طرف راست بدنم زخمي به اندازهي كف دست دهان باز كرده است. يكشنبه با آن گوسفند لعنتي، سرِ دختر همسايهمان دعوا كردم. با سر زد تو صورتم. افتادم. بلند شدم با سر بكوبم تو دماغش. به يكباره دردي پيچيد توي دلم و با خون، دويد توي دست و پايم. سست شدم. دوباره افتادم. فهميدم ميخي فرو رفته است به پهلويم و آن را زخم كرده است. از يك تخته بيرون آمده بود. چشمهايم سياهي رفت. پسر آقا را صدا زدم. ديگر چيزي نفهميدم. بيدار كه شدم، پزشك داشت خداحافظي ميكرد. به آقا گفت « فردا ميآيم يك آمپول ديگر براي عفونتش ميزنم. اين سر سوزن را تا فردا نگه داريد. راستي از برادرتان چه خبر. در شلوغي مكه براي او مشكلي پيش نيامده است؟». « نه. به حمد الله چارشنبه مياد. اما از كارواني كه داداش باهاش رفته بود، يك نفر كشته شده». بلند شدم. دكتر حتي شكمم را به خوبي از خون تميز نكرده بود. ازش بدم آمد. احساس ضعف كردم. حوصلهي فكر كردن به درد، كثيفي و دكتر بيانظباط را نداشتم. درد داشتم و خون زيادي از بدنم رفته بود. بايد حسابي خودم را تقويت ميكردم. با اينكه سياه بودم، اما پسرِ آقا من را دوست داشت. بيشتر از بقيه. داشتم ناهار ميخوردم كه آمد من را برد. دوست داشتم بغلم كند. كوچك كه بودم من را بغل ميكرد. من هم پيراهنش را به دهان ميگرفتم. از دست او غذا ميخوردم. مادرم من را همينجا زاييد. وقتي به دنيا آمدم، پدرم پير بود. اما هنوز قوي بود. سه برادر و يك خواهر كوچكتر از خودم دارم. پيرمرد حسابي ضعيف شده بود. قد بلند بود و از وقتي يادم ميآيد چاق بود. پسرِ آقا من را كشيد دنبال خودش. خجالت كشيدم بهش بگويم بلغم كند. هنوز درد داشتم. پا به پايش رفتم. يك خربزه گذاشت دهانم. ترش شده بود. ميدانست من از خربزهي ترشيده خوشم ميآيد. روي دو پايش نشست. تكههاي خربزه را گذاشت دهانم. همهاش را يكجا خوردم. يك تخته برداشت. با چكش آنقدر به ميخهاي آن زد تا درشان آورد. تخته را انداخت روي بقيهي تختههاي بدون ميخ. خوابم ميامد. چشمهايم را بستم. با ضربهي چكش دوباره باز شد. آقا صدايش زد تا چوبهاي آماده را ببرد كنار تنور. صداي چكش كه كم شد، توانستم زير سايهي آن بعد از ظهر داغ بخوابم.
زخم اذيتم ميكند. انگار خوب شدني نيست. ديروز دكتر آمد يك آمپول زد به پايم. اولش درد داشت. پسرِ آقا سرم را بين دستها و بغلش گرفته بود. يك تكه هندوانه گذاشت تو دهانم. از مهربانيش اشك تو چشمهام حلقه شد. هر موقع كه بتوانم تلافياش را سر پسر عمويم در ميآورم. مادرم ميگويد پسر آقا به زودي فراموشم ميكند. حتي فكرش را هم نميتوانم بكنم. اگر او دوستم نداشته باشد، ديگر زندگي برايم بيمعنا است. مرگ بهتر از اين زندگي خواهد بود. اگر ميتوانستم، از اين ديوارهاي بلند بالا ميرفتم و فرار ميكردم تا هيچگاه چنين روزي را نبينم. الان كه دوستيمان در اوج خودش است بهتر است گم و گور شوم تا او را با يادهاي خوش در ذهنم جاودانه كنم. در نماز امشب پسر عمويم را به خدا واگذار ميكنم.
آقا با دو نفر ديگر آمدند. يكيشان را ميشناختم. پسر برادر آقا بود. به سه نفر اشاره كردند كه در آفتاب لميده بودند. پسر آقا رفت آنها را برد. پسر عمويم هم بين آنها بود. پسر برادر آقا گفت « بابا پشت تلفن گفته بود چار روز بعد از عيد برميگرده. بعد از اون، نتونستم بابا تلفني صحبت كنم. مثل اينكه مكه شلوغ شده». آقا پرسيد « از اون روز چند روز ميگذره پسر». پسر برادر آقا گفت « سه روز عمو جان». با خودم گفتم حتما ميخواهند بفرستندشان مكه. كاش من را هم ببرند. يكيشان اشاره كرد به من. آقا گفت « برو اون سياهه را هم بياور». پسر آقا گفت « نه. اين يكي را نميگذارم ببريد. يكي ديگر را ببريد ». آقا چشمغرهاي به پسرش رفت. پسرِ آقا گريه كرد. من و بقيه سوار ماشين شديم. گفتم « بگذار من را هم ببرند. جاي بدي كه نميبرند ». نشنيد. نگاهم كرد. دويد به سمت در حياط. خوشحال بودم. به خانهي خدا ميرفتم. در جايي شلوغ پيادهمان كردند. مكه بود. روي يك پارچهي سفيد نشسته بود. به گمانم آمد بايد بزرگتر از اين باشد. ولي من كه تا حالا نديدهام مكه چه اندازه است. حتما خودش است. خانهي خدا را كه ديدم، دويدم بغلش كنم. سرم خورد به ديوار مكه. پسر برادر آقا من را گرفت. سرم گيج رفت. شلوغ بود. « صفاي قدم حاج تقي شريف صلوات». صلوات فرستادم. اشك در چشمهام حلقه شد. پسرِ آقا هم آمده بود مكه. ميخواستم بروم كنارش. اما پسر برادر آقا من را محكم گرفته بود. صدايش زدم « احسان». نشنيد. من را نگاه كرد. گريهاش گرفته بود. يك نفر من را از پسر آقا گرفت. حاجتقي هم رسيد نزديك خانهي خدا. من را جلوي پاي او خواباندند.چقدر توي اين گرما تشنهام شده است. آب ريخت تو دهانم. پاهايم سست شد. چشمهام سياهي رفت. مردم صلوات فرستادند.
من را ببرید به سمت مكهاي كه در عيد مسلمانها از خون من ميوهاي قرمز ميشود در شكمشان وقت ناهار.
در نماز امشب …
صلوات فرستادم …
مكه بود. روي يك پارچهي سفيد نشسته بود…
خانهي خدا را كه ديدم، دويدم بغلش كنم. سرم خورد به ديوار مكه …
/عالی بود
بار اول با شک خوندم، بار بعد با لذت./
حاجتقي هم رسيد نزديك خانهي خدا …
/ممنون/
من فکر میکردم شخص اول داستان، راوی قصه خوان، این گوسفندِ جان!، خیال کرده، فقط “خیال” که میبرندش مکه.. خیال ی قریب به یقین! ..امید داشته ببرندش .. پارچه نوشته ی سفید برای حاجی از حج برگشته را “مکه” دیده .. و به همان خیال هم خونش پای قدوم حاج تقی شریف ریخته …
من هنوز هم همینطور فکر میکنم 🙂
نمی دانم چرا گاهی انقدر بخل می ورزم که بابت انچه سود برده ام هیچ بهایی پرداخت نمی کنم.
وب شما هم از جمله وب های ست که بارها امده ام و خوانده ام ات،ولی هیچ کادو و یا حتی کلمه سپاس هم تقدیم حضورت نکرده ام.
شاید از بد شانسی شما بوده که در مود بدم برای لحظه ای ارام زیستن به خانه تان سر زده ام و شاید هم چیزی نداشتم که تقدیم ات کنم و شاید هم لااقل با اندک باران اشک ام درخت خانه ات را ابیاری کرده ام و شاید …نمی دانم
…
داستان ات را خواندم. موافقم. گاهی انسان با حیوان می تواند بیش از انسان خو گیرد و گاهی حیوان با انسان بیش از حیوان خو می گیرد . مهم نیست. کدام با کدام خو گیرد. مهم ان ست بعد از خو گرفتن ها ،چه باید کرد بعد از فراق شان.
…
چرخیدن بر خلاف عقربه ساعت ات را تجربه کرده ای؟دست ات را در دستان من گذار و با من بچرخ. ببین چه لذتی دارد و مهم تر از ان هنری ست که می طلبد.
…
ایام ات به کام ات خوش.
راستی هرگاه امدی بی تبر بیا که تبر کوفتن بر من برایم بسی اسان تر از تبر کوفتن بر درخت ام ست.
در وبلاگی خواندم: کاش قربانت می شدم خدا!
میگویم: کاش!
🙂
از زاویه دید یک راوی گوسفند قصه را روایت کردن مشخصه این قصه و نقطه قوت آن است . حتما فیلم گاو را دیده ای. آنجایی که مش حسن در پروسه تجرید تبدیل به گاو می شود. آنچنان گاو بودنش را باور می کند و می باوراند که انسان بودنش دچار شک می شود.تو به اندازه کافی نشانه هایی دال بر گوسفند بودن و یا شدن راوی گذاشته ای. و از پنجره نگاه یک گوسفند تا حدود زیادی خوب اشیا و آدم ها را تصویر کرده ای. اما آنچه که خواننده در میان و تا انتهای قصه دلش نمی خواهد اتفاق بیفتد و افتاده اینست که تو راوی گوسفند را آدم و گوسفندی اش را با نشانه ی بیشمار آدمیت کمرنگ کرده ای. تقریبا قریب به یقین فضاها و روابطی که ساخته می شود انسانی است . برای مثال آوردن پزشک برای تر میم جراحت و جلوگیری از عفونت. پیر مرد ( ÷در گوسفند راوی) حسابی ضعیف شده. دوستی مان در نقطه اوج است. … نماز امشب ….پسر عمو…
و در مقابل آنجاهایی که تو گوسفند بودن او را به رخ می کشی خوب هم از آب در آمده مثل خوردن خربزه ترش ( دور ریختنی) و هندوانه ، رنگ سیاه ، گرفتن پیراهن پسر آقا در کودکی ، به اشتباه گرفتن نقش مکه روی پار چه به جای مکه واقعی و…. به مضمون قصه کمک می کند.
در این قصه یک عینیت و یک ذهنیت وجود دارد. یک حالت می تواند این باشد که گوسفند بودن راوی عینی و قطعی است و ذهنیت و نگاه انسانی او ذهنی. و حالت دیگر اینست که عینیت راوی آدم است و گوسفند شدن ذهنیت خود ساخته ی اوست.
نویسنده از آنجا که به هر دو برداشت از قصه به یک اندازه قدرت بخشیده و نشانه های کافی برای هر دو تفسیر در اختیار گذاشته ، بنابر این قصه را به هر تر تیب تفسیر کنیم بخشی در ساخت و درون مایه ی اثر می گنجد و بخشی بیرون می ماند.
می توان اینگونه هم فرض کرد که آدمی آنقدر عاشق مکه و خدا و حاجی شدن باشد و آنقدر این خواست برای او دور از ذهن ، که راه دیگری برای قرب بجوید و آن هم به هیئت گوسفندی در آمدن و از طریق قربانی شدن به عالم او رسیدن.
به خدا من بی تقصیرم. دست خودم نبود. وقتی به هوش اومدم که کار از کار گذشته بود.
پستت راهنوز نخوانده ام. برمیگردم می خونم.
منظورت دیگه جگره ،
همون جگر که به سیخ میکشند یا چغول بغول درست میکنند .
گفتم جگر نه جیگر .
حواست به تلفظ باشه .
دلم میخواست چیزکی بنویسم…
ولی برای دلخواه این بانو..فقط گریه میخواست،
دلم
salam…
سلام
داستان تأثيرگذار و غافلگيركننده اين گوسفند دوست داشتني شروع خوبيه براي آشنايي با وبلاگ. اما چرا «مكه»؟! بهتر نبود با اسم يا عنوان جلب كنندهتري داستان رو شروع مي كرديد؟ من كه اولش حس كردم اين ماجرا، يه ماجراي انسانيه و نه حيواني! تبريك ميگم به اين مهارت. دو عبارت «درنماز امشب پسر عمويم را به خدا واگذار ميكنم» و «صلوات» فرستادم خيلي غريبه! يه گوسپند و اين حرفا؟! نگيد كه بابا اين حيوونا هم شعور دارن…اما ميشد از تعابير دلنشينتري براي بيان احساسات اعتقادي !! گوسپند استفاده بشه…گرچه…من كه خوشم اومد و خنديدم…! جمله آخر چقدر يه جوريه ! كمي جابجاش كردم :
« در عيد مسلمانها، من را ببريد به سمت مكهاي كه، از خون من، وقت ناهار، در شكمشان، ميوهاي قرمز ميشود»
يعني چي؟ من زياد هوشمند نيستم! اين از اون دسته داستانايي هس كه وقتي به آخرين خطوطش مي رسيم مخمون يه كوچولو تاب برميداره و بعد در حاليكه تو دلمون ميگيم بابا عجب حالگيرياي بودا! تشنه و هاج و واج، چارچشمي به مرور داستان ميپردازيم. و بعد به هر خطي كه ميرسيم ميزنيم زير خنده يا با لبخند معناداري ته دلمون ميگيم: ها…كه اينطور…پس جريان خربزه ترشيده اينه…پس جريان اون اينه…آهان!!
لذت بردم.شاد باشيد الهي.
سركي هم به وبلاگ من بزنيد تا بتونم از تجربياتتون سوء استفاده كنم.