مامان. چه اسم قشنگي است. در بيشتر زبانها به همين فرم است. ماما. مام. ما. مامينكا. اِمي. اُم. مامي. مامان.
ماماني دوستت دارم.
من: (ارسال يك ايميل دريافت شده براي مهدي)
مهدي: سلام، لطفا از اين اراجيف و مزخرفات سبزجامگان مخملي براي من نفرست، ممنون.
من: سلام مهدي جان، چرا؟ خوشت نمياد؟ كاش ميفهميدم از چي اين ها خوشت نمياد.
مهدي: (يك ايميل خالي خالي، مثل جيب بيشتر كارمندان در نيمهي دوم ماه)
من: ايميلت پر شده بود با برف. سفيد سفيد. فقط رد پاي چند تا خرگوش مونده بود كه دنبال هويج بودند.
مهدي: با سلام، عجيب است كلي درد دل كرده بودم ولي مثل اينكه همش پريده است. گفته بودم كه من از اين اوضاع و احوال بدجوري حالم گرفته و حوصلهاش را ندارم. در ضمن از لحاظ اعتقادي و سياسي بعد از كلي سر و كله زدن با آدمهاي جورواجور به نتايجي رسيدهام كه به اين راحتي ها و با حرفهاي غير دقيق و نگاه سياسي افرادي مثل ميرحسين بهم نميريزد. سرت رو درد نمييارم، بقيهاش رو يادم رفته. فعلا خدانگهدار
من: مهدي عزيز، طوري نوشتهاي كه ديگر نميتوانم چيزي بنويسم. چون نه ميدانم بايد در رد يا اثبات چيزي بنويسم و نه اينكه تو چه چيزي را رد و چه چهزي را اثبات شده ميداني. حرفهاي من از كنار اين چند خط ناقص و بيبنيه هم توان رسيدن به گوشهاي انساني را ندارد كه سبزي را قبل از آنكه ديگران به لباس شان بياويزند به درونش برده است كه توضيحي بر واضحترين اتفاقات است. انساني كه غمش قبل از آنكه غم نان باشد، غم جان هموطنانش است و رويايش قبل از آنكه به شب رساندن روز و غنودن در آغوش خانواده باشد، بيرون كشيدن رخت شب و نمايان كردن چهرهي روز است براي انكه نوباوهاش در جامعهاي سالم زندگي كند، دينش را از پدرش به ارث نگرفته باشد و معيارش براي زندگي كردن، دهان گرسنهي گرگي نباشد كه بيمارياش را با اشكهاي تمساح لالايي خواب مصنوعي مردم جامعه كرده است. افتخارش اين باشد كه بزرگمردي و آزادگي را از پدر به ارث گرفته و دين و دنيا را با خرد ميسنجد. گول حرفهاي زيباي روباه را نميخورد چون به قدر كافي كارتن پينوكيو ديده است و ترفندهاي گربه نره و روباه مكار را هزار بار مرور كرده است تا مبادا با اشكي سوزناكتر و جسمي عليلنماتر دلش به رحم آيد و صورت آكنده از سرخاب گربه نره را قرمزتر از خون هموطنش در كف خيابان ببيند. درفش كاوه آهنگر همانقدر برايش سمبل آزادي و مبارزه باشد كه نماي سبز انديشه. به سمبلها به خاطر يكرنگي بخشيدن و نشان اتحاد ارزش ببخشد و هيچگاه آنها را به بت تبديل نكند. مهدي عزيز، از دريچهي اين صفحه با آخرين كلمه، كلام را به فردا تقديم ميكنم: سلام.
مهدي: (دو روز گذشته است و خبري از مهدي نيست)
من: (هنوز نفهميدم كدام جهتي است مهدي خان)
شهرت يعني بنويسي «دارم ميرم كوه، شكار آهو» و برات صد و نود و چهار تا كامنت بگذارند.
چشم بدوز
زير نقره پاشان مهتاب
به صداي جيرجيركها
به صداي افتادن برگي در آب
نازنين من
آسوده باش
آسوده بخواب
درخت پاييز همينروزها خواهد زاييد
سبزهي دلانگيز من
آسوده باش
فردا روز ديگريست
خورشيد شعلهاش را به رنج درختان خواهد سپرد
و درخت تو
ميوهاش را به پاييز
با دانههايي سرخ در فصل زرد و آتش و نارنج
يك اسب موقع خوابيدن، روي پاهايش نميخسبد.
دو سال و سه ماهِ سيويكروزه و نه روز بعد از زماني كه آمدم، روز رفتن من است. يعني امروز. روز آخر شهريور. از روزها بالا آمدم، بالا آمديم و ماهرا گذشتم، گذشتيم و سالها مثل آب رودخانه از كنارم، از كنارمان گذشتند تا به دو كوه كنار هم برسم، برسيم. و رسيديم. بخواهيم بشود 88. شد. بشود شهريور. شد. برسد به آخرين روز. رسيد. امروز آخرين روز كاري من است به عنوان يك همكار از همكارهاي شما. اگر روزها گرمتر از خردادي نباشند كه به اين ساختمان آمدم، اما من گرمتر از روزي هستم كه چشمم به چهرهي شما روشن شد. آن موقع هنوز يخ من در آغوش كسي باز نشده بود و كسي هم نبود كه بخواهم يخ او را زودتر در گرماي سينهام آب كنم. محيط برايم ناشناخته بود و من هم عضو ناشناختهاي براي محيط. و چه زود يخهايمان را به يكديگر داديم تا با هم صميمي شويم و سلام سادهترين و ماندگارترين و گرمترين خاطرهمان شد. خاطرهاي كه هر روز براي زنده ماندن تكرار ميشود. به سلامتي همهي شما: سلام.
به همين زودي گذشت. به آخر رسيديم. به اول خطي ديگر. دلم نميخواهد آخرين كلام، بيصدا، بيرنگ و بيبو باشد. دوست داشته باشم بروم تا در نبود تكتكتان، در خلاء صدا و نگاهتان، حفرهاي در سينهام بهوجود آيد. هر وقت دلم برايتان تنگ شد، به جاي خاليتان در سينهام نگاه كنم. فلشبك بزنم به خاطرهها و دلتنگي مضاعف شود. به اسم كوچك صدايتان بزنم تا در مقابلم بزرگ شويد. در جوابم، زن شويد و با وقار، مرد شويد و با عزت، پسر شويد و پرتلاش، دختر شويد و با حيا. موقع رفتن بشود. مثل خانوادهاي كه پسر خود را براي دانشگاه در شهري ديگر يا براي سربازي بدرقه ميكند، بدرقهام كنيد و عزت و احترامم را زياد كنيد. بگذاريد آخرين سلام بهقدري گرممان كند كه سرماي روزهاي نيامدهي پاييز و زمستان از خجالت اين روزها، كه زيباييشان به تكرارناپذيريشان است، روزهايي را ميگويم كه باهم بوديم و گفتيم و خنديديم، گرم شود. دوست ندارم بالاي منبر باشم و حرفهاي برادرانه بزنم و يا حس كنيد دارد تبديل ميشود به نصيحتهاي پدرانه و حتي متنفرم از اين احساس. دلم بخواهد در كنار شما بايستم و رو در رو، رو به روي چهرههايي كه بهخاطر سپردهام و حفرهاي از آن در سينهام ساختهام، با هم حرف بزنيم. بنشينيم. از سياست و ورزش و روابط بگوييم. بخواهم روي دشت سبز دامنتان بنشينم و چايمان را با صحبتهايمان شيرين كنيم. صدا از سينههايتان درآيد و از حفرهي گوشهايم به عميقترين نقطهها نفوذ كند. عقربههاي ساعت روي دوازده جفت شوند و ما گرمتر از ظهر، مشغول كار باشيم و صحبت. نگذاريم سختي و خستگي كار، خودنمايي كند. ساعت از ظهر و وقت نهار بگذرد تا بستنيهايمان را بخورم و به بعدازظهري خنك و موقع رفتن برسد. به روز اول پاييز.
هميشه دوست داشتم بستنيام آب شود و آن موقع بخورمش. ولي هيچگاه اين كار را نكردم. علتي هم براي انجام ندادن اين كار ندارم. حتي يكبار كه نصف بستنيام آب شده بود كه تلفنم تمام شد، نخواستم آنرا بخورم. هنوز هم دوست دارم بستنيام آب بشود و آنموقع آبش را بخورم. كات
تمام شد. زمان من تمام شد. بايد بروم. اگر نگاهم نكنيد، تا از انتهاي كوچه بپيچم، چند بار به پشت سرم نگاه خواهم كرد. به ساختمان ملكان. اما قبل از رفتن، بايد كلمهاي من را تمام كند. كلمهاي كه پايان را حذف ميكند و فردا را به بينهايت ميبرد و ما را به انتظار. هيچگاه دوست ندارم خداحافظي كنم. لبهايم اگر بخواهد آخرين كلمه را ادا كند تا بيش از پيش احساس صميميت و نزديكي با شما داشته باشم، همان اولين كلمه خواهد بود: سلام. سلامي براي روزهاي سرد پاييز و زمستان تا از سرما در لباس فرو نرويم. سلامي كه گرمايش مثل يك چاي داغ در سرماي يك روز سفيد و برفي زمستاني، ما را به تمام شروعها پيوند بزند.
*قرارداد من با شركت قبلي تمام شد و دلم براي همكارانم تنگ
همينطور كه ميلهاي بافتني را حركت ميدهد و يكي از زير و دوتا از رو ميبافد، به ساعت نگاه ميكند و بلافاصله نگاهش را از پنجره مياندازد پشت در حياط. مكثي ميكند و دوباره شروع ميكند به بافتن. زنگ در را ميزنند و مادر مثل فنر كوكشده، از جايش بلند ميشود. ميگويد توتو است. مكث ميكند و بعد به سرعت به سمت پلهها ميرود. بافتني را روي صندلي مياندازد. ميلهاي بافتني در ميايند و روي كفپوش چوبي اتاق ميافتند. نخ كاموا به پاي مادر گير كرده و مادر به سرعت پلهها را پايين ميرود. «توتو است. پسرم. توتو». نخ كشيده ميشود و رجهاي بافته شده به سرعت باز ميشوند تا مادر هرچه زودتر به در حياط برسد. در را باز ميكند و پسرش را -پس از سالها- ميبيند و در آغوش ميكشد.
اين صحنه، يكي از زيباترين صحنههاي فيلم بود. شنبه را به طور كامل استراحت كردم. وقت كافي داشتم براي اينكه سه ساعت بنشينم پاي فيلم سينما پاراديزو. فيلمي كه يك سال پيش فرزاد به من داده بود و هنوز فرصتي پيش نيامده بود اين فيلم را ببينم. كه پيش آمد و ديدم.
همينطور وقت داشتم توي اينترنت بچرخم و نامهي 171 پژوهشگر ممتاز ايراني را براي آزادي محمدرضا جلاييپور بخوانم و اسمها و رسمها را يكي يكي نگاه كنم. بين آنها چند نفر را بشناسم كه يا رقيب من بودهاند (مريم سعيدي) يا همدورهي من، يا دوست مشتركي با آنها داشتهام (ايمان آگنج) و يا مقالات علمي آنها را خواندهام (هادي سلماسيان، محمد مهديان، بابك فرزاد، ايمان حاجيرسوليها، . . .).
با ديدن اسمها احساسي دوگانه به من دست بدهد. ماندن، رفتن، ماندن، رفتن، ماندن، رفتن، پشت پا زدن به هر چه علم است، غرق كار شدن، ماندن، ماندن، غرق شدن، جلو نرفتن، كار كردن، كم شدن، ساكت شدن، خاموش شدن، تمام شدن، فراموش شدن. روزي بود آن روزها كه صبح زود، وقتي هوا هنوز تاريك بود، بيدار ميشدم و مينشستم پاي حل يك مسئلهي واقعا پيكارجو، يك روز، يك هفته، يك ماه و بالاخره يك حل جديد براي آن و احساس غرور بينهايت و رسيدن به اوج لذت.
براي حركت، حسرت گذشتهها كافي نيست. شوقي از آينده لازم است.
«دارسي در سال 1901، قراردادي با مظفرالدينشاه منعقد كرد. به موجب آن، امتياز انحصار و اكتشاف و استخراج نفت را در حوزهي وسيعي از ايران به دست آورده بود و براي تضمين آن به شاه 2000 پوند پرداخت و به همين ميزان او را در سهام شركت شريك كرد به انضمام اينكه وعدهي 16 درصد از عوايد آينده را داد . . . تا سال 1908 دارسي و شركاي اسكاتلندياش بيش از نيم ميليون پوند صرف هزينهي اكتشاف و استخراج نفت در ايران كردند. اما چيزي عايدشان نشد. ساعت چهار صبح 26 مي 1908 نفت از يكي از چاهها فوران زد و فرياد شادي بريتانيا گوش دنيا را كرد كرد. در پاييز 1908 شركت جديد نفت انگليس-پرشيا را تاسيس كردند . . . وينستون چرچيل با پرداخت دوميليون پوند به شركت نفت انگليس-پرشيا، 51 درصد سهام ان شركت را خريد تا سوخت كشتيها را كه پيروزي در جنگ را مديون آنها ميدانست تامين كند. او جنگ جهاني را پيشبيني كرده بود . . . در سال 1914 كمتر از 300 هزار تن نفت استخراج شد و اين عدد در سال 1920 به پنج برابر رسيد . . . در سال 1920، حق امتياز ايران بر اساس قرارداد 16 درصدي از منافع خالص، 47000 پوند بود. احمدشاه آن را مائدهي آسماني تلقي كرد. حال آنكه در مقايسه با انچه به خزانهي شركت واريز ميشد، مبلغ ناچيزي بود.
در 1928، رضا شاه به وزراي كابينه دستور داد تا پيمان منصفانهتري با شركت منعقد كنند. انگليسيها او را جدي نگرفتند و به مدت چهار سال با امتناع و تاخير او را سردوانيدند. رضا شاه در 26 نوامبر 1932 پروندهي چهار سالهي مذاكرات را در بخاري انداخت و روز بعد امتياز دارسي را لغو كرد . . . كارمن به ايران امد و قرارداد جديدي نوشت. تضمين شد سهم ايران سالانه 975000 پوند خواهد بود و رضا شاه مدت قرارداد را كه در سال 1961 منقضي ميشد 32 سال تمديد كرد و توافق شد چون شاه، نام پرشيا را دوست ندارد، شركت، از انپس به شركت نفت انگليس-ايران خوانده شود. اين پيمان به پيمان 1933 شهرت يافت . . . ميزان استخراج نفت از 6.5 ميليون تن در 1941 به 16.5 ميليون تن در 1945 افزايش يافت . . . مجلس در 1947 قانوني تصويب كرد كه به موجب آن اعطاي هرگونه امتيازي به شركتهاي بيگانه ممنوع ميشد. مصدق، نمايندهاي بود كه پيشنويس اين قانون را تهيه كرده بود و در اوايل قرن بيستم توسط رضا شاه مجبور به كنارهگيري از سياست شده بود. او حالا برگشته بود».
بخشهايي از كتاب «همهي مردان شاه» نوشتهي استيون كينزر را با هم خوانديم. خروج منابع ملي از كشور، محدود به دورهي قاجار و رضاشاه نيست. قبلا اگر حمالي استخراج نفت به عهدهي بيگانگان بود، حالا همان حماليها را هم ما خودمان انجام ميدهيم و نفت را دو دستي در اختيار ديگر كشورها قرار ميدهيم. وقتي قيمت نفت 8 دلار است، نفت چند سال را پيش فروش ميكنيم تا كسريهاي بودجه را جبران كنيم. خوشحال هستيم كه نفت را با قيمت 30 دلار و 40 دلار و 68 دلار و 140 دلار ميفروشيم. از آن طرف مصنوعات نفتي با قيمتهاي چندبرابر در هر سوراخمان فرو ميرود. اين خودفريبي ناشي از جهل است يا فروش و تطاول ثروتهاي ملي به بهايي ناچيز و پركردن شكم سيريناپذير عدهاي كه خواص ناميده شدهاند؟ ثروتهاي ملي كه در حال تلف شدن هستند، محدود به نفت نيست. قاچاق اشياء زيرخاكي كه كمك فراواني به جذب توريست ميكند، هنوز ادامه دارد. برادران محترم زحمت اكتشاف و استخراج و فروش و خروج اين اشياء را ميكشند. ارزش مالي اين اشياء به كنار، ميزان جذب توريستي كه ايجاد ميكند ميتواند در عرض چند سال، ثروتي زاينده و چند برابر پولي كه بابت قاچاق آنها دريافت شده است، ايجاد كند. ولي نه از توريست خبري هست و نه از پول فروش انها. شهم ايران از خزر، در زمان سرد!ر سازندگي به 16 يا 14 درصد تنزل پيدا كرد. و در زمان دو!ـت نهم، به كمتر از 11 درصد. هر چه باشد، روسيه در مناسبتهاي مختلف و بارها بيلاخ بزرگي نشان ايران داده است و رهبران نظ!م را خوشنود كرده است. همه چيز را بردند. اگر زماني آمريكـ! به ايران حمله كند، بروم جلويش بايستم كه چه؟ از چي دفاع كنم؟ همه چيزمان را كه اين خواص هديه دادند و بردند و غارت كردند.
از صدقه سر شوراي نگهبـ!ن، يك مصدقِ ديگر نداريم كه به نمايندگي از من و تو بزند توي دهان كساني كه با رشوههاي كوچك و بزرگ ميخواهد راي مجلس را بخرند و خرديدند. باز هم از صدقه سري همان شورا، غالب نميندگان، يك مشت آدم گول و احمقند كه نمازشان هم ريا است چه برسد به ديگر كارهايشان.
سال 83 در سايت بيبيسي فارسي خواندم كه حدود 180 هزار نفر ايراني با درجهي علمي دكترا و فوق دكترا خارج از ايران زندگي ميكنند. يك فرد در بيست سال اول زندگي، مصرفكننده است. از تحصيل رايگان و يارانههاي دولتي استفاده ميكند و بزرگ ميشود. هنگامي كه به بازدهي ميرسد، شرايط كشور را نامطلوب ميبيند و با قرار وثيقهي پنج ميليون توماني براي ادامهي تحصيل ميرود و ديگر بر نميگردد. و در واقع خواص، او را به قيمت پنج ميليون تومان –و يا پانزده ميليون تومان- ميفروشند. سبب خروج اين همه ثروت از كشور، چه منابع انساني و چه مالي، چيست؟ و در مقابل اين همه گند و گهي كه خواص بالا آوردهاند، چه بايد بكنيم؟ توسعه، هزينه دارد و ميزان توسعه به نرخ توليد منابع اوليه بستگي دارد.
مشكل، خود ما هستيم. داستان بوق را خواندهاي؟ بيشتر ما، مثل مسافران آن مينيبوس هستيم. جرات دفاع از حق خودمان را نداريم. و هميشه دنبال كسي ميگرديم كه تقصيرها را به گردن او بياندازيم. حالا ميخواهد خلبان مردهي يك هواپيماي سقوط كرده باشد يا غولي مثل دشمنان نظ!م. پرتغاليها خوب فهميدند كه بايد عجم را گرسنه نگه داشت تا بتوان به او حكومت كرد. بگو كجا توانستهاي از حق خودت دفاع كني؟ بگو وقتي سرانهي مصرف كاغذ در امريكا 10 برابر ايران است و سرانهي مطالعهي كتاب در آن كشور 16 برابر ايران است، با چه نرخ رشدي ميخواهيم رشد بكنيم؟ بگو طي آخرين تكاني كه به خودت دادي، چه رخدادي در تو ايجاد شد؟ باور كنيم كه عملمان كمتر از ادعايمان است. و جسارتمان كمتر از هردو. ارادهي ما ختنه نشدهاست. هنوز خفتهاست و تركيب مناسبي براي خوب ايستادن در مقابل ناحقي را ندارد.
عدالت، آب است كه به گاو دهي شير دهد و به مار دهي زهر دهد*.
* نميدانم كي گفته
طبقهاي از مردم
به جاي آنكه فكر كنند، استخاره ميگيرند.
آنهم معلوم نيست ميدهند كدام ننهقمري برايشان بگيرد.
به نظر من چيزي كه مهم است اين است كه بدانيم چه چيزي واقعا مهم است و جهت زندگي خود را بر آن مبنا تغيير بدهيم.
آقاي شماره يك خانم شماره دو را دوست داشت. وقتي كه ديد براي خانم شماره دو خواستگار آمده است، تصميم به ازدواج با خانم شماره يك گرفت. خانم شماره دو كه آقاي شماره يك را دوست داشت، به آقاي شماره دو كه موقعيت اجتماعي خيلي بهتر از آقاي شماره يك داشت، جواب رد داد. آقاي شماره يك كه ديد خانم شماره دو به آقاي شماره دو جواب رد داده است، و از طرفي نتوانسته است خانم شماره يك را دوست داشته باشد، تصميم به قطع ارتباط با خانم شماره يك گرفت.
من روزي، دوباره دستهايت را بين دستهايم گرم خواهم كرد
كمكم داشت غر و لند مسافرها بلند ميشد. بعضيشان با دست خودشان را باد ميزدند، عدهاي هم با روزنامه، كتاب و يا چيز ديگري كه دستشان بود. روي صندلي جلو، پشت سر راننده نشسته بودم. از شيشهي كنارم به بيرون نگاه ميكردم تا راننده را پيدا كنم. مينيبوسها هيچموقع زمان حركت مشخصي نداشتند. براي همين هم هست كه تا مجبور نباشم سوارشان نميشوم. آن هم سوار اين فيات قراضه كه تا بند بند استخوانهاي آدم را جدا نكند، او را به مقصد نميرساند. روي صندلي كه نشستم خاك بلند شد. روكش قهوهاي صندليها با يك آرم در زمينهي نيمدايرهي كرم رنگ – كه به نظر ميرسيد روز اول سفيد بودهاست، فضاي مينيبوس را غمزده كرده بود. فكر اينكه عرق سر و بدن چند نفر روي اين روكش چكيده و ماليده و ماسيده و خشك شده كه اين رنگ سفيد را به كرم چركمردهاي تبديل كرده است، حالم را به هم زد. باز كردن پنجره از گرماي داخل و عرق بدنم كم نكرد. اطراف را نگاه ميكردم و با هر دو دست خودم را باد ميزدم. آخرين نفر بودم كه از مدرسه بيرون آمده بودم. مانده بودم تا با كمك معلم رياضي يك مسئله را حل كنم. حل دستگاه دو معادله و دو مجهول را ياد گرفته بودم و يك دستگاه سه معادله و سه مجهولي كه از توي يك كتاب پيدا كرده بودم را ميخواستم برايم حل كند. عليرغم اينكه آقاي قدرتنما خشن به نظر ميرسيد و همهي بچهها از او ميترسيدند، اما با من مهربان بود. صندليهاي مينيبوس پر شده بود. يك نفر از انتهاي مينيبوس داد زد «يك نفر از اون جلوييها يكي دو تا بوق بزنه تا راننده بياد». يك پيرزن از صندلي پشت سرم گفت «پاشو پسر جان تا اين آقا بشينه. جاي پدر بزرگته. ثواب داره». پيرمرد تازه سوار شده بود و اگر اين پيرزن به من امر نميكرد، خودم قصد بلند شدن داشتم. ولي فضولي او و تصميم گرفتن بهجاي من، من را بياعتنا سر جايم نشاند. يك آقاي روزنامهبهدست روزنامه را زير بغلش گرفت و گفت «پسرم اگه بلند بشي تا اين پيرمرد بنده خدا بشينه ثواب داره». يك نفر ديگر ادامه داد «با هر دست بدي، با همون دست ميگيري». عرق از چهار سمتم ميريخت. بيحوصلهتر از آن بودم كه بخواهم حرفهاي مسافران را گوش كنم. بلند شدم. پيرمرد با قدمهاي آهسته و كوتاه به صندلي نزديك شد. دستش را گرفتم و نشست. پيرزن صندلي عقبي گفت «پسرم، خدا خيرت بده، يك بوق بزن تا اين راننده زودتر بياد». كيفم را لاي پاهايم گذاشتم و روي جعبهي كنار دنده نشستم. طوري كه رو به روي بقيهي مسافران بودم. پيرزن مدام لبهايش تكان ميخورد. فكر كنم راننده را نفرين ميكرد و يا به شوهرش –اگر هنوز مرحوم نشده باشد، غر ميزد. تا نگاهش به من افتاد كه داشتم نگاهش ميكردم، گفت «پسر جان به تو گفتم چند تا بوق بزن تا رانندهي اين بيصاحاب بياد. مرديم از گرما». يك مرد چاق از آخر مينيبوس گفت: «عجب بچهي خيرهاي هستي. خب اون جلو نشستي چكار. بوق بزن تا بياد اين مرتيكه». گفتم «چرا خودتون بوق نميزنين». «پسر جان حرف بزرگترت رو گوش كن ديگه. بيچاره پدر و مادرت از دست تو چي ميكشه. هنوز پشت لبت سبز نشده. كاري كه يك بزرگتر بهت ميگه انجام بده». اين را پيرمردي كه جايم را به او داده بودم گفت. توي آن گرما شده بود مثل كرهاي كه روي بشقاب چلو كباب گذاشته شده است. تا جملهاش تمام شد، نفس بلندي كشيد و روي صندلي جابهجا شد. انگار سختترين كار دنيا را انجام داده است و حالا ميخواهد استراحت بكند. صبرم تمام شده بود. دستم را گذاشتم روي بوق و دو تا بوق كوچك زدم. مرد روزنامهبهدست گفت «دو تا بوق ديگه هم بزن. بهجاي من». محلش نگذاشتم. حسابي كنف شد. همينطور كه با شدت بيشتري روزنامه را مقابل صورتش تكان ميداد، گفت «آقاي محترم، دوتا بوق بزن تا آقاي راننده زودتر تشريف بياورند». اين همه كلاس توي مينيبوس زپرتي نوبر بود. ديگر مسافران دادشان در آمده بود و با همهمه و سر و صدا از من ميخواستند بوق مينيبوس را فشار بدهم. خودم هم حسابي كلافه شده بودم. خم شدم به سمت فرمان و دستم را گذاشتم روي بوق و دو تا بوق كشيده و بلند زدم.
در سمت راننده باز شد و يك مرد چاق و سيبيلو نشست پشت فرمان. برگشت از توي آينه نگاهي به مسافران انداخت و گفت «كي بوق زد؟» همگي ساكت شدند. دوباره گفت «كي بوق زد؟» مسافران به سمت من نگاه ميكردند. اينبار ديگر با فحش بود كه در آن گرما از ما سوال كرد «ت.م نداره خودشو معرفي كنه اوني كه بوق زد». پيرزن صندلي عقبي آهسته گفت «اون آقا ». اين را از تكان لبهايش و اشارهاش فهميدم. گفتم «من بودم». گفت «غلط كردي كه تو بودي. چرا بوق زدي. برو گمشو از ماشين پايين». گفتم «نميرم. چرا برم؟» « آقايون، خانومها، تا اين كرهبز تو ماشين باشه، من حركت نميكنم». همهي نگاهها به سمت من چرخيد. من هم توي چشم يكيكشان نگاه كردم. ولي پررو تر از آن بودند كه از رو بروند. مرد چاق عقب مينيبوس گفت «برو پايين بچه. پختيم تو اين گرما». «تو خودت گفتي بوق بزنم كه». يك نفر ديگر از آخر مينيبوس داد زد «برو پايين بچه جان بذار تو اين گرما زودتر به خانههامون برسيم». مرد روزنامهبهدست روزنامه را زير بغلش گرفت و آمد به سمت من. دستم را گرفت و هل داد به سمت در «برو پايين ديگه آقا. يك ذره حرف گوشكن باش». از ماشين پيادهام كرد و در را بست. راننده پايش را گذاشت روي گاز و رفت.*
*بر اساس تعريفي كه از فيلم كوتاهي با همين عنوان و محتوا به كارگرداني روحالله مسرور شنيدم
خدايا!
جان مادرت!
سلامتي را از ما نگير.
اعتراف ميكنم كه من دوستدار محمد علي ابطحي هستم
و اگر بخواهيد كتكم بزنيد و يا پاي ناموس را وسط بكشيد، به ساخت بمب اتم و هلوكاست و قتل هويدا و ترور حسنعلي منصور هم اعتراف ميكنم.
اين متن براي دلگرمي اين عزيز و ديگر عزيزان نيست. اين يك واقعيت است.
خبر موقت: قبلا نامهاي از دكتر قاسم در وبسايتش ديده بودم.
همين الان فهميدم حيوانات در زمان حال زندگي ميكنند. انگار يك دريافت دروني، يا الهامي چيزي باشد كه سراغم آمده باشد. از كجا همچين چيزي، در گير و دار كار بايد به ذهنم خطور كند؟ اولش انگار به صورت يك جملهاي بود كه روي كاغذ باطله نوشته شده باشد. نسبتا سرد و بيمايه. به آن بياهميت بودم و حتي نميديدمش. احساس ميكردم شبه يك مفهوم به ذهنم آمده است و گوشهاي نشسته است. مثل سايهي كسي كه در حال عبور است. ميبينياش ولي اگر بعد از عبورش رنگ لباسش را از تو بپرسند، نميداني. چون برايت مهم نبوده است. فقط آمده است و رفته است. درست مثل بقيه. آن مفهوم اينطوري به ذهنم آمد. ولي محو نشد. ميخواست محو بشود، نشد. شده است يك فرد عادي از كنارت بگذرد و چيزي در او توجهت را جلب كند؟ فرم موهايش، مدل ريشش، نحوهي آرايشش و يا هر چيز ديگر و بعد با جزئيات تمام به خاطر بسپارياش تا براي دوستي يا آشنايي تعريف كني. نميدانم چي شد كه اين قضيه يواش يواش برجسته شد توي ذهنم. طوري كه ديدمش. بهش توجه كردم و مثل يك خبر مهم، جلوي چشمم پر رنگ شد. «حيوانات در زمان حال زندگي ميكنند».
پاراگراف بالا را دو ماه پيش نوشتم. اين كه ميگويم دو ماه، دقيقا دو ماه نيست. ممكن است سه ماه باشد و يا شايد يك ماه و نيم. يا حتي دو ماه و يك روز با احتساب ماههاي سي و يك روزه. آن موقع فكر نميكردم اينقدر دير به سراغش بيايم. ميخواستم روز بعدش تكميلش كنم. ولي يك ماه و نيم، دو و يا سه ماه طول كشيد. اصلا برايم مهم نيست كه چقدر از زمان نگارش آن پاراگراف گذشته است. مهم اين است كه با دوباره ديدن اين پاراگراف، دوباره آن گزاره در ذهنم زنده شد. باز هم ميگويم «حيوانات در زمان حال زندگي ميكنند». اكنون همانقدر به درستي اين گزاره -كه روزي در حدود دو ماه پيش، قبل از نيمروز، به ذهنم خطور كرد- ايمان دارم كه به زندگي خودم در زمان گذشته. اگر آن موقع مينشستم و همه چيز را با جزئياتي كه به ذهنم خطور كرده است، روي كاغذ ميآوردم، الان مجبور نبودم در سايهي محوي كه از آن مانده است دقيق شوم. درست خاطرم نيست چي شد كه اين موضوع به ذهنم خطور كرد. ولي همين كه خطور كرد، همين كه اندكي برايم مهم شد، سرعت گرفت. و آن موقع بود كه ديدمش. همانطور كه بزرگتر ميشد، نزديكتر ميشد و سرعتش بيشتر ميشد. يعني اينطور به نظر ميرسيد كه سرعتش بيشتر ميشود. وگرنه، يك مفهوم، يك جسم خارجي نيست كه ديده بشود و يا مانند يك هواپيماي فوكر يا شيئي پرندهي ديگر در درون خودش نيروي پيشرانش ندارد كه بخواهد به آن سرعت بدهد. درثاني اصطكاك هوا و نيروهاي بازدارندهي سيال هوا از سرعت آن كم ميكنند و سرعتش زياد نميشود مگر در حالتي كه به سمت زمين نزديك بشود. يعني نيروي جاذبهي زمين باعث بشود سرعت آن مقداري زياد شود. هر چند كه يك مفهوم هيچگاه به سمت زمين حركت نميكند. ولي اين مسئله، چون مانند قلوهسنگي به من نزديك ميشد، حس ميكردم سرعتش بيشتر ميشود. آنقدر كه از يك سايهي محو و مفهوم گذراي ذهني به يك عبارت مهم، به يك گزاره تبديل شد. حتي آن موقع حس كردم اين، يك دريافت دروني است. بهتر ميبود بهجاي نشستن پاي يك كنسرت تلويزيوني قلم و كاغذ را برميداشتم و مينوشتم. نميدانم كه چي شد كه آن موقع ترجيح دادم به همان يك پاراگراف بسنده كنم. ولي يادم ميآيد كه يك ساعت قبلتر، قبل از آنكه اين الهام دروني پررنگ شود، داشتم به عكسهايي از غاز و قو نگاه ميكردم. نميخواهم طوري بشود كه بگوييد استنباطي از دو حيوان، آن هم پرنده، باعث شد يك حكم كلي در مورد تمام حيوانات بدهم. چون اصلا و ابدا آدمي نيستم كه با يك مشاهده، يك حكم كلي صادر كنم. ولي اذعان ميكنم كه ديدن لحظههايي از آن حيوانات در استنتاج اين گزاره بيتاثير نبوده است. لحظههايي كه عليرغم ثبات و سكونشان، ميتوانم حركت را در آنها حس كنم. چشمم را ميگذارم پشت دوربين و منتظر لحظهي مناسب شكار عكس ميشوم. و يا از فاصلهاي نزديك، با دو تا چشم و بدون هيچ واسطهاي، روي ناز و كرشمهي ماده و ادا و اطوار جنس نر دقيق ميشوم. تلاششان براي زندگي، براي همين يك دقيقهاي كه زنده هستند و نميدانند آيا ثانيهاي ديگر شكار خواهند شد يا نه، براي همين يك ساعتي كه نگاهشان ميكنم و يا يك ثانيه، براي همين يك لحظه، كه هر چه فكر ميكنم ميبينم لفظ “لحظه” بهتر از ساعت و دقيقه و ثانيه است، تلاش بيوقفهشان براي لحظهاي كه و لحظههايي كه زنده هستند و نفس ميكشند، را ميبينم و خودم را ميگذارم جاي آنها و ميگويم كاش اردك بودم. باز هم، مثل هميشه اردك و غاز و مرغابي را با هم اشتباه ميكنم. ولي از اين اشتباه هيچگاه قرمز نميشوم. بهشان نگاه ميكنم و فكرم ميرود به روزهايي كه، به معدود روزهايي كه روز حال بود برايم و در آنروزها، در «حال» زندگي ميكردم و ميكنم.
چيزي اين روزها توي سرم وول ميخورد. اولين بار است كه يك فكر را در اين فضا به اشتراك ميگذارم. اولين بار است كه تصميم گرفتم موضوع ذهنيام را با تو درميان بگذارم. راستش را بخواهي به نظرت احتياج دارم. در مقابل خواندن اين متن، اين حق براي من به وجود ميآيد كه از نظرت آگاه بشوم. پس تو هم نظرت را دريغ نكن. فقط يك چيزي. اگر دوست نداري ديگران از نظرت آگاه بشوند، در جايي از يادداشتت بنويس “خصوصي”.
دارم فكر ميكنم به اينكه چه كاري در دنيا كار سخت به حساب ميآيد. بگذار اول سخت بودن را تعريف كنم. كاري كه تعداد خيلي كمي از عهدهي انجام آن برآيند. كاري كه كار هركسي نباشد. كارهايي كه توسط گزينش و انتخاب ديگران انجام ميگيرند، منظورم نيست. مثلا رئيسجمهور آمريكا شدن در اين دسته نميگنجد. كارهايي مورد نظرم است كه به ارادهي فرد بستگي شديد دارد. با اين بيان، زايمان، اگرچه ميگويند درد زيادي دارد، اما كار سختي نيست. چون عدهي زيادي در دنيا از عهدهي انجام آن برميآيند. كمكم كن. ميخواهم بدانم چه كاري يا چه كارهايي از نظر تو كار سخت به حساب ميآيد. اگر اين بيان مختصر از مفهوم سختي –كه توي ذهن من است- را قبول نداري، مفهوم مورد قبول خودت را بگو و با آن مفهوم، كارهاي سخت را نام ببر.
دوستداشتن وقتي از حد بگذرد، به سكوت ميرسد و تمنا.
در كنار اينهمه آشوب و اضطراب، چقدر نگاهكردن به تو به من آرامش ميدهد.
آنقدر كه بخواهم پرترهات را با كيفيت، اينجا بگذارم و نگران نباشم كه ممكن است براي بعضيها صفحهام دير بالا بيايد.
قرار نيست هر چي كه به فكر آدم آمد و از دريچهي ذهنش به او لبخند زد و او در جواب لبخندش تف انداخت به تمام هيكلي كه اينروزها مقابلش قد كشيده است و چون گرگي رو به سمت ماه زوزه ميكشد و پوزه ميچرخاند و رجز ميخواند و حريف و نفسكش ميطلبد و دندان به گوشت نرم بره تيز ميكند، را اينجا بنويسد. ميتواند برود برگهاي تقويم امسال را ورق بزند تا برسد به بيست و سوم خرداد ماه و چيزهايي بنويسد تا دو صفحه تمام شود و بعد برود سراغ بيست و پنجم خرداد ماه و بنويسد امروز بيست و چهارم خرداد است و چند خطي بنويسد تا صفحه تمام شود و صفحهي بعد بنويسد امروز يك روز شلوغ بود و باشكوه. روزي كه مال بعضيها پاپيون شد زير گلويشان و يا شايد هم رفت كنار لوزههايشان. ادامه بدهد تا برسد به شنبهي سيام آنماه. ننويسد. بگويد امروز شهر من چه رنگين بود از بوي ضُخم قرمز رنگي كه آسفالت خيابان را نقاشي كرده است. و اشك بريزد و با بادي كه از غرورِ رفتنِ عزيزانش در دماغش ميافتد، سرش را بالاتر بگيرد و خطاب به امت گاهي در صحنه بگويد: آسوده! بخوابيد. شهر در امن و امان است.