باران بارید. همان باران که منتظرش بودم. روی شیروانی خانه که ضرب میگرفت، نفسم حبس میشد و تو کجا بودی؟ سرما خورده بودی. تنها. در شهری آن طرف این شهر. در خانهای آن طرف این خانه. زیر آسمانی آن طرف این آسمان. زیر باران. همین باران که میبارد. تو گفتی »بارون میاد«. نفسم حبس شد. ضربانم تند. دست و پایم را گم کردم. میدانستم نمیآیی. پنجشنبه بود و پنجشنبه نبود. همان، که منتظر بودی. همین، که نیامدم. جمعه شد. همان جمعه که باران ادامه یافت. همان که دلم هوایت را کرد. دم کرده. مه بلند شد از لای درختان. هوای تو چه دلنشین بود از نفست گرم. در سینهام حبس.
نفسم که بیرون بیاید، صدایش را میشنوی سلام. نمیدانم روایت تاریخ است یا شهادت واقعیت. دنبال بوسهی گم شدهی خود میگشتم. بوسهای که ناخودآگاه از لبم رها شد. صدایت زدم. دستت را گذاشتی روی دهانم که هیسس.
این دهان بستی دهانی باز شد
نگاهت کردم. باران شدت گرفت. گلهی اسبهایی بودند که سُم بر خاک میکوبیدند. روي آسفالت كف خيابان و سقف ماشينها ضرب ميگرفت. دود و غبار شهر را ميشست و در فرودهايي كه روي آسفالت خيابان ميشكست، خاكي بلند نميشد. آهسته كه ميشد، خون سواركار به جوش ميآمد. برق چشمش اسبها را میتازاند و شلاقش بر زمین خيس و لخت صدا ميكرد. اسبها سرعت میگرفتند. تو پشت آن قهوهایه که دوستش داشتم. تازاندمش. پرید. دوید. خندیدی. خسته شد. خسته شدم. قند گذاشتی دهانم. و همهاش مهربانی تو بود. انگشت گذاشتی وسط لبهایم که هیسسس. اینبار کشدارتر سکوت کردی.
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
سکوت کردم. خواب آمد. همان شبی که رفتنی شدم. شب. سایهی روز آنطرف این کرهی بیلنگر. سایهی تو. صدایت کردم سایه!. بر نگشتی. رفتی و خورشید آمد. از پشت ابری سرک کشید. همان که باران داشت. پلک سنگین کردم. مثل سینهات، که سنگ شد. طواف کردم. در سجده نرم شد. نفس حبس کردی. دنبال بوسهی گمشدهام گشتم. خسته، خوابیدی. و چشمهایت را ندیدم.
چند شبها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
توی صورتت دنبال پنجشنبهای گشتم که صدایم زدی سایه! گفتم خورشید. غروب رسیدم. ساعت پنج. و چشمهای تو از نگاه من منتظرتر بود. نگاهم کردی. عمق چشمهایت معنای دیگری داشت. نفهمیدم یعنی چه. غریب بود و بوی جدایی میداد. غروب زیبای آن پنجشنبه که جمعهاش رفتی. بی بازگشت. صدایت زدم. جواب ندادی. غریبهای دست روی شانهام گذاشت. سر به طرف چپ چرخاندم. دستش را بو کردم. بوی دوستی میداد. بوی مهربانی. بوی خیسی. برگشتم. سر بر شانهاش گذاشتم. فهمیدم سالهاست با من دوست است. نگاهش رنگ دیگری داشت. شانهاش خیس شد. او خدای باران بود و پرنده.
ژاله بر لاله نشست
دستم خالی بود در مقابل مهربانیهایش. سرم پایین. گفتم بیا. این با ارزشترین هدیهای که دارم. مال تو. گفت قبل از این که هدیهات را بگیرم، به آن نقاشی نگاه کن. و اشارهاش به تابلو بود. عکس تو را دادم به او. » این قناری رو ببين« و او دنبال چیز دیگری بود. تو لبخند زدی به این بخشش. نفهمید مهربانیام به عمق چشمهای توست که چشمهایت را ندیده بود. لب باز کرد. دست کاسه کردم. آب نبود. دانه ریختم. نوک زد. پرندهی زرد من شد. نگاهم کرد. فهمیدم لبهایش قصه دارد خیس، چسبناک. گوش نزدیک بردم. چسباندم به سینهاش. ضربان قلبش میزد. تند. نفس حبس کردم. دست برد زیر پرهایم. گردنم را بوسید. از کاسهی چشمش آب خوردم. مهربان بود. به دستهایم اشاره کرد و من نشسته بودم روی انگشتش.
گر تو این انبان ز غم خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالي کنی
چند روز گذشت. صدایت زدم خورشید. دنبال صدا نگشتی. و نگاهم به آسمان بود. رفتی پشت ابر. میدانستم هستی که بتابی. سایه شد و سرد. صدایم زد. نگاهش کردم. دعوتش کردم به چای. بیریا بود و دوستداشتنی. نشست. به او گفتم… به باد گفت ابر را ببرد انطرف. دوباره تو را دیدم و سایه خندید. بعد از آن من و سایه دوست شدیم و او قبلترها دنبالم میآمد. ساکت بود و صبور. چند روز دیگر گذشت. صدایت زدم خورشید. اینبار نگاهم کردی. از لبخند تو گرم شدم. پرسیدم اسمت چیست و تو گفتی صمیمی. دعوتت کردم به چای و در کف دست نشاندمت. گفتم بگو. سکوت کردی. درخشیدی. و من از نگاهت قصهات را خواندم. شب بود. و خانهام روشن. صبح، مثل شبنم از دستم بخار شد. قرص روشن آسمان.
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورندهي لقمه های راز شد
لب فرو بند از طعام و از شباب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز غم خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالي کنی
طفل جان از شير شيطان باز کن
بعد از آنش با ملك انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شب ها خواب را گشتی اسیر
یک شبی بیدار شو دولت بگیر*
ماندني كه تو نباشي، بيهودگي است. رفتني كه تو بدرقه نكني، مرگ است. تو نيستي و من روز را به شب ميدوزم تا زودتر كوس رحلت زده شود.
نميروم. نميمانم. ميروم. ميمانم.
از قافله انتظار ماندن ندارم. مي رود. آهسته مثل خورشيد، طلوع تا غروب را طي ميكند. پيوسته مثل آب ميرود و بهار تا بهار را ميآورد. خفته، همچنان در خواب و بيدار، دست در كار دارد و تلاش. سكون، خواب است و مرگ. اما من زندهام و بيدار. اگر خوابم برد، دوستاني دارم، شيرينتر از نبات و بيدارتر از صبح. مشتي آب بر صورتم ميريزند تا سحرگاه كه كوس رحلت زدند، همراهي قافله را به آغوش خواب نبازم. پس وظيفهي سنگيني بر گردن تو و دشنهي تيزي در گردهي تو است. كج شدنم از تو است و راستيام از تو.
امدم. دوباره. باز هم خواهم رفت و دوباره خواهم آمد. جاري. مثل آب. روان و دوان. برايت داستان دارم و حرفهاي ريز و درشت. داستان. همان واقعيتي كه نقاب دروغ بر چهره زده است. باورش سخت است. قصه هم راست است و هم دروغ. تو در داستانم بچه شوي. بازيگوش. تنها. دور. خيس. تكه تكه ميكنمت. منتظر باش. صدايت در باران. صورتت در سفيد و خاكستري سايه. چشمهايت در آتش. بسوزانمت. خاكسترت در سينه. بويت در نرگس. نفس بكشمت. دستت در دست. انگشتهاي كشيدهات بر تار.قلمت بر كاغذ. از طلوع تا سجدهي ظهر. از باران جمعهي آذر تا حوالي قرص خورشيد تابستان.از غروب تا سلام. از آن سالي كه دوستش دارم تا شايد همين امروز.
* شعر از مولانا
رسم است که به خانه ی نو که می روی گل به دست ات باشد یا شیرینی یا کاسه ای از بلور برای چیدن انجیر و انگور ، یا آینه ای برای فراموشی کدورت دیوار ، قالیچه ای برای باغچه کردن کف اتاق ، یا… یا …
و صاحبخانه تو را دعوت کند به گشت و گذاری در اتاقها و آشپز خانه و برای بار اول هیچ چیز خانه خصوصی نباشد. انگار که رسم است میهمان محرم خانه شود و تا بعد که در کمد ها و اتاق های نشیمن و خواب قفل می شود و فقط نشستن روی مبل پذیرایی و خوردن آنچه تعارف ات می شود مجاز است.
حالا من به خانه ی تو آمده ام. با نشانی بارون. که میان ( با ) ی اش و ( رونش ) یک نقطه ی پایان فاصله انداخته.
همه چیز ساده و بی رنگ چیده شده. بر عکس آن روز از پارسال که میان طرح و خط و رنگ و آدرس و نظر گم شدم. آن روز پیچیدگی در ظاهر بود و سادگی در باطن. و حالا تو ی این اتاقک های تازه ی ذهن راوی که بسادگی پنجره اش با پرده ی کلمه از دید ناظر پوشیده مانده یک راز است.پیچیده. رازی که سر از سجده ی بر نمی دارد که بر خلاف تمام نگفتنی ها از فرط گفتن سر به مهر شده.
چایی تلخی که برای پذیرایی در فنجان مقابلم ریخته ای را بی قند و شکر می خورم و از دست های خالی ام هنگام ورود به این خانه عذر می خواهم و به خانه ام بر می گردم تا دوباره بخوانم تمام کتابهایی را که قبل از آنکه در کتابخانه ی من جا بگیرد، هدیه ی دوستی دیگر بوده.
سلام
که زیباترین نام هاست
و تبریک
که ناب ترین پیغام ها
…
بسم الله
سعی کردم اولین میهمان این خانه نباشم ، تا مگر شک به خوش قدمی ام گریبان صاحب خانه را نگیرد.
اما این سه شاخه گل که به قصد گذاشتن بر روی طاقچه همراه داشتم در حال پژمردن بود. {گل} { گل} {گل}
نام وبلاگت بی آن نقطه که به میانش پریده با اولین پست ات جور در می آید.
پس به نیت رحمت و برکت و زیبایی باران برای تو هم قلمی نویسا در این خانه نو آرزو می کنم.
نوشته بودم بر آب، خاک … بنویسی سلام، بنویسم درود. رفته باشی تا شب، مانده باشم منتظر، خسته و هراسان از سایههای ممتد شبانه بر در، ترس ریخته باشم در دل، مانده باشم منتظر … رفته باشی سر بگذاری بر شانه ی یک دوست، مانده باشم منتظر. خوانده بودم دوست، نوشته بودم دوست، دست برده بودم دوست، گفته بودی مست، شنیده بودی مست، گرفته بودی مست … هر غروب تلخ، هر غروب سرد پاییزی، رنگ ماهی گرد در آسمان پیدا، چشمی گرد و سفید و نابینا … مست در آغوش شب آرام، با همه پیدا و ناپیدا … مانده باشم منتظر …
سلام
سلام بر تو که باران
به شرجی کلماتت سلام می گوید
اینجا چقدر زیباست امید!:-)
گفتمش مگذر زمانی،گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب…
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گرچه نبود در نگارستان خط مشکین غریب…
کج شدنم از توست و راستی ام از تو .
می فهمی خورشید با توست ،
همه ی اینها به زاویه تابش خورشیدت بستگی دارد .
اما گاه لازم است که سایه ها کج شوند و حتی معوج ،
اما باز هم اصل باشند ، اصل اصل .
چیزهای احمقانه ی بسیاری در من هست امید عزیز که نمی تونم برای بقیه شرحشون بدم .
خوب چه کنم ، ایراد در من است شما به گیرنده ها ی خود دست نزنید .
پس حدسم هم درست بود ، ایکون چشمک .
خوش باشی عزیز .
salam mamnon babte salametan…
سلام
🙂
زياد اميد نديدم توي اين فضاي نت
ولي
همون دو سه تا اميدي كه شناختم
دوستاي خوبي بودن برام
نمي تونم بگم نمي شناسمت
و نمي تونم بگم مي شناسمت
ولي
حرفايي رو كه نوشتي مي شناسم
ممنون از لطفت
سربلند بموني و ايروني
ممنونم از لطفت
اما دو توضيح:
اينكه خون روي ملافه بريزد
(بازسازي فضاي شب زفاف)
فكر نمي كنم ربطي به قافيه داشته باشد
و حتي اگر اين معني را نرساند
اين فضاسازي را مي كند كه اتفاق روي تخت افتاده است
همانجايي كه در بند سوم برايش فضاسازي شده است
در مورد بازي زباني «از تار گير كردن»
كه نمونه اين ترفندهاي زباني در كار زياد است
بله نرمال «در» است
اما من قاعده و نحو را مثل خيلي جاهاي ديگر شعر شكسته ام
چون «آويزان بودن از تاري» و «گير كردن در تار عنكبوت» را
بهم آميخته ام
تا تصوير و حسي فراواقعي را از دل آن بيرون بكشم
در هر صورت از توجه دقيق و لطفت يك دنيا ممنون