قرار بود با امدن يك شهاب سنگ نوراني از اسمان خبرت كنم. رفتم زير اسمان و سر بالا كردم. قرار نبود سنگبارانم كني. حالا كه شانس اوردم و از دست سنگهاي تو خلاص شدهام. باز هم ميخواهي با وسيلهاي من را هدف قرار دهي؟ منتظر بودم نگاهم كني كه از چشمهايت صلح را بخوانم. با همان چشمها تير زدي و من در مقابلت سپر گرفتم. شايد بشود در سايهي سپر نزديكت شوم و دستت را بگيرم. با خودم گفتم «دستش را كه بگيرم، رام گرماي دستم ميشود». نزديكت شدم. تو كمان انداخته بودي و مشغول خواندن كتاب «آواز كشتگان» بودي. به پايان صفحهي 107 كه رسيدي ورق زدم. دستم را از مچ گرفتي. يك لحظه خيال كردم مجرمي هستم در حال ارتكاب بدترين گناه تاريخ. گرماي دستم در تو اثر كرد. مثل يك داروي خوابآور. آرام آرام دستم را شل كردي. از فرصت استفاده كردم. دستم را برگرداندم و آزاد شدم. دست دادم. لبخند زدي و ناگهان با دست چپت خنجر در سينهام فرو كردي. دست چپت را از مچ گرفتم. خواستي خنجر را در بياوري. نگذاشتم. تا جايي كه رمق مانده بود نگذاشتم. چشمهايم سياهتاريكي رفتند. در تاريكي چشمهايم خنجر را از سينهام بيرون كشيدي. برق تيغش در زرشكي خون محو شده بود و خندهي تو بلندتر. صورتت محو شد و من محو صورتت شدم كه در خنده غرق بود. خنده درصورتت گم شد. هنوز مچ دستت در دستم بود و دستي كه دست داده بوديم در دست ديگرم. در گرماي دستم ذوب شدي. تماشاگران دورمان حلقه زدند و من تو را چون خميري نرم به آغوش گرفتم.
نمايش تمام شد و در صداي دست تماشاگران دور شديم.
نمیدانم این آشفتگی از چی یا از کجاست. این پراکندگی گفتار و نئشه پندار … هیچ لذتی از نوشتههای این مدتت نمیبرم. این نابسامانی و تکرر و کسالت نوشتارت تهوعآور شده است برایم.
کسی که خنجر را با دست چپ وارد میکند لاجرم چپدست است، پس خیال دست راستم راحت بادا!
کمان ابرو یا کمان پلک؟ اگر انحنای چشمان کمان این لیلی باشند که شاید انداختن(پایین افتادن پلک زمان نگاه کردن به نوشتار کتاب) زیبا جلو کند، ولیکن خدعه شیرینی است اگر ابروانش کمان باشد که در ادبیات عموماً چنین است اسن تزکیب دلچسب نیست.
یادم نیست در صفحه 107 آواز کشتگان چه بوده، ولی … حتی «براهنی» هم نمیتواند این ناگزیری اندیشه متوهم را موجه کند.
نه، نه! تو هرگز نویسنده خوبی نخواهی شد!
بیخوابی خسته کنندهای افتاده است مثل خوره به جان شبهایم. این بلوای کلمات کینهتوزانه هم که ترس میکارد به قلبم. راستی … در تردیدت چقدر از من دزدی ادبی کردهای تو! نمیدانم چطور یادم مانده بود … کجای ذهنم قایم ایستاده بود که امشب پرید بیرون و دستهایم مشت مشت شدند به سینهات که انهمه دروغ دارد توی خودش؟ … بنویس … آسوده بنویس. بگذار کلمات ذهنت را خالی کنند، نه اینکه ذهنت کلمات را، این طوری است که می شود نوشت و دلبست به قلم. داری کلماتت را زنده به گور میکنی که!!!
سهم من اینست..
سهم من اینست..
سهم من،
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پائین رفتن از پله ی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش خون آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
دستهایت را دوست می دارم
.
.
.
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد میدانم..میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت…
فروغ
چقدر من نبوده ام !
برای موج مرده ات :
بدبختی اینجاست که مقصر واقعی را هنوز سالهاست که نیافته اند !
خوب کردی که دستش را گرفتی تا نتواند دشنه را در بیاورد .
گیرم که دشنه را در بیاورد با زخمی که بر جان نشسته چه خواهد کرد ؟
گیرم که زخم هم خوب شود با جای زخمی که همیشه به یادگار خواهد ماند چه خواهی کرد ؟
بگذار تماشاچیان کف بزنند .
مگر کار تماشاچی ها چیزی غیر از این هم هست !
من دلم مي خواد اون بازيگري باشم كه وقتي پرده ميوفته كسي مردنشو به شوخي نگيره
اون بازيگري كه براي ابد روي صحنه با دشنه تو سينه ش بمونه
دروغي نباشه
بلند نشه و رنگاي قرمزو از روي لباساي عاريه اي پاك نكنه و اون لبخند مسخره رو ول نده روي لباش
يه بار بازي كنه
يه بارم بميره
خلاص
محشر بوووود مرسييييييي