در بوق و كرنا شدهايم. چو انداختهاند كه ايرانيها ضريب هوشي بالايي دارند. حالا اين شايعه، شده است يك اعتماد به نفس كاذب و در روان جامعه نهادينه شده است. كشورهاي بدبخت بايد يك چيزي براي بقا داشته باشند. براي كشورهاي جهان اول چه بهتر كه آن چيز، اعتماد به نفس كاذب باشد.
بايد بپذيريم در هر جامعه افرادي هستند كه بيشتر از بقيه استعداد دارند. زودتر ميفهمند. بهتر ميفهمند. راه حلهاي بهتري پيشنهاد ميدهند و كارهايي ميكنند كه گاهي به مخيلهي ديگران هم نميآيد. اين استعدادها در جوامع، با طرق مختلف شناسايي ميشوند. والدين در پروراندن هر چه بيشتر استعداد فرزندشان تلاش ميكنند. وي را به آموزشگاه خاص ميفرستند و برايش تمام شرايط را – در حد بضاعتشان- فراهم ميكنند تا وي در كشور و يا دنيا بدرخشد. يك استعداد، يك مخ، يك حلال خوب مسئله – كه البته لزوما طراح خوب مسئله نيست- و يا يك مبدع، در يك اردوي چند نساله و با هزينهي زياد پرورش يافته است و آمادهي بهرهبرداري ميشود. محيط جامعه براي بهرهبرداري از اين محصول آماده نيست. اگر وي در جايي، در كنار عدهاي مشغول كار شود، ميتاوند كار را سريعتر از همكارانش انجام دهد و حتي بهتر از آنها و در قبال اين ويژگي، هيچ پاداشي دريافت نميكند. فقط سَرخورده ميشود. تلاش و پشتكارش و استعدادش برايش ارزشي نياورده است. تاشش را كم ميكند تا به اندازهي مردم عادي بازدهي داشته باشد. شنيدهايد حاضلضرب تلاش در استعداد، مقدار ثابتي است. اين هم از همان شايعههايي است كه مطرح شده است و حالا رفته است در ناخودآگاه روان جامعه. اگر محيط مناسبي براي به بار نشاندن استعداد و استفادهي مناسب از آن باشد، اگر فرد، مطمئن باشد در مقابل استعدادش كه منجر به انجام دقيقتر و راحتتر و سريعتر كارها ميشود، پاداش مناسبي دريافت كند، آنوقت حاصلضرب تلاش در استعداد، ثابت نخواهد بود. بلكه تلاش، به صورت خطي و يا نمايي زياد ميشود. حالا كه اينطور نيست. جامعه حتي اين گاف بزرگ را نميبيند. شما قضاوت كنيد. يك استعداد واقعي كه از جامعه و بيارزش انگاشته شدن استعدادش ناراضي است. باغ سبز خارج و امكاناتي كه در اختيارش ميگذارند، كمكش ميكنند كه از اين نكبت فرار كند. جامعهي آنها ساخته ميشود و سرمايهي ما دود.
كاش چو ميانداختند ما مردمي هستيم تنبل و كاليبر بالا. بدون پشتكار. مردمي بدون قابليت كار گروهي. مردمي كه بدون مطالعه، كارشناس همه چيز هستند. كاش ميپذيرفتيم نه استعداد داريم و نه پشت كار. كاش ميدانستيم بايد براي رهايي از حماقت، حداقل، مطالعه كرد. ولي چه كنيم كه ما مردمي هستيم كه خلفاي عباسي دربارهشان گفتهاند: عرب را سير نگه دار و عجم را گرسنه.
دل كه به يادت باشد، عليرغم حجم زياد كار، باز هم قلم به انگشت ميگيرد و مينويسد. دل. هر آتشي هست، از گور همين صنوبر ارتجاعي برميخيزد. گاهي آنقدر تنگ ميشود كه ميخواهد از درون من را دچار Collapse كند. همين كه قلم شروع ميكند به نوشتن، به تدريج از تنگياش كم ميشود. ولي تاثيرش آنقدرها پايدار نيست. گاهي تا چند روز ادامه مييابد. ولي بيشتر وقتها بعد از چند ساعت دوباره شروع ميشود به تنگ شدن و فشردن يك نقطهي حساس در بدنم. انگار نوشتن تلمبهاي است كه باد ميدمد درون اين صنوبر ارتجاعي. پس بگذار بنويسم. اين بار از ستمي كه از چشمهايت ديدهام، پرده برميدارم. شب بود. ساعت نزديك 9. نزديك ساعت 9. گفته بودي آن موقع بيايم و درازاي يك خيابان خلوت را در سكوت شب قدم بزنيم. خياباني كه آدرس داده بودي پر بود از عطر ياس و خلوت از رفت و آمد و تاريك از شب. از دور برايت دست تكان دادم كه «آمدم». نزديك شدم. وقتي گفتم آدرسي كه دادي را به سختي پيدا كردم، چشمهايت را بستي. براي اينكه دير نرسم، قسمتي از مسير را دويده بودم. پيادهروي و هروله عرفژق بر تنم نشانده بود. آخر مسير را آهسته آمدم تا نم تراويده از منافذ ريز پوستي خشك شود و نفسم آرام بگيرد. نزديك شدم. گفتم « ولي بالاخره آدرس را پيدا كردم». چشمهايت را باز كردي و نگاهم كردي.
آن نگاه، گاه و بيگاه به سمت صورتم تير انداخت. نفهميدم به چه نبردي دعوت شده بودم. به روي من تيغ كشيدي و من بيسلاح به جنگ آمده بودم. آخر بيگناهتر از آن بودم كه بخواهي به تير نگاهت لبانم بدوزي به سكوت. نگاهم كردي و خاكستر چشمانت نميدانم از كجا وارد بدنم شد. به دلم نگاه كردم. داغي خاكستر را درون آن حس كردم. دوباره نگاهت كردم. خندهي روي لبانت نشان ميداد از زخم زدن به من خرسندي. دستم را به دلم گرفتم و چشم به آن دوختم كه در ميلههاي پيراهن زنداني بود. منتظر راهي بود كه فرار كند و خودش را بياندازد توي آب. حرارت هر لحظه بيشتر شد. آتش گرفت. سر بالا آوردم و نگاهت كردم. رفته بودي. آنقدر دور شده بودي كه اگر بلند صدايت ميزدم، باز هم نميشنيدي. چند لحظه بعد ماموران آتشنشاني آمدند و دنبال آتش گشتند. من از ترس اينكه نتوانم در مقابل بازخواست شدنم از چگونگي وقوع آتش، نام تو را لو ندهم، فرار كردم. دستم را روي آتش دلم گرفتم و به سمتي رفتم كه صداي آژير كمتر شود. «خبر كردن ماموران كار خودش بود». اين حس آن قدر در من قوي بود كه اگر خود ماموران هم اقرار ميكردند با حس كردن بوي دود و خاكستر، خودشان را رساندهاند، باور نميكردم. از درد بيتاب شده بودم. به سختي خودم را به خانه رساندم. 50% دلم در آتش سوخته بود. با چند ليوان آب، آتش را خاموش كردم. سوختگي شديد كلافهام كرده بود. دستم نيز طاول زده بود. ولي از شدت سوزش دل، متوجه آن نشده بودم. خواستم بروم دكتر. ولي باز ترسيدم نكند دكتر، ماموران پليس را خبر كند و در زماني كه من براي عمل، بيهوش شدهام، براي تشريح ماجرا دستگيرم كنند. رفتم حمام. فكر كردم دوش آب سرد از درد كم ميكند. به دلم نگاه كردم. چيز عجيبي ديدم. چيزي ديدم عجيب. قسمتهاي سوخته در حال محو شدن بود و در عوض، قسمتهاي سالم دلم، جاي آنها را ميگرفتند. تا ترميم كامل، مراحل كاررا زير نظر گرفتم. استوانهي دلم كه زماني مثل چاه عميق بود و به اندازه جا داشت، تنگ شده بود. با تقريبا 50% سوختگي، قطر آن حدود 30% كم شده بود. چند روز سكوت شد. روز اول بعد از ستم ديشب، پيغام فرستادي. ميدانستي لبهايم دوخته شده است و نميتوانم صحبت كنم. در پيغامت خواسته بودي خودت را نسبت به واقعهي ديشب ناراحت جلوه دهي. انگار آن اتفاق، خارج از ارداهي تو و كاملا سهوي رخ داده است. گفته بودي دست چپت با تو غريبه شده است. ميخواستي مسئله را طوري جلوه دهي كه انگار چشمهايت كاري نكردهاند. در پيغام، كوچكترين اشارهاي به چشمها نشده بود.
دو هفته گذشت تا توانستم به خودم جرات بدهم دوباره ببينمت. همان ساعت. همانجا. اينبار آهسته آمدم و هيچ نم عرقي بدنم را خيس نكرد. با همان خاكستر چشمهايت دوباره نگاهم كردي. دهانم را بسته بودم و دستم روي دلم بود. همزمان با تو من هم نگاهت كردم. قهوهي آتش از چشمانم ريخت توي دلت. ملتهب كه شد، من نبودم و ماموران اتشنشاني از تو دربارهي نحوهي وقوع آتش بازجويي ميكردند.
من بيسرزمينتر از آن ناحيهي شرقي زمين هستم وقتي آفتاب ساعت شش عصر جمعه تمام عرض خيابان را پر كرده است و بيپروا چشمهايم را آزار ميدهد. چشمهاي بيپروايم را ميآزارد. چشمهايم را بيپروا ميآزارد. بيپروا چشمهايم را. بيپروا. بگذار بگويم زمين من اين همه سال، بي عطر قدمهايت -كه حضورت را به خلوتم ميكشاند، باير بود و بيحاصل. كسي نبود راه برود و شخم بزند اين فصل پاييز را. فصل اين پاييز را. اين پاييز فصل را. اين را. اين را. همين كه در سينهام مشت كردهام. باز كه بكنمش، با عطر بهار نارنجش در قرص تابستان هم باران روانه ميكند. اينها همه قافيههاي نيمبندند و تنگ. تو كه نباشي، هيچ قافيهاي پشت قلمام ساخته نميشود.
من كمام و از كم بودنم، كم طاقت شدهام. چشمها منتظر با نگاهي به آن دورها. جايي كه خورشيد ورم سرد زمين را نارنجي ميكند. در من متولد شدي و رفتي و من در خودم فرو رفتم. در رنج. كه شعلهي آتش آن را از بهار جدا كرد. رنجي كه فرهاد كشيد از دور بودن آتشي بود كه گرمش كند. فرهادي كه رنج كشيد، رنج را كم نكشيد. ولي در ترازويش به جز چند قافيه از نظامي چيزي نگذاشتند.
برايت نامه نوشتم و به هيچ صندوقي انداختم. باز كه بشود، غوغا بيشتر از هياهو به هوا برميخيزد. اينطور شروع ميشود:
در سينهات بيارامم كوه
تو كه بزرگتر از آغوشم هستي آرام
يا در دلت دريا
كه بخوابانيام به لالايي موجات
از لبت بنوشم ساحل
تو كه با پاي بي همپاي من آشنا شدهاي
يا در سايهات بنشينم درخت
كه خش خش برگهايت لالايي خواب بخوانند
سر بر سينهي كوه گذاشتم. گرماي نفسم گرمش نكرد تا بيدار شود و صورتم را نوازش كند. فقط توانستم لبهايم را به گوشش برسانم و آرام زمزمه كنم: «كاش آنقدر بزرگ بودم كه سرت بر سينهام بود و هيچگاه قبل از من چشم نميبستي. اگر فرهاد بودم، به عشق شيرين كسي تيشه بر سينهات نميزدم. من كمام. هم دستهايم و هم حنجرهام. آن يكي براي رسيدن به دور كمرت و اين يكي براي خواندن آوازي كه مستت كند.»
نوشتن در هوايي كه از تو خالي است، هم ممكن است. ياد تو كافي است. و من به ياد تو بسنده ميكنم. تو من را خوهي بخشيد. مگر نه؟ نميخواهم خودم را در فراقت عذاب دهم و تو را به آرامش ساختگي برسانم. عجزم را كه نميخواهي ببيني؟ در تحمل چيزهاي سخت. سوختنم را. بيقراريام را هم. بيتابيام را كه همهشان از نبودن تو به جانم افتادهاند. به يادت بسنده ميكنم. همين كه ميدانم هستي برايم كافياست. با خيال تو زندگي ميكنم. آن را كه از من نميگيري؟ گاهي اوقات خيالت هم دست نيافتني ميشود. آنقدر كه دوري مرگ را در ثانيهي كه در آن هستم ميبينم. يعني مرگ تاوان همهي بودن من است با تو؟ يا اينكه تو را باز خواهم ديد؟ يعني اين است تقدير من و تو؟ مگر ما كار بدي كرديم؟ مگر كار بدي ميكنيم؟ ميداني، گاهي در مقابل تصميمهايي كه گرفتهام، احساس گناه ميكنم. اما اينها همه حديث دل است. حرف عقل چيز ديگري است. او همين را ميپسندد. ميگويد هم براي من خوب است و هم براي تو. تا بتوانيم بشويم خواهر و برادر شايد. يا دو تا دوست. كه بميريم براي هم. و شايد در فراق هم و از فراق هم. اما هيچگاه معشوق هم نباشيم. اين هفته، همين هفتهاي كه گذشت، تجربهي شيرين و سختي را اندوختم. اما به كمك يك دوست ناديده و زهر هجر چشيده، توانستم به آرامش برسم. آرامش قلبي براي ظاهر شدن در مقابل مردمان و اشكي كه در خفا به ياد گاهگاه تو ميچكد. آنگونه كه ميتوانم همواره به يادت باشم و هر بار با طراوت تر از قبل. يعني در من جاودانه شدي. دوست دارم سرم را بگذارم بر سينهي آن دوست ناديده و زهر هجر چشيده. او در اوج نگاه داشتن عشق را به من ياد داد. تو به او بگو دستهاي من را رها نكند. به پاس همراهياش، دستهايش را ميبوسم.
شنبهاي كه گذشت، چرا كسي به پايكوبي مرگم، شمع روشن نكرد؟
از وقتي دستهايش را گرفتم، يك چيزي مثل آتش از دستهايش وارد بدنم شد. دارد ميسوزاندم. سودابه دارم ميسوزم. از دستهايش. حتي الان كه نيستند، آتشش در جانم افتاده است.
من متعجبم از شاعر يا نويسندهاي كه از شراب ناب در نوشتهاش ميگويد و كمترين لبي به شراب، تلخ نكرده است. با چنان آب و لعابي از شراب ناب ميگويد كه انگار تازه كشتي خويش در شط شراب انداخته است. بد تر آنكه كساني كه شعرش را مي خوانند نيز تجربهاي در اين زمينه -غالبا- ندارند. حافظ يك نفر بود و مُرد و يك كتاب باقي گذاشت از تجربههايش. ديگران چرا سعي ميكنند حافظ شوند، من نميدانم. آنچنان در گير خال لب دوست ميشوند و از لب لعل سخن ميگويند كه گويي با دست خوش انحناي صورتي بدن معشوق را شكل دادهاند. بقيههم بساط بهبه و چه چهشان به راه ميافتد كه چه سر، چه دمي و عجب پايي.
بايد تجربه كرد و نوشت. بايد خورد و مست شد و از مستشدنش نوشت. بايد دور بود و در انتظار موي بر عارض سپيد كرد و آنوقت از انتظار نوشت. بايد بوسيد و از بوسيدن نوشت. بايد با زن خوابيد و از لمس تنش نوشت. بايد دوست داشت و از دوست داشتن نوشت. در راه شناخت و تجربه، به هيچ مذهبي اجازه نميدهم زنجيري به پايم شود. مذهب من عقل و وجدان است. اولي حاصل مطالعات و تجربهها و جهانبينيهاست و كاملا نسبي است و دومي نميدانم از كجا آمده است و عليرغم اين، به آساني نميتوانم تركش كنم.
نه صدا
نه دستهاي پر ستاره
با كفهايي پر خش خش برگهاي پاييز
و نه لبهايي پر از بوي عطر كلمه
و نه قلمي پر از خطهاي نوشته، آبستن “دوستت دارم پرندهام”
ياد هيچكدام آرامم نميكند
نه انتظار به پايان ميرسد
و نه حتي پايان اين روز و اين ساعت و اين ثانيه
تا رسيدن پاييز اين لحظه، زرد ميشوم
و جوجههايم بي شمارش در آخر اين فصل
از انتظار همين يك خيابان دراز مانده
كو خبري كه زانوانم خم نكند
و قامتم راست بماند
همچون سپيداري، ريشههايش به سمت آب
قامتش رو به آفتاب
كو خبري كه مويم سپيد نكند
و نه چاه چشمم در آسمان بدون ابر، پر آب
لطفا كسي شانههايش را عصاي سرم كند
و با مشتي دانه سرگرمم كند
با چند قطره آب
با يك كلمه
اين حال حاضر كي تمام ميشود كه ديگر به من نگويد در حال حاضر امكان برقراري ارتباط با تو نيست. كاش گذشتهي بعيد ميبود يا آيندهي دور كه نبودم يا نباشم بيخبر از.
حال من كه تمام شود، به آيندهي نزديك تو ميرسم. جايي كه ميتوانم ارتباط سيار داشته باشم با.
از من بعيد بود يا از اين گذشتهي خوشخاطره كه حال من را ميگيرد و ميبرد و به غيبت صغري ميرساندش و كبري. حالم اصلا حاضر نيست. غايب است. دور است. خيلي دور. دور تر از هر بعيدي كه گذشته باشد. بايد گذشتهها را جلوي چشمهام حاضر كنم.
عدسی که ته گرفت دیگر چیزی برای پذیرایی نداشتم. مجبور شدیم یکدیگر را نگاه کنیم. برای گرسنگی وقتی نبود. چتر سیاه موها روی صورتت سایه انداخته بود. کج نگاهم کردی. سايهي صورتت روي ديوار با رقص شعله ميرقصيد. من پروانه دور آتش ميپراندم. پارافین قطره قطره از چشم شمع میریخت. آتش شمع، نارنج بود و قهوهی روشن. نگفتی این دیوانه تا کی پروانهها را روی آتش میسوزاند. فقط نگاهم ميكردي. به من گفتی دیوانه. دويدم. خودم را روی برف انداختنم که در مزرعهام نشسته بود. در برف غلتیدم. برف توی دستم گلولهی سیب بود یا انار نميدانم. سفید تن برف در تابستان دستم آب نشد. همه چیز به من خندید. دلم میخواست در برف بمیرم. یا ساعت برای همیشه میمرد. وقتی خندیدم، روی لب برف، داغ افتاد. هیچ چیز با من نمرد. برف در گرمای نفسم که از خنده به بیرون فوت شده بود، آب شد. قابلمهی عدسی را آب کردم تا بهتر شسته شود. شعله را خاموش کردم.
بوی سوختن که بلند شد، عدسی ته گرفت، کلید برق را زدم. روشن نشد. شمع را روشن کردم. رفتم توی آشپزخانه. زیر قابلمه را خاموش کردم. شمع را گذاشتم روی میز. داشت قطره قطره آب می شد. كار در مزرعه رمقي برايم باقي نگذاشته بود. خستگي كار با لبخند ناشي از رضايت تو از تنم بيرون رفت. نگاهم به قطرهي شمع افتاد كه نميخواست روي صورت شمع سر بخورد. قطره در نگاهم بود كه خوابم برد.
خوابت برده بود. صدای نفسهایت این را نشان میداد. چشمهایم را باز کردم. به شعلهی شمع نگاه کردم. پروانهی کوچکی دور آن میچرخید. دور پنجم را که زد، ناپدید شد. چند دقیقه فقط به رقص شعله نگاه کردم. پروانه دوباره پیدایش شد. بالهایش سفید بود. دور شعله چرخيد و هر دور سرعتش بيشتر شد. شعله دست دراز کرد تا پروانه را بگیرد. عدس چشمهايت زير پلك جابجا ميشد. حتما خواب ميديدي. نفسات را با حرارت از بينيات خارج ميكردي. ميدانستم از كار كردن در مزرعه لذت ميبري. گرماي امروز ظهر زياد نبود. شايد به اين خاطر بود كه با شوق بيشتري كار كردي. چند روز ديگر، به جاي برف، در گندم مزرعهات غلت ميخوري. شعله با صداي وزوز باد رقصيدن گرفت. شمع آب شده بود که خوابم برد.
خورشيد كه بالا آمد، شمع آب شده بود. از سر كار برگشتم. قابلمهي عدسي را آب كردم. شعلهي اجاق را روشن. براي ضيافت امشب، مقداري ميوه خريدم . كمي تنقلات. ميز را چيدم. مقداري موز و دو تا سيب در يك ظرف و در ظرف ديگر دو عدد انار و سه تا پرتقال. ميدانستم به وقت رسيدن ميروي سراغ ميوهها. تو مشغول خوردن ميوه بودي و من زمين را شخم ميزدم. از مزرعه كه برگشتم، عدسي ته گرفت.
گفتي: من به سلامي شادم. رفتم از باغ تنهاييام كلمه چيدم. با انگشت به آب نوك ميزدي. كلمه گذاشتم توي دستت. وقتي شكفت، شب بود. آرام و ساكت و سورمهاي. با ستارههايي كه هر كدامشان به كسي از آدميان چشمك ميزد. آن كه چشمك نميزد هلال نازك ماه بود كه ميخنديد. صداي شر شر آب آمد. قورباغه شروع كرد به آواز خواندن. باد شاخهاي را تكان داد. خرگوش بوتهها را جنباند و در تاريكي، دو چشمش درخشيد. همچنان مشغول موج انداختن رويآب بودي.
نه اقيانوس، نه دريا، نه آب حوض كه هميشهي خدا ساكت بود مگر من سنگي تويش بيندازم و نه اين دل بيصاحب. هيچ كدام آرام نيستند. نه اين باد كه ميوزد و نه آن شاخه كه سايهاي لرزان دارد و نه اين سكوت كه غوغايي به پا گرده است. نميخواهي چيزي بگويي؟ قرار نبود آب توي دلت تكان بخورد. طوفان به پا خواست. بيا اين خيابان خلوت را در سكوت شب گز كنيم. برويم. برگرديم. باز برويم. دوباره به آخر كه رسيديم برگرديم. ساعتها بگذرند و ما همچنان برويم و برگرديم. مثل موجي كه به ساحل ميآيد و دوباره طعمهي دريا ميشود. تنها چيزي كه تغيير كند در ما، حرفها باشد و حركت ماه كه حالا ديگر اين طرف آسمان را رها كرده است و آن طرف ديگر را تماشا ميكند.
چقدر ديگر بايد صبر كنم؟ من آمدم. الان ميگويم از كجا.. هنوز اجزاي من در هوا پراكنده بود. غبار معلقي بودم و نشستم روي خاك. تركيبي بودم از سديم و كربن و آهن و چند عنصر ديگر. كرمي خاك را خورد و از سوراخي كه درست شد، بيرون آمد. من از كم بودن گريزان بودم. با چند مولكول ديگر همپيمان شدم. قرار شد تا جايي كه زندهايم، با هم باشيم. مرغ تپل حنايي مشغول نوك زدن به زمين بود. كرم را خورد. من همينطور بزرگتر ميشدم. از پستان مرغ شير خوردم و رشد كردم. به گروه سني فضلهي آن مرغ حنايي رسيدم پاي درخت سيب. با قطرهاي آب خودم را به ريشهي درخت رساندم. آن اجزاي از هم گسيخته در تكميل مراحل رشد من، مادهاي معدني شد و از آوندهاي درخت بالا رفتم. رفتم توي شكوفهاي كه تازه روييده بود. چند ماه حمام آفتاب گرفتم. زنبوري آمد روي شكوفه. خودم را چسباندم به پايش. رفت روي يك درخت ديگر. اين يكي درخت بزرگتر بود و قويتر. رفت روي گلي كه دختري داشت حمام آفتاب ميگرفت. من را كه ديد، ترسيد. ولي زود اهليي كلمههايم شد. موهايش را نوازش كردم و ميوهي سديم بهش تعارف كردم. دوستم شد. با هم آميختيم. من برايش قصه گفتم و او به من محبت كرد و آواز ميخواند. در آغوش گرفتمش. با صدايش به خواب رفتم. يكي شديم. به گروه سني سيب رسيدم. سيب ترشي شدم بالاي درختي كه مهدي هم نميتوانست آن را بتكاند. يك نفر سيب را چيد. دو نيمش كرد. خودش خورد و به همسرش داد. جنيني شدم. زالويي شدم كه شيرهي جان عاشقي را ميمكيد. آفتابم، آبم، نانم، كلمهام، محبتم و صدايم، نفسهاي مريم بود و سايهي دستش روي سقف خانهام و آوازي كه با خودش ميخواند. صدايش قشنگ بود. از خواب بيدارم كرد. هاه كرد توي صورتم. قلبم شروع به تپيدن كرد. آن نفس را هنوز ميبويم. بزرگ شدم و دوباره متولد شدم. اينبار در دنياي شما مردمان. من شدم اميد. باز هم بزرگ شدم. گروه سني نوباوه و كودك. گروه سني الف. گروه سني ب و جيم و نوجوان. گروه سني جوان. ولي اينها كه من دارم، مال من نيستند. من با آن دم گرم مريم هست شدم. آن نفس، در وحدتي مطلوب به اجزاي بيخاصيت ارزش بخشيد. بايد دوباره آنها را، تمام چيزهايي كه دارم را به طبيعت برگردانم. آنها مال من نيستند. دليلش آن است كه هيچ خاطرهاي از گروه سني عنصر و كرم و مرغ و سيب ندارم. بيست و هفت سال پيش خاطرات من رقم خورد. همان غروبي كه به سوي دنياي شما طلوع كردم.
نم باران ديشب روي غبار گرفتهي آسمان را صاف كرد و فيروزهي اين گنبد خودي نشان داد. كم كم داشت يادم ميرفت رنگ آسمان يك زماني آبي بوده است. چيزي كه همه در آن اتفاق نظر دارند. همه جاي دنيا آسمان را آبي ميدانند. اگر در آبي بودن آسمان شك نميكردم مجبور بودم آن رنگ چرك مايل به سفيد را آبي فرض كنم. چند روز پيش جلوي يك ميوه فروشي مشغول خريد بودم. پسركي هم با پدرش براي خريد آمده بودند. آسمان، همان چرك مردهي بيروح هميشگي تهران بود. پسرك به پدرش گفت « بابا ببين چقدر آسمون سفيده!» پدرش با تشر به پسرك بيچاره گفت «كجاي اين، سفيده. آبيه». دلم بيشتر از آنكه براي پسرك بسوزد، براي پدر سوخت. رنگ آبي را فراموش كرده بود. آنقدر شنيده است آسمان آبي است كه مجبور است اين آسمان را هم آبي بپندارد.
انگار روي خودرويي كه كنار پيادهرو پارك بود، مقداري آب پاشانده باشند، لكههاي خاك، اطراف قطرههاي خشك شدهي آب، تشكيل شده بود. ابرها در پهنهي جنوبي آسمان ديده ميشدند. رنگشان آن تيرهي پر باران نبود. خاكستري مايل به سفيد بود. بالاي سر من اما آبي بود. ميشد گفت نسبتا فيروزهاي و كبود. فكرم ميرود سراغ روزهايي كه به سرعت ميآيند و رد ميشوند. تا چشم به هم بزنم اين يكهفته، يك سال را تكميل ميكند. زماني، دقدقهي امروز و فردايم اين بوده كه زمان چه زود ميگذرد. ولي بعد بيخيال گذر زمان شدم. زندگي كردن در حال لذت بيشتري ميدهد. بهخصوص وقتي تلخ و شيرين گذشته را به آن پيوند ميدهي و آينده را براي فردايت برنامهريزي ميكني. بيخيال همهي اين فكرها رفتم كوه. تا سينهي كوه، كولكچال را بالا رفتم. يكنفس. آنجا هم آسمان آبي بود. آبيتر از آسمان اينجا.
همين كه خودكارم را برداشتم تا بنويسم، همهي مطالب فرار كردند. انگار لنگه كفشم را پرت كرده باشم ميان كبوترها. صداي بال زدنشان را دوست دارم. وقتي كه ميپرند و از كنار پارم دور ميشوند توي آسمان، صداي بالشان كمتر و كمتر ميشود. صداي سوت آبي و ملايم و سفيد. همرنگ پرهاشان. همصداي مهربانيتان.
كلمهها توي ذهنم ميچرخند و سرم گيج ميخورد و دلم تنگ ميشود براي روزهايي كه شايد نخواهي از ذهنيت به عينيت برسم.
1
نوع تربيت من ميگويد بايد با همه مهربان باشم. همه بايد با يكديگر مهربان باشند. اصلا وقتي براي مهرباني اين همه دليل است و براي نامهرباني كوچكترين دليلي وجود ندارد، چرا بايد با يكديگر نامهربان باشيم. مهرباني به هردو طرف انرژي ميدهد. ميتوان و بايد به همهي مردم مهرباني كرد و مهربان بود. البته ظرفيت ما در پذيرش و ارائهي مهرباني محدود است. بسته به نوع يك رابطه، ميزان مهربان بودن تغيير ميكند. يك سري از روابط در طح بيروني خودشان ميمانند و عميق نميشوند. دستهي كمي از روابط جان ميگيرند و طرفين آن دلشان براي يكديگر تنگ ميشود. دليلي به جز خودخواهي و گاهي تنبلي براي نامهرباني نيافتم. خودخواهي يا همان حس زيادهخواهي به من جسارت ميدهد پا را از گليم خود فراتر بگذارم. عدم وجود يك نيروي خارجي به عنوان ناظر بر كارهايي كه ميكنم نيز همين جسارت را به من ميدهد. مثلا جسارت انداختن ته سيگار در كف خيابان. اگر هر بار كه اشغالي ريختم كف خيابان، دهها انگشت به من اشاره كردند و دهها نيش زبان و كنايه و امر و نهي شنيدم، ياد ميگيرم ديگر اين كار را نكنم. ما خودمان ناظر بر كارهاي يكديگر نيستيم كه بعضا در جرم يكديگر شريك ميشويم. اين، فرهنگ من و مردم من است. البته خودخواهي يك دليل احمقانه براي نامهرباني است. چيزي است كه در كوتاه مدت احساس خوشايندي به ما منتقل ميكند و در دراز مدت تبديلمان ميكند به بيفرهنگترين مردمي كه كوچكترين حقي از يكديگر را هم رعايت نميكنند.
روابط كه به سطح درونيتر برسند، رنگ مهربانيها عوض ميشود. ولي از آنجاييكه در بسياري از زمينههاي تربيتي و رفتاري به خوبي تربيت نشدهايم و حتي تربيت خوب را هم نميشناسيم، بلد نيستيم واكنش مناسب بروز دهيم. همين كه يك نفر به ما محبت ميكند و به طور متقابل ما به او، توقعمان زياد ميشود. بار ديگر، او بايد حداقل به اندازهي بار قبل به ما محبت كند تا از او دلگير نشويم. زماني كه دو طرف دوستي از يك جنساند، مشكل خاصي پيدا نميشود. ولي زماني كه دو طرف از جنس مخالفند، معجزه رخ خواهد داد اگر حداقل يكي از طرفين در مقابل مهرباني ديگري، كاخ آرزوهايش را بنا نكند و هزار خواب سپيد نبيند و هزار خيال خوش نپروراند. تو كسي را دوست داري كه او يكي ديگر را دوست دارد و آن يكي ديگر به شخص ديگري محبت ميكند و آن شخص به نفر پنجمي ارادت دارد و … . فرض كنيد دوست داشتنها بين دو جنس مخالف است و هيچ كس از ارتباطات ديگري خبر ندارد. هر فرد به كسي كه بيشتر دوستش دارد، بيشتر محبت ميكند و كمتر محبت ميبيند. اگر ارتباط به جايي رسيده باشد كه توقع در دوست داشتن به وجود آمده باشد، افراد از ارتباطشان چندان خرسند نخواهند بود. وقتي توقع فرد در دوست داشتن برآورده نشود، آزار ميبيند. اگر او فردي درونگرا باشد، پس از مدتي، عليرغم ميل باطنياش، سعي در شكستن رابطه ميكند. بيچاره راه ديگري ندارد. دلش تنگ ميشود و هيچگاه به اندازهي توقعش، محبت نميبيند. فقط آزرده ميشود و با خاطراتي كه گاه و بيگاه جلوي چشمش رژه ميروند تا به فراموشي سپرده شوند، تنها ميماند. البته گاهي هر دو طرف يكديگر را دوست دارند، ولي به هر دليلي يكي از طرفين نميتواند آنچنان كه بايد، محبت خود را ابراز كند. رابطه رفته رفته عميق ميشود ولي متناسب با آن، نميتوان ابراز محبت نمود. نتيجهي امر مشابه فوق است. روان يك فرد درونگرا بسيار پيچيدهتر از اين چند خط ساده است. خواستم مقدمهاي باشد كه بگويم اگر مهربانيهايتان بيپاسخ ميماند، براي جلوگيري از درد بزرگتري است كه متعاقب پاسخ به مهرباني و گسترش ارتباط به وجود ميآْيد.
من در اين فضاي مجازي بسيار آسيبپذيرم. اين آسيبپذيري از آن جهت است كه چون پشت اين صفحه احساس آرامش بيشتري ميكنم در مقابل شما تا يك فضاي حقيقي، لذا كمتر گارد ميگيرم و بيشتر آمادهي دوستي. بيشترين آسيب را از مهربانترينتان ديدهام. لطفا با من مهربان نباشيد. گوش راستتان را بياوريد جلو تا بگويم چرا اين همه تناقض گويي پريشانم كرده است. اينجا روانشناسان ميگويند عقل بهتر ميتواند يك ارتباط منطقي ايجاد كند.
بر خلاف تمام حرفهاي فوق شديدا هيچ ارتباطي را اعم از ذهني، مجازي يا عيني ايجاد نميكنم كه بخواهد گسسته شود. معتقدم انسان تشنهي محبت است.
2
خواستم براي يك نفر دعا كنم. نميدانستم چه دعايي. از خودش پرسيدم. گفت: « نقطه اوج زندگی هر انسانی جایی بدست میآيد که نیاز به آرزو دارد. افراد کمی هستند که دارندش و حسش میکنند. من اعتقاد دارم “ما تنها هستیم”… دعا کن، آرزو کن، از خدا بخواه، آرزو کن روزی خلافش به من ثابت بشود. به دست یه آدم معمولی. نوع انسان هرگز در تنهایی خوشبخت نیست و “ما تنها هستیم”»
در جواب دادن به اين دوست احساس ناتواني كردم. چيزي را كه گفت ميفهمم. خيلي خوب ميفهمم و درك ميكنم. اول بايد بپرسم آيا تنهايي در سطح عامهي جامعه كه شامل نوع انسان است، هم شامل ميشود؟ اگر منظور از تنهايي وجود چند همفكر است كه با من بشوند ما، در ان صورت، عامهي جامعه همفكر يكديگرند. منظور سوال افرادي هستند كه ميدانند زندگي چيست و نقطهي اوج آن كجاست و حسش ميكنند و اصلا به اين سوال و دقدقه رسيدهاند. قرار نيست يك نفر پيدا شود كه تمامي خلاءهاي وجودي ما را پر كند. قرار نيست تمامي ويژگيهايي كه ميطلبيم، تمام شخصيتي كه ميخواهيم، در تكتك افراد جامعه ببينيم. اما جامعه، تركيبي است از تمامي نواقص و كل جامعه به عنوان تنها يك موجود، مقبول است. هنر ما شايد اين باشد كه به اندازهي توانمان افراد نسل بعد را طوري تربيت كنيم كه كمتر احساس تنهايي كنند. يك مثال عيني بگويم: من وقتي نتوانستم نياز يك دوست را برآورده كنم، او آن جنبه از نيازش را در فرد ديگري محقق كرد. وقتي همفكر نداشته باشيم، تنهاييم. و هر جزئي از ما تنها با جزئي از جامعه همسو و همفكر است. با اين همه، شديدا موافقم كه ” ما تنها هستيم”.
يك شعر از سال گذشته، تقديم به شما
شب بود
يك شب تاريك
يك شب پر از صدا
نه از آن شبهايي كه نماد ظلم و ستمگريست
يك شب پر از سكوت
پر از ستاره و يك ماه و تكههاي ابر
ماه چراغ آن
غوك كم آواز
بركه ساكت
جيرجيرك سرآسيمه
گُلِ شببو خوشبو
باد ميخراميد با ناز
روي شاخ و برگهاي چنار خوشقامت
لاي شاخههاي درخت بيد
زير سكوت چشمكزن ستارهها
هان- مراقب باش
زير لبخند ماه كه تلخ ميخندد
و من.
كاش، اي كاش
شب است و من بي تو خوابم نميبرد
در پردهي چشمهايم تو را محو كشيدهام
قهوهاي روشن، زرشكي، قرمز
ماه در گوشهي بالاي سمت چپ
حوض در پايين
درخت بيد بالاتر از حوض
سرشاخههايش افتاده به سمت ماه
ريخته در چاه چشمهايي پر از ستاره
چون بنگري از درچه نگاه
نگاه كن، ببين
چشمهايم چقدر روشن شدهاند
بيدار شو، بيد. بيد. دار. بيدار، بيد. لرزان، بيدار باش
باد ميوزيد
بيد ميلرزيد
و من.
كاش، اي كاش
تو كه نباشي، شب ميشود
پيشانيم داغ
دستهايم گرم
پاشويه ميكند مادر
« همهاش تب ميكند بيچاره بچهام»
دم كردههاي سرد ميبندد به نافم
پيش طبيب درد
گره باز ميكند از بقچهي دلش
« هر روز دم غروب، نزديكيهاي شب
ساعت فرار ميكند از گرگ و ميش جو
تب ميكند، تب، بيچاره بچهام
ماه كه بالا ميآيد، سر از بالين بر ميدارد، ميخندد»
غوك آواز ميخواند
ابو عطا
از ته دل، از دل خود، در دل شب
انگشت خيال به سكوت شب دل ميبندد
چشمها شايد، سايهي انگشت را هاشور ميزنند
سكوت. هيســــســــس
جعبهي مدادهاي رنگيم
آهسته رنگ ميكند اين شب را سياه
-غوك كم آواز
با چشمان درشت، كامل باز
ميترسد اگر بلند بخوانيم-
تيره همچون آه
تاريك، ميكشد غوك كم آواز را سبز
آب را خيس
سايهي درخت را تاريك
-گفتم هيســس-
انگشت خيال را قلمي
مثل خيار باريك
بركه را راكد
-تالاپ
ميپرد درون آب
غوك كمآوازِ اندوهگين-
ماه بالاتر ميآيد
با گامهاي آهستهي سنگين
سكوت را بيصدا. ماه را روشن
خواب در سكوت خيال به رنگ گرگ و ميش هواي اندكي پيشانيشْ ابري
و من.
كاش، اي كاش
از رنگها گفتم
زرد كم ندارد اين صحنه؟
ميتوانم آن را با همين سياه بسازم
خيال تو كه باشد، بدون مداد رنگي هم ميتوان زرد را پاشاند روي بنفشههاي باغچه
همراه با كمي خاكستري
روي پيشاني ابرهاي پراكندهي صبح تا دمدماي غروب را نشان دهند
روي ماه تا مثل خورشيد بشود
روي تو تا با همهي سبزيات
ماه بشوي، سيب بشوي
غوك كم آواز
ميپرد روي سينهي اين رنگ
تالاپ
ميپاشد به روي سنگ
خُرد ميشود سنگ سينه در طواف تو با چكههاي اشك
آب چشمي ميجهد بيرون
مادرم گويا، چارقدش خيس است
« دكتر جان، دستم به دامانت
گلدستهام ميسوزد در تب
صورتش را ببين
خيس از عرق و دستهايش مثل سينهاش در آتش است انگار»
هيســـســــــس. گوش كن دوباره.
فلسفه بايد همين باشد
اما بيخيال تو
زرد هم رنگ ميبازد
و من.
كاش، ايكاش
كاش اين تب
سر فرو ميآورد به كلمههايي آغازشان بيرنگ
اي كاش اين شب
اين سكوتِ رنگفرشِ آبياش روشن
آبش راكد
ماهش در چشم، پر سو
آسمانش پر ستاره
زمينش پر همهمه، پر جنگ
جنگ با آب و خواب و بيد و باد و حوض و گيسو
حوض در پايين
چشمهاش از من
چكه چكه ميچكيد از سبز رنگِ ابر چشمانش
تا زدايد تيرگي از سنگ
ماه را امشب با انگشت ديگري قل بده
قلقلك بده
درد دارد
در كنارش، مادرش زهره
برايش دم كردههاي تلخ و سرد دارد
«اين سكوت از انفجارِ داد و بيداد است»
: باد گفت درگوش چنار خوشقامت
غوكِ كم آواز نگاهم كرد
با همان چشمانِ اكنون باز تا نيمه
سرآسيمه صدايم كرد
سلام بامداد
زاييد
مادرت زاييد
ديدي آخرْ، شب؛ اين شبِ تيره
بي آنكه نماد ظلم و ستم باشد
فقط آرامگاه دردهاي مادرت ماه است
ديدي آخر، شبْ، برهنه، سر فرود آورد به تكرار هر روز و هر سالش
ديدي آخر ماهِ آبستن
در آغوش ليلا، در نم چشمهايش آرام گرفت
دختري با موهاي بلند و سياهِ افتاده روي صورتش چون ماه
ديدي آخر عمق چشمانش
چاه شب بود و برقش ماهِ درونِ چاه
ديدي آخر وسعت جانش
آخرِ آخر، ته. انتها، خورشيد پنهانش
داشتم ميگفتم داستان اين دوباره زايش را
ماه
ماه آبستن
غريو دلش سكوت شب را با صداي غوك كم آواز ميشكند
در دل شب
از درد زاييدن تو
يادگار خورشيد
-كه تنگ غروب از تب
زمزمهات مينشيند بر لب
بيقرار و آشفته با چشمان نيمه باز ميشكند
از درد زاييدن تو
يادگار خورشيد
گرفته هر دو دستهايش
به شاخ و برگهاي چنار خوشقامت
بعد از چهارده شب تو را زاييد
جيرجيرك آواز خواند
ليلا انگشت به سمت ماه نشانه رفت
از تار گيسو كماني ساخت
موي موژه در نوك انگشت
ديدي آخر اشكهايت آب اين چاه است
ايكاش امشب
براي چند شبي كه از چند هزار و چندصدمينَش ميگذرد
دوباره ماه را نشانم دهد
تا يادم بماند درس آن شب را:
“شبي ياد دارم كه چشمم نخفت”
“شب بود، ماه پشت ابر بود”
“شبي گيسو فروهشته به دامن”
“آسمان صاف و شب آرام، بخت خندان و زمين رام”
“هست شب همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا”
“شبي چون چاه بيژن تنگ و تاريك”
ديدي؟ آن شب را؟ ديدي هر شبِ من را؟
امشب كارم را عملي ميكنم. اگر بخواهد اين طور به زندگي ادامه دهد، بيشتر آزار ميبيند. بايد خلاصش كنم. بايد خلاصش كنم.
دنگ دنگ توي سرم صدا بود كه فهميدم هنوز سر دارم. توي جا افتاده بودم. ساعت پيش دكتر مسكن تزريق كرد و رفت. فكر كرد چيزي نفهميدم. مسكنش فقط دردم را زيادتر كرد. حرفهايش هنوز توي سرم بود. تهديدم كرده بود. مسكن دكتر هم دردي را دوا نكرد. ميدانست براي قلبي كه انسانها را دوست دارد، تهديد كردن خيلي راحت جواب ميدهد. در لجبازي هيچكس حريفش نميشد. من هم شگرد خاص خودم را دارم. ميگفت با باباش تا دم مرگش قهر كرده بود. من را هم ميشناخت. ميدانست برايم مهم است. ولي ديگر مثل قديمها نبود كه بتواند در مقابل رد كردن درخواستش باز هم مقاومت كند. اين بار بايد ميجنگيد. يا با گريه و دعوا و هر وسيلهاي به خواستهاش ميرسيد و يا با خودش و زندگي قهر ميكرد. قهر كردن، خوشبينانهترين عكسالعملش بود. سرم را با دستمال محكم بستم و چمباتمه زدم زير پتو. اگر يك قدم ديگر به او نزديك ميشدم، چند قدم عقبتر ميرفت. بي اعتماد شده بود. به من و زندگي و همه چيز. دوست داشتم وقتي كه ميگويم نه، مغرور باشد تا اينكه بخواهد با گريه حرف خودش را به كرسي بنشاند. اينبار بايد توي بغلم گريه كند. او هنوز هشت سالش است.
ميخواهم سودابه را بكشم. خودش اين را از من خواست. او گريه كرد. من فقط سرم درد گرفت. حس كردم جمجمهام خالي است و يك نفر با چكش ميكوبد به ديوارهي گوش چپم. ميگويد اگر من را نكشي، خودم را از يك بلندي پرت ميكنم پايين. بايد خودم كارش را تمام كنم. دوست ندارم عذاب بكشد. او هنوز هشت سالش است. با كشتنش، حرف خودش را به كرسي مينشاند. ولي من نميخواهم با گريه و زاري به خواستههايش برسد. دوست داشتم مغرور ميبود و معبود. تا ذره ذره دورش بگردم و آب شوم. بهش بگوييد دوستش دارم.
تمام راه را ركاب زدم كه دير نرسم. تمام م سي ر را بريده بريده، تند، آهسته، با چشمهاي باز رفتم و آمدم.
ميخواستم سورپرايزت كنم. نه سال پيش. مثل همين امروز. صبح بيدار شدم. ساعت پنج و نيم. دوش گرفتم و صورتم را تراشيدم. برخلاف هميشه كه براي ورزش كردن صبح گرمكن سورمهاي ميپوشم، اينبار يك گرمكن كرم ميپوشم. همان كه سمانه از آستارا آورد. وقتي پوشيدم گفت چقدر بهت مياد. بعد از آن نپوشيدم تا امروز نه سال پيش. رنگ كرم روي قرمز دوچرخه خودنمايي كرد. زيباتر از رنگ سورمهاي. تمام مسيري را كه قبلا رفته بوديم، با دوچرخه ركاب زدم. تمام مسيري كه قدم زده بوديم را رفتم و آمدم و گشتم. نبودي. تمام مسيرها به سمت تو بيپاسخ ماند.
از خانه به سمت تو سراشيبي بود. با دندهي سبك راه افتادم. فاعلي بودم دور از فعل. وقتي مطمئن شدم ديگر نميآيي، برگشتم. در برگشت مجبور بودم تمام راه را با دندهي سنگين حركت كنم. امروزِ نه سال پيش را خوب به خاطر ميآورم. ميتوانست روز خوبي باشد. دنده را كه روي سنگينترينش گذاشتم، پيچي خورد و لاي سيمهاي چرخ عقب گير كرد. كج شد. دستهايم هرچقدر با گريسهاي دندهها سياهتر ميشد، بيشتر ميفهميدم كه بدون ابزار نميشود درستش كرد. مجبور شدم ببندمش به صندوق صدقات و تمام مسير را پياده برگردم. يك ساعت دير رسيدم به محل كار. قابل جبران بود. توانستم تا ظهر كارها را به خوبي انجام دهم. از دوازده خرداد آن سال فقط حسرت درك يك لذت دوستداشتني زير زبانم باقي مانده.
كاش تكرار ميشد. ركاب زدنها. نگاه كردنها. گشتنها. آن روزها. اين مسيرها. و اينبار در مسيري تكرار نشوم كه هيچ پيادهاي ندارد.
اين هفدهمين بار است كه نامهات را ميخوانم. ولي ميخواهم همينجا با نامهات خداحافظي كنم. خطهاي نامه كج و معوج شدهاند و قسمتهايي كه چسب نخوردهاند، كم رنگ. نميخواهم بار ديگر راهي بيمارستان شوم. كلمههاي نامهات را با سيگار ميسوزانم. يك سيگار براي هر كلمه دود ميكنم. اين طور بهتر است. وقتي اثري از نامه نباشد، مجبور نميشوم تكههاي نامه را به هم بچسبانم. اولين بار كه نامهات را پاره كردم سه هفته پيش بود. نهمين باري كه نامهات را خواندم. خط اول را خواندم: ” دلم هوايت كه ميكند، ميروم توي حياط قدم ميزنم”. زير لب، خواهر و مادر زمين را جنباندم و نامه را جر دادم. پنج بار جرش دادم و تكه ها را به هوا پرتاب كردم. تكههاي كاغذ در باد رقصيدند و به سرعت به پايين افتادند. يازده تكه را سر هم كردم و يكي را باد برد. روي آن نوشته بود ” شمعدانيها را تكث” و پشت آن ” كه عصباني ميشد، ميت”.
تو وجودي؟ شكي؟ يا انكار؟
آنگاه كه دستهايم براي چيدن انار قد ميكشد و زمزمهاي از آن ميشنود، لب از تشنگي خيس ميكنم.
كسي طراوت بهشت انحناي گونهات را ميشناسد؟
تو ميداني آهوي چشمم سالهاست در فرار از كمان ابروانت ندويده است؟
تير نگاهت به كدام چشمم خواهد نشست؟
انگشتهايم ديگر به نوازش هيچ لالهاي سينهي دشت تنت را بالا نميرود.
تو بگو لب از كدام جوي سيراب كنم وقتي كه دمت در صورتم نميرسد كه گرمم كند.
حالا اين راه دور را دويدهام. از سه هفته پيش تا دو روز قبل كه از بيمارستان مرخص شدم. يك راست رفتم سراغ نامهات. ” مهران خوبم ميگذارم اين روزهاي گس بيتو بودن برايم تحمل پذير باشد … در كنجي دور خواهم نشست و به صحنههاي پيش رويم خيره خواهد شد با چشمها و گوشهاي باز و دهاني بسته” . ديگر نتوانستم ادامه دهم. نامه از دستم رها شد و توي حوض افتاد. خيره مانده بودم و خورشيد داشت جان ميداد. زرد و كم رمق و بينوا. به خودم كه آمدم، نامه را از آب برداشتم. اگر چسب نخورده بود، تمام رشتههايش در آب ميگسست. مثل بچه گنجشكي در دستم گرفتمش و به خانه بردم. خشك كه شد، بعضي از قسمتها به سختي قابل خواندن بود.
نميدانم چه سرنوشتي در انتظار من است. من هنوز بر سرنوشتم آگاه نيستم و نميدانم چه بلايي دارد سرم ميآيد. اينها را در سلامت كامل عقل و بهدور از هر گونه دلدادگي مينويسم. دوري از تو سخت است. سودابهي عزيز. موقع خواندن نامه، فقط صداي تو بود كه توي گوشم نامه را ميخواند. فقط صداي تو بود كه زمزمه ميكرد. حتي وزوز نسيم هم نميتوانست در گوشم جا داشته باشد. فقط صداي تو بود. و اكنون صداي من است كه ميخواند. اين را براي تو. تصميم گرفتم از اين شهر و اين كشور بروم. شايد ژاپن. شايد هم سوئد. يا شايد هم امريكا. بدون خداحافظي.
ستاره در دستانم بود. پنج پر. پنج پر ستاره در دستهام بود كه فهميدم دستانم برگشتهاند. وقتي به آسمان نگاه ميكردم به من چشمك زد. چشمهاي مهرباني داشت. در آغوش كه گرفتم، مهربانتر شد. به سينهام فشردمش. در دست گرفتمش و نگاهش كردم. دستانم برگشتهاند. شايد دو روز قبل برگشته بودند. وقتي كه ناهار ميخوردم. بدون دست كه نميشود ناهار خورد. دو روز است كه از آن ناهار گذشته است. امروز هم ناهار خوردم. با همان دستها. قبل از اينكه حركت كنم. خواستم بگويم من امروز مسافرم. تمام بعد از ظهر را در راه خواهم بود.
ستاره در دستانم بود. گاهي حرف ميزد و گاهي سكوت. عاشق كه ميشد سكوت ميكرد. سكوت كه ميكرد عاشقش ميشدم. عاشقش كه ميشدم نگاهم ميكرد. نگاهم كه ميكرد لبخند ميزدم. لبخند كه ميزدم، مهربان ميشد. مهربان كه ميشد، ميخواستم برايم حرف بزند. خواست بگويد دوستم دارد كه سكوت كرد و من دست و پايم را گم كردم. نميدانستم وقتي كسي دوستم دارد بايد چه كنم. زبانم بند آمد. سكوت كردم. باقي راه را ترجيح دادم سكوت كنم و فقط به ستاره نگاه كنم كه در دستم بود و ماه كه در آسمان.
ستاره در دستانم بود. بازوهايش را باز كرد. يكي از آنها را گرفتم. لمس كردم. كوچكترين و لاغرترين پر ستاره را. چشمهايم را بستم. فقط لمسش كردم. وسط راه بود. بازوي دوم ستاره يك انگشتر داشت. با يك نگين به رنگ چشمهايش. با همين بازو صورتم را لمس كرد. خسته كه شد، سومين بازو به كمكش آمد. اين يكي براي دزديدن مهرباني، نردبان كوچكترين پر بود كه هميشه پيشنهاد دزدي ميداد « بيا بريم دزدي». دومي كه ميگفت نردبان كجاست، بازوي سوم ميگفت من نردبانم. چهارمي عاقل بود و هميشه راه را نشان ميداد. يك بار كه ستاره در آسمان بود، اين بازو به من اشاره كرد و ستاره به من چشمك زد. بازوي پنجم را بوييدم. بوي ياس داد. تمام اين راه را تا نزديك كتف پياده آمدم.
شب سردي بود. مثل آنشبهاي سالهايي كه آسمان بالاي سرم سورمهاي با هزار ستاره بود. در آن سرما خوابم برد. در خواب ديدم يك ستارهي ديگر، جفت آن ستارهاي كه توي دست چپم بود، در دست ديگرم است. چشمانم را كه باز كردم ديدم صورت ماه مقابل صورتم است. دستهايم را باز كردم. 180 درجه. خواستم ببوسمش. سرم را بهش نزديك كردم. خنديد. بوييدمش. نفسم بند آمد. خواستم بغلش كنم. خنديد. كنارم ايستاد. اين همه راه را به صفاي صورتش آمده بودم. ولي او دستهاش توي دستهام بود و مهرباني تعارف ميكرد و از صورتم محبت ميچيد. گفت « من ماهم. يك مشتري ميخواهم تا دورش بگردم.» به سرعتِ زمين چرخيدم. دور خودم. دور ماه. نگاهش كردم. مشتريِ نگاهم شد. دستم را گرفت. بهار بود. چسباند به سينهاش. سينهاش آن سنگ سخت كعبهاي نبود كه گمان ميكردم بايد نرمش كنم. نرم بود و بوي مهرباني ميداد. لطافت باران داشت كه طوافش كردم و عطر نارنج. تب كرد. دورش چرخيدم. به سرعتِ زمين. طوافش كردم. از گرماي تنش، تابستان شد. بيدار كه شدم فهميدم تمام عمرم را خواب بودهام و در اين آخرين خواب، بيدار.
ستاره در دستم بود كه خواست به آسمان برگردد. صدايم زد. به اسم كوچكم. با يك حرف اضافه و حرف ديگري كه من را مال خودش ميكرد. خواست خدافظي كند. دست و پايم را گم كردم. سكوت كردم. در جوابم كه گفتم من اهليترين موجود زمينم، گفت بهتر است يك رابطهي دوستي در يك نقطهي خوب تمام شود. سكوت كردم. گفت كي از هم خدافظي كنيم؟ چيزي نگفتم. پرهايش را باز كرد. پنج پر زيباي دستانش را. رفت توي آسمان. گفتم فقط قول بده هر وقت دلم برايت تنگ شد و به آسمان نگاه كردم، با يك چشمك خودت را به من نشان دهي. حس كردم اين راه چقدر بيپايان است. به مقصد نرسيده، برگشتم. از گردن پايين آمدم. تا روي شانه. راهم را به طرف دست راست، كج كردم. به مچ نرسيده، به سجدهي انگشتهايش از پا افتادم.
چند روز گذشته است. در كلاس درس، پاي تخته سياه يك ستارهي پنج پر نامنظم ميكشم. از بچهها ميخواهم ثابت كنند مجموع زاويههاي پرهاي هر ستارهي پنج پر 180 درجه است.
اين پست حذف شد. مثل جنيني كه ناخواسته شكل ميگيرد و مادرش او را شش هفته پس از شكلگيري سقط ميكند.
اين پست حذف شد. درست شش ساعت پس از شكلگيرياش. حذف شد. نه به ضرورت شعري. و نه از روي تنگ آمدن قافيه و كلمه.
اين پست حذف نشد. فقط به زندان ابد منتقل شد. ممنوع از ملاقات. شايد در زندان، انجا كه از پشت ميلهها نگاهتان ميكند، نفرتش از او تمام شد. بايد بماند تا تمام شود. دورهي اسارتش نه. نفرتش.
دو ساعت از گم كردن دستهايم ميگذرد. درست به خاطر ندارم آنها را كجا گم كردم. شايد كسي از من دزديده باشدشان. تو آنها را نديدهاي؟
انگشتهايم كشيده بودند و خطهاي زياد در كف داشتم. رودخانهاي خشك از پايين انگشت اشارهام كمآب جريان گرفته بود و خط عميقي شده بود پايين انگشت كوچكم گم. خطوط ديگري هم كف دستم بود. آن يكي كه راهش كج شده بود تا زير سينهي شصتم، پر رنگ بود و آبراههاي كه رهش در بالا به كنار شصت و آن رود ديگر رسيده بود. ديگر خطوط، كم رنگ و كوچك بودند و هنوز جان نگرفته، محو شده بودند. گاهي كه رويشان را لاك ميزدم، زيباتر ميشدند. مينشاندمشان جلوي خودم و نگاهشان ميكردم. كار زياد كرده بودند. ناز نديده بودند و البته بينياز هم نبودند. بين انگشتها وقتي كه دستم را باز ميكردم، به اندازهي يكي از جنس خودشان فاصله بود تا همچون عزيزي در آغوش بگيردندش. دست چپم را بيشتر دوست داشتم. حافظ را با آن ميگرفتم و چشم راست رويش زوم ميكردم. ولي هميشه قاشق را با دست راستم ميگرفتم. خودكار را هم با دست راست ميگيرم و مينويسم.
به من ياد بدهيد بدون دست چگونه زنده بمانم امروز كه مدام ورد زبانم شده است اين بيت:
رفتي و نميشوي فراموش
ميآيي و ميروم من از هوش
از اولش مال من نبودند. ولي براي به دست آوردنشان تلاش كردم. خواستم و بابانوئل يك شب آنها را به من داد. آن شب عيد شد. اين اواخر خيلي نوازششان نميكردم. داشتنشان باعث شده بود زياد متوجه حضورشان و اهميتشان نباشم. شايد بهشان بيتوجه شده بودم. شايد از من خسته شدند و با هم تصميم گرفتند بروند. ولي بيسرپناه كجا ميخواستند بروند. نه. خودشان نرفتند. البته آنقدر مطمئن نيستم كه بخواهم حكم قطعي صادر كنم. ولي فكر ميكنم آنها را به زور از من جدا كردند. آنها را از من گرفتند وقتي كه خواب بودم. الان كه نميدانم در دستان چه كسي هستند، دلم برايشان تنگ شده است. سيدو ميگويد دلتنگي درد بيدرمان است. چارهاي ندارد. فكر ميكنم اگر روزي به من برشان گردانند، اگر روزي برگردند پيش من، آنها را محكم در دستانم بگيرم و حتي لحظهاي از خودم جدا نكنم. ميبوسمشان. نوك تكتك انگشتها را. يكيشان را در دست چپم ميگيرم. بين انگشتهايم. با دست ديگر نوازشش ميكنم و بعد نوبت آن ديگري ميرسد كه نوازشش كنم و ببوسمش و در دستانم گرمش كنم.
شاشم گرفت. رفتم دستبهآب. همين كه خواستم خودم را بشورم، آب قطع شد. كمي روي پاهام جابهجا شدم. لاي در را باز كردم و سر گوش آب دادم ببينم كسي توي حياط هست يا نه. حياط بزرگي بود. از در كه وارد ميشدي، تا پنج متر زمين خالي بود. بعد يك شيب يك متري. سمت چپ راه يك درخت به بود. چهار متر آنطرفتر از درخت، مستراح بود. سمت راست، يك درخت توت و شير آب. توتهاي بزرگي داشت. با پرزهاي زمخت. فقط وقتي قابل خوردن بودند كه به اندازهي كافي ميرسيدند. چهار قدم پايينتر از درخت توت، يك درخت به ديگر بود. موقع مرگ حاجيبابا، حاج ناصر اين درخت را بريد تا از كندههاي درخت، ديگهاي آبگوشت را بار بگذارند. خدا خدا ميكردم درخت سپيدار را نبُرند. كنار ديوارِ خانهي كلفاطمه قد كشيده بود راست رفته بود بالا. هيچ موقع نميتوانستم ازش بالا بروم. ولي موقعش كه ميشد، همهاش بالاي درخت توت بودم. وسط حياط طاقنماي تاك بود. تاكهاي عسكري دور تا دور مسير را چتر زده بودند. در ارديبهشت آنقدر برگهاي تاك انبوه ميشد كه كالههاي گوجهفرنگي و فلفل قرمز سمت چپ و سبزي خوردنهاي سمت راست پشت آنها ديده نميشد. سقف دالان انگور خيلي بالا نبود. حاجيبابا كه از آن رد ميشد، گاهي سرش به برگهاي مو يا انگورهاي رسيده كه از سقف آويزان ميشدند، ميخورد. انگورهاي بدون هسته، كشيده و باريك. غورهشان ترش و دوست داشتني بود. مهدي كه ميآمد خانهي بيبي، با هم اداي گوسفندها را در ميآورديم. من بعبع ميكردم و مهدي برگهاي تازهي تاك را يكي يكي ميكَند، توي دهانم ميگذاشت و آهسته به جلو ميرفت. از ابتداي دالان حركت ميكرديم. نزديك جايي كه هر طرف آن بوتهي گل محمدي بود به سمت سربالايي يكمتري. چند قدم كه ميرفتيم من ميايستادم و سرجايم بعبع ميكردم. مهدي برميگشت. با دست نوازشم ميكرد. يك برگ مو ميگذاشت تو دهانم و دوباره پشت سرش حركت ميكردم.
تابستان، به جاي برگهاي تاك، من با سيبهاي ترش گوسفند ميشدم. دو درخت سيب با فاصلهي يك متري سمت چپ ورودي دالان تاك رشد كرده بودند. يكيشان كه نازكتر از ديگري بود را ميشد تكان دهم. آن يكي ديگر را مهدي هم نميتوانست بتكاند تا سيبهايش بيفتد. سه تا سيب از پاي درخت برداشت. با آنها دنبالش راه افتادم. به وسط دالان انگور كه رسيديم، ايستادم. مهدي سه قدم جلوتر از من بود. برگشت پشت سرش را نگاه كرد. همين كه خواست به سمت من بيايد، از كنارش رد شدم و دويدم به طرف دستبهآّب. از اول بازي شاشم گرفته بود و ديگر نميتوانستم تحمل كنم. داد زدم «شاش دارم. تو سيب را بخور تا من بيايم». كنار در مستراح تاك جواني، سبز روييده بود و كنارش زنبورها لانه داشتند. هفتهي پيش من و مهدي لانهي زنبورها را با گل بستيم. آنها هم با نيشهاي سوزني بيرون آمده از ما پذيرايي كردند. دور سر هركداممان حدود بيستتا زنبور كوچك كارگر، از آن زنبورهاي زرد و لاغر، ميچرخيد. شانس آورديم زنبورهاي قرمز ردمان را گم كردند. مهدي دستهايش را دور سرش به سرعت تكان ميداد و ميدويد تا شكار زنبورها نشود. سه بار نيش خورد. اين را وقتي پشت گردنش را نگاه كردم و دست كشيدم فهميدم. خودش ميگفت ده تا نيش خورده. من فقط پشت گردنم، كنار گوش چپم زده شد. شلوارم را پايين كشيدم. سنگ مستراحشان گود بود و ذوزنقه. از آن سنگهاي قديمي. خواستم خودم را بشورم. شير را باز كردم. آب از داخل شلنگ قرمز يك متري با صداي قلقل حبابهاي هوا توي شلنگ، آهسته بيرون آمد و قطع شد. صدا هنوز ادامه داشت. مثل خرناسه كشيدن گوسفندي كه ذبح ميكنند. گلويش را ميبرند و خون فواره ميزند بيرون. خون در گلويش قلقل صداي مرگ ميدهد. آب قطع شد. روي پاهايم، همانطور كه نشسته بودم، پاورچين كردم. در را كمي باز كردم. دستم را دراز كردم. تكه سنگي برداشتم. خودم را تميز كردم. سايهي مهدي در انتهاي دالان تاك ديده ميشد. بلند شدم. شلوارم را كه بالا كشيدم، سوزش شديدي روي رانم دويد. با مشت كوبيدم روي محل سوزش. جسد زنبور، نيمه جان، از پاچهي شلوارم افتاد. دندانهايم را به هم فشار دادم. لهش كردم و دويدم. خيلي ميسوخت. مادر توي خانهي نشيمن با بيبي و كلفاطمه قليان ميكشيدند. كلفاطمه دختر داييِ مادر بود. چند سال پيش با دايي حاج موسي رفته بودند كربلا. آن موقع مادر هنوز كلاس چهار را تمام نكرده بود. دويدم به سمت بيبي و داد زدم زنبور اينجايم را زد و انگشت اشارهام را روي قسمت گَزيده شده گذاشتم. بيبي گوشهي شلوارم را با دست چپ پايين زد. با دست راست، پوست رانم را فشار داد. انگشت اشارهاش را تفي كرد و محل نيشخوردگي را مالاند و گفت « الهي بگردم. الان خوب ميشه». خيلي سعي كردم جلوي مهدي اشكم در نيايد. دم در ايستاده بود و توي خانه را نگاه ميكرد. سوزش نيش زنبور، آب را توي چشمهايم جمع كرد. يك قطره كه خيلي بيصدا روي دست بيبي چكيد، گفت «الهي كور بشن زنبورا كه اشك بچهمو در نيارن». من را بغل كرد و بوسيد. بوسه و نوازشهاي بيبي را هميشه دوست داشتم. بغلش نشستم. يك تكه نبات، همراه چاي گذاشت تو دهانم. من هم خرت خرت شروع كردم به جويدن. اينبار ديگر مادر چشمغره نرفت كه نبات نجوم. بيبي، من را بوسيد. حالا ديگر فقط نبات ميجويدم. درد را فراموش كردم. اصلا نفهميدم كي و چطوري درد پر كشيد و رفت. آرزو كردم كاش سردردهاي بيبي هم زود پر بكشند. ولي او عادت كرده بود. نميدانم چطور ميشود به درد عادت كرد. لابد ميشود. مادر هم ميگويد بنيآدم بين عادته. و بعدش ميگويد: «هميشه بابا اين را ميگفت». ولي او يك عمر با سردرد كنار آمده بود. درد قسمتي از آزارهاي زندگيش بود. آدم وقتي درد بيدرمان داشته باشد، مجبور است با درد همزيستي كند. به خصوص اگر درد در سرت خانه كرده باشد و سينهات و استخوانت و كمرت و معدهات. تنها جاي سالم بيبي قلب مهربانش بود كه سرسختانه در مقابل درد ايستاده بود. آن هم حتما به يك جايي بند بود كه توانسته بود مقاومت كند. هيچ موقع احساسش را نسبت به حاجي بابا نفهميدم. نميدانستم حاجبابا را دوست دارد يا نه و يا اصلا چقدر دوست دارد. توي خانه كه مينشستند، هر دوشان رو به قبله تكيه ميدادند به ديوار. هر كدام يك طرف اتاق. نگاهشان از پنجرهي چوبي ميافتاد به گل محمدي و كالههاي سبزي. بيبي ميتوانست درِ حياط را ببيند. از جايي كه بيبي مينشست، ميتوانست تا درخت به آن طرفي را هم ببيند. هميشه چادرش سرش بود. يك چادر پارچهاي سياه با خالهاي سفيد كه به شكل يك گل ريز پنجپر بود. بالاي چادر را برميگرداند روي سرش. يك چارقد سفيد ميبست. آن وقت بود كه گردي صورتش بوسيدني ميشد. حاجيبابا درخت توت و شير آب را نميديد. وقتي كه خواب نبود، بيشتر، نگاهش روي درخت سپيدار بالا و پايين ميرفت. عاشقانهترين جملهاي كه از بيبي شنيدم اين بود: «امشب گوشت نخر. گوشت چرخ كرده داريم و ميخواهم گوشت قِلقِلي درست كنم». ميدانست خيلي دوست دارم به جاي گوشت لخم در قرمه سبزي، گوشت چرخكرده گرد كند و بياندازد. درست شصت روز بعد از مرگ حاجبابا، او هم رفت.
يك روز مانده بود به قرص پاييز كه رفت. بيست دقيقه بعد از اذان ظهر. صبح به مهدي گفت برو حاج موسي و حاج رحمتاله را خبر كن. مهدي، جلدي رفت و دو ساعت بعد با شش نفر برگشت. حاجبابا رو به قبله دراز كشيد. چشمهايش گود افتاده بود. كلمهاش را گفت. خانهي دايي حسين شلوغ شده بود. از يك ساعت قبل، حاج ناصر، داييِ مهدي هم آمده بود. سرِ سفرهي دايي حسين بزرگ شده بود و حالا اگر پول و پلهاي به هم زده بود، همه را مديون دايي حسين بود. سرش را نزديك گوش حاجبابا برد و گفت: « عمو، منو ميشناسي؟» چشمهاي حاجبابا گرد و بيحركت در كاسه مانده بود. لبهايش در سكوت تكان خورد و صدايي شنيده نشد. حاج ناصر رفت كنار حاج رحمتاله نشست. ترس در چهرهي حاجبابا نشسته بود. كاسهي سرش از وقتي كه حاج موسي زير سرش را بالاتر آورده بود، بي حركت مانده بود. ريش سفيد و كوتاهش باعث نشده بود گودي گونههايش پنهان بماند. ساعتش تا روي بازويش بالا رفته بود. هميشه دوست داشتم شالمهي سفيدش را از روي سرش بردارد و من ساعتها بنشينم و چهرهاش را ببينم. از خانه كه ميرفت بيرون، شالمه ميبست. ظهر و مغرب براي وضو گرفتن، آن را باز ميكرد و دوباره ميبست تا موقع خواب. از وقتي يادم ميآيد، سرش طاس بود. حالا بدون شالمه، دراز به دراز، وسط پذيرايي در خانهي پسر بزرگش منتظر بود. چشمهايش در گودي كاسخانهي چشمش خيره و بيحركت مانده بود. سرش طاس و ريشش سفيد و گونههايش گود. اذان تمام شده بود كه عرق روي پيشانياش نشست.
مادر كنار حاجبابا نشسته بود. دستهاي حاجبابا را توي دست گرفت. به حاج موسي گفت: «دايي دستهاي بابا سرده. ولي صورتش عرق كرده». حاج موسي كه در گوشهايش اذان گفت، او رفته بود.
دو تا گوسفند آوردند. بستند به درخت بهي كه توي حياط سر راه بود. غلامرضا قصاب را آوردند. گوسفند سياهه را آب داد و خواباند رو به قبله. چشمهاي گوسفند، سياه و درشت بود. ترس توي آنها ديده نميشد. چاقو كشيد. خرخرهي گوسفند بريد. چاقو را گرفت تا خون فواره نزند. خون در گلويش قلقل صداي مرگ داد. برگهاي مو نارنجي شده بودند. زردي و سياهي روي سيبهاي بالاي درخت نشسته بود. رد نوك گنجشكها روي بيشتر سيبها بود. سيب نوكزدهاي را از پاي درخت برداشتم. زير شير آب شستمش. نگاهش كردم. گاز زدم. هنوز ترش بود. كالههاي تره و شاهي زرد شده بود و پيچك دور موها بالا رفته بود. زنبورهاي زرد، آن كارگرهاي بينوا كه از دست من و مهدي در امان نبودند زياد شده بودند. انگار داشتند ميرفتند تا براي خواب زمستان آماده شوند. حاج غلامحسين آشپز را آوردند تا بساط آبگوشت فردا را بچيند. ميخواستند اجاق گاز بياورند كه حاج ناصر گفت يك درخت مياندازيم. خدا خدا كردم درخت سپيدار را نياندازد. در قرمز حياط چارتاق باز بود. حياط بيبي هيچ موقع اينقدر شلوغ نميشد. توي خانه نشسته بود. همان جاي هميشگي. دور و برش شلوغ بود. كسي از زنهاي توي اتاق نبود كه صداي گريهاش نيايد. غم توي چهرهاش نشسته بود. ميدانستم قلبش هم درد گرفته است. گريه نميكرد. اگر ميتوانستم، انگشتم را تفي ميكردم تا بمالم روي قلبش. ساكت بود و نگاهش افتاده بود روي درخت به. حاج ناصر براي زير ديگها درخت به را انداخت. اشك بيبي در آمد. دستش را گذاشت روي قلبش. صورتش را زير چادر پنهان كرد.
در كنار خطوط ” سیم پیام ”
خارج از ده، دو كاج، روئیدند
سالیان دراز، رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانهی باد
یكی از كاجهای به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل كن
ریشههایم ز خاك بیرون است
چند روزی مرا تحمل كن
كاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو، دست از سرم بردار
من كجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تكانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیمها پاره گشت و كاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مركز ارتباط، دید آن روز
انتقا ل پیام، ممكن نیست
گشت عازم ، گروه پیجویی
تا ببیند كه عیب كار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تكرار بر خطر بستند
یعنی آن كاج سنگدل را نیز
با تبر، تكه تكه، بشكستند
يادت ميآيد باز باران توي جنگلهاي گيلان. تو ده ساله بودي و من زير باران خيس ميشدم تا بيايي و دستم را بگيري. بكشيام تا زير يك سقف چوبي و من بگويم «اين قطرهها از آسمان به پاي من افتادهاند. از آن همه غرور آمدند تا سجدهام كنند. حيف نيست شانههايم و موهايم بالش نرمي برايشان نباشد». و تو دستم را بگيري و با خودت ببري زير باران با ترانه با گهرهاي فراوان.
يادت ميآيد دو كاج را كه از محمد جواد محبت بود. در كنار خطوط سيم پيام. خارج از ده دو كاج روييدند.
سودابه جان. جاي تو خالي است و دلم برايت تنگ است. انگار خاليام از هر چيز و پُرام از تو. فيروزهي آسمان پشت كبود ابرهاست و گنجشكها لاي شاخ و برگ اين سروستان ميخوانند. انگار ميخواهد باران ببارد.