بي انصاف. تو من را نديدي. دوست ندارم گلايه كنم. همانطور كه تا كنون از چيزي نناليدم. در عوض، هميشه سعي كردم دليل گلايه را مرتفع كنم. پس همين الان آن دو جملهي اول را پس ميگيرم و براي اطلاع تو ميگويم فردا براي من روز روشني است. حتي اگر دور از تو بمانم – همانطور كه خيلي وقت است آنقدر به تو نزديك شدهام كه ديگر نميبينيام- باز هم فردا روز روشني خواهد بود. من به ياد روزهاي قشنگي كه براي من ساختي و تا كنون به قدري از آن گذشته است كه به يك خاطرهي شيرين تبديل شده است، چراغ روزها را روشن ميكنم. گاهي كه دلت هوس ميكند يا شايد لحظهاي كه متوجه شدي بايد بيشتر به من توجه كني، موبايل را برداري و پيغامي بفرستي كه كاش الان ميتوانستيم با هم صحبت كنيم، شك كنم آيا واقعا تو، خود تو هستي كه من را ديدهاي يا از خودم بپرسم چه اتفاقي باعث شده است من به چشم بيايم؟ براي اطمينان، جوابي بدهم كه سرد شوي. و تو آنقدر مشتاق نباشي كه بخواهي ادامه بدهي تا به هدف و خواست آن لحظهات برسي. من اما آرزو كنم كاش اين ميل در تو سرد نشود. آرزويي كه بيش از چند ثانيه دوام نميآورد. گرماي ميل تو به سرعت در هوا محو ميشود و من جواب خودم را با پاسخي كه از جانب تو نميرسد، ميگيرم. تو فراموش ميكني و دوباره من به تو نزديك ميشوم. آنقدر نزديك كه من را نبيني. بدانم نياز تو، نيازت به كلمه، خارج از توانم است. يعني شك كنم به تواناييام، به كلمههايم. تلاش كنم فيلم ارتباطمان را برگردانم به عقب. به روزهاي ارتباط صميمي. به كنش و عكسالعملي خارج از دنياي روزمره. بر خلاف من، تو بخواهي در روزها غرق شويم. آخر آنقدر به هم نزديك شدهايم، آنقدر به تو نزديك شدهام كه لحظههايمان با هم گره خورده است. از كساني بگويي كه دوستشان داري. و گاهي، از كساني بگويي كه جور ديگر دوستت دارند و جور ديگر كلمه ميريزند به سر و پايت. بگويي يك نفرشان آنقدر دوستت دارد كه ميخواهد در آغوشت بگيرد، يك نفرشان برايت چيزهايي الكترونيكي! ميفرستد كه تكرار شدنشان را دوست نداري و با يك نفر ديگر آن ديگري شدنت را تجربه كني. كسي به تو نگفته كه مرد غيرت دارد؟ هر مردي. و مردي كه دوستت دارد نسبت به تو غيورتر است. بيمار قطع نخاعي شوم كه قادر به انجام كاري نيست. ناتوانيام از فاصلهي كمي باشد كه با تو دارم. يعني اينطور حس كنم. دل خوش كنم كه دوستم داري و دوستت دارم. دل خوش كنم كه ميهمان نهارهايت هستم. دلخوش باشم به اينكه تنها كسيام كه به تو نزديك است و بعد كه بادكنك اين دلخوشكنكها در هوا تركيد، بخواهم در تنهايي خودم سه ساعت سكوت كنم. و بعدتر تصميم بگيرم بروم يك جايي. يك جاي خلوت. يك خلوتِ آرام. يك آرامش تسكيندهنده. يك تسكين لحظهاي حتي. يك لحظهي ساكت. ساكت مثل كوه. تصميم بگيرم بروم خودِ كوه. به سيروس بگويم پسفردا شب بيايد پيش من تا صبح زود برويم كوه. ميخواهي حرف بزنم؟ ايميلهاي بيپاسخم را ببين. تلاشهاي نافرجامم را ميگويم براي برگرداندن يك روز از گذشته. همه بيپاسخ. به من حق بده كه اين يكي را ديگر براي تو نفرستم. بنويسم توي دفترچه يادداشتم و دست به دست بشود براي خواندن كه ديگران بخوانند و چون عادت دارند با شنيدن حرفهاي مدعي قضاوت كنند، سر تكان بدهند و تو را نديده متهم كنند و حرفهايت را نشنيده از گوش ديگرشان بيرون كنند. دنبال راهي بگردم كه خودم را و اين واقعيت گزنده را توجيه كنم. بروم عقب. به زماني كه از من متنفر شدي. عادلانه، همهي حق را دو دستي به تو تقديم كنم. ندانم تا كي ميخواهي نبينيام. نديدن، يك عمل كاملا آگاهانه است. يك چيز سهوي نيست. بشوم دوستت. دوستت داشته باشم. وعدهي نهارت سر شوقم آورد. به تو نزديك شوم و از واقعيتهاي پيش نيامده بترسم. نخواهم مال من باشي. قصهي تو را بلد باشم. عليرغم آنكه همهي كلمهها را از تو دريغ ميكنم، باز به تو نزديك شوم. آنقدر نزديك كه نخواهي ببينيام. و نخواهي يك بستهي موسيقي كه به تو دادم را براي حتي يك بار گوش كني. دوست نداشته باشم مقايسه شوم، من با يك نفر ديگر، CD من با CD يك نفر ديگر، احساس من با احساس يك نفر ديگر، كلمههاي من با كلمههاي يك نفرهاي ديگر حتي. حالا تو بگو اين نمك نشناس، از تخم و تَرَكهي كدام نسناس است كه چشمهايش را بسته است و يكه و تنها به خدمت قاضي رفته است. من ميگويم اعتنا، آن چيزي كه از قلب تو بيرون ميآيد و سرريز ميشود به بيرون، و ذرهاي از آن بوي خوشي ميشود در دماغم، حسودم ميكند براي تكرار قصهات. مهربان كه شدي، كه هستي، كه خواهي بود، با من از روزهايت بگويي و دردي كه دستت را ميفشارد. وعدهي نهار بدهي به من. بشوم كسي كه ادعا كردي حق دارد ببوسدت. ميدانم منظورت گذاشتن لبهاي من روي لپت نيست. در زماني كه بوسيدنت را طلب ميكردم، تو در جستجوي چي بودي؟ هيچچي؟ به واقع هيچچي؟ يا آرزو ميكردي كسي باشد كه عاشقت شود و بينهايت دوستت داشته باشد و بكارت لبهايت در يك مراسم صميمي و گرم تقديمش شود، كه اين حق تو است. يك حق دو دستي تقديم شده. تو كه ميداني بوسيدن زمان دارد و اگر از زمانش بگذرد، سرد ميشود و بي مزه، چرا ادعا كردي من ميتوانم ببوسمت؟
عزيزم، ناراحت نشو از اينكه حرفهايي كه قرار نبود گفته بشود و خوانده بشود، گفتم و خواندي. قصدم ناراحت كردن تو نبود. اين چند خط، قصهي سكوتي بود كه با سنگ حرفهاي تو شكست. يك سكوت خنثي به قول تو كه بيصدايياش آزارت ميدهد. معتقدم چيزي نبايد به زبان گفته شود و چيزي نبايد خوانده شود. به خصوص چيزهايي كه تاريخ مصرفشان گذشته است.
يادداشت