به اين نتيجه رسيدهام كه براي عاشق شدن بايد شناسنامهات دستت باشد يا حداقل يك كپي از صفحهي اول آن توي جيبت باشد. دورهاي نيست كه فراموش كني چند سالت است و عاشق شوي. جوان باشي يا پير، بايد شناسنامهات زير بغلت باشد.
اگر ميخواهي عاشق شوي، بايد خسرو باشي و شيريني را قُر بزني. دست در دست شيرين دسته كني و لب بر شهد لبش كوزه. دو تن، يك تن شويد و از روييدن تن سوم در گرماي آغوشتان جلوگيري كنيد. بر لب او دست بكشي و نرمي لبش را هر ثانيه محك بزني. گاهي كنار ساحل قدم بزنيد و گاهي غوطهور شويد در آب. حرف بزنيد و شعر ببافيد و خيال. وگرنه، فرهاد شدن، تو را راهي كوه و بيابان ميكند. دست در دست تبر، به جان كوه ميافتي. در كمر كوه، راهي به سمت پر التهاب سينهاش باز ميكني. بر لب تبر دست ميكشي تا تيزياش را محك بزني. در گودي كمر كوه ميخوابي و از سرما در خودت مچاله ميشوي. دست آخر، خسرويي پيدا ميشود و شيرينات را قُر ميزند. در اين حالت اگر ذرهاي عقل برايت مانده باشد، خودكشي نميكني و يا در كوه و بيابان گم و گور نميشوي. اگر داستانها را بخواني ميبيني از همان اول همين بوده است.
اگر فرهاد باشي و پير، داغ تجربه در چروك پوستت و سفيد مويت ديده ميشود. با ديدن يك چشم چشمكزن و لب شيرين سخن، خون در اندامت نميجهد. همچنان به تراش پيكر بيست و چهارسالهي ليلي مشغولي. سنگ سينهاش را از مرمر سفيد ميتراشي و سياه چشمش را از سرمهي بادام. يادگارهايي در قلب تو گذاشته است كه در ايام پيري، آن زمان كه خسته و چروك و ناتوان شدهاي، مانع دور شدن ياد شيرينش ميشوند. در تراش انحناي گونهاش دقت ميكني. به ياد ميآوري وقتي ميخنديد گونهاش چال ميشد و چالاش بوسيدني. بادي در غبغبش بيانداز. تراش موهايش را تا پيرياش نگه دار تا يكدست سفيد و از جنس مرمر شوند. قسمتي از آنها را از روي شانه بريز تا بالاي سينهي چپ. قسمتي را تا گودي كمر بياور پايين و سمت راست را از دور حلقهي گوش به دست باد بسپار. جايي براي دست انداختن در گودي كمر بتراش. او را به حالت ايستاده براي سالها نقش كن. در حالتي از سفيد و چروكِ انتظار، در دستهاي پيرِ پيكر تراش.
اگر خسرو باشي و جوان، ترجيح ميدهي چهار ميخ به سينهي گرم شيرين وصل شوي تا اينكه بخواهي سردي سينهي كوه را لمس كني. از انتظار و فراق و عشق، سرمشق كتابها را ميخواني تا كلمههاي زيبا بيان كني. شعر از بر ميخواني و آواز. پول ميدهي به تنديسگر پير تا پيكر سيمين شيرين را بتراشد. جواني به پيري ميرساني و همچنان لب شيرين، ليوان شرابت ميكني. هر روز با عطر جديد از خانه بيرون ميآيي و با مردم خوب هستي. خوش مشرب هستي. زندگيات روي روال خوبي است و ديگران از صحبت با چنين آدم متشخصي لذت ميبرند.
و اگر فرهاد جوان بيچاره باشي، چشم لوليوشي خيال انگيز خون در اندامت به رقص ميآورد و طاقت از تو طاق ميكند. سرد و گرم روزگار نچشيده، در درد دوري گرفتار ميشوي. موي بر عارضت سفيد ميشود و لبت با لب كوزه همپيمان. از خم موي او كمرت خم ميشود و هر خندهاي را خندهاي از لب شيرين ميبيني. شيرين گمان ميكند فرهادش بوالهوس شده است. يك نفر به شيرين بگويد «كدام بوالهوس، هر صبح كه از خانه بيرون ميرود، ژل موهايش و تراش صورتش را فراموش ميكند؟». شيرين دل از بندت ميرهاند. فرهادِ آواره ميشوي و كوه بر سرت آوار. به ياد حرف من ميافتي و اگر خرده عقلي برايت مانده باشد، خودكشي نميكني. برميگردي به زندگي و تا سفيدي موها تنديسگر ميشوي. تنديسگر سنگ مرمر سفيد.
من الان نفهمیدم تو کوه را مثل شیرین ات می تراشی یا شیرین ات را مثل ان شیرینی که در ذهن ات است ؟
یاد پیگمالیون و داستانش افتادم .
یاد این ترانه افشین هم افتادم که میگه : گیر می دادی !
: دی
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین نکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بد انسان که مپرس
گفت و گوهاست درین راه که جان بگذارد
هر کسی عربده ای، این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
…
اگر بخواهیم ادبیت را از متن تو کم کنیم و حرف حسابش را سر راست ، انگار معلم شده ای برای درس عاشقی و وصل.
پاراگراف اول عامل زمان را موثر بر ایجاد حس عاشق شدن قلمداد کرده و از آن به بعد هم پشتکار و یا به اصطلاح خودت ، قر زدن را مهمترین عامل رسیدن به معشوق دانسته . خسرو از آن رو به وصل شیرین می رسد که در جوانی عشق اش را ابراز کرده و بعد از آن توانسته به خواسته ی خود برسد و با معشوق او زندگی آرامی و عاشقانه ای داشته باشد و به هیئت یک انسان متشخص و خوش مشرب در اجتماع ظاهر شود.
و فرهاد احتمالا بیچاره ی کم رو که تازه با دادن پالس های اشتباه به شیرین او را از خود می راند و سرنوشتش بجای رسیدن به تن خیال انگیز شیرین ، وصل سنگ و کوه می شود و محکوم می شود تا آخر عمر در فراق معشوق ، سنگ را به هیت رخ زیبای آن عزیز از دست داده سنگ تراشی کند.
خوب آقای امید ، درست یا غلط من این محتوا را از متن تو استخراج کردم. فارغ از زیبایی و موسیقی درونی کلمه ها که در نوشته برجسته شده است ، این محتوا می تواند نقد شود.
اینکه شیرین آنقدر عنصری منفعل باشد که بشود به سادگی قر (یا غر؟) زده بشود و نتواند از خلال سکوت فرهاد به عشق عمیق و غیر کاسبکارانه ی او پی ببرد. و به این ترتیب در ذهن مخاطب متن تو از او معشوقی ساخته شود که همان بهتر که با سنگی اش در ارتباط باشیم تا جسم مه پیکر و روی مهوش اش.
می دونی آقای امید عزیز داستان های اسطوره ای برای زمان خودش اعتبار دارد. تو درست آن عشق را نقد کرده ای. در عصر حاضر کسی نقد شیرین را نمی دهد و سنگ نسیه را بر ترازو بتراشد. این اسطوره ی عاشق و فراق و وصل فقط در ادبیات جاودانه است. در عصر حاضر و در روزمرگی عرضه و تقاضا ، آدمها حتی دنیا را به بهای بهشت نمی بازند چه برسدبه کوزه ی لب شیرین. تازه اگر آن هم کوزه باشد که اغلب اوقات نیست.