بعد از شش سال هنوز به يكنواختي زندگي عادت نكردهام. نه به حضيض ميرود و نه به اوج ميآيد. هميشه بر اين باور بودهام كه در اوج بودن، انسان را از يكسري لذتها دور ميكند و علاوه بر آن، تنهايي را به انسان تقديم ميكند.يادم ميآيد وقتي بچههاي مدرسه زنگ تفريح فوتبال بازي ميكردند، وقتي بچههاي محله هفتسنگ بازي ميكردند، وقتي خانواده و خانوادهها پاي تلويزيون مينشستند، من جاي ديگري بودم. فكرم جاي ديگري بود. وقتي بچههاي دانشكده دور هم توي تريا مينشستند و به ممد عبدي سفارش چاي يا بستني ميدادند، من جاي ديگري بودم. وقتي تابستان بود، آن سالي كه كنكور داده بودم، آن روزي كه قرار بود نتايج بيايد، همه رفتهبودند نتيجهها را ببينند و من جاي ديگري بودم.
روي روال منظم، آرام و كمارزش زندگي افتادهام. تف به اين زندگي. چرا الان شش سال است كه ديگر جاي ديگري نيستم؟
آنچنان از جای دیگر گفتی که یاد اتوپیای هنرمند افتادم. من فکر میکنم تو هنوز هم در آن جای دیگری. اما آنچنان به مقصد رسیده هستی که دیگر ، دیگری وجود ندارد.
گرچه مطلب با دو عنوان و دو روز متفاوت نوشته شده اما آن «بيـ» كلمات پست قبل به اين پست هم رخنه كرده..
به نظرم تو توي اين 6 سال سعي كردهاي روي روال منظم همين زندگي قرار بگيري.. و حالا كه به انتهاي همين رسيدي بايد بروي دنبال يك بينهايت كه تمامي نداشته باشد و هي در آن به كشف و شهود برسي.. البته اگر آن فرمولها را بگذاري كنار و به قول اكبر عبدي اخراجيهاي 1 «هركسي راه مرام خودش رو ميره» راه مرام خودت رو بري..
ببخش! بيشتر وقتها حرفهايي كه زده ميشود به اين شكل توي وبلاگ فقط براي باز گفتن آن چيزهايي است كه درگيرش شدهاي.. نه شنيدن اينطور اظهار نظرها و راه حلها.. باز به قول مارمولك :« برادر! هزار راه هست براي رسيدن به خدا»
می خوای بگی خودت گم کردی یا شاید هم خودت جایی جا گذاشتی ؟