نم باران ديشب روي غبار گرفتهي آسمان را صاف كرد و فيروزهي اين گنبد خودي نشان داد. كم كم داشت يادم ميرفت رنگ آسمان يك زماني آبي بوده است. چيزي كه همه در آن اتفاق نظر دارند. همه جاي دنيا آسمان را آبي ميدانند. اگر در آبي بودن آسمان شك نميكردم مجبور بودم آن رنگ چرك مايل به سفيد را آبي فرض كنم. چند روز پيش جلوي يك ميوه فروشي مشغول خريد بودم. پسركي هم با پدرش براي خريد آمده بودند. آسمان، همان چرك مردهي بيروح هميشگي تهران بود. پسرك به پدرش گفت « بابا ببين چقدر آسمون سفيده!» پدرش با تشر به پسرك بيچاره گفت «كجاي اين، سفيده. آبيه». دلم بيشتر از آنكه براي پسرك بسوزد، براي پدر سوخت. رنگ آبي را فراموش كرده بود. آنقدر شنيده است آسمان آبي است كه مجبور است اين آسمان را هم آبي بپندارد.
انگار روي خودرويي كه كنار پيادهرو پارك بود، مقداري آب پاشانده باشند، لكههاي خاك، اطراف قطرههاي خشك شدهي آب، تشكيل شده بود. ابرها در پهنهي جنوبي آسمان ديده ميشدند. رنگشان آن تيرهي پر باران نبود. خاكستري مايل به سفيد بود. بالاي سر من اما آبي بود. ميشد گفت نسبتا فيروزهاي و كبود. فكرم ميرود سراغ روزهايي كه به سرعت ميآيند و رد ميشوند. تا چشم به هم بزنم اين يكهفته، يك سال را تكميل ميكند. زماني، دقدقهي امروز و فردايم اين بوده كه زمان چه زود ميگذرد. ولي بعد بيخيال گذر زمان شدم. زندگي كردن در حال لذت بيشتري ميدهد. بهخصوص وقتي تلخ و شيرين گذشته را به آن پيوند ميدهي و آينده را براي فردايت برنامهريزي ميكني. بيخيال همهي اين فكرها رفتم كوه. تا سينهي كوه، كولكچال را بالا رفتم. يكنفس. آنجا هم آسمان آبي بود. آبيتر از آسمان اينجا.
اسمان اینجا ابی ست
اما کوهی نیست که بدانم اسمان بالای سرش چه رنگی ست
اسمان صحرایش را می دانم
میبینی ،
عادت که بکنی هم چشمهایت کور می شود و هم گوشهایت کر.
نه زیبایی را می بینی و نه درک می کنی .
——-
این یک تکه را هم همیشه زیر لب برای ابرهای ابستن زمزمه میکنم .
نازنینا ، مهربانا ، شکر خندی بزن ، سوری بپا کن !
کم کم خيلي چيزها فراموشمون مي شه!
تصویر سازیتان قویست قربان