فكر ميكني فردا چهشكلي است؟ من فكر ميكنم روزهاي زيادي را تكرار خواهيم كرد و اگر امروز، تكرار روزي در گذشته نباشد، اما اين ساعت تكرار ساعتي در گذشته است و در آينده هم تكرار خواهد. اين را يقين دارم. مثالش همين لحظهاي است كه مينويسم و هنوز يك ساعت نميگذرد كه از تو خدافظي كردهام. قطار به سمت تهران حركت كرد. اين هشتاد و پنجمين بار است كه قطاري از واگنها من را بين ديگر مسافران به تهران ميبرد و چند باري است كه آخرين تصوير شفاف مانده در پردهي چشمهايم، نگاه ملتمس و چشمهاي منتظر تو است. سومين بار است كه كتاب “كتابخانهي بابل” را با خودم ميآورم تا اوقات خالي فكرم با نقاشي تناش پر شود. هر بار تا صفحهي بيست و سه خواندم و كتاب را بستم. ” لذتي پيچيدهتر از تفكر وجود ندارد و براي همين است كه ما خود را وقف آن ميكنيم”. اين، جملهاي است كه با خواندنش در صفحهي بيست و سه كتاب، كتاب را بستم. اولين بار به اين دليل كه با حرف چرندي رو به رو شده بودم. چند هفتهي بعد از آن، در كنار كار شركت و تنبلي و گلگشت در اينترنت، سراغي از كتاب نگرفتم. بار دوم، كه از پيش تو دور ميشدم به سمت تهران، با دو نفر همكوپه شده بودم كه تا زماني كه پردهي چشمهايم كشيده نشد، يكسره حرف زدند. انگار مفتتر از گوشهاي من نديده بودند. كم مانده بود ازشان بخواهم خيلي مودبانه قارقارشان را تا رسيدن قطار به ايستگاه كنار بگذارند تا من فرصتي براي خودم داشته باشم يا حداقل بروم روي يك تخت بخوابم. دهانشان گرم بود. ولي آن موقع شديدا به سكوت احتياج داشتم. نه اينكه فكر كني آدم گوشهگيري هستم. نه. ولي نميدانم چه شده بود كه دلم مقداري سكوت ميخواست يك آسمان بالاي سرم. آخر شب اين فرصت پيش آمد. سكوتش را ميگويم. از آسمان خبري نبود. يكي از آن دو نفر رفت مستراح و دومي براي يك لحظه سرش را برگرداند سمت پنجره. نميدانم در آن تاريكي چه چيز ميخواست از شيشهي كوپه ببيند. ريش نامنظم و دماغ گوشتالودش زودتر از يقهي باز پيراهن سفيد راهراهش از توي شيشهي پنجره به چشم آمد. در همين فرصت كه داشت دقت ميكرد توي شيشه تا چيزي ببيند، و حرف ميزد، يك تخت از كنار كوپه خواباندم و پريدم روي آن. كتاب را برداشتم. حرفهايش را ميشنيدم. ولي برايم مهم نبود كه بخواهم به ذهن بسپارم و اين جا برايتان بگويم. فقط اين را بگويم كه يك مشت حرف مفت بود كه براي يك جفت گوش مفت زده ميشد. براي او هم مهم نبوده كه من ميشنوم و گوش نميكنم. كتاب را باز كردم. ولي آنقدر خسته بودم كه نخواهم به سياهي تن كتاب چشم بمالم. كتاب را بستم و خوابيدم. بار سوم، كه همين بار آخري بود از تو خدافظي كردم و برنگشتم تا نگاهت را پشت سرم بدرقه كني. تا صفحهي بيست و سه خواندم. ولي باز هم به آن جملهي لعنتي كه رسيدم كتاب را بستم. فكر ميكنم هر بار ديگر هم كه بخوانم، بيشتر از صفحهي بيستوسه و بيشتر از آن جمله، پيش نميروم.
مدتهاست روي يك جمله قفل كردهام. هنگ كردهام. خوابيدهام. بيدار شدهام. زندگي كردهام. زندگي شدهام. مدتهاست اسير روزهاي گذشته و فراري از فرداي نيامدهام. روي خاطراتم چمباتمه زدهام. مثل ماري روي گنج. فهميدهام مشكل من اين است كه روي يك فعل گير كردهام. چه فعلي است نميدانم. ولي ميدانم كه باز هم قفل خواهم كرد. مثل قبلترها كه رفته بودم توي لاكم. نياز دارم خودم را واكاوي كنم. مدتهاست درد، بزرگترين لذت زير زبانم است. از درد لذت ميبرم. اين را چند ماهي است كشف كردهام. و از پي اين كشف، پي بردهام تمايلات مازوخيستي در من رشد كردهاند. مثالش همين ساق پاي راستم است كه گاهي آنچنان درد ميگيرد كه غرق در لذت ميشوم. با پاي ديگرم به ساق پايم فشار ميآورم تا لذت به اوج برسد. ولي بايد اعتراف كنم كه هيچگاه از اين لذت و درد ارضا نشدم. هميشه ناكام ماندم و بعد از ناكامي، مغزم، همان جايي كه حس ميكنم روحم را و فكرم را و تمام درد و لذتم را كنترل ميكند، خوني ميشود. براي چند روز حس و رمق كار كردن را از دست ميدهم و در همان حال كه حالم از پريود شدن مغزيام به هم ميخورد، از اين كسالت و بي ميلي لذت ميبرم. شايد بگوييد كه پريود شدن كه لذت ندارد. آدم را سگ ميكند. دليلم بر وجود اين لذت اين است كه گاهي دلم ميخواهد پريود مغزي بشوم. يعني دلم براي اين حالتام تنگ ميشود. گاهي ميخواهم و ميطلبد كه پريود بشوم. ميخواهم بگويم اين يك توهم نيست. يك چيزي است كه دلتنگيام را به وجود ميآورد. براي همين است كه از آن جملهي كتاب خيلي خوشم نيامد و بهتر است بگويم حالم به هم خورد. آن جمله، از آن جملههاست كه من را پريود ميكند. يعني يك جملهي بي سر و ته كه معلوم نيست نويسنده از كجايش در آورده و در صفحهي بيست و سهي كتاب “كتابخانهي بابل” چپانده است. در انتخاب اين فعل خيلي دقت و احتياط كردم و ديدم همين چپاندن لايق آن جمله است. دليلي هم ندارد كه بخواهم الكي از كسي يا جملهاي يا نويسندهاي كه نه ديدهامش و نه آنقدرها ميشناسماش تعريف كنم و يا بد بگويم. درد اوج لذت است و اين يك بيان كلي و يا يك اصل نيست. اين چيزي است كه براي من به اثبات رسيده است و من هم مانند آن نويسنده، فقط نظرم را ميگويم. او هم نظرش را گفته است و كسي بيخ گلويش را نچسبيده است كه چرا همچين حرف مزخرفي زده است. ممكن است حرف من هم براي عدهاي مزخرف به شمار بيايد و البته من به آن عده هم مانند آن عدهاي كه طرفدار اين حرف هستند، احترام ميگذارم. بالاخره آزادند از هر چيزي خوششان بيايد و يا خوششان نيايد. نميدانم چه كسي از تفكر لذت ميبرد و بدتر از همه اينكه خودش را وقف اين كار ميكند. مثالش خود من. ببينم، تو از فكر كردن لذت ميبري؟ نه، خداييش از فكر كردن لذت ميبري؟
وقتي كه يك چيزي توي ذهنم گم ميشود، يا وقتي قسمتي از يك چيزي ناشناخته است، آن فقدان يا آن چيز گنگ و مبهم و ناشناخته، ميشود خداي ذهنم. پريودم ميكند، ساكتم ميكند، ميبردم توي خودم. گاهي اوقات كسل و بيرمق ميشوم. گاهي، برعكس، پر انرژي ميشوم و وراج. دوست دارم تا كشف معما، همانطور ساكت و فرورفته در لاك باقي بمانم. حواسم به كار نباشد و چند بار توبيخ بشوم. پس از چند هفته، كم كم لكههاي خون ديده شود و بفهمم چند وقتي است پريود شدهام و اين لخته، در مغز باقي مانده است. اينها نتيجهي همان تفكر عميقي است كه آن جناب نويسنده در موردش بيان فضل كرده است. يعني آنقدر فكر كن تا پريود شوي و خودت را وقف فكر كردن و پريود شدن بكن. كجاي اين لذت، پيچيده است؟ يك حرفي زده است و كتابي چاپ كرده است و چند منتقد هم آن را بهبه و چهچه كردهاند اين كه دليل نميشود حرفش يك حرف علمي و دقيق باشد كه بخواهم به آن فكر كنم و حالم از آن به هم بخورد. به نظر من منتقدها هم مثل خودش بودهاند. احتمالا فاميلي يا آشنايي چيزي بودهاند و يا به طوري با هم گاوبندي كردهاند كه از يك حرف مفت، تعريف و تمجيد كنند تا كتاب پرفروشي باشد. مثالش همين چيزهايي است كه دور و بر خودتان ميبينيد. الان بايد دنبال آن فعل گم شده بگردم. دنبال آن جمله. چند ساعتي است از تو خبري نيست. لكهي خون روي تصوير شفاف توي ذهنم ميبينم.
من اگر جای تو بودم دفعه یبعد کتاب را از صفحهی 24 شروع می کردم به خواندن . درست از بالای صفحهی 24. بدون اینکه توجه کنم قبلش چی گفته یا چی نوشته یا چی می خواسته بگه .