آنقدر نق زد و غُر زد و قارقار كرد كه سرطان زبان گرفت. پزشك معالجش زبانش را از بيخ بريد. ولي او باز هم ولكن حرفزدن و حرافي نبود. با همان زبان كوچكش غذا ميخورد و شيريني را مزهمزه ميكرد و حرف ميزد تا اينكه مرد. به محض اينكه يك سوال ازش ميكردي شروع ميكرد به حرف زدن. دهانش مثل منقار كلاغ، باز و بسته ميشد. صدايش ريز و جرس بود و از راهروي گوشت نفوذ ميكرد به خانهي مفزت. حرفهايش را از سوال تو شروع ميكرد و ميرسيد به خر دجال و بز اخفش و افزايش بيدليل كرايههاي تاكسي سال بعد و سياست و اوباما و بستههاي انرژيهاي و ثابت پلانك و سهام عدالت و صف شير و نان سنگك دانهاي هفتصد تومان و فوايد شير پر چرب گوسفندي و كوهنوردي و طرحهاي بكري كه در ذهن دارد و كسي به آنها اهميتي نميدهد:
– مهنِس شما خودت قيضاوت كون. وختي كه حداكثر سرعت مجاز صد و بيس كيلومتره، چرا ايرانخودرو و سايپا ماشينايي نميسازن كه با حدكثر سرعت صد و بيست تا و يا حالا براي بهينه بودن راندمان ماشين، صد و سي تا بره؟ اينا يك چيزيشون ميشه. ميخوان سفر خارج برن و دك و پوز داشته باشن براي خودشون. وختي كه مردم قانونو رعايت نميكنن، بايد سياست محدوديت كارايي و قابليت رو پيش بگيرن. وختي چراغ قرمز رو هميجوري رد ميكنن، بايد به محض ايكه چراغ قرمز شد، چار تا ميله از پشت خط عابر بياد بيرون كه ماشينا نتونن رو خط عابر وايستن و يا چراغ قرمزَرو گازشو بگيرن برن. اينجوري كه بِشِد، ديگه نيازي به پليس هم نيس سر چارراه.
= ولي مهندس اونوقت …
– نه مهنِس بِزا حرفم تموم بِشِد. ببين، شما خودتم رعايت حق تقدم رو نميكني. الان كه من دارم با شما حرف ميزنم، بايد گوش كني و توي حرف من ندويي. من ميدونم شما چي ميخواي بگي. شما دقت كردي هر وخت مياي پيشم، من به احترامت پا ميشم. شما هم به من بايد متقابلا احترام بذاري. اگه به هم احترام نذاريم، سنگ رو سنگ بند نميشِد.
تند تند حرف ميزد. بعد از شش ماه كار كردن با اين آدم نفهميدم ميفهمد كه موقع حرف زدن صورت و لباس مخاطبش را پر تف ميكند يا نميفهمد.
– اگِر به عنوان مثال جناب گاليله رو حرفش واي نميستاد، يا يك نفر ميپريد تو حرفش و نميذاشت كه جناب گاليله حرفش رو بزنه، ممكن بود تا الان هنوز كه هنوزه نفهميده باشيم زمين گرده و شايد مثل عصر جاهليت فكر ميكرديم كه خورشيد داره گرد زمين ميچرخه. ولي جناب گاليله رو حرفش وايستاد و فقط در مقابل خواهش و تمناي كليسا بود كه گفت زمين گرد نيست و موقتا از حرفش دست كشيد.
سمت راست صورتم كه تقريبا خيس شده بود را دست كشيدم و با غيظ به چشمهاش چشم دوختم. يك قطرهي درشت تف از دهانش پرتاب شد توي چشمم.
يك سال جان داد تا بميرد. وقتي مرد، مردهاش هم داشت يك بند حرف ميزد و تف ميكرد. از وقتي زبانش را عمل كرده بود مجبور بود با ني غذاهاي آبكي بخورد. به جاي صحبت كردن، مِن مِن ميكرد و مثل بچهها صدا در ميآورد. چون كسي ادا درآوردنهايش را نميفهميد، با خودش صحبت ميكرد. بيشتر اوقات اينطور بود كه انگار دارد آدامس ميجود. يعني اينطوري لبهايش كش ميآمد و باز و بسته ميشد. به نظرم داشت در تمام اين يك سال جان ميداد و براي عزرائيل توضيح ميداد كه طرحهاي خوبي دارد كه هيچكس به آنها اهميتي نميدهد. البته براي ما يك سال طول كشيد و براي خدا بيشك كمتر از يك صدم ثانيه زمان برده است. داشت براي عزرائيل توضيح ميداد كه چه خوب كه به ديدن او آمده است و در همان چشم به همزدني كه خدا به عزرائيل وقت داده تا جان مهندس را بگيرد، دو ماه و بلكه بيشتر، شايد حدود يك سال، همينطور يكريز مشغول حرف زدن و غُر زدن و قارقار كردن بود. همينطور دهانش ميجنبيد و با خودش حرف ميزد. چند روز ديگر چهلمش است. به گمانم الان دارد توضيحات سوال اول شب اول قبرش را ميدهد و فرشتهي دوم با هزار جفت انگشت سبابه و شصت يادداشت ميكند. فرشتهي اول اينپا و آنپا ميكند تا حرف مهندس تمام شود و قبل از پرسيدن سوال دوم، برود دستشويي و برگردد. صورت و پرها و كاغذ يادداشت فرشتهي دوم از تفِ توضيحات مهندس خيس شده و فرشتهي دوم چهرهي عبوس و غمگيني به خود گرفته است.
يادداشت