چهارده سالي ميشد كه نديده بودمش. معلم بازنشستهي دورهي دبيرستانام را ميگويم. بگذار جمعشان كنم. دو تا بودند انهايي كه بعد از چهاردهسال، دوباره ديدارشان عيدي امسالام بود. تلفن زدم به چندتا از بچهها و از هركدامشان خواستم نقش رسانه را ايفا كنند تا به يك تعداد حداكثري برسيم. هشتنفر، مجموع همهي كساني بود كه صبح روز هفتم فروردين هزار و سيصد و نود و دو ميهمان خانهي آقاي مروتدار شدند. از اين جمع، دو نفر آخوند شده بودند كه يكيشان درسهاي خارج را داشت زير نظر اقاي شبيري زنجاني به پايان ميرساند. دو نفر ديگر مهندس عمران بودند. دونفر مهندس مكانيك، دو نفر مهندس برق كه يكيشان آژانس تاكسيهاي شهري راه انداخته بود. ميگفت از وقتي كارهاي پيمانكاري به گل نشسته، به اين شغل روي آورده. هفتنفر متاهل، شش نفر پدر و يك نفر به شدت چاق شده بودند. پدرها همه، دختر داشتند. هفت نفر از يك كلاس و يك نفر از ان كلاس ديگر و هيچ كس از ان ديگر كلاس بودند. معلم رياضي سالهاي دبيرستانمان شاد و بازنشسته شده بود. حتي چشمهايش هم ميخنديد.
عيد شما هم مبارك
بعد از ظهر، آقاي صبري در را بر رويمان گشود. آخوندها نتوانستند بيايند و بهجايشان چهارنفر ديگر به جمع ما پيوستند كه يكنفرشان معلم شده بود و دوتاشان مهندس كامپيوتر و يكي ديگرحسابدار بود و مديرعامل شركتي كه نمايندهي شركتي معروف در شرق. معلم فيزيكمان مثل قبل بود. چهرهاش كمترين تغييري نكرده بود. او هم ذوق در چشمهايش نمايان بود. تا به حال، به اين شدت، غافلگير نشده بود انگار. عكسهايي كه مهدي از ان سالها اورده بود، خاطرات را براي همه زنده كرد.
دو روز قبلترش، بعد از بيست سال، به خانهي همسايهي قديممان رفتيم كه با پسرهايش همكلاس و همبازي بوديم. مهاجر بودند و سي و چهار سال ميشد در ايران ساكن بودند. خانوادهاي گرم و صميمي و پرتلاش.
اما فرصت دست نداد تا اين خجستگي تكميل شود و بعد از هيجده سال، معلم ديگرم را ببينم. چند كلامي صحبت، از پشت خطوط پيام، تنها ارتباطي بود كه برقرار شد. دستهايش آقاي قدرتنما، معلم رياضي دورهي راهنماييام بوسيدنيست.
يادداشت