دورخيز كردم. روي يخ پيادهرو سُر خوردم و به مسير ادامه دادم. چاله چولههاي خيابان چندان هم بد نيست. اگر از دست خودروهاي بيملاحظه در امان بمانم، باران پاييز و گودالهاي هميشگي خيابانها قابل تحمل ميشود. يخ بندان اول صبح آخر پاييز و زمستان بساط سُر خوردنها را جور ميكند.
كنارهي جدول رديف خشك نهالهاي چنار يك در ميان، قد كشيدهاند. پاي آنها براي جمع شدن آب گود است. باران ديشب در آن، لايهي نازك يخ شده است. آب زير آن در خاك فرو رفته است. پا روي يخ ميگذارم. ريز ميشكند. خوشم ميآيد. راه رفتن روي آنها در صبحهاي يخبندان، راه مدرسهام كوتاه ميكنند خاطرهام دراز. به مدرسه كه ميرسم، نوك انگشت پاهايم از سرما كرخت شده است. مامان دو جفت جوراب داد بپوشم. يواشكي يكي جفتش را در آوردم و گوشهي جاكفشي قايم كردم. حالا مثل سگ پشيمانم.
عباس و چند نفر ديگر از بچهها كنار بخاري نفتي گوشهي كلاس جمع شدهاند. وارد كلاس كه ميشوم، علي زودتر از بقيه من را ميبيند. از كنار بخاري بلند ميگويد “سلام آقا اميد”. دستهاي بچهها بالاي بخاري مانده است. نگاهشان را به طرف چپ ميچرخانند. كلاه تا بالاي ابروهايم پايين آمده است. يقهي كاپشن را بالا دادهام و فرو رفتهام توي لاكي كه درست شده است. سرم را پايين و بالا ميكنم. يعني سلام. تقي توي ميز نشسته است. به سمت او ميروم. دستم را از جيب شلوارم در ميآورم. كيفم را ميگذارم رو نيمكت. باهاش دست ميدهم. و آهسته ميروم كنار بخاري. ميايستم. به بچههاي كنار بخاري دست ميدهم و دستم را زير دست آنها روي بخاري ميگيرم. جواد دستش را ميگذارد روي دست من. دستم ميخورد به بخاري. به سرعت دستم را ميكشم و دست او را ميچسبانم به بخاري. گريهاش در ميآيد. ميگويد پدرسگ. كلاهش را ميكشم روي چشمهايش و پيشانياش را هل ميدهم به سمت عقب. به ميز ميخورد و فحش ميدهد. محلش نميگذارم. به علي ميگويم شير نفتش را بيشتر باز كن تا گر بگيرد. عباس قبل از علي اين كار را ميكند. علي كلاهم را از سرم ميكشد. قرمزي نوك دماغم محو شده است. اما پاهايم هنوز سردشان است. نوك انگشتهايم بيحساند. عباس ميگويد «اميد تمرينها را حل كردهاي؟» «آره. نوشتم». تقريبا همهي بچهها آمدهاند. علي هنوز كنار بخاري است. آنها كه يخشان باز شده است ميروند تمرينهايشان را حل كنند. دفتر تقي بين آنها دست به دست ميشود. بالاخره همهشان مينشينند دور هم، مينويسند. علي چند تا گچ از پاي تخته برداشت. يكي يكي پرتاب كرد به سمت بچههاي آخر كلاس. يكيش خورد پشت كلهي تقي كه داشت با بچههاي ميز عقبي صحبت ميكرد. تقي گفت «علي ريزه، سر صبحي تنت ميخواره. اميد به جاي من بزن پشت گردن علي». «به جاي تو نميزنم. به جاي خودم ميزنم كه ديروز همين كار را با من كرد». همزمان دستم را بلند كردم و خواباندم روي كلهي طاس علي. كلاهم را مياندازد زير پايش. پايش را از مچ ميگيرم. بالا مياورم. ليلي كنان عقب ميرود. مرتضي ميرود كنار در كشيك بدهد. حسن از آخر كلاس ميدود جلو تا گزارش داغ دعوا را براي بچهها بگويد. ميزنم زير پاي ديگرش. ميافتد. كلاهم را برميدارم. ميروم سرجايم. مينشينم. علي قُر قُر ميكند. شاخ و شانه ميكشد كه « مردي زنگ آخر وايسا». مرتضي دست مياندازد توي گردن علي و با دست ديگر، لباس او را ميتكاند. رضا وارد كلاس شد. مرتضي داد زد « بچهها مبصر آمد». دستش را ميكوبد روي ميز ميگويد “برپا”. يك لحظه همه ساكت شدند و بعد به سرعت خزيدند سر جايشان. رضا كلاس پنجمي بود. دو سال مردود شده بود. درشت و بدقواره. ازش ميترسيدم. هفتهي پيش كه با مرتضي دعوا كردم، رسيد و يك كشيده به من زد تا مرتضي را ول كنم. من بهش نگفتم كه مرتضي فحش داد كه كتك خورد. مرتضي هم از فرصت استفاده كرد و هرچه دروغ بلد بود، گفت. رضا گفت « چه خبرتانه تولهسگها. خفه شين تا يك خبر خوش بهتان بدم. امروز معلمتان نمياد». بچهها هورا كشيدند و با فرياد خشدار رضا دوباره خفه شدند. « بهجاي معلمتان خودم ساكتتان ميكنم». يك ساعتي با پچپچ گذشت. بچهها حرفهايشان را روي كاغذ مينوشتند. با هم دست به دست ميكردند. زنگ خورد.
علي نوشت «نامردا زنگ آخر فرار ميكنن». همهاش هارت و پورت ميكرد. آقاي پهلوان دستش را گذاشت روي زنگ. زنگ آخر را كشدارتر ميزد. كلاهم را به دست گرفتم. برف شروع كرده بود به باريدن. علي آن طرفتر از من و تقي، با چند نفر ديگر ميرفت و شاخ و شانه ميكشيدند. به تقي گفتم « محلش نذار. بالاخره خفه ميشه». به وسط راه كه رسيديم، سرما گوشها و نوك دماغم را قرمز كرد. مسير من از تقي جدا شد. علي ديگر خفه شده بود و در خودش جمع شده بود تا سرما نخورد. دستهايش توي جيب. قدمهايش كوتاه بود و عقب مانده بود. آخر پاييز بود. سوز سردي از چند لايه لباس ميگذشت و استخوان را ميتركاند. استخوانها ميتركيدند و بزرگ ميشديم. در سرما و يخ و دستهي پرستوهاي مهاجر يك ماه پيش و دسته كلاغهاي مهاجر ديروز بعد از ظهر. هزاران كلاغ غروب ديروز را تاريك كردند تا به منطقهي گرمتري بروند.
گوشم زير دست مامان تاب خورد. “چرا كلاهتو نپوشيدي آمدي خانه. جورابهات رو هم كه انداخته بودي گوشهي جا كفشي”. سرم پايين بود. “كلاهمو ميشوري مامان؟” هوا صاف بود و سرد. بعد از ظهر رفتم بالاي پشت بام. لبههاي چند لكه ابر در حاشيهي غربي افق، طلايي شده بود. خورشيد آخرين شعاعهايش را به چشمهاي من تاباند. چشمهايم را بستم. فكر وقايع امروز را مرور كردم. چشم باز كردم. از خورشيد خبري نبود. من روي پشت بام نبودم. پاييز به زمستان رسيده بود و از آن روز فقط خاطرهاي در ذهنم مانده بود.
هیچ چیز نمی تواند لذت شخم زدن حیاط دست نخورده مدرسه را داشته باشد… وقتی تا یکم پایین تر از زانوهایت برف نشسته… دست نخورده… اول صبح که هنوز هم خورشید نزده… و تویی که همیشه زود می رسی مدرسه…
روی کف حیاط دراز می کشی… پاهه و دست ها را طوری تکان می دهی انگار یک پروانه روی زمین گیر کرده… از جایت که بلند شوی زیرت یک فرشته خوابیده…
و حیاط پر می شود از فرشته…
یک عالمه فرشته…
و حالا قدم زدن و خط خطی دیدن بقیه زیر برف… درست مثل آدم بزرگ ها… می فهمی کجای سی ام وحشتناک است؟! کجایش مهم است؟! درست مرز آدم بزرگی ست…
بلند خندیدن ها یواش می شوند… بلند زار زدند ها بغض… صداقت می شود کودنی… دارم بزرگ شدن را امسال بین همه دوستانم می بینم… بزرگ شدن را که نه… آدم بزرگ شدن را…
چقدر این آدم بزرگ ها عجیبند… عجیبند.. عجیب…
دی… پر است از مه… سردی… سختی… ماه برف…
ماه آشفتگی…
ماه حیران…
بیا بگذر از مه گفتن و برف… از تجریش قدم زدن یا ولنجک… از آسمان پر هیبت…
بیا بگذر…
آنقدر بی احساس چشم به این مانیتور لامصب دوخته بودم که به آن جمله ات که رسیدن حقیقتا بلند خندیدم… شاید از ته دل…
پیوست: خوش خبری را تضمین نمی کنم اصلا!
یاد نوشته ی “دعوا” افتادم… پارسال نوشته بودی… لبته این ایرادی نیست .. خوشم اومد اما بازم باید بخونم..
من هم رفتم به دبستان خودم و کلاس ها را یک به یک آکدم بالا از کلاس اول تا کلاس پنجم.
البته من زیاد اهل دعوا و کتک کاری نبودم .
شیطون بودم تا دلت بخواد اما اهل کتک کاری نه .
انگار کودکی همه ما به رنگ برف ، به بوی کاغذ کاهی و به رنگ رخت های آن زنی است که در صفحه اول کتاب فارسی کلاس اول رخت ها را به بند آویزان می کرد تا باد خشک شان کند.
چه گرممان می کند این آدم برفی وقتی توی دفتر خاطراتمان تبدیل به کلمه – قصه می شود و چه نوازشی می کند سر وصورت و تنمان را وقتی از زد و خورد های کود کی مان می نویسیم.
آقای امید کودکی پر از نعمت باران بود و برف. جوانی پر است از علف تازه و عطر گل یاس و صخره ای شیب دار که از پایین تا بالایش راهی طولانی است.
و میانسالی بوی چوب سوخته در آتشدان دارد و نور شمع روی یک میز دو نفره در یک شب سالگرد.
و پیری صدای قطاری را دارد که مسافرش را برای پیاده شدن در ایستگاه آخر آماده می کند.
ممنون از لطف شما . وبلاگ عجيبي دارين . بايد سر حوصله بخونمش
ع ا ل ی ه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پرنده ها به تماشای آبها رفتند
P-:
برف و خاطرات مدرسه!!!
هیچ گاه داستان ش در دفتر م ننوشتم
برف را بگویید گذرش به اینجا هم بی افتد!!!تا من نیز بنویسم قصه ام را : “م ن و ب ر ف”
شاد مانی