“دوستت دارم” شنيدن از زبان كاغد، گاهي شيرينتر ميشود از شنيدن آن با صداي خوش، آرام و درگوشي. فرصت ميكند باز هم بخواندش. مثل اين است كه دوباره با شهد بيشتري خوانده ميشود. دوباره نگاهش ميكند. حرف به حرف را مزه مزه ميكند. بعد از آخرين حرف گوشهي لبش كش ميايد و بعد، فرصت دارد چشمهايش را ببندد، خيالش را پرواز دهد، با چشم بسته، دوباره بخواندش. صداي من را روي متن بگذارد. دوباره حرف به حرف را بخواند تا كلمه، منعقد شود. عضلاتش را منقبض كند همانطور كه من اكنون كه اينها را مينويسم، همراه با تركيبي از احساس دلتنگي و دلخوشي ناشي از نوشتن آن جمله بر روي كاغذ، و گذاشتنش روي آينه دراور، تجربه كردم. در نبردي نابرابر با حرفي كه بين من و او فاصله انداخته است، تصميم گرفتم روي كاغذ، با صداي بلند بنويسم “دوستت دارم”. محكم در گوشهي چشم كاغذ نوشتم و نقطهاش را گذاشتم روي پيشانياش. فاصله، از آنطرف كاغذ، هزارتويي شد، بيانتها از من، تا او. نوشتن از من، نگاه كردن از گوشهي چشم و لبقندي شكفته بر روي لب، از تو تا آب شود اين فاصله در گرماي هيچ حرفي كه رد و بدل نميشود.
يادداشت