آخرين باري كه نوشتي، و بعد از آن ديگر ننوشتي، ناخودآگاه لباس تو را پوشيدم و “تو” شدم. شايد براي همين بود كه به يكباره، يك سال بعد تصميم گرفتي فقط يك نظارهگر باشي. از دور نگاهم كني. كنش و واكنش من را نسبت به دنيايم ببيني و سكوت كني. من در خلال اين روزها بزرگ شدم و بيتفاوت نسبت به بودن و نبودني كه اكنون به آن عادت كرده بودم.
تو كه بعد از مدتها دوباره آمدي، سلام. گشتم تا ببينم آخرين باري كه آمدي كي بود. برميگردد به خيلي دورها را. همان قبلترها كه مينوشتي. براي من. گشتم تا رسيدم به 11 شهريور كه نوشتي و 2 مهر كه نوشتي و بعد، 7 مهر. سال 86 بود. به يكباره من رفتم و تو رفتي. دو ماه و نيم بعد من آمدم و تو نيامدي تا ديماه امسال كه دوباره آمدي و براي من چند كلمهاي نوشتي. مثل خورشيد تابيدي. يك سال و سه ماه چشم كشيده بودم كه بيايي. خبر از همه بود و از تو نه. انگار در لحظه متولد شدهاي. براي لحظهاي تابيدن. براي جان دميدن در كالبد من. براي تثبيت آنچه در زمان محو شده است. شايد اين تكرار، كه مثل تجربهي متولد شدن بود براي من، آخرين تير تركش رهاييام از امروز و پيوستن به ديروز باشد. به چشمهايت نگاه كنم و شعر بگويم تا غروب بشود. غروب، همان يادآور طلايي ابرها و طلوع ماه و شب و ستاره.