مدام ميپيچد توي دهانم كلمهي زيباي اسمت. با يا بي صفتهاي رسيده به انتهاي آزاد آن. صفتهاي شيرين و ناز و عزيز. به طعم لواشك و رب ميوههاي تابستان. ترش و آبدار و غليظ. نميدانم چرا همين الان تشويش و تب و ارتعاش افتاد به لبهايم. تند و بيوقفه. صدايت ميزنم و كلمه ميشوي خارج از قفس دهانم در پرواز. به محض آنكه آرام ميگيرند، صداي تو ميرسد به گوشم. به راست ميچرخم كه ببينمت، گوش چپ را پر ميكني از شعر و كلمه. تو اين همه كلمه بودي و من تو را به يك نام صدا ميزدم؟ بادبانها را به راست بچرخان كاپيتان. هفت درجه كاپيتان.
آن روز سهشنبه بود. من بودم و اولين سهشنبهي بيستوسهي پنج. آسمان آن لباس سورمهاياش را به تن كرده بود. ساعت گذشته بود از هشت و بيست وپنج. و من در يك گوني قهوهاي چهارخانه، سبك شده بودم و خيس. تند راه ميرفتم و پاهايم زمين را لمس نميكرد. مدام ميپيچيد توي گونيام وزوز بادي كه از آن سمت شمشادها ميآمد. قرار بود ياس باشد. ولي لامصب مثل مار چمباتمه زده بود و هرچه تندتر ميرفتم ديرتر ميرسيدم. انگار ميآمدم تو را ببينم. و تو بادبان را به سمت جزيرهي متروكهام چرخاندي و من دور ميزدم مار بزرگ و خوش خد و خالي كه چمباتمه زده بود و راه من را دور كرده بود.
هنوز آرزويش تازه است. خاطرهاش هم بوي نان تازه از تنور درآمده ميدهد. آنموقع نميدانم چرا دلهره داشتم. هنوز هم هر وقت ياد آن ميافتم دلهره ميافتد به دلم. شاد بودم و يك مزهي شيرين زير زبانم آمده بود. شانس بزرگي بود كه كشتي تو لنگر انداخته بود و جزيرهام خلوت و از تابش خورشيد روز، گرم مانده بود و ناظر ما يك تكيهگاه سيماني بود. تو لب جنباندي و كلام شكل گرفت و قدم زديم و كشتي به راه افتاد و در مقابل نيمرخ تو وزيرم پياده شد. مثل مار چمباتمه زده بود و لبهايم جنبندهي آرامي شد كه ميوهاي شيرين مزهمزه ميكند. ميخواهم قبل از رسيدن، صدايت كنم. و بينمان را با كلمه پركنيم و باد بپيچد توي گونيام و صدا از حنجرهات بيرون بيايد و من ميوهات را گاز بزنم و تو قصه بگويي برايم و بخواهم اين مار را كه چمباتمه زدهاست، بيدار كنم.
چهارده آگوست 2007. هر هجری شمسی یک میلادی بیرحمانه هم دارد احیانا D :
این 14 آبان که یادآور یه تولد شیرین هست برای من