايد اندكي صميمي شد. در جلسهي مصاحبهاي كه داشتم، خاطرم نيست دقيقا چه جملهاي در پاسخ به يكي از مصاحبه كنندگان گفتم كه همه خنديدند و به اصطلاح يخمان باز شد. خودماني شدن در جلسه، باعث ميشود سنگيني جلسه شكسته و در يك محيط دوستانه، گفتگوها ادامه پيدا كند. ولي آنچه باعث شد اين چند خط را بنگارم، اشتباهي بود كه من در مصاحبهام داشتم. هرچند مصاحبه به خوبي پيش رفت، ولي من ميتوانستم مقام مصاحبه كنندگان را اندكي پايين بياورم و از اين طريق، يك امتياز بگيرم. پرسيدند تاخير ما باعث رنجش شما نشد؟ و من از سپري كردن زمان با يكي از دوستانم صحبت به ميان آوردم. مناسبتر بود روي تاخيرشان مانور ميدادم تا بدانند در اين زمينه، لنگ ميزنند. مثلا ميتوانستم اين جمله را بگويم: “تنظيم دقيق وقت جلسه، نيازمند مديريت دقيقتري بود. هرچند كه ما در ايران به انواع تاخيرها عادت كردهايم و امري غير طبيعي قلمداد نميشود.” در اين صورت، با جملهي اول، عدم توانايي آنها را در تنظيم دقيق زمان، به رخشان كشيدهام و به آنها نشان دادهام كه اين نكته (توانايي اندك آنها) از ديد من پنهان نمانده است. از طرفي، با جملهي بعدي، مسالهي عدم مديريت مناسب زمان را در كشور، امري طبيعي نشان دادهام تا در انجام اين گناه، چندان احساس تنهايي نكنند و مطمئن باشند ميتوانند اين گناه بزرگ توسط افراد زيادي انجام ميشود و با اينكار، مقداري از گزندگي جملهي اول، ميكاستم.
اگر به خودتان اطمينان داريد، با خونسردي و اعتماد به نفس، در مورد حقوق مورد درخواستتان صحبت كنيد. در فرم درخواست، مبلغ مورد نظر را ننوشته بودم. همان آقاي تپل كه شروعكنندهي مصاحبه بود، پرسيد حقوق مورد درخواستت چقدر است. من اندكي رودرواسي كردم و يك رقم نسبتا بالا را براي كار در ساعات اداري، بيان كردم. انها هم يكديگر را نگاه كردند و جلسه تمام شد. در مورد حقوق، انهم در اين شرايط اجتماعي كه از ابتداي سال تا كنون دو بار كرايه تاكسيها –كه نشاني از تورم موجود در جامعه است- حدود 35% افزايش يافته، خيلي وقتها رودرواسي داريم كه خواستهي خود را بيان كنيم. ولي آنچه مسلم است، حقوق مورد درخواست من، بايد اجاره خانه در منطقهي متوسط شهر مثل يوسفآباد، هزينههاي رفت و برگشت به شركت، هزينههاي انرژي و مخابرات، هزينههاي خورد و خوراك و ميهماني، خريد لباس سالانهي من و همسرم، هزينهي رفت و آمد همسرم براي خريد روزانه، ذخيرهي پول براي افزايش اجارهبهاي سالانه و يا رهن منزل، سفر، دانشگاه همسر و اندكي ذخيره براي ارتقاي زندگي مانند خريد ماشين و يا هزينههاي درمان و هديهي تولد همسر و خانوادهي درجه يك و روز زن و مادر و پدر و عيدي دادن به برادر زاده و خواهرزاده و همسر و خواهر و موارد پيشبيني نشده را پوشش بدهد. فكر ميكنم بهتر بود همهي اينها را بيان ميكردم و از آنطرف ميزيها ميخواستم خودشان جمع بندي كنند و مبلغ مورد نياز را ثبت كنند.
اينها را گفتم كه بگويم حال اينروزهاي من چندان بد نيست. با كمي رودرواسي، خوبم.
دیروز باتوم می زدند و گاز اشک آور. امروز شربت تعارف می کردند و شیرینی.
همان ها که چماق می خوردند شربت و شیرینی شان را هم می خوردند.
منفي يك، هيچ نگران نيستم. هرگاه كه نتوانم فكر كنم يا در تصميمم مردد باشم، هرگاه بخواهم با كسي مشورت كنم يا بخواهم دلتنگيام را بيان كنم، هرگاه بخواهم با كسي صحبت كنم و از صحبت كردن با او لذت ببرم، هرگاه بخواهم بخواهم بخواهم، ميدانم دوستي و دوستاني دارم كه هميشه ميتوانم روي فكرشان و حرفشان حساب كنم و بودنشان به من آرامش بدهد. آنقدر كه بخواهم يك پست را –كه بعد از مدتها مينويسم- به آنها اختصاص بدهم و هر خطش را به يكي از آنها تقديم كنم. بگذريم كه در مقابل آنها من غالبا چيزي براي ارائه كردن ندارم و تنها ابزارم سكوت بوده است.
سلام
صفر، در اين تنگناي وقت، هر كس به كاري مشغول است و فرصت براي پرداختن به دلمشغوليها كم است. از بالا كه نگاه كني، مردم را مثل مورچههاي بيهدفي ميبيني كه فقط به اينطرف و آنطرف ميروند و كل جريان هيچ هدف مشخصي را دنبال نميكند. از همين رو است كه كشور ما به عنوان يك كل، هيچ دستآوردي براي ارائه به دنيا ندارد. يك، چند روز پيش خواندم رئيس جمهورمان در جمع مردم اصفهان ادعا كرده است سندهايي دارد كه اثبات ميكند آمريكا ميخواهد جلوي ظهور امام زمان را بگيرد. نميدانم آمريكا چه احساسي پيدا كرد وقتي فهميد اسناد كارهايش بهدست رئيسجمهورمان افتاده است. دو، اخيرا يك جريان هدفمند به صورت آشكار و خودجوش شكل گرفته است. الان برداران اطلاعات ميآيند در خانه را ميزنند و من را به جرم نشان دادن جريان ميبرند. دوباره ميگويم اگر جريان هدفمندي باشد، امروز است. امروز شانزده آذر است و هدف دستيافتن به آزادي است. همان آزادي كه فكر ميكنند هيچ تعريفي برايش نداريم. همان كه مل گيبسون در فيلم Brave Heart به خاطرش جانش را داد. همان فرياد، امروز از مشتهاي گرهكردهي مردم ما بيرون ميآيد و آنقدر بلند خواهد بود كه به گوشهاي كر هم نفوذ كند. همان كه شانزده آذر آن سال سه دانشجو به خاطرش خون دادند. نه خوني كه برود در رگهاي بدن فردي بيمار. خوني كه از رگ غيرت و مردانگي سه دانشجو بيرون جهيد تا اندام خفتهي مردم يك نسل را بيدار و راست كند. سه، نميدانم چرا اينها خيال ميكنند كساني به دنبال براندازي هستند. جريانهاي برانداز را نميشناسند يا دروغهاي خودشان را باور كردهاند؟ كانت در مقالهي «روشنگري چيست» – كه توصيه ميكنم وقتي را به آن اختصاص بدهيد و بخوانيد– ميگويد: «شاید یک انقلاب به خودکامگی فردی یا به رژیمی ستمگر یاچپاولگر پایان دهد؛ اما انقلاب هرگز نمیتواند در شیوههای اندیشه، اصلاح واقعی به وجود آورد؛ بلکه بر عکس، خرافات جدیدی که جای خرافات پیشین را میگیرند، برای کنترل تودۀ بی فکر، یوغِ عبودیت تازهای را به گردن او میافکنند.» يك نفر با زباني كه حكومتيها ميفهمند بهشان بگويد كسي به دنبال براندازي و انقلاب ديگري نيست. ما فقط ميخواهيم آزادانه كتاب بخوانيم. چهار، نميدانم اين چند خطي كه ميخواستم براي تو بنويسم چرا با اين حرفها پر شد. قرار بود شعر بنويسم و در آن تو را مثل پرندهاي پرواز دهم. مثل يك كفتر چاهي. و يا تو را در دشت سبزي بدوانم. مثل يك آهوي چموش و بازيگوش كه مست ميشود از آزادي و جنگل و درخت و دوري درندهاي كه بخواهد تهديدش كند. قرار بود در شعر باران ببارد و تو ماهي شوي توي آب. چتر موهايت خيس بخورد و بچسبد به پيشاني و صورتت و چتري كه در دست داري، هيچگاه از خجالت باز نشود. ميداني رفيق، به داشتنت افتخار ميكنم. روابط انساني را خوب ميشناسي و ديدگاه بيطرفانهات به دل آدم مينشيند. آدم كه با نگاهت همراه شود ميتواند خيلي چيزها را ببيند. تو اين درسها را كجا گرفتهاي؟
شش، بايد ششها را پر كرد از حرف و حرفها را بيرون داد با بازدم و با دم دوباره دود و گاز به ريهها برود و سرفه و اشك بيرون بيايد. در اين ازدحام حرف و بلواي سياسي، هر حرفي كه بزني يك سرش را به طور بيربطانهاي ربط ميدهند به جريانهاي اينطرف و آنطرف. بگويي خوشحالي كه رئيسجمهورت اسنادي پيدا كرده كه دست آمريكا را رو ميكند، فكر ميكنند داري مسخرهاش ميكني. بگويي ناراحتي رئيس جمهورت فلان حرف را زده، ميگويند به آنها متصل هستي. هفت، براي راهپيمايي از هر سمتي كه بروي، با گاز اشكآور و چماق صحنهي آنشانزده آذر را ميآورند جلوي چشمات. اگر به كسي بگويي دوستت دارم فكر ميكنند آن شخص «آزادي» است. البته در اين خصوص پر بيراه فكر نكردهاند كه انسان آزادي را دوست دارد، ولي نميدانند كه مخاطب اين دوست داشتن خاص است. هشت، كتاب و مقاله و داستان بخواني، ميزنند در دهانت كه فلان چيز را نخوان و بهمان چيز را نخوان. فقط كتابهايي كه ما اجازهي نشر ميدهيم را بخوان. مابقي كتابهاي ضاله هستند. مردم را دعوت به كتابخواني كني باز هم ميگيرند ميبرندت جايي كه عرب ني بيندازد. نه، شما ببينيد اين مقالهي كانت چقدر خواسته قدرت فكر كردن به ما انسانها بدهد. چيزي كه اينان از او واهمه دارند. بيچاره همهجاي خودش را جر داده تا به ما بفهماند: «چه راحت است صغیر بودن! [آدم صغیر پیش خود چنین استدلال میکند که] اگر کتابی داشته باشم [منظور کتاب مقدس است] که به جای فهمم عمل کند، اگر [روحاني] داشته باشم که به جای وجدانم عمل کند و اگر پزشکی داشته باشم که به من بگوید که چه چیزهایی بخورم و چه چیزهایی نخورم و … در این صورت نیازی ندارم که به خود زحمت دهم. اصلاً احتیاجی ندارم که بیندیشم؛ تا وقتی پول دارم دیگران جور مرا میکشند.» كجاي اين مقاله بد است؟ اصلا خودتان برويد كاملش را بخوانيد، دقيق بخوانيد، تا همه چيز دستتان بيايد. من هم بروم لباسم را وصله كنم به لباس دوستي كه حرفهايش به جان مينشيند. اگر بخواهد اين حرفها را او بزند، چنان غرق صحبتها و تحليلهايش ميشويد كه خود كانت هم دكانش را ميبندد و ميآيد حرفهاي خودش را از دهان او خيلي زيباتر بشنود.
ده، خواستم اينجا بنويسم كه چقدر دوستانم را دوست دارم كه پر شد از حرفهاي كانت و همزمان اتفاقهاي شانزده آذري و بنبست آزادي. الان است كه بيايند و من را از نان خوردن بيندازند. نميدانند من اينجا بساطي پهن كردهام براي خودم و حرفهايي كه دوست دارم را مينويسم. بيشترش دلنوشته است و گاهي هم كه از موضوعي كه يك جايم را درد آورده است مينويسم تا همانجايتان را به درد بياورم. مينويسم تا راه ارتباطي داشته باشم با دوستانم.
«دارسي در سال 1901، قراردادي با مظفرالدينشاه منعقد كرد. به موجب آن، امتياز انحصار و اكتشاف و استخراج نفت را در حوزهي وسيعي از ايران به دست آورده بود و براي تضمين آن به شاه 2000 پوند پرداخت و به همين ميزان او را در سهام شركت شريك كرد به انضمام اينكه وعدهي 16 درصد از عوايد آينده را داد . . . تا سال 1908 دارسي و شركاي اسكاتلندياش بيش از نيم ميليون پوند صرف هزينهي اكتشاف و استخراج نفت در ايران كردند. اما چيزي عايدشان نشد. ساعت چهار صبح 26 مي 1908 نفت از يكي از چاهها فوران زد و فرياد شادي بريتانيا گوش دنيا را كرد كرد. در پاييز 1908 شركت جديد نفت انگليس-پرشيا را تاسيس كردند . . . وينستون چرچيل با پرداخت دوميليون پوند به شركت نفت انگليس-پرشيا، 51 درصد سهام ان شركت را خريد تا سوخت كشتيها را كه پيروزي در جنگ را مديون آنها ميدانست تامين كند. او جنگ جهاني را پيشبيني كرده بود . . . در سال 1914 كمتر از 300 هزار تن نفت استخراج شد و اين عدد در سال 1920 به پنج برابر رسيد . . . در سال 1920، حق امتياز ايران بر اساس قرارداد 16 درصدي از منافع خالص، 47000 پوند بود. احمدشاه آن را مائدهي آسماني تلقي كرد. حال آنكه در مقايسه با انچه به خزانهي شركت واريز ميشد، مبلغ ناچيزي بود.
در 1928، رضا شاه به وزراي كابينه دستور داد تا پيمان منصفانهتري با شركت منعقد كنند. انگليسيها او را جدي نگرفتند و به مدت چهار سال با امتناع و تاخير او را سردوانيدند. رضا شاه در 26 نوامبر 1932 پروندهي چهار سالهي مذاكرات را در بخاري انداخت و روز بعد امتياز دارسي را لغو كرد . . . كارمن به ايران امد و قرارداد جديدي نوشت. تضمين شد سهم ايران سالانه 975000 پوند خواهد بود و رضا شاه مدت قرارداد را كه در سال 1961 منقضي ميشد 32 سال تمديد كرد و توافق شد چون شاه، نام پرشيا را دوست ندارد، شركت، از انپس به شركت نفت انگليس-ايران خوانده شود. اين پيمان به پيمان 1933 شهرت يافت . . . ميزان استخراج نفت از 6.5 ميليون تن در 1941 به 16.5 ميليون تن در 1945 افزايش يافت . . . مجلس در 1947 قانوني تصويب كرد كه به موجب آن اعطاي هرگونه امتيازي به شركتهاي بيگانه ممنوع ميشد. مصدق، نمايندهاي بود كه پيشنويس اين قانون را تهيه كرده بود و در اوايل قرن بيستم توسط رضا شاه مجبور به كنارهگيري از سياست شده بود. او حالا برگشته بود».
بخشهايي از كتاب «همهي مردان شاه» نوشتهي استيون كينزر را با هم خوانديم. خروج منابع ملي از كشور، محدود به دورهي قاجار و رضاشاه نيست. قبلا اگر حمالي استخراج نفت به عهدهي بيگانگان بود، حالا همان حماليها را هم ما خودمان انجام ميدهيم و نفت را دو دستي در اختيار ديگر كشورها قرار ميدهيم. وقتي قيمت نفت 8 دلار است، نفت چند سال را پيش فروش ميكنيم تا كسريهاي بودجه را جبران كنيم. خوشحال هستيم كه نفت را با قيمت 30 دلار و 40 دلار و 68 دلار و 140 دلار ميفروشيم. از آن طرف مصنوعات نفتي با قيمتهاي چندبرابر در هر سوراخمان فرو ميرود. اين خودفريبي ناشي از جهل است يا فروش و تطاول ثروتهاي ملي به بهايي ناچيز و پركردن شكم سيريناپذير عدهاي كه خواص ناميده شدهاند؟ ثروتهاي ملي كه در حال تلف شدن هستند، محدود به نفت نيست. قاچاق اشياء زيرخاكي كه كمك فراواني به جذب توريست ميكند، هنوز ادامه دارد. برادران محترم زحمت اكتشاف و استخراج و فروش و خروج اين اشياء را ميكشند. ارزش مالي اين اشياء به كنار، ميزان جذب توريستي كه ايجاد ميكند ميتواند در عرض چند سال، ثروتي زاينده و چند برابر پولي كه بابت قاچاق آنها دريافت شده است، ايجاد كند. ولي نه از توريست خبري هست و نه از پول فروش انها. شهم ايران از خزر، در زمان سرد!ر سازندگي به 16 يا 14 درصد تنزل پيدا كرد. و در زمان دو!ـت نهم، به كمتر از 11 درصد. هر چه باشد، روسيه در مناسبتهاي مختلف و بارها بيلاخ بزرگي نشان ايران داده است و رهبران نظ!م را خوشنود كرده است. همه چيز را بردند. اگر زماني آمريكـ! به ايران حمله كند، بروم جلويش بايستم كه چه؟ از چي دفاع كنم؟ همه چيزمان را كه اين خواص هديه دادند و بردند و غارت كردند.
از صدقه سر شوراي نگهبـ!ن، يك مصدقِ ديگر نداريم كه به نمايندگي از من و تو بزند توي دهان كساني كه با رشوههاي كوچك و بزرگ ميخواهد راي مجلس را بخرند و خرديدند. باز هم از صدقه سري همان شورا، غالب نميندگان، يك مشت آدم گول و احمقند كه نمازشان هم ريا است چه برسد به ديگر كارهايشان.
سال 83 در سايت بيبيسي فارسي خواندم كه حدود 180 هزار نفر ايراني با درجهي علمي دكترا و فوق دكترا خارج از ايران زندگي ميكنند. يك فرد در بيست سال اول زندگي، مصرفكننده است. از تحصيل رايگان و يارانههاي دولتي استفاده ميكند و بزرگ ميشود. هنگامي كه به بازدهي ميرسد، شرايط كشور را نامطلوب ميبيند و با قرار وثيقهي پنج ميليون توماني براي ادامهي تحصيل ميرود و ديگر بر نميگردد. و در واقع خواص، او را به قيمت پنج ميليون تومان –و يا پانزده ميليون تومان- ميفروشند. سبب خروج اين همه ثروت از كشور، چه منابع انساني و چه مالي، چيست؟ و در مقابل اين همه گند و گهي كه خواص بالا آوردهاند، چه بايد بكنيم؟ توسعه، هزينه دارد و ميزان توسعه به نرخ توليد منابع اوليه بستگي دارد.
مشكل، خود ما هستيم. داستان بوق را خواندهاي؟ بيشتر ما، مثل مسافران آن مينيبوس هستيم. جرات دفاع از حق خودمان را نداريم. و هميشه دنبال كسي ميگرديم كه تقصيرها را به گردن او بياندازيم. حالا ميخواهد خلبان مردهي يك هواپيماي سقوط كرده باشد يا غولي مثل دشمنان نظ!م. پرتغاليها خوب فهميدند كه بايد عجم را گرسنه نگه داشت تا بتوان به او حكومت كرد. بگو كجا توانستهاي از حق خودت دفاع كني؟ بگو وقتي سرانهي مصرف كاغذ در امريكا 10 برابر ايران است و سرانهي مطالعهي كتاب در آن كشور 16 برابر ايران است، با چه نرخ رشدي ميخواهيم رشد بكنيم؟ بگو طي آخرين تكاني كه به خودت دادي، چه رخدادي در تو ايجاد شد؟ باور كنيم كه عملمان كمتر از ادعايمان است. و جسارتمان كمتر از هردو. ارادهي ما ختنه نشدهاست. هنوز خفتهاست و تركيب مناسبي براي خوب ايستادن در مقابل ناحقي را ندارد.
اعتراف ميكنم كه من دوستدار محمد علي ابطحي هستم
و اگر بخواهيد كتكم بزنيد و يا پاي ناموس را وسط بكشيد، به ساخت بمب اتم و هلوكاست و قتل هويدا و ترور حسنعلي منصور هم اعتراف ميكنم.
اين متن براي دلگرمي اين عزيز و ديگر عزيزان نيست. اين يك واقعيت است.
خبر موقت: قبلا نامهاي از دكتر قاسم در وبسايتش ديده بودم.
اگر بخواهم كتابي را از كتابخانهام بيرون بيندازم بيشك «كافه پيانو»ي فرهاد جعفري است. اگر اين كتاب را داشتم حتما تا الان ده بار اين كار را كرده بودم. و خدا ميداند چند نفر صفحههاي آن را همراه با سبزيهايشان ديده بودند و نيم نگاهي بهش نينداخته، دور انداختهاند. من عادت داشتم هر وقت مادر سبزي ميخريد، كاغذ دور سبزي را صاف ميكردم و نگاهي ميانداختم بهش. نميدانم چطور اين كتاب به چاپهاي هفدهم و بالاتر شايد رسيده است. البته اين سليقهي مردم من است و نميتوان به آن خرده گرفت. نوك پيكان اين نشانه اول از همه متوجهي خود من است كه در بالا بردن سطح سليقهي مردم كاري نكردهام. «من» ِ اينجا تو هم هستي. تويي كه اين چند خط را كه براي خواندن نمينويسم ميخواني و ميداني كه براي عمل كردن و فكر كردن و دنبال راه حل گشتن مينويسم.
اگر رنگ سبز اينجا را برميدارم به اين خاطر نيست كه معتقدم اصلاحات به سختي شكست خورد كه به خاطر موج سبز نيامده بود. معتقدم اصلاحات تغيير در سليقهي مردم است. تغيير در تفكر مردم. سبزي را نميشود به زورِ رنگ به فكر مردم كشيد. سبزي بايد برود در لاك سخت و كم نفوذ مردمي كه سرانهي مطالعهشان يك شانزدهم مردم امريكاست. هرچند كه با داشتن يك علم، يك لوگو، يك پرچم، يك رنگ سبز موافقم. گاهي كه ميروم كوه، كلكچال، دكتر رضايي را ميبينم. يك پزشكِ تقريبا هفتاد و شش ساله كه ميآيد و فرياد ميزند كه آي جوانها كتاب بخوانيد، كتاب بخوانيد. نميدانم اين دعوت همگانياش به كتاب چقدر در پوستهي سخت مردم فرو ميرود. ولي من هم مثل او اميدوارم حداقل يك نفر از لاك خودش بيرون بيايد و بخواهد سليقهاش را تغيير بدهد.
وبلاگ برميگردد به آرامش آبي دريايش. آن رنگ سبز هديهي چند روزي بود به دشت سبز دامن دوست. و حالا دست او را ميگيرم و ميبرمش تا عمق آب. تا آبي آسمان. تا سبزيِ درياها. او كه انديشهاش فكرِ من را سبز كرد و نگاهش صورتم را خيس.
دوست دارم روز زن را به كساني تبريك بگويم. رو در رو. نگاه كنم توي صورتشان. براي يك لحظه تلخيهاي امروز را فراموش كنم و از ته دل برايشان آرزوهاي خوب بكنم. با رنگي بين سبز و آبي.
حالا كه هندوانه فروش چار تا هندوانهي خراب و گنديده گذاشته است توي مغازهاش. نه هندوانههاي خوب را رو ميكند و نه ميوهي ديگري دارد و اگر ميوه نخرم، مادر بچهها من را به خانه راه نميدهد … بگو آمين.
مرجان: «سال 79 رفتم زيارت خانهي خدا. سه سالي از شروع رياست جمهوري آقاي خاتمي ميگذشت. غالب مردم انگشتان سبابهشان را به هم گره ميزدند تا بگويند با ايراني دوست هستند و دوستمان دارند. چند كلمهاي كه فارسي ياد گرفته بودند به كار ميگرفتند و ميگفتند ايراني، دوست. خدا قسمتتان بكند شما هم برويد زيارت. قسمت من اين بود كه يك بار ديگر هم مشرف شوم. اينبار سال هشتاد و پنج. يك سال بعد از به قدرت رسيدن رئيسجمهورِ وقت. بنگالي و فيليپيني و سعودي و لبناني و هر كجايي كه بودند تا ميفهميدند ايراني هستند، توهين ميكردند. به زبان انگليسي. به گمان اينكه انگليسي نميدانم. يعضيشان هم دستشان را تفنگ ميكردند به سمت من. ميگفتند تروريست.»
مهدي: «فرودگاه سوريه. منتظرم برگردم تهران. هنوز دو ساعت تا پرواز تهران مانده. ميروم يك قهوه بخورم. كافهدار كه يك عرب بلندقد و لاغر و سياه است، ميگويد اگر دلار داري يك دلار و اگر خميني داري، يك دوهزارتوماني. يك عرب سوسمارخور داشت به من فخر ميفروخت و ملت و مليت من را تحقير ميكرد. كاري نميتوانستم بكنم. تهماندهي غروري كه برايم باقي مانده بود را جمع كردم و از خير قهوه گذشتم. با خودم گفتم زودتر بروم بار و بنديلم را تحويل بدهم. سه نفر جلوي من ايراني بودند. جلوتر از آنها به ترتيب يك فرانسوي، كويتي، آلماني، ايراني و يك افغاني بود. از هويت بقيه چيزي نفهميدم. نوبت به دو زن ايراني جلوي من رسيده بود كه ديدم آن حمالي كه بار مسافران را تحويل ميگيرد ميگويد برويد كنار. به پشت سرم كه نگاه كردم ديدم يك عرب چاق و قدبلند با لباسي سفيد دارد نزديك ميشود. گوشهايم سرخ شده بود. رفتم و ساك زن را گذاشتم روي ميز و گفتم اول بايد كار اين زن انجام بشود. همين كه صدايم را بلند كردم پليس را صدا زد. پليس هم يك زبان نفهمي بود بدتر از آن. تا نوبت به من برسد، يك عرب ديگر هم كارش انجام شده بود. هيچگاه تا اين حد تحقير نشده بودم. ولي خوشحال بودم كه مصاحبهام با سفارت كانادا خوب بود و تا مدتي ديگر برگهي اقامت پنجسالهي موقتم ميآيد. برايشان مثل بلبل فرانسوي صحبت كرده بودم. هرچند كه داشتن يك پاسپورت كانادايي از شدت اين نگاههاي تحقير آميز كم نميكند. آنجا هم به من به عنوان يك خارجي، يك افغاني و بدتر از آن به عنوان يك ايراني به من نگاه ميكنند. يك تروريست. ولي يك نسل كه من باشم فدا ميشود و نسل بعد وضعيت خوبي خواهد داشت. ساكها را كه تحويل دادم رفتم روي يك صندلي نشستم. منتظر شدم تا پرواز تهران اعلام شود. بيست دقيقه به پرواز مانده بود و هنوز خبري از اعلام نبود. به اطلاعات رفتم. پرسيدم پرواز تهران با تاخير انجام ميشود يا نه؟ كه گفت درحال مسافرگيري است. چشم و ابروي قشنگي داشت. شبيه نانسي بود. گفتم كي اعلام كرديد. ابروي كمانياش را بالا انداخت و گفت اعلام نكرديم. گفت اگر دير بجنبي ممكن است پرواز را از دست بدهي. حقارت و توهين در حد تيم ملي. خون توي رگهايم به جوش آمده بود. ولي اگر شاهرگم را ميزدي خوني بيرون نميزد.»
اصغر: «سال 85 رئيسجمهورِ وقت آمد پليتكنيك. محل سخنرانياش سالن بسكتبال پشت سلفسرويس دانشگاه بود. سالن پر شده بود از بچههاي دانشگاه امام حسين و امام صادق كه با چند تا اتوبوس به آنجا آورده شده بودند و صفهاي جلو را اشغال كرده بودند. با اينهمه تعداد زيادي از بچههاي دانشگاه توانستند به داخل سالن راه پيدا كنند. وقتي بچهها در مقابل دروغهايش عكسش را به طور وارونه بالاي سرشان گرفتند و بعد از مدتي آتش زدند، گفت در اين راه رجاييها سوختند و من هم براي سوختن آمدهام. وقتي اين را گفت يك لنگه كفش به سمتش پرواز كرد. بين بچههاي موافق و مخالف درگيري شد. از همانجا بود كه به برخي دانشجويان فعال سياسي در دانشگاه ستاره دادند. دانشجويان ستارهدار براي چند ترم معلق ماندند و حق ورود به دانشگاه را نداشتند. مثل مهندس مشكيني كه در سال هشتاد و يك مسئول برگزاري مسابقات روباتهاي مينياب بود و حالا دانشجوي دكتراي برق بود و در انتخابات انجمنها رد صلاحيت شده بود. حتي آنها كه در كنكور كارشناسي ارشد رتبههاي خوبي آورده بودند، دانشگاه از پذيرفتنشان به عنوان دانشجوي كارشناسي ارشد امتناع كرد. تنها جايي بود كه ديدم در مقابل دروغ مشتهاي محكم و گرهكردهاي آماده دارد».
اعتماد ملي نوشته است ميانگين درآمد سالانهي نفتي در زمان خاتمي 22 ميليارد دلار بوده است كه اين رقم در زمان رئيس جمهور وقت به 66.5 ميليارد دلار در سال ميرسد. ديدم با نفت 20 دلاري صندوق ذخيرهي ارزي پر شد و با نقت 140 دلاري خالي شد. با نفت 20 دلاري ركود به حداقل رسيد و تورم كم شد و با نفت 140 دلاري ركود به بيشتر از زمان جنگ رسيد و تورم به بالاي برج ميلاد. اينجاي گلوي آدم عقده ميشود و به اين سادگيها خالي نميشود. از مهرداد بذرپاش بگير تا فك و فاميلي كه به يكباره شدند همه كارهي يك كشور. قحطالرجال است؟ يا رجال ما اجازهي ظاهر شدن ندارند؟
در آمريكا كانديداها چندين ماه به بيان برنامههاي خودشان ميپردازند. در مقابل خبرنگاران ظاهر ميشوند و از برنامههايشان حرف ميزنند. نميدانم بيست و چهار روز تبليغات چه صيغهاي است. چند نفر مي آيند، فضا را به هم ميزنند. عدهاي جوگير ميشوند و يكنفر ميآيد بالا. تصميم گرفته بودم هيچ چيزي ننويسم و هيچكاري نكنم. ولي صحبتهاي يك دوست من را از بيتفاوتي و خنثي بودن خارج كرد. سياست من در مقابل انتخابات اين دوره بالا نيامدن احمدينژاد است. اگرچه معتقدم او پيغمبر زمان است! ولي من جنبهي اين همه مهرورزي او را ندارم. رضايي هم عددي محسوب نميشود كه بخواهم در موردش دستهايم را روي كيبورد جابهجا كنم. ميماند كروبي و موسوي.
كروبي تيمي از در-خانه-نشستهها را كنار خودش جمع كرده است تا بتواند محبوبيت و مقبوليت مردم را به دست بياورد. هر كس كه از نظر حكومت طرد بشود، در مقابل چشم مردم بزرگ ميشود. درخانهنشستهها كه مثل غالب افراد تشنهي قدرت هستند، وعدههاي كروبي را ريسمان محكمي ديدند. كرباسچي، عبدي، نوري، اعلمي و نجفي چرا بايد استثنا باشند؟ ميخواهند به قدرت برسند و عقدههاي بركنار شدنشان را رفع كنند. در حقشان نسبت به كساني كه اكنون در راس حكومت هستند، ظلم شده است. كروبي وقتي كه بخواهد دهانش را باز كند، باز ميكند. همين ويژگياش باعث شد حكومت به او امتيازاتي مانند حق انتشار روزنامهي اعتماد ملي بدهد و كمتر كاري به نوشتههاي آن داشته باشد. با نشستن در كنار ساسي مانكن خواسته لباس جوان و روشنفكر به تن خودش بكند. با وعدهي 70000 توماني خواسته راي جمع كند. در حالي كه حزب اعتماد ملياش صدقهها و اعانههاي احمدينژاد را زير سوال برده است. جاي موسس انقلاب خالي كه با اقتدارش بيايد و به پشتوانهي ملت توي دهن دولت بزند كه اگر پول ريختن در جامعه خوب بود، او خودش اين را مي فهميد و انجام ميداد؛ چه اينكه وعدهاش را هم داده بود. كروبي ميخواهد پول بدهد و ماليات را زياد كند. ادعا ميكند كه براي تغيير آمده است. شعاري كه اوباما از آن استفاده كرد. ميگويد ميخواهد براي رفع تبعيض زنان كاري بكند. يك نفر از او بپرسد چه برنامهاي دارد براي اين شعار و براي هر شعاري كه ميدهد. يك نفر از او بپرسد چه طوري ميخواهد وجههي ايران را در بينالملل بهبود ببخشد. بپرسيد سياست مهار دوگانه چيست. بپرسيد چطور ميخواهد بازار كار را رونق ببخشد. بپرسيد نظرش در مورد تزريق پول به جامعه چيست. اينها را از نخبگان اقتصادياش هم بپرسيد. صدا و سيما به او بها ميدهد تا بتواند راي مير حسين را بشكند و احمدينژاد بيايد بالا. تعداد زيادي از جوانها شيفتهي او شدهاند. چون چند فرد شاخص را در كنار او ميبينند.
مير حسين هنوز تيمي معرفي نكرده است. به نظر ميرسد به خاطر يك اشتباه استعفا داده و بيست سال از صحنه دور بوده تا آن اشتباه فراموش شود. ولي گاهگداري زمزمههايي از آمدنش داده تا فراموش نشود تا اينكه ايندوره كانديدا شد. ابهام زيادي با خود به همراه دارد و مردم ميخواهند او را كشف كنند. نميدانم وقتي هنوز برنامهي مشخصي ندارد، هنوز آدمهايش را انتخاب نكرده است، خاتمي با چه تفكر و پشتوانهاي از او حمايت ميكند. چرا ميرحسين شفاف نيست؟ تنها چيزي كه هست اين است كه در حال حاضر بيشترين محبوبيت را دارد. و من براي دو دستهاي نشدن، به موسوي راي خواهم داد. يك حركت هجومي مثل زمان خاتمي احتمال دستكاري كردن آرا را كم ميكند. تا كنون هركدام از روساي جمهور، دو دوره كامل رئيسجمهور بودهاند. براي حكومت افت دارد كه احمدينژاد در دور دوم راي نياورد. چه اينكه تمامي بازرسيهاي كشوري در اختيار او هستند. و حمايت رهبري را داراست. باز هم به نظر من، همين ترس خاتمي و قاليباف را بر آن داشت كه اين دوره كانديدا نشوند. ميرحسين با كانديدا شدن، راي نياوردن را به جان خريد. اگرچه نمايندهي مناسبتري نسبت به معينِ دورِ قبل براي جناح چپ است. بيشتر، حالت تخريب ديگري و زير سوال بردن او را دارد تا ابراز ماهيتِ خودش. او قدرتي يا چيزي ندارد كه مصمم باشم براي راي دادن به او. ولي ديگران چيزهايي دارند كه مصمم ميشوم براي نيامدنشان به ميرحسين راي بدهم. دعا، بلا را تغيير ميدهد و همت مردم قضا را.
هندوانه فروش بعد از وزن كردن هندوانهي شايد وقتي رويم را به سمت ماشينم برميگردانم تا نگاهي بهش بيندازم، بخواهد آنرا با بدترين هندوانه عوض كند.
اين قالب سبز رنگ هيچ ارتباطي به ميرحسين موسوي ندارد. برگ سبزي است براي چند روز تقديم به گل روي دوست. همان دوستي كه دلش هميشه سبز است و عطر حضورش گلها را حسود ميكند.
از موتور پیاده شد. یک قاب فلزی از ترک موتورش برداشت و انداخت توی جوی آب. ده متر آن طرفتر، شاید هم کمتر از ده متر، سطل زبالهی بزرگی بود. گفتم “یک سطل آشغال چند متری تو هست. چرا انداختیاش توی آب؟” توی چشمام نگاه کرد. گفت “مگر تو مامور شهرداری هستی”. “مامور شهرداری نیستم. ولی چشم مراقب تو هستم”. “پس فضولي نكن و چیزی نگو”.
توی شرکت، بین جمع سه نفر از همکاران این موضوع را گفتم. اصغر گفت: “ولش کن بابا. حوصله داری؟ ممکنه بگو مگو بینتان بالا بگیرد بزندت کار دستت بدهد. ممکن است یکی از لاتهای شهر باشد و با یک چاقو دخلت را بیاورد. مگر تا حالا از این اتفاقها نیافتاده است؟” قاسم گفت: ” پدر مملکت ما را همین »ولش کن بابا«ها در آورده است. یک نفر ته سیگار می اندازد توی خیابان، هیچ کس چیزی به او نمیگوید. کسی حتی نگاه تحقیرآمیز هم به او نمیکند. آن یکی از توی ماشین پاکت خالی سیگارش را بیرون میاندازد. آن بیشعور دیگر توی خیابان تف میاندازد. خشک میشود و ذرهی معلقی میشود در هوا و به ریهی من و تو و دیگران میرود. حتی آب دماغشان را هم توی خیابان میاندازند.” تا لبهایم را باز کردم گفت ” میدانم چی میخواهی بگویی امید. من خودم هم یکی از همین بیشعورها هستم.” ادامه داد: ” ملت ما هیچ موقع به غیرت نمیآیند. هزار هم اگر بزنی توی سرشان، سرشان را بلند نمیکنند. یک بار توی ایستگاه مترو – که خیلی شلوغ بود- سیگار روشن کردم ببینم یک مرد، یک باغیرت پیدا میشود بگوید »سیگارت را خاموش کن«. اگر کسی پیدا میشد دستش را میبوسیدم. ولی دریغ از یک ذره غیرت. همه میگویند » ولش کن بابا. آدم بی فرهنگ و نفهمی است« این را یا با خودشان زمزمه میکنند و یا به کنار دستیشان میگویند. یک نفر پیدا نمیشود این را به خود آدم بگوید.
حمید مثل همیشه ساکت بود و فقط گوش میکرد. قاسم ادامه داد: ” وقتی ما خودمان از حق خودمان دفاع نمیکنیم، از دیگران چه انتظاری میتوانیم داشته باشیم در رعایت حقوقمان. قانون با هشدار من و تو به یکدیگر ضمانت اجرایی پیدا میکند و تا ضمانت اجرایی نداشته باشد، به صورت فرهنگ در نمیآید. باید به دیگری هشدار بدهیم. درست هنگامی که خطایی مرتکب میشود. خوب گفتی امید. باید چشم مراقب یکدیگر باشیم. ما چشم مراقب هم نیستیم. میبینیم آشغال میریزد، این اشغال مسیر آب را بند میآرود و با اندک بارانی، آب از مسیر گرفتهی جو، بالا میزند و میآید به کف خیابان، و از بی غیرتی، هیچی به او نمیگوییم. حتی دریغ از یک نگاه تحقیرآمیز. سوار تاکسی هستیم و میبینیم راننده تاکسی بدون راهنما زدن میپیچد، خطوط ممتد را رد میکند، آن رانندهی روبه رویی فحشش میدهد، ولی ما که توی تاکسی هستیم، صمم بکم، به او تذکر نمیدهیم. امید، بیشتر وقتهایی که به رانندهها تذکر دادهام، پذیرفتهاند و حتی عذر خواهی کردهاند. اگر دو نفر بهش بگویند پاکت سیگارش را بیرون نیاندازد، بار سوم که بخواهد این کار را انجام بدهد، کمی فکر میکند، میترسد این کار را بکند که یک نفر دیگر هم به او گوشزد کند. سعی میکند کمتر این غلط را بکند”. اصغر گفت: ” چند ماه پیش رفته بودم اسکاتلند، مست بودم و با سرعت زیاد رانندگی میکردم. بیشتر از حد مجاز. پلیس من را متوقف کرد و گفت : « فکر میکنم سرعتسنج ماشینت خراب است». آن جا فرض بر این است که مردم خطایی نمی کنند و اگر خطایی رخ بدهد، سهوی است نه عمدی. یاد آن داستان افتادم که در کتابهای دینی بود و حسن و حسین میخواستند وضو گرفتن اشتباه مردی را به او گویند و از او خواستند بین وضویشان قضاوت کند. آن قدر از این تذکر پلیس حال کردم که میخواستم ببوسمش. عذرخواهی کردم و گفتم سرعت سنج درست است و من با سرعت غیر مجاز میراندم.” قاسم گفت: ” نحوهی تذکردادن هم مهم است. ولی در هر صورت باید تذکر داده شود. چه مستقیم و چه غیرمستقیم. هرچند همه میدانیم غالبا تذکردادن غیر مستقیم کاراتر است. ما هنوز به مرحلهی تذکر دادن نرسیدهایم. ملتی عقب مانده و بی فرهنگ هستیم. هر کسی که در خیابان آشغال بریزد، از چراغ قرمز رد بشود، خلاف قانون رفتار کند، عقب مانده و بیشعور است و هر کس ببیند و ساکت بماند، عقب مانده و بیشعور و بیغیرت است. همه میگویند » ولش کن«. پدر مملکت ما را همین »ولش کن« در آورده است. يك حكايت برات تعريف كنم و پر چانگيام را تمام. پادشاه ظالمی بود که هرچه به ملت ظلم می کرد، کسی اعتراضی نداشت. با خودش گفت بگذار ببینم مردم کی خونشان به جوش میآید. مردم را جمع کرد و پرسید کسی از حکومت نارضايتي ندارد؟ و کسی حرفی نزد. همه حتی گفتند که راضی هم هستند. گفت از فردا هر کس بخواهد از دروازه ی در خارج و یا به شهر وارد شود، باید یک بار نگهبان ترتیبش را بدهد. یک سالی به این منوال گذشت. هیچ کس معترض نشد. دوباره مردم را جمع کرد و پرسید کسی از حکومت نارضايتي ندارد؟ یک نفر دستش را بلند کرد. پادشاه خوشحال شد که بالاخره یک آدم با جرات پیدا شده است که شاکی باشد. پرسید خب بگو ببینم چه اعتراضی داری؟ گفت اگر میشود تعداد نگهبانان را زیاد کنید تا توی صف منتظر نشویم.”
ساکت بودم. به خودم فکر میکردم که آن همه توی خیابان تف انداخته بودم و آقای نقیبی، مدیر دبستان آزادی، پنج سال از ما خواهش میکرد همیشه دستمالی همراهمان باشد که آب دهانمان را توی آن بیاندازیم و هر موقع سطل آشغال دیدیم، دستمال را بیاندازیم توی سطل آشغال. پانزده سال پیش او به ما فرهنگ میآموخت و ما نمیفهمیدیم.
نشنیدهای؟ كه زیر درخت چناری، كدو بنی
بربست و ببالید بر او بر به روز بیست
پرسید از چنار كه تو چند روزهای
گفتا چنار، سال فزون دارم از دویست
گفتا به بیست روز من از تو فزون شدم
با من بگو سبب این كاهلی ز چیست؟
گفتا چنار با تو مرا نیست هیچ جنگ
كاكنون نه وقت جنگ است و نه هنگام داوریست
فردا كه بر من و تو وزد باد مهرگان!
آنگه شود پدید كه نامرد و مرد كیست *
ديروز نوباوه خيلي خوب صحبت كرد. اولين بار بود حرفهايش را ميشنيدم. از اين مرد خوشم آمد. و شعرش به خوبي دهان كردانها و بيبنها و حاميان آنها را مورد عنايت قرار داد.
ديروز كليپي ديدم كه در آن ابراهيم صراف، نمايندهي اسبق مجلس از صدا و سيما خواسته بود تا با وي در خصوص كانديداتورياش براي رياست جمهوري مصاحبه كنند. كليپ هشت دقيقهاي نشان داد چه احمقي نمايندهي ما شده است در پارلمان. امثال اين موجود، زياد هستند. نسخهاي كه در اينترنت در يك سايت فيلتر نشده پيدا كردم، كمتر از دو دقيقه است. دوباره داستان مزرعهي حيوانات را خواندم. ولي مردي كه ميبينم عملكرد خوبي از خود نشان داده است قاليباف است. به عنوان يك شهروند ميگويم قاليباف در نيروي انتظامي خوب كار كرد. در شهرداري هم خوب كار ميكند. او يك مدير است.
* انوري
آقاي عزيزي ميگويد: کار طنزپردازان عالی رتبه دوربین دست گرفتن نیست. تلویزیون اجازهی دست گرفتن دوربین به هرکسی نمیدهد. طنز خوب را در کتابهای چخوف پیدا کنید اگر خواندنش سخت بود به کتاب های عزیز نسین، برنارد شاو، مارک تواین، وودی آلن و… مراجعه کنید. میخواهید منبع الهام نوابغ کمدی ایرانی را ببینید؟ سریال “فرندز” را نگاه کنید.
اين آقا قبلا گفته بودند: حد آقای عطاران همین سریالهایی است که سالی یکی میسازد با همان هنرپیشهها و کاراکترهای کلیشهای تا حتماً پربیننده باشد و همین، هیچ قصدی هم برای تغییر دادن چیزی یا هموار کردن راهی ندارد.
در صدق گفتارشان شك ندارم.
من ميگويم: طنز هنر است و طنزپرداز هنرمند. سليقهي عامهي جامعه حول و حوش هنر نميچرخد. مرد از سر كار ميآيد و ميخواهد چيزيي ببيند و دقيقهاي از مشغلهي فكرياش كم شود. زن ميخواهد خستگي كار بيرون و توي منزل را با چند دهان خنديدن به عبارتها و رفتارهاي مضحك بتكاند. عامهي جامعه به دنبال گير كردن در پيچ و خمهاي طنز نيستند تا بيشتر فكرشان درگير شود. فقط ميخواهند لحظهاي به زندگي روزمرهي اطرافشان و خودشان بخندند. آيا براي طنز ساختن نبايد ببينيم مخاطبهاي ما چه كساني هستند؟ نميخواهم از آقاي عطاران و يا ديگر طنزپردازان دفاع كنم. اما واضح است كه طنز تلوزيون براي عامهي جامعه است. حال انكه منتقدين آن را با طنز داستانهاي گوگول و چخوف مقايسه ميكنند و ميگويند بابا كشك ساخته است به جاي طنز. ميگويند طنزش آبكي است.
بهمن فرسي در رمان شب يك شب دو ميگويد:
... اگر پدر شديد، گاهي هم براي فرزندانتان مادري كنيد. انوقت ديگر هيچوقت حرص مال دنيا شما را نميگيرد.
من كه يك لحظه به ياد مادرم افتادهام، و گيج ماندهام كه او چگونه حرص دنيا و حرص آخرت را با هم توام كرده و در ضمن براي فرزندانش هم هميشه مادر خوبي بوده است، پوزخند ميزنم.
اتفاقات گذشته تا به اينجاي داستان شما را نميخنداند. شما هيچوقت از طنز ناب او در اين كتاب و اين عبارت نقل قول شده نخواهيد خنديد. تلخي زهر واقعيت نميگذارد لبهايتان به خنده كش بيايد. طنز هيچگاه در باطنش خندهدار نيست. خندهدارترين پارادكسي كه در طنز وجود دارد همين است.
نميدانم طنز از چه زماني وارد كتابها شد. چقدر توانستهايم جامعه را به سمت آن سوق بدهيم. ولي حدس ميزنم سليقهي عامهي جامعه به سمت لذت بردن از هنر ناب – از اين كلمهي ناب هميشه بدم ميآيد- متمايل نشده است. نميتوان عامهي مردم را با خود همراه كرد كه الا و بلا تو بايد از نقاشيهاي پيكاسو و هنر مدرن و پستمدرن خوشت بيايد. نميتوان به كسي گفت كوبيسم هم هنر است و تو اگر اسمت هنر دوست است بايد از هنر خوشت بيايد و اگر نيايد يا هنر نميشناسي و يا كج سليقهاي. آيا مردم ما طنز آشكار در مجموعههاي تلوزيون friends و يا كارهاي عطاران را بيشتر ميپسندند يا پارودي نهفته در سگ آندلسي را؟ مخاطبهاي ما مشخص هستند. براي اين مخاطبها بياييد طنز بسازيد. طنزي كه براي اكثريت مخاطبان باشد و حداقل خودتان به آن نگوييد طنز آبكي.
1. ميگويند جاي ماندن نيست. شما ميگوييد من چكار كنم توي اين كثافتي كه خودمان رهايش كردهايم به امان خدا. همين لعنت شدهاي كه ديگر رمقي براي كسي باقي نگذاشته است تا بخواهد به خود تكاني بدهد و قلمي راست كند و همچون چوب كلفتي ببرد در اينجا و آنجاي اينها و آنهايي كه شلوارشان را پايين كشيدهاند دارند گند ميزنند به همهجاي اين مملكت. به قول احمد همين كساني كه مغزشان مثل كون بچه فقط يك چاك دارد.
2. بحث دكتر كردان اين روزها بر سر زبانهاست. من به آقاي دكتر كاري ندارم. ايشان هرچه كردهاند خوب كردهاند و هيچ كس هم حق اعتراض ندارد. مدركشان هم به هيچ عنوان جعلي نيست. حتي اعتراف ايشان هم باعث جعلي قلمداد شدن مدرك ايشان نميشود. ايشان در هر صورت دكتر ما و پزشك ما و وزير كشور ما هستند و سايه ي سيادت و سياست از سر ايشان كم مباد. بحث من فرد ديگري است. يكي از دوستانم به نام آقاي دكتر سجادهابكشان كه اخيرا ايشان هم متوجه شدهاند مدركشان جعلي است و به نظر جمع دوستان و دشمنانشان، خود ايشان نيز جعلي ميباشند. ايشان با كمال درايت افاضهي فيض فرمودهاند كه: به محض اطلاع از جعلى بودن مدرك تحصيلىام ، از فردى كه مدعى نمايندگى دانشگاه آلبرتا در تهران بوده، شكايت كردهام.
اصغر جان، دكتر جان، آخر كدام ننه قمري به تو گفته است بدون اينكه به قبرستاني به نام دانشگاه بروي و يك جاي خودت را بر سر مطالعه و تحقيق جر بدهي به تو از آن خرابشده مدرك ميدهد؟ تو هم حتما واحدهاي درسي و سه سال پژوهش را در محضر بانوي محترم تلمذ كردي و همه را با نمرهي بيست همسرداري و كهنهشويي پاس كردهاي و حالا خاك كوچه و خيابان از سرت پاك ميكني و با كمال پررويي ميخواهي به ادامهي مسند شاهانهات بپردازي؟ ميداني دكتر جان، درد من و جامعهي من اين نيست. درد اين است كه تو و امثال تو در اين كشور با پررويي سعي دربقاي خودتان داريد. حق داريد. خوان نعمتي پهن شده است. ميگويند شهر كه به آشوب كشيده شود، قورباغه هفتتيركش ميشود. با اين شهر آشوبي كه به پا شده است، كساني مثل تو ميايند و مثل زالو با ظاهر روباه ميافتند به جان گوشت نرم و چرب اين مملكت و ريشههايشان را تا سفرههاي نفت و معادن طلا و آثار باستاني پايين ميفرستند. اين از اين دكتر و آن هم از ان دكتر در دانشگاه زنجان.
3. شهروند امروز* نوشته بود سروش كه رفته بود، اشكوري و كديور هم رفتند. خيليهاي ديگر هم كه از قبل رفتهاند. و بدون ذكر منبع ادامه داده بود كه شمار متخصصين و فوق متخصصين ايراني در امريكا يكميليون و دويست هزار نفر و بيشتر از نصف اين مقدار نيز در ساير كشورها است.
رفتند چون جاي ماندن نبود. زماني قلمها را تراشيدند و نوكشان را تيز كردند تا هركس راهش كج شد، نوك تيز قلم را در چشمش فرو كنند و برش گردانند. ولي نوك همهي قلمها شكسته شد. چاكمغزان نوك قلمهاي آنها را شكستند. حالا من ماندم و دكتر و شما بينوايان. من هم كه بروم، شما ميمانيد و دكترهايي كه ريشههايشان و ريشهايشان از اعماق زمين تغذيه ميكند.
4. جامعه نه تيغ تيز زبان من را ميپسندد و نه تيزي قلم كساني كه سرشان به تنشان ميارزد. تشابه اين دو در اين است كه هيچكدام درصلبيت سنگ تاثير ندارند و تفاوتش در اين است كه من ميخواهم در سر يك چاه از اين درد فرياد بزنم و آنان ميخواهند ضربههاي كوچكي بزنند كه حداقل ذرهاي از اين نكبت كم شود.
* بعد از اينكه روزنامهي شرق بسته شد، بزرگان شرق هفتهنامهي پربار شهروند امروز را ارائه دادند. يكشنبهها ميآيد.
در بوق و كرنا شدهايم. چو انداختهاند كه ايرانيها ضريب هوشي بالايي دارند. حالا اين شايعه، شده است يك اعتماد به نفس كاذب و در روان جامعه نهادينه شده است. كشورهاي بدبخت بايد يك چيزي براي بقا داشته باشند. براي كشورهاي جهان اول چه بهتر كه آن چيز، اعتماد به نفس كاذب باشد.
بايد بپذيريم در هر جامعه افرادي هستند كه بيشتر از بقيه استعداد دارند. زودتر ميفهمند. بهتر ميفهمند. راه حلهاي بهتري پيشنهاد ميدهند و كارهايي ميكنند كه گاهي به مخيلهي ديگران هم نميآيد. اين استعدادها در جوامع، با طرق مختلف شناسايي ميشوند. والدين در پروراندن هر چه بيشتر استعداد فرزندشان تلاش ميكنند. وي را به آموزشگاه خاص ميفرستند و برايش تمام شرايط را – در حد بضاعتشان- فراهم ميكنند تا وي در كشور و يا دنيا بدرخشد. يك استعداد، يك مخ، يك حلال خوب مسئله – كه البته لزوما طراح خوب مسئله نيست- و يا يك مبدع، در يك اردوي چند نساله و با هزينهي زياد پرورش يافته است و آمادهي بهرهبرداري ميشود. محيط جامعه براي بهرهبرداري از اين محصول آماده نيست. اگر وي در جايي، در كنار عدهاي مشغول كار شود، ميتاوند كار را سريعتر از همكارانش انجام دهد و حتي بهتر از آنها و در قبال اين ويژگي، هيچ پاداشي دريافت نميكند. فقط سَرخورده ميشود. تلاش و پشتكارش و استعدادش برايش ارزشي نياورده است. تاشش را كم ميكند تا به اندازهي مردم عادي بازدهي داشته باشد. شنيدهايد حاضلضرب تلاش در استعداد، مقدار ثابتي است. اين هم از همان شايعههايي است كه مطرح شده است و حالا رفته است در ناخودآگاه روان جامعه. اگر محيط مناسبي براي به بار نشاندن استعداد و استفادهي مناسب از آن باشد، اگر فرد، مطمئن باشد در مقابل استعدادش كه منجر به انجام دقيقتر و راحتتر و سريعتر كارها ميشود، پاداش مناسبي دريافت كند، آنوقت حاصلضرب تلاش در استعداد، ثابت نخواهد بود. بلكه تلاش، به صورت خطي و يا نمايي زياد ميشود. حالا كه اينطور نيست. جامعه حتي اين گاف بزرگ را نميبيند. شما قضاوت كنيد. يك استعداد واقعي كه از جامعه و بيارزش انگاشته شدن استعدادش ناراضي است. باغ سبز خارج و امكاناتي كه در اختيارش ميگذارند، كمكش ميكنند كه از اين نكبت فرار كند. جامعهي آنها ساخته ميشود و سرمايهي ما دود.
كاش چو ميانداختند ما مردمي هستيم تنبل و كاليبر بالا. بدون پشتكار. مردمي بدون قابليت كار گروهي. مردمي كه بدون مطالعه، كارشناس همه چيز هستند. كاش ميپذيرفتيم نه استعداد داريم و نه پشت كار. كاش ميدانستيم بايد براي رهايي از حماقت، حداقل، مطالعه كرد. ولي چه كنيم كه ما مردمي هستيم كه خلفاي عباسي دربارهشان گفتهاند: عرب را سير نگه دار و عجم را گرسنه.