صبح كه خورشيد بر صورت پر ستارهي شب نقره پاشيد بيا.
خانه از عطر حضورت همچون سايهاي بيحجم، آرام و خاموش، پر كن و برو همچون مسافري كه تاب ماندن در جايي ندارد.
شب كه نقرهي روز در سوراخ ستارهها فرو رفت، سنگيني سايهات را روي غبار خانه خواهم ديد و از بوي مانده در فضا، مسير تو را خواهم پرسيد.
به همين آساني، روزهاي من با احساس حضورت زيبا ميشود.
و حالا، هفتههاست شبهايم، بيزيبا شدن روزهايم دراز ميشود.
پس
همه شبهایت ، شب یلدا شده اند .
این “شب از رویا رنگین شدن” و “روز پرده پرده بازسازی لحظه لحظه ” را خیلی خوب میفهمم و این خیلی, خیلی ناراحت کننده است.