سرش تكان ميخورد. به چپ و راست. منظم و با آهنگي كه با سرعت حركت دستها تغيير ميكرد. دست، با سرعت به سمت راست ميرفت و سر به سمت چپ. هر دو با هم به نقطهي برگشت ميرسيدند. يك دست چرتكهي واكس را گرفته بود و دست ديگر توي كفش رفته بود. دستِ توي كفش، به راست ميرفت و چرتكهي توي دست ديگر با حركت به چپ، روي كفش را تميز ميكرد و همزمان با آن، سر به سمت مخالف حركت ميكرد و كفش برق بيشتري ميافتاد. نگاهي به دور و بر تعميرگاه كفش انداختم. تعداد زيادي كفش روي هم كپه شده بود كه به نظر ميرسيد كفشهاي تعمير شده، باشند. كفش من را از بين همانها پيدا كرد. سه هفته پيش آورده بودم براي تعمير. پيرمرد گفته بود كه چرا كفش به اين خوبي را گذاشتهام اينقدرخراب بشود. اين را براي اين نگفته بود كه زود به زود كفشهايم را براي تعمير ببرم پيشش. دلش براي كفشهايم سوخته بود كه در تختِ چرميِ لنگِ راست، سوراخي به اندازهي يك انگشت ايجاد شده بود. درست زير سينهي پا. و تختِ لنگهي چپ از وسط شكسته بود. گفتم يك سال و نيم است ميپوشمشان. و پرسيدم كي بيام بگيرمشان؟ پنج روز با انگشتش شمرد و گفت دوشنبه. سه هفته گذشته بود و من منتظر اول ماه بودم كه بروم كفشها را بگيرم. چند لايه كفش را كنار زد تا توانستم كفشم را در بين كفشهاي تعمير شده پيدا كنم. واكس قهوهاي را برداشت. فرچهي نرم مويي را زد توي واكس. دستش را كرد توي كفش و شروع كرد به تكان دادن سريع دست. دست چپ توي كفش رفته بود و دست راست به سرعت فرچه را روي كفش جابهجا ميكرد. با هر حركت، قهوهاي كفش يكدستتر ميشد. فرچه را كنار گذاشت. دستمالي به دستش بست و آنرا واكسي كرد. طوري كه بخواهد به دستش كرم بمالد، و يا پايش را كه درد ميكند، با ويكسي، روغني چيزي چرب كند تا گرم بگيرد، واكس را ماليد به كفش. تمام كفش را پر كرد با واكس روي دستمال و فرچهي زبر را برداشت. فرچه كه عوض شد، دست چپ هم شروع به حركت كرد. دست راست فرچه را روي كفش ميكشيد، دست چپ كفش را از زير فرچه بيرون ميكشيد. دست راست فرچه را روي كفش بر ميگرداند. دست چپ دوباره كفش را ميبرد زير فرچه و چشمها با حركت سر، حركت كفش را دنبال ميكردند. اين حركتها به سر و بدن مرد، رقص منظمي داده بود. مرد ايستاده واكس ميزد. ولي براي نگاه كردن به صورتم وقتي كه گفت “واكسي كه ميزنم تا دو هفته براي كفشات كافيه. فقط با يك دستمال تميزشان كن” مجبور شد سرش را به سمت بالا بچرخاند. با چرخش سر به بالا، دستهايش متوقف شدند. و وقتي دوباره به كار افتادند كه سر برگشت تا رهبري اركستر واكس زني را ادامه دهد. هر رفت و برگشت دستها كفش را بيشتر برق ميانداخت. طوري واكس ميزد كه انگار آخرين بار است كفشي را واكس ميزند و ميخواهد بهترين برق را روي كفش بياندازد. شايد گمان ميكرد اگر سر و بدنش كمي ناموزون حركت كنند، در حق كفشها كوتاهي كرده است.
پيرزني كه روي يك صندلي نشسته بود، در تمام مدت ساكت بود. چشم دوخته بود به دستهاي مرد. كار مرد كه تمام شد، كفشها را داخل يك كيسهي پلاستيكي گذاشت. خم شدم پول را دادم و كفشها را گرفتم. از در دكانش بيرون نيامده بودم كه گفت: گفته بودم هفت تومان ميشود. دو تومان زياد دادي. گفتم قابلي نداره بابا. و به سرعت خارج شدم. در راه، چند باري به كفشهاي توي دستم نگاه انداختم و كيف كردم. حس كردم بيشتر از وقتي كه خريده بودمشان، دوستشان دارم. بعد از دو باري كه توي باران غافلگير شده بودم و با جورابهاي خيس به خانه برگشته بودم و زمين و زمان را فحش داده بودم، حالا ميتوانستم چكمهها را كنار بگذارم و دوباره كفشهاي قهوهايام را بپوشم، بروم در باران قدم بزنم، دستهايم توي جيب باشد، سرم پايين افتاده، حركت كفشها را نگاه كند و هيچ قطرهي آبي نتواند از سوراخي به اندازهي انگشت زير سينهي پاي راست و شكاف كف لنگهي ديگر وارد شود. مجبور نباشم در آفتاب هم از ترس باران احتمالي بعدازظهر چكمه بپوشم. راه بروم و هر جا آبي جمع شده است، پايم را از عمد بگذارم آنجا ببينم روزني چيزي هست كه آب بتواند از آن نفوذ كند يا نه. آنقدر به اين كار ادامه دهم كه پيرمرد لذت ببرد از كفشي كه تعمير كرده است و برقي كه به آن انداخته است و سمفوني سر و دستي كه اجرا كرده است.
توجه مردی بعضی با چه عشقی هرکاری را میکنن
مردی همون کردی