بهار از كجا شروع ميشود. كجاي اين كرهي خاكي، اولين لحظه را بهار ميكند؟ هر كجا كه هست، حس ميكنم با من فاصله دارد. فروغ كه بخندد، فاصلهي من با بهار كم ميشود. مريم كه بخندد، فاصلهي من با بهار كم ميشود. بهار از من، از جايي كه من هستم شروع نميشود. با من فاصله دارد. تا چند روز ديگر، سال، كهنه ميشود و روز، نو. دوباره روز از تو و روزي از تو. روزهاي نو و روزيهاي نو. اخر سالي، اصلا حس و حال خوبي ندارم. حتي حس و حال خوشحال نشان دادن چهرهام را هم ندارم. كاري كه به ضرورت، گاهي اوقات انجام ميدادم تا فاتحهي نباشد باشد بر اطرافيانام. بقيهاي كه نزديك من هستند و اولين تاثير را از حال و روزم ميپذيرند. رخوتي كه به جانم افتاده را نميخواهم. دلم هواي تازه ميخواهد و رفتارهاي تازه. بي ملاحظه و بي قيد. بدون ديدن هيچ كسي در هيچكجاي آن. رفتاري غريزي و خودخواهانه. چيزهايي كه لبخند را به لبان فروغ و مريم بياورد. يعني اين اعتدال بهاري، كمكي به بهبود حالم خواهد كرد؟
نيامدهام در اين آخر سالي، بعد از اين همه ننوشتن، نق نق كنم. بهار هم از هركجا كه ميخواهد شروع شود، بگذار شروع بشود. سهم من از اين بهار، شنيدن صداي گنجشكها و بو كردن غنچهي گل رز باشد، كافي است. غنچهاي كه آرزو دارم از ته دل، روي لبهاي فروغ، با صداي بلند، بتركد. از اين متن، بوي بهار بلند نميشود چرا؟ چرا هر چه مينويسم، بهار، باز اينجا سبز نميشود؟ چه مرگم شده كه حتي وقتي تصميم به نوشتن چند كلمه و روياندن يك پسته خنده روي لبش دارم، باز هم تمام پستهها، دربستهاند؟ مگر اين لعنتي كيلويي چند است كه يكدانهي خندانش، هم اين اندازه ناياب است؟ مگر با همين سبز شدنها، بهار نميشود؟
معمولا وقتي اينطوري ميشوم، ميروم سراغ نامههاي قديمي.
“ديشب با هم صحبت كرديم و الان احساس خوبي دارم. احساس خيلي خوبي دارم. دوست ندارم اين حس را با كسي شريك شوم. حتي با تو. اين حس مال خودم است. حس نزديك شدن پس از دوري. آغوش پس از جدايي. دوباره زايش.
ميخواهم كمي از احساسم بگويم. احساسي كه بايد -الان كه نطفهي آن كاشته شده است، به خوبي پرورش پيدا كند. رشد كند تا ريشههايش پيوند جداييناپذير قلبمان شود. ببينم، آيا تو حاضري در تمام لحظههاي عمر، پشتيبان من باشي؟ ميخواهم زندگي و احساسم به جايي برسد كه “بيهمگان به سر شود” اما بيتو نه. راستش را بخواهي، از برخورد تو با سختيها و مشكلاتي كه پيش ميآيد، راضي نيستم. دوست دارم به جاي واكنش دادن، به جاي برآشفتن، به جاي جبهه گرفتن، به جاي پشت كردن به من، به جاي خالي كردن پشت من، خيلي دوستانه، حتي دوستانه تر از قبل، به من نزديك و نزديكتر شوي. در صحبتهاي شبانه، در پچپچههاي هنگام خواب، خيسي لبهايت را بيخ گوشم بياوري و خيلي آهسته بگويي فلاني اين حرف را گفته و اين كار را فلانيتر كرده و از هيچكدامشان انتظار نداشتم. يا بگويي از آن كارَت خوشم نيامد يا اين رفتارت ميازاردم. بي شك، چند ماه يا چند سال بعد، به اين رفتارهاي واكنشيات ميخندي كه چرا تا اين حد خودت را در مقابل حرف يا رفتار ديگران، اندوهگين كردهاي. چرا كه هيچ رفتاري، هيچ چيزي در دنيا، ارزش آن را ندارد كه خودت را به خاطر آن از درون و بيرون، غمين كني.
حالا بگو عزيز من، آيا حاضري در تمام لحظههاي عمر، پشتيبان من باشي؟ تو كه با من باشي، تو كه در كنار من باشي، لحظههاي من رنگ ميگيرد. تو را كه پشتيبان خودم ببينم جوان ميشوم. زندگيام بركت ميگيرد و به بركت حضور حضرت تو، غم از دلم رخت ميبندد. دلهامان خانهي شادي ميشود و به كام هم، شكر ميريزيم.
ارغوان شاخهي همخون جدا ماندهي من
آسمان تو چه رنگ است امروز
آفتابيست هوا
يا گرفتهست هنوز
ديشب من توانستم بعد از جدال سختي كه با ناخواستنيهاي به ظاهر غالب داشتم، با تو همسنگر شوم. من و تو يكي شديم و پرچمهاي سبز و سفيد يكديگر را برافراشتيم تا باورمان شود براي شادزيستن در كنار هم، براي ساختن زندگي و براي طرحريزي آيندهمان، با هم شريك، همدم و همسر شدهايم. وقتي بپذيريم هر مسالهي پيش آمده، هر مشكل و هر ناخواستهاي كه رخ ميدهد، راه حلي سادهتر از انديشهي ما دارد، درست مثل وقتي معما حل ميشود و به سادگي راه حل آن ميخنديم، روش برخورد ما با آن مساله، ساختاريافتهتر و آسيبپذيري ما از آن مساله، كمتر خواهد بود.
همدم و همسر مهربانم، آيا حاضري در تمام مراحل زندگي، در كنار من، دوست من، پشتيبان من، امين من، اميد من، يار من، غمخوار من، دوست من، دوست من، دوست من، دوست من باشي؟
دل من خانهي امن توست. بيحجاب وارد شو و در آن چراغ روشن كن. اميد باش.
اميدت”
من را خواهي بخشيد كه نامهاي كه مال تو بود را اينجا گذاشتم. بهار كه لبخندي به لبم ننشاند، اما آخراي زمستان، سالروزمان، شوق خريدن يك هديه براي تو، فروغ امروزم شدهاست.
گفتم مرور خاطرات، زندهام ميكند. زندانيام ميكند. سال من از اينجا شروع ميشود.
من در این گوشه که از دنیا بیرون است،
آسمانی بسرم نیست، از بهاران خبرم نیست،
اندر این گوشه خاموش فراموش شده،
یاد رنگی در خاطر من گریه میانگیزد،
ارغوانم آنجاس ارغوانم تنهاس،
ارغوانم دارد میگرید،
ارغوان این چه راضیست که هر بار بهار،
با عزای دل ما می آید؟؟؟
ارغوان،ارغوان،
تو برافراشته باش،
تو بخوان نغمه ناخوانده من،
تو بخوان