بازيكن خوبي هستي. خوب بازي ميدهيام. افسارم را ميگيري، پاهايت را بر گردهام ميزني و ميتازانيام. همين كه خسته ميشوم، با دو تا قند، دهانم شيرين ميكني. ميگويي تقديري در حال انجام است. من هرچه بالا و پايين بروم، باز دستهاي تو است كه به چپ و راست ميگرداندم. هفدهم خرداد را به خاطر داري؟ شايد براي هيچكس هيچ روز خاصي نباشد. همانطور كه براي من نبود. ولي همين روز، همين امروز، كه بي هنگام صدايت كردم، گفتي «جانم». براي اولين بار. و من كه تا آن موقع به چشمهايت نگاه نكرده بودم، به دنبال صدا، سر بالا آوردم و زل زدم به تيلههايي كه شرجي بود. راستش را بخواهي خودم را توي تيلههاي نمدار چشمهايت ديدم و لرزيدم. دلم يك طوري شد. با صداي خنكي گفتي بيا جلو. جلوتر. نميدانم چرا فكر كردم صداي گرمت همزمان سرد هم است. عرق روي پيشانيام ميگفت تبخير آن در هوا، باعث شده احساس سرما كنم. ولي يادم ميايد خنكي صداي تو جور ديگري بود. مثل خنكي آبي بود كه در يك گرما نوش جان كني. بايد جاي من ميبودي و ميشنيدي و ته دلت از يك بار پايين و بالا آمدن مژههايت يك جوري ميشد تا منظورم را درك كني. چه تقديري بهتر از مزه كردن «جانم» با لبهاي تو.
گفتم بازيگر خوبي هستي. درستترش همان است كه اول گفتم: بازيكن خوبي هستي. جر نميزني. شطرنج نيست اما مهرههايت را خوب ميچيني. هفتسنگ هم كه باشد، بلدي در اولين حركت توپ را طوري بزني كه فقط سه سنگ روي زمين باقي بماند. حريف نردِ من هم كه باشي، به يكباره خودم را ماتِ حركت مژههايت ميبينم. تو كه زن نيستي و اي كاش مرد بودي و هماتاقي من. اصلا درونِ من بودي. انگار در تمام اين مدت كه تراوين بازي ميكردم، همزمان، آدمكِ بازيِ simsِ تو بودم. قرار نيست اين نوشته داستان بشود و يا خاطره و نه شعر و نه سياست. ميخواهم هيچكدام نباشد و فقط تو باشي كه صدايت بزنم و بگويي «بيا جلوتر» و من بشنوم «جانم» و ببينم لبهايت ساكت است و مژههايت حرف ميزنند.
خوب موقعي سراغم آمدي. ولي انصاف نيست وقتي خسته شدم، تازه به فكرم بيفتي و دهانم شيرين كني و چند نفس آب بدهي. از همان آب خنكي كه مثل صدايت است و بخواهي به تو نزديكتر شوم. نزديكتر. آنقدر نزديك كه نفست توي صورتم خالي شود و گرمم شود و همزمان احساس سرما كنم و «نميتوانم به مژههايت نگاه كنم و دست در كمرت حلقه» براي من زياد باشد. بگويي تقديري در حال انجام است و حس كنم تقديري در حال انجام است و ته دلم يك طوري بشود. طوري كه دلم بخواهد بيايم نزديكتر و نتوانم. موهايت را بو كنم و بپرسم «حالا بايد چكار كنم» و تو بگويي «بيا نزديكتر»
بعد از خواندن اين مطلب حس كردم چقدر پير شدم..
چشمها آئینه صیقلی خدایند تا ما بتوانیم خودمان را در آنها پیدا کنیم