اين روزها كه از همه بيخبرم و بيشتر از همه از خودم، همه از من بيخبرند و بيشتر از همه خودم. وقتي كه از حال خودم ازشان ميپرسم ميگويند «امروز تو همهجا در كنارم بودي.» «امروز همهاش به يادت بودم.» «دلم كه هنوز برايت تنگ نشده است؟» « چند وقته ميخوام بهت اساماس بزنم.» حتي ديگر از گرسنگي و تشنگيام هم چيزي نميدانم. از ان طرف، دلبستگي عجيبي به هندوانه پيدا كردهام. امشب هيچ چيز در دنيا به اندازهي خوردن هندوانه لذتبخش نبود. وقتي تمام شد كه هنوز نصف لذتش باقي مانده بود. با قاشق افتادم به جان گوشت نشسته بر پوستش و شيرهي جانش را گرفتم. موقع خريدنش با دست زدم به كمش و گفتم «آقا همين را بكش». با كمي منمن كردن، هندوانه را از زير يك هنداونهي ديگر بيرون كشيد و داد به من. گفت « مطمئني اين شيرينه» گفتم« همينجا جلوي خودت بهش چاقو ميزنم».
فردا و بيست و چند روز ديگر هم بايد يكي از نه نفري باشم كه سه نفرشان روزه ميگيرند و شش نفرشان مجبورند! چيزي توي شركت نخورند. اگه احمد بود مي گفت « كارد بخوره به شيكمت. دندون رو جيگر بذار كمتر بخور»
من هم خیلی هندوانه دوست دارم به خصوص این مدل خوردن را بدون کارد و چنگال .
فک کنم منم یکجور دلبستگی ذاتی دارم با هندوانه !
اون یک تیکه اجبار را خوب اومدی .
فقط نمی دونم چرا یاد این افتادم که لا اکراه فی الدین
البته به قول دوستی غلط کردید یا به زبان خوش یا با شمشیر اما باز هم با ملایمت لا اکره فی الدین …