حيف نيست در اين باران چتر دستم بگيرم؟ يا در پناه ديوار راه بروم كه خيس به شركت نرسم؟ گيرم كه خيس به شركت برسم. مگر چند بار در سال بهار است و صبح باران ميآيد؟ و هوا اينقدر جان ميدهد براي عميق نفس كشيدن. آنچنان عميق كه تا چند روز نياز به نفس كشيدن نداشته باشي. و من آرزو كنم كاش پا به پاي من قدم ميزدي و خيس ميشدي و چتربهدستها به خيس شدنمان حسود ميشدند. و باران چتر موهايت را ميريخت روي پيشانيت خيس.
اصلا مگر چند بار در سال دوست، سال نو را به من تبريك ميگويد و چند بار بهانه براي پيغام دوست مهيا ميشود و من كه ماهها بود گمش كرده بودم، از شادي پيغامش برگي بارانخورده شوم سبز. بدانم نگاهم ميكند. برنگردم به سمتش تا نيمرخش را پشت درخت پنهان نكند. دوست داشته باشم ازنگاه دزدكياش كم نشود. او با روش خودش از جايي امن نگاهم كند و من با روش خودم، وقتي كه رفت، عطر حضورش را بو بكشم. نداند چه راه درازي ميروم تا برايش آرزوهاي خوب بكنم. مگر چند بار ميشود كه اين هوا باراني ببارد كه موش آبكشيدهام نكند و يا بيشتر از كثيف كردن شيشهها ببارد؟ و آسمان آن بيشهي كبودي شود كه به جنگل و دريايي كه بينشان هستي، حسود نشوم. و آرزو كنم و دلم بخواهد كنارم، جايي براي قدم هاي تو باز بگذارم و همپاي تو قدم بزنم. من كه ميگويم احتمالش خيلي كم است. يك چيزي نزديك صفر.
پس به انتظار معجزه نشسته ای ؟
از عدم به وجود رسیدن زیباست پس سعی کن احتمال را 99 کنی