نميدانست كه من از جنس محلهي خودشان بودم. چند خيابان پايينتر و چند شهر آنطرفتر مينشستيم. يك بار كه تلفن ميزدم، خط روي خط افتاده بود و اين شروع رابطهي دوستي بود. ارتباط تلفني با ارسال نامه و هديههايي مثل كتاب و كارتپستال ادامه يافت و به ديدار ختم شد. معمولا همه چيز بعد از ديدار شروع ميشود. تصور و خيال كه تا قبل از ديدار، شكل و هيبتي به صدا و كلمه ميداد، با ديدار، رنگ واقعيت ميگيرد و تازه آنجاست كه ميفهميم دنياي خيال چه ميوهي سبزي است و ديدار چه نمك تلخي روي اين خيار ميپاشد. دیدار خود واقعی چیزی است که در عکس و نوشته و هدیه پیدا نمیشود. عكس، كه ثبت يك لحظهي صامت و ثابت از چهره است، بدليل آنكه حركتي از خود ندارد نميتواند از چهره و تصويري كه دربر دارد، عكسالعمل و حركتي نشان بدهد. لبخند نقش بسته بر روي لب ممكن است از گفتن كلمهي سيب و يا به زور باز كردن لبها ايجاد شده باشد. ممكن است لحظهاي قبل، چهره در حال گريستن باشد و حالا در مقابل دوربين، براي ثبت فقط يك لحظه، فيگور خنده گرفته باشد. ولي ديدن رو در رو، و در كنار آن، ملاحظه و مشاهدهي رفتار و كنش و واكنش شخص در مقابل گفتهها و رفتارها، رنگ غليظتري از واقعيت نشان ميدهد. چشم و گوش و بيني، در كنار ادراك، به كمك ما ميآيند تا به نويسندهي آن متنها و نامهها و فرستندهي نامهها و هديهها رنگ و حجم بدهند. وقتي ديدماش، از من خواست به آدرس نامهها نروم. شايد نميخواست با واقعيت محل زندگياش رو به رو شوم.
بياهميت به حرف او، تصميم گرفتم به محل آدرس پستي بروم. نامه، اينبار خود من بودم. در خيابانهايي قدم ميزدم كه سابق بر اين يك پستچي را با موتور سيكلتش روانه كرده بودم. قدم زدم و پرسيدم تا ببينم هر شاعر همنام چند خيابان است و هر خيابان چند شاعر و نويسنده در خود دارد. خيابانها همان خيابانهاي محلهي خودمان بود. مقداري عريضتر شده بود، كف آن آسفالت شده بود و ديگر از آن درياچهي جاويد قبل از چهارراه خبري نبود. درياچهاي كه زير نور شديد تابستان هم خشك نميشد و پر بود از گنداب خانههاي اطراف. از آن درياچه خبري نبود و خانهها گاز كشي شده بود. قبل از كشيده شدن خطوط گاز و جاري شدن گاز شهري متان در لولهها، اتاق در زمستانهاي سرد و پر برف با نفت گرم ميشد. گرفتن نفت براي خودش مراسم ويژهاي داشت. بوق ماشين ممد نفتي كه بلند ميشد، مردم به سرعت ميريختند بيرون و صف ميكشيدند. نگران بودند از يك تانكر 14000 ليتري چيزي گيرشان نيايد. به سرعت از خانه بيرون ميآمدند. انگار پشت در حياطشان، روي برف و پوشيده در لباسهاي گرم و سرد، منتظر شنيدن بوي نفت بودند. در آن سرما كه هواي دهان به محض بيرون آمدن يخ ميزد، بوي نفت همراه با بوق ماشين ممد نفتي شنيده ميشد. نفت در صبحهاي زمستان، همان ساعتهايي كه برف با گلولههاي درشت رو به اتمام است، مردم را بيدار ميكرد، لباس به تنشان ميكرد تا بشكههاي خالي نفت را بردارند و هجوم بياورند براي بردن هرچه بيشتر قطرههاي روشن و بنفش سوخت. گالنها روي زمين قل ميخوردند تا به نفتكش برسند. ممد نفتي داد ميزد كه همه بروند توي صف. گالنهاي شصت ليتري كه پر ميشد، روي زمين قل ميخوردند تا جلوي در حياط. بيست ليتريها را دوتا دوتا از زمين بلند ميكردند و سكندري خوران، با گامهاي كوتاه و سريع، تا جلوي در حياط حمل ميشدند. بشكههاي 200 ليتري ديرتر سرعت ميگرفتند و سختتر متوقف ميشدند. به آرامي قِلشان ميدادند تا كنترلشان راحتتر باشد. بشكهها در برف راحتتر قل ميخوردند. باران كه ميآمد، قلدادن بشكهها كثيفترين كار بود. راست كردن بشكهها در گوشهي حياط دستهاي بيدستكش را قرمز ميكرد. از يك انتها روي زمين لولا ميشد و با چند تكان سر بشكه از زمين بلتد ميشد. بقيهاش راحت بود. گوشهي حياط ميماند تا رويش برف بنشيند. با يك تلمبه، نفت كشيده ميشد و ميريخت توي چليك تا بخاري و آبگرمكن را پر كند از نفت. گاز كه آمد، ديگر از ممد نفتي خبري نشد. نفتكشش را فروخت و يك اغذيه فروشي باز كرد. تا چند سال بعد، با آمدن باران، گِل و شلِ كف خيابان، از دست و پا بالا ميرفت. حالا همه آسفالت شده بود و گاز جاری بود و او داشت در اتاق خود دنبال آخرین هدیهای میگشت که گرفته بود.
ميترسيد اينگونه واقعيتها، چيزهاي نا آشنايي باشد. انسان در مقابل ديگري، چهره و ظاهري از خود نشان ميدهد و گاهي مجبور است صورت خود را با سيلي سرخ نگه دارد. دوست ندارد غرور و عزت نفسش بشكند. نميدانستم براي خودش چه چهرهاي از من ساخته است. تا به صورت دو چشم مخفي در زندگي كسي سرك نكشيم، نميفهميم صورت او با سيلي سرخ شده است يا سرخاب. ميخنديم و بولوف ميزنيم و بزرگنمايي ميكنيم تا بزرگتر، فربهتر و پولدارتر از آن چيزي كه هستيم، جلوه كنيم. انگار نماياندن خود واقعيمان كسر شأن است. از من خواست به آدرس خانهشان نروم. شاید نميخواست كوچههاي شلوغ و سنتي آن سمت شهر را ببينم. خانههاي قديمي و خانهي قديميسازشان با دري كوچك به سمت يك دالان و حياط، آن واقعيتي بود كه نميخواست ببينم. حس كردم ته دلش از رفتن من به آنجا بدش نميآيد. احساس صميميت بيشتري ميكرد و میدانستم به همان ميزان، جدا شدن و دلكندن سختتر میشود. “انسانها یا میمیرند یا میروند”. این جمله را یک دوست خیلی خوب یادآوری کرد. دل بستن و دل کندن واقعیت ناچار زندگی است. با دانستن این واقعیت، بهتر میتوانم از آن چیزهایی که میروند و یا از دست میدهم، دل بکنم. مثل یک رمان زیبایی که میخوانیم و همراه با قهرمان داستان، میمیریم. تاثیر و یاد رمان، همواره با ما خواهد بود. تمام شدن رمان یا تمام شدن یک ارتباط به معنای تمام شدن فصلی از زندگی نیست. تاثیری که نگرش و جهانبینی ما از رمان گرفته و تجربیاتی که همراه با قهرمان آن اندوخته، همواره با ما خواهد بود. هر بار که یاد رمان زنده شود، با لبخندی تمام ماجراها از جلوی چشممان رد میشوند. واقعیت دیدار، بر خلاف خواستهی هر دو طرف، اینبار پایان دادن به یک رابطه بود – ثبت کردن تمام واقعیت در صندوقچهی فربه ذهن. در یک مراسم ساده، خود تنهایم، در فقدان آن گلدان زیبا، آن فصل سرد، آن انار، آن قدم زدن، آن دالان انگور، آن نگاه گرم، آن عدسی سوخته، آن روزهای سفر، آن کتاب داستان، آن ستاره انگشتان، آن سبزهی خوش صدا و همهی ثانیههای خاطره، بی هیچ لباس سیاهی در سکوت مطلق به نرمی میخندد و کودک خاطرهاش را بزرگ میکند و واقعیت را دفن. واقعیتی که میخواست و نمیخواست با آن مواجه شوم.
سلام.. ممنون از حضورتون..
مترسك واسه اونايي ترسناكه كه از پوچي وجودش بي خبرن..
واسه اونايي ترسناكه كه نميدونن مترسك از خودش حرفي واسه گفتن نداره..
از مترسكاي تو زندگي نبايد ترسيد.. فقط كافيه بري جلو.. با شجاعت از كنارش رد شي..
شجاع باش..
در پناه حق..
گاهی وقتها هم اون هیبتی که از یار ساخته ایم با دیدار فرو میریزد .
تو این نوشته ات خیلی به پر به پر کردی ، امید جان .
سلام دوست عزیز
مطلب زیبایی بود و کلی حرف داشت از دوستی …
آبی بلاگت دوست داشتنیه!
موفق باشی و شاد