از شيب تند خيابان فناخسرو پايين ميدويد. نميدويد. سُر ميخورد و ميشُست و ميبُرد. گِلي، خشمگين، پر سر و صدا و نه خيلي سرد. ابرهاي خاكستري خيس هنوز ميباريد. چهار روز. سه شب. شب و روز. روز و شب. روز اول خوشحال شدم. با ديدن ابرها گفتم يك باران حسابي در راه است. سرم را بالا كردم و گفتم خدايا شكرت. خوشحاليام تا روز دوم ادامه يافت. رفته رفته شك كردم اين نعمت خداست يا قهرش كه دانههاي انگور، خيس و درشت بر زمين و سر و شانههاي من ميريزد. دريايي خروشان شد. آب از خيابانهاي شمالي و غربي كه شيبشان به سمت ميدان بود و از آسمان، به ميدان ريخت. در مركز ميدان دور جزيرهاي از چهار كاج و يك سرو حلقه زد. از اطراف به ساختمانهاي جنوبي كه ميوهفروش و ماهيفروش و بستنيفروش و پيتزافروش در آنها ديده نميشد، كوبيد. قسمتي از آن از شيب گذرگاه جنوبي به طرف امامزاده صالح و در خيابان جنوبي به طرف الهيه راه خود را باز كرد. قسمتي هم از خيابان شرقي به پاساژ زير زميني قائم و ميدان قدس رفت. ميدان دريايي بدون ساحل شد. دريايي بي ماهي كه خشمش را به صخرهها ميكوبيد. پر كف و كثيف. آب تا زير زانوي ساختمانها بالا آمده بود. كانكس پليس در ممر جنوبي پيادهرو ميدان سه پرتقال و دو دانه انار را گرفته بود. پلاستيكهاي قرمز و زرد و سورمهاي چيپس و پفك و چيتوز، پاكت و ته سيگار، روزنامه و مجلههاي وارفته در آب مسير كفشهاي بيپا را بند آورده بود. روسري سفيدي كه در گل و لاي آب رنگ باخته بود و يك مانتو به دستگيرهي ماشين خالي پليس گير كرده بود. آستين و دامن مانتو در جريان متلاطم آب بالا و پايين ميرفت. تقلاي مانتو براي فرار از دست ماشين پليس بينتيجه بود. ماشين پليس دست انداخته و آستين مانتو و گوشهي روسري را با دستگيرهاش گرفته بود. پليس بازوي دختري را گرفته بود و به طرف كانكس ميكشيد. دختر خودش را به عقب ميكشيد. آويزان از دست قدرتمند پليس، روي آسفالت سر ميخورد. محال بود كسي بتواند از دست همچين آدم قدرتمندي فرار كند. موهاي وزش بي نظم از روسري بيرون ريخته بود. زار ميزد. پليس گفت اگر جلويتان را باز بگذارند فردا همين را هم در مياوريد. نگاهم به كفشهاي قرمز دختر افتاد. ساق پايش صاف و سفيد از شلوارش بيرون بود. پليس زن استغفرالهي گفت و او را هل داد داخل كانكس. پسري با موهاي سيخ، شلوار جين به پا، در كنار دختري برنزه داخل كانكس نشسته و چهرهي آرامي به خود گرفته بود. همهي تشويش در صورت دختر بود. لبهايش را با دندان ميجويد. دمپايي و كفشهاي بي پا – اسپرت، فوم و پلاستيك- روي آب شناور بودند. فرصتي كه پيدا ميكردند، از كنار روزنامه و مجلات خيس در شيب خيابان جنوبي فرار ميكردند. بعضيشان غلتزنان به طرف امامزاده صالح ميرفتند. ديگر ساق پاهايي بيرون افتاده از شلوار و كفش و جوراب نبود تا سفيديشان كاسهي گود چشم را از تعجب پُر كند. ميدان خلوت بود. سيلاب، روانشده از كوه و آسمان، زندگي را مختل كرده بود. مسير كفشها را به عقب دنبال كردم. جايي كه يكي يكي از كفش ملي بيرون ميآمدند. دنبال دختري ميگشتم كه هر روز همين ساعت آنجا ميايستاد تا دوستش از راه برسد و … . به سمت شيشههاي فروشگاه كفش ملي برگشت. صورتش توي شيشه محو شد. روسريش را عقب داد و كاكل موهايش تا پنسي كه وسط سرش برق زد، بيرون ماند. مانتوي راهراه خاكستري و سفيد و آبي به تن داشت. دور كه زد، دامن مانتواش تا پايين كپلش بالا رفت. پسري با شلوار جين آبي رسيد، دست چپش را از جيب شلوارش بيرون آورد تا دست هم را بگيرند و بروند به جايي يا جاهايي كه نميدانم. آن دست ديگرش توي جيبش ماند.
اگر زندگي در سيلاب امري طبيعي و عادي بود، اين ساعت روز هم بچهدبستانيها دست در دست پدرشان يا مادرشان، به سمت مدرسه ميدويدند. چهرههايي كه خوابآلود بودند و ساكت يا شاداب بودند و سرزنده. براي مادر يا پدرشان از روز گذشته چيزهايي را تعريف ميكردند كه تازه يادشان آمده و تا حالا فرصت تعريف كردن نداشتهاند. بعضيشان از خيابان غربي ميدان به خيابان وليعصر، بعضي ديگر در جنوب ميدان به سمت پايانهي اتوبوسراني ميرفتند و بعضي در بالاي ميدان، خيابان فناخسرو و خيابان كناري آن كه به سمت پايين يكطرفه بود، مقصد نزديكي براي خود داشتند. آدمهايي كه پس از چند سال، خيلي از آنها ديگر غريبه به چشم نميآمدند. هر روز صبح، ساعت مشخصي از منزل خارج ميشدند. مسيري كه از تكرار روزبهروز زندگي خبر ميدهد، ميپيمودند تا به محل كار برسند. اين دسته در رفت و آمد روزانه با هم آشنا شدهاند. اگر چه گفتگويي ندارند.
مثل هر روزِ اين چهار سال، ساعت شش و چهل و پنج دقيقه از خانه بيرون آمدم. از خيابان فناخسرو تا ضلع جنوبي ميدان تجريش سلانه سلانه راه رفتم. از كنار يكي از شعبههاي آيسپك گذشتم. چند ماهي پيش، به جاي آن، ميوهفروشي بود. از كنار ماهيفروشي گذشتم. به طرف امامزاده صالح. به سوي ايستگاه اتوبوس خط تجريش-هفتتير رفتم. غروب، مثل هميشه؛ اين فيلم را تا نقطهي شروعش در فردا بازگرداندم كه خانهاي در خيابان فناخسرو است. آخرين نفري بودم كه از اتوبوس پياده شدم. سوار اتوبوس بودم. اما چالههاي خيابانها، كشتيمان را بالا و پايين ميانداخت. صد تومانييي دادم. پا از عرشهي ناو كوچك به خشكي گذاشتم. شلوغترين موقع، دم دماي غروب بود. سيل آدمها و ماشينها از هر طرف به ميدان ميامد. خدا را شكر كه از آسمان آدم و ماشين نميبارد. ماشينها معمولا از خيابان غربي به ميدان ميآمدند. غروب رفته رفته پر رنگتر شد. جايي كه تكهاي ابر، انتهاي غربي آسمان را زردتر كرده بود، پرواز نقرهاي دستهاي كبوتر در آسمان محو شد. گرگ و ميش، از دزاشيب به ميدان آْمد. آخرين مغازههاي قبل از ميدان را كه كفش ملي و شعبهي صد و بيستم آيسپك بود، زير بال و پر گرفت. بالاي ميدان سايه انداخت و از خيابان غربي خارج شد. لامپهاي فروشگاهها و خيابانها كار خود را با كارگران شبكار شروع كرده بودند. سياهي شب بيشتر شد. نور لامپها بيشتر از ساعت پيش توي چشم زد. چراغاني، هر شب آنقدر ادامه داشت تا خيابان، خالي از شلوغي پاهايي شود كه رفت و آمدشان با كفشهاي ساق بلند، ساقكوتاه، كتاني، اسپرت، چرمي، جلوباز و پاشنهدار از اين مرغفروشي به جلوي آن بستنيفروشي و از جلوي اين ميوهفروشي به درون آن لباسفروشي يا هر جايي ديگر، كم رنگ شود. از هر طرفي به هر طرفي. پاهايي كه خستگيشان مشخص نبود و وزني را حمل ميكردند كه در دستهايش يا پلاستيكي از ميوه و مواد غذايي بود يا كيف و بستني و سيگار. دستهايي كه اگر خالي نبودند، دستهاي ديگري در دست و حلقه شده در بازو داشتند. روي سرشان روسري بود يا شال و توي سرشان فكرهايي كه نميدانم. اما همهاش تكرار چيزي بود و آن، مرور به خاطره پيوستن اين تكرارها بود.
آفتاب تابستان تاكها را پر آب كرده بود. شال سرمهايات را از روي سرت عقب كشيدم. افتاد روي شانهات. زير دالان تاك نشسته بوديم. انگورهاي عسگري، دانههاي درشت و كشيدهي تسبيح شده بودند كه از سقف تالار آويزان بود. آسمان كه ابري شد گفتي برويم تو. بلند شدي. دستت را گرفتم. بلند شدم. شال را پشت گردنت جابجا كردم. باران انگورها را دانه دانه ميكَند. تسبيحي بود كه نخش پاره شده بود و يكي يكي روي زمين و لباس سفيدت ميريخت. شال را روي سرت بردم. ضرب باران را روي كركرهي حلبي، كنار درخت سيب گوش كرديم.
حقته واست اینو بذارم
p-:
البته منظورم چیز دیگه ای بودها!!
و هیچ ارتباطی با این داستان نداشت ها!
گفته باشم ها!
اِ!ها!
p-:
…غروب رفته رفته پر رنگتر شد. جايي كه تكهاي ابر، انتهاي غربي آسمان را زردتر كرده بود، پرواز نقرهاي دستهاي كبوتر در آسمان محو شد. گرگ و ميش، از دزاشيب به ميدان آْمد. آخرين مغازههاي قبل از ميدان را كه كفش ملي و شعبهي صد و بيستم آيسپك بود، زير بال و پر گرفت. بالاي ميدان سايه انداخت و از خيابان غربي خارج شد…
من اینجا رو بیشتر دوست داشتم!
زیبا.
باید بگیم کدوم تیکه اش دوست داشتیم ، هان ؟
خوب حالا که همه گفتن بذار منم بگم .
من این تیکه اشو دوشت داشتم.
شال سرمهايات را از روي سرت عقب كشيدم. افتاد روي شانهات. زير دالان تاك نشسته بوديم. انگورهاي عسگري، دانههاي درشت و كشيدهي تسبيح شده بودند كه از سقف تالار آويزان بود. آسمان كه ابري شد گفتي برويم تو. بلند شدي. دستت را گرفتم. بلند شدم. شال را پشت گردنت جابجا كردم. باران انگورها را دانه دانه ميكَند. تسبيحي بود كه نخش پاره شده بود و يكي يكي روي زمين و لباس سفيدت ميريخت. شال را روي سرت بردم. ضرب باران را روي كركرهي حلبي، كنار درخت سيب گوش كرديم.
به نظرم این یک تکه عالی بود.
غروب رفته رفته پر رنگتر شد. جايي كه تكهاي ابر، انتهاي غربي آسمان را زردتر كرده بود، پرواز نقرهاي دستهاي كبوتر در آسمان محو شد…
اینجاشم خوشگله…
آمدم ببینیم بقیه کجاها را دوست داشتن .
سلام دوست خوبم!
نقطهی آغاز داستان خیلی مهم است.. من از عنوان شروع میکنم.. عنوان که انگور است .. خب اسم محتوای اثر را مشخص میکند- فکر میکنم میتوانی سر این کلاف را بگیری و بروی تا آخر پس ادامه نمیدهم -.. و بعد بند اول.. این جملهی چخوف را بارها نوشتهام و خواندهام تا یادم بماند:«چند سطر اول باید انقدر قوی و جذب کننده باشد تا در همان بند اول در ذهن خواننده چنگ بزند »یعنی خواننده ناخودآگاه درگیر متن شود.. در هیچ خطی از تنهی داستان کنده نشود.. نوشتن شروع داستان مثل پاره کردن ابتدای نایلون است.. باید خوب قیچی را توی دست بگیری و بدون بریدهبریده کردن بِبُری تا بتوانی تا انتها بیمجال و بدون باز و بسته کردن دهانهی قیچی راحت بروی جلو
کلمات ترکیبی مجهول تو خیلی زیادند مثل : کفشهای بیپا، روسری سفیدی که رنگ باخته بود، بروند به جاهایی یا جاهایی که نمی دانم..کفشهای بی پا را میشود یک کاریش کرد.. مثلا اشاره به تجاوز پلیس.. اما روسری سفید که گلی شده رنگ نمیبازد.. رنگی میشود.. گِلی میشود.. خب اینها گمراه کننده اند و متاسفانه اصلا «به جاهایی یا جاهایی که نمیدانم»وقتی مینویسی «جاهایی» و نام نمیبری «کجا»؛ یا در ادامه تاکید به جای خاصی داری که خواهی گفت؛ یا جایی است که دانستنش زیاد برای داستان مهم نیست.. «نمیدانم کجا» به نظر ترکیب اضافهای است.. حالا بگذریم از کانکس و شعبه های آیسپک (که نرفتی یه بستنی بخوری)..
در داستان هدف را خوب نمایش دادی .. بدون جهت گیریهای رایج و بدون درگیر شدن احساسات و عقاید شخصی خودت.. و این عالی است.. داستان اجتماعی که نویسندهی اصلی زبردستانه نگاه خواننده را سطحی از مشاهدات خود میگذراند و او رابه فکر فرو میبرد..
انتهای داستان با اینکه به نظر میآید جدای از بقیه داستان است – که فکر میکنم همان کلمات مجهول باعث جدا شدن فضای داستان شدهاند – اما زیبا نشست ..
(بستی فروشی و میوه فروشی و ماهی فروشی راه انداختی و آخرش بردیش زیر ریسههای انگور و ریسه رفتی به جان خواننده که پناه آوردی و دِ برو که رفتی ! هان! 😉 )
بند دوم خیلی عالی فضای حاکم بر داستان را در ذهن ریخت.. خوشم آمد.. وضعیت بحرانی و غیر متعارف.. شاید بتوان گفت بهترین بند داستان در توصیف همین بند است..
بعضی توصیفات هم که ذهن درگیر نویسنده را نشان میداد و این باز به هضم داستان کمک میکرد.. مثل تشبیه اتوبوس به کشتی و…
در انتهای بند سوم که اشاره به روزمرگیها داشت عالی بود .. ولی نویسنده نتوانست منظور خود از گفتنشان برساند.. شاید احساس کردی دچار کلیشه میشوی یا همین کفایت میکرد..
من در این داستان کلمات باردار ندیدم.. کلماتی که دچار بودن نویسنده را برساند.. چطور بگویم.. وقتی متنی مینویسیم جنس کلمات و این در کنار هم قرار گرفتنشان درد یا هر چیزی که قلم را وادار به نوشتن کرده نمایان میشود..
داستان خوبی بود.. بهتر از قبل نوشته بودی.. و این یعنی پیشرفت آقای نویسنده!