از کارزار سختی میآیم. هنوز رنگ خون روی خنجرم است و بخار آن میگوید گرمای بدنت به مرحلهی تب رسیده است. با خودم فکر میکنم آیا بهتر نبود زورآزماییمان را با مچ گرفتن میسنجیدیم یا اینکه روی تشک، حریف سمت چپ تصویر با دوبندهی آبی من میشدم و سمت راست تصویر تو را میدیدند که با انگشت شصت دوبندهی سبزت را تنظیم میکنی. تو آن طرفتر، خون من را روی تیغهی خنجرت بو میکنی. مچ که میگرفتیم، یا تو دست من را میخواباندی و برندهی کارزار ساده و بیخون و خنجر میشدی و یا زور بازوی من میچربید و سرم را به عنوان قویتر بالا میگرفتم. یا تو در خاک من روی تشک میافتادي و مثل مرغی رامِ دستهای من میشدي و یا من مغلوب بازوي تو ميشدم و شانههایم را زمین میزدي.
پیشتر هم میدانستم
چه قلب مهرباني دارد آنکه
دوست داشتن را در قفس سینهاش
پنهان میکند و به روی محبوب خنجر میکشد.
تو به عنوان برنده، دستت بالا میرفت و من به عنوان بازنده سرم پایین. الان ولی هریک پس از کارزاری بدون برنده، بدون بازنده، در گوشهای افتادهایم. میتوانم فاصلهی بینمان را با پانزده قدم پر کنم و کمتر از ده ثانیه به خنجر تو برسم. به جز صدای نفس و تپش قلبم که هردو سنگین میزنند، قار قار کلاغهایی که منتظر پایان کارزار و حریفی غلتیده در خون و غذایی برای چند وعدهاند، فضا را پر کرده است. نمیدانند صدای قلبم از خستگی کارزار چند ساعت پیش نیست که تاپ و توپ میتپد. من بخار خون را روی تیغهی خنجر نفس میکشم و زیر چشمی تو را میپایم. تو تکیه بر چنار، بوی آن را از پرههای دماغت بالا میدهی و تاریک شدن هوا را انتظار میکشی. قار قار کلاغها در گرگ و میش هوا اوج میگیرد و با تاریک شدن آن، تمام میشود. ولی صدای تپش قلبم را هنوز میشنوم. بلندتر از قبل. برق چشمهایت را دنبال میکنم و تا نیمهی فاصلهی بینمان سینه خیز میآیم. سرت را بین دو دست میگیرم و صدای قلبم تمام میشود.
يادداشت